『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_8
بالاخره انتظار به سر رسید و مجد، با غرور و تکبر، وارد اتاق شد و روی صندلی راس میز، نشست.
تنها صندلی اتاق که با بقیه صندلی ها متقاوت و کمی تجملاتی تر بود!
همیشه از اینکه از موضع قدرت با ما برخورد کنه و جایگاهش رو دائما بهمون یاداوری کنه، لذت میبرد و به هر وسیله ای بهمون، یاداور میشد.
دستاش رو روی دسته صندلی گذاشته، بعد از کمی جا به جا شدن، عملا روی صندلی لم داد.
نگاه سرسری به هممون انداخت و وقتی از ظاهرمون رضایت پیدا کرد، سری به نشونه تایید تکون داد.
_ خوبه، خوبه!
میبینم که همتون امروز رو جدی گرفتین و حسابی براش آماده شدین!
موکل امروز مهم ترین موکل کل دوران وکالت هم من و هم شماست و به هیچ عنوان نمیخوام تو پروندش شکست بخوره!
میدونین موفقیت همچین پرونده ای توی سابقه کاریمون چه تاثیری روی شهرت هممون و شرکت داره؟؟
شرکتی که شعارش وکیل های جوون و تازه نفسشه، با همچین پرونده ای میتونه راه صد ساله رو، یه شبه طی کنه!
نگاهی به گوشه میز انداخت و با لحنی که انگار حسابی توی رویا و آیندش غرق شده، ادامه داد:
_ برو بیا و سر و صدایی که این پسر تو این سن راه انداخته، زبون زد همهست.
پس ماهم باید کنارش حسابی معروف بشیم!
آقای تولایی، بزرگترین وکیل گروه، گفت:
_ کی به عنوان وکیل ارشد قراره روند پرونده رو از نزدیک دنبال کنه؟؟
مجد بادی به غبغب انداخت:
_ معلومه که من!
موضوع جلسه امروز هم همینه.
خبرتون کردم تا بگم قراره همه باهم روند پرونده رو پیش ببریم، اما اسم و امضای من برای پرونده ثبت میشه.
همه نگاهی مردد بهم دیگه انداختن.
مشخص بود مثل من، هیچ کس از این برنامه ریزی راضی نیست!
مجد میخواست از توانایی و تجربه ما به اسم خودش استفاده، یا عملا سو استفاده کنه!
وقتی متوجه تردید ما شد، کمی گلوش رو صاف کرد و با خنده ای مصلحتی، ادامه داد:
_ البته منظورم اینه که اسم شرکت به عنوان تیم حقوقی ثبت میشه.
وقتی چیزی به نفع شرکت باشه، به نفع تک تکمون هست دیگه؛ نه!؟
هنوز کسی حرفی نزده بود که، رستمی سراسیمه در اتاق رو باز کرد و رو به مجد گفت:
_ اومدن رئیس، اومدن!
مجد بلافاصله از جاش پرید و بعد از برداشتن کتش از پشتی صندلی و پوشیدنش، حینی که زیرلب غر غر میکرد ” برای چی زودتر اومدن؟؟” از اتاق خارج شد..
مثل بقیه من هم از جام بلند شده و منتظر ورود اونا شدم.
تو چهره تک تک مردای جمع، کمی استرس مشهود بود و من هم از این قائده، مستثنی نبودم!
بالاخره ۳مرد وارد اتاق شدن، که بلافاصله تونستم دایان محب رو بشناسم.
عکسش رو توی اینترنت و مصاحبه هاش دیده بودم، اما از نزدیک بهتر بود!
مرد ۳۵ساله ای که از همون سنین جوونی کارگاه تولید داخلیش رو، کم کم گسترش داده و به یه شرکت صادر کننده محصولات چرمی، تبدیل کرده بود.
کسی که بعد از پا گرفتن شرکتش، سری فروشگاه های زنجیره ایه ” چرم افشار ” رو تو سراسر کشور تاسیس کرد و ۲ سال متوالی، بزرگترین کار آفرین ایران شد!
نگاه اون هم بعد از یه چرخش توی اتاق، روی من مکث کرد و برای چند ثانیه چشم تو چشم هم باقی موندیم.
آقای تولایی به نمایندگی از بقیه گروه، به سمتش رفت و حین سلام و احوال پرسی مودبانش، دستش رو به سمتش دراز کرد.
اما محب حاضر نشد دستاشو از تو جیب شلوارش بیرون بیاره و بعد از یه نگاه سر سری به دست دراز شده تولایی، ازش رد شده و به سمت میز حرکت کرد.
هممون از این حرکت بی ادبانش، متعجب شدیم.
تولایی که انگار بهش شوک الکتریکی داده بودن، که هنوز دستش همونطور تو اون حالت مونده بود!
مثل اینکه این آقای مرفه بی درد، حسابی هم بی ادب بود و به همه، از بالا نگاه میکرد!
مجد خواست کمی فضا رو عوض کنه.
با خنده مسخره ای، صندلی ای رو عقب کشید و حینی که با دستش تعارف میزد؛ گفت:
_ جناب محب خیلی خو….
ادامه حرفش با نشستن محب روی صندلی خودش، نصفه موند.
همه میدونستن مجد چقدر روی اموالش و مخصوصا چیز هایی که باعث تمایزش از بقیه میشه، حساسه و حالا این مرد دقیقا دست رو نقطه ضعفش گذاشت!
نتونستم پوزخند متمسخر و یه طرفم رو کنترل کنم و نگاه محب رو به سمت خودم کشوندم.
تو نگاهش برق خاصی بود که انگار دقیقا اخلاق مجد رو میشناخت و عامدانه این حرکت رو انجام داده بود!
وقتی دیدم صدایی از کسی بیرون نمیاد و همه تو شوک رفتار های اون هستن، حرکتی به خودم دادم.
نزدیک ترین صندلی به محب رو برای نشستن مجدد، انتخاب کردم.
پرونده روی میز رو به سمت خودم کشیده و حرف مجد رو ادامه دادم!
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
تورو به ابلفض بیشتر پارت بده
چرا قسم میدی بچه 😂
یه پارتتت دیگهه
عالیئی