🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
بالاخره بعد از نیم ساعت ترافیک باز شد و تونستیم حرکت کنیم.
دایان هم با سرعت رانندگی میکرد تا زودتر برسیم.
وقتی جلو آپارتمان خونم نگه داشت، به سمتش چرخیده و تشکری کردم.
میخواستم پیاده بشم که دستم رو نگه داشت و گفت:
– دعوتم نمیکنی بیام بالا؟!
آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم.
بیاد بالا؟!؟
– بیای بالا که چی بشه؟!
با برق شیطنت توی چشماش و لبخند کج گوشه لبش، شونه ای بالا انداخت و گفت:
– یه چایی بخورم خستگی رانندگی و ترافیک بره!
کمی بیشتر به چشماش خیره موندم.
فقط قصدش از بالا اومدن همین بود؟!
– باشه، بیا پس یه چایی بهت بدم تا خستگیت رفع بشه!
بلافاصله ماشین رو خاموش کرد و گفت:
– با کمال میل!
هردو به اتفاق وارد ساختمون شدیم.
با حضور دایان، گرفتن پنی از خانوم جلالی رو هم به تایم دیگه ای موکول کردم.
کلید انداخته و با باز شدن در بهش تعارف زدم تا وارد بشه.
دستش رو به جلو دراز کرد و گفت:
– اول خانوما!
وارد شده و کفشام رو توی جاکفشی با رو فرشی هام عوض کردم.
وقتی وارد شد و در رو بست، به سمتش چرخیده و خواستم به سمت پذیرایی دعوتش کنم که تو به حرکت به سمتم اومد و با گرفتن دو طرف صورتم، سخت مشغول بوسیدنم شد!
دستام تو هوا بی حرکت خشک شده بود، اما کم کم به خودم اومده و با حلقه کردن دستام دور گرندش، بیشتر تو آغوشش فرو رفتم.
مگه من میتونستم جلوی این مرد خودداری کنم؟!
بعد از چند دقیقه با نفس نفس ازم جدا شد.
به عادت همیشگیش، دستی به چتری هام کشید و شروع کرد به بوسیدن جای جای صورتم.
تو همون حین هم بین هر بوسش، گفت:
– دختر چرا نمیتونم جلوت خوددار باشم؟!
داری چیکار میکنی با من؟!
ببین ازم چی ساختی!
وقتی میبینمت حتی نمیتونم به قول و قرار خودم پایبند باشم!
سرم رو توی گردنش فرو کرده و بوسه ای روی شاهرگ متورم شدش کاشتم!
لبام رو از همونجا تا گوشش امتداد دادم چنتا بوسه کوچک و خیس کاشتم که، کمرم رو بین دستای بزرگش فشرد و به نوعی بهم هشدار داد!
توی گوشش زمزمه کردم:
– بیا قول بدیم امشب آخرین بار باشه!
هنوز کلمه آخر از دهنم بیرون نیومده بود که دست انداخت زیر باسنم و بلندم کرد.
پاهام رو دور کمرش حلقه کرده و به بوسه ها و دستای داغش نوبت به نوبت، جواب دادم و خودم رو به دستش سپردم که منو به سمت اتاق خوابم هدایت کرد!
درو با پاش باز کرد که محکم به دیوار برخورد کرد.
به زور ازم جدا شدا و یکی از دستاش رو از دور کمرم باز کرد و موهای بهم ریختم رو مرتب کرد.
تو همون حین هم گفت:
– خودم در رو عوض میکنم.
خنده ای کرده و سرم رو توی گردنش فرو بردم.
زیر گوشش پچ زدم:
– فکر کنم دیوار ضرب دید تا در!
منو چرخوند و به دیوار تکیم داد.
دستش رو کنار گوشم جک زد و بدنم رو بیشتر به خودش فشرد.
– دیوار رو عوض میکنم پس!
خنده ای کرده و دیگه چیزی نگفتم.
قفل پاهام رو سفت تر کرده با دستام جلو کشیدمش.
گردنش زیر لبام نبض میزد و عطر خوش بوش رو که با بوی سیگارش مخلوط شده بود رو، بیشتر تو اتاق پخش میکرد.
دیگه کارام دست خودم نبود.
مطمئنم گردنش از هجوم بوسه ها و گاز هام حسابی خون مرده و کبود شده بود!
دلم میخواست برای آخرین بار، همه جای بدن جذابش رو مارک کنم!
موهای پشت گردنش رو هر از گاهی تو مشتای بیجونم میفشردم.
دایان سرش رو به عقب خم کرده بود و از این حمله همه جانبه، فقط آه های خفته و مردونه سر میداد!
انگار بالاخره طاقتش تموم شد که دستش رو به سمت مانتوم اورد و دو طرفش رو محکم کشید که صدای پاره شدن و افتادن دکمه هاش رو به وضوح شنیدم.
بعد از اون هم مشغول دراوردن تیشرتم شد و بالاخره مجبور شدم سرم رو از گردنش خارج کنم تا تیشرت رو از سرم دربیاره.
این بار قبل از اینکه من فرصت جلو رفتن داشته باشم، اون سرش رو جلو اورد و گردن و ترقوم رو مورد هجوم لب های مردونش قرار داد.
سرم رو کنار گوشش قرار داده و ناله های گه گاهم رو توی گوشش زمزمه میکردم.
تو همون حین هم دستام بیکار نمونده و مشغول باز کردن یکی درمیون دکمه های پیرهنش شدم.
پیرهنش رو روی قسمت شونه هاش عقب کشیدم و بقیش چون تو شلوارش بود در نیومد.
دستام اینقدر بی حس شده بود که نمیتونستم بقیهاش رو در بیارم و باید از خودش کمک میگرفتم.
دستم رو روی شونه های پهن و مردونش کشیدم.
با گازی که از شاهرگ گردنم گرفت، جیغ خفه ای کشیده و ناخونای کوتاهم رو توی شونه هاش فرو بردم.
سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد.
لب پایینم رو زیر دندون کشیده و سرم رو به دیوار پست سرم تکیه دادم.
غرید:
– لعنتی… لعنتی!
مگه من دیگه میتونم ازت دست بردارم؟؟؟
با نفسی گرفته جواب دادم:
– مجبوری… محبوریم!
– چرا؟!
چرا مجبوریم؟!
– دایان خودت دلیلش رو بهتر میدونی!
موهام رو کنار زد و گفت:
– من الان هیچی نمیدونم.
روشنم کن!
سرم رو به سمت دیگه چرخونده اسمش رو زیر لب نالیدم.
چرا داشت سختش میکرد؟!
چونم رو اوی دستش گرفت و منو به سمت خودش چرخوند.
مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
– منو بیین!
بگو میشنوم!
– دایان ما کلی مسئله حل نشده باهم داریم!
میدونی چقدر بهم دروغ گفتی و دورم زدی؟!
فکر میکنی میتونم با فکری آروم باهات تو رابطه باشم؟!
تو کلی توضیح بهم بدهکاری، اما الان چیز دیگه ای اولویت داره و من نمیخوام الان الکی ذهنمون درگیر این مسائل بشه!
شونه هاش رو فشرده و سرم رو جلو بردم.
بوسه ای روی کتفش کاشته و ادامه دادم:
– میتونی درک کنی؟!
حتی این رابطه هم برای هردومون سمیه، اما نمیتونیم جلوش رو بگیریم!
ما باید فاصلمون رو بیشتر کنیم، متوجهی؟!
تو یه حرکت از دیوار جدام کرد و به آهستگی روی تخت گذاشت.
پیرهنش رو سریع از شلوارش در اورد و حین باز کردن کمربندش گفت:
– من فقط الان متوجه یه چیزم، اونم اینه که به این راحتیا دست از سرت برنمیدارم!
روی بدنم خیمه زد و بوسه های تب دارش رو از سر گرفت.
اووووو مای گاااااااااااادددددددددد
جیییییییغغغغغغغغ🤤😱😱😱😱😱
سلام ندا بانو کمههههههههه خیلی کمه