_درکل که مراقب خودت باش نمیگم صد در صد به فرزان اعتماد کن ولی خلاف چیزی که نشون میده فکر کنم آدم بدی نباشه فقط یه خورده البته یه خورده که نه خیلی کینه ایه تا اون جا که من میدونم و دیدم!
نفسم و آه مانند فرستادم بیرون و آتنا ادامه داد
_از من میشنوی خودت و دپ نکن که همه چی بدتر و بدتر میشه مثل امروز صبح همش دنبال تغییرات خوب باش حتما نباید کسی باشه باهاش رقابت کنی تو با خودت رقابت کن سعی کن از دیروزت بهتر و بهتر باشی… یه چیز دیگم میخواستم بگم اما خیلی دغدغه داری خودت ولش کن
_بگو!
_مهم نی بابا چیز مهم…
_آتنا!
_میخواستم… میخواستم یه سر به داداشم بزنی! پول مول واسش میفرستم دست قَیمش میگن آدم خوبیه اما اگه میشه باز یه سر بهش بزن من خیالم راحت شه پولی چیزیم خواستی روم حساب کن آوا!
_این چه حرفیه دیوونه میرم قطعا بهش سر میزنم آدرسش و برام بفرست در رابطه با پولم رو در واسی ندارم باهات بالاخره کل زندگی من و میدونی و فقط میتونم بگم مرسی که هستی!
_این و من باید بهت بگم رفیق
فقط اگه سر زدی بهش و دیدیش اسمی از من نیار!
_چرا آخه؟! تو که داری همه تلاشت و برای زندگ…
_نه آوا نه… هیچی بهش نگو!
نفس عمیقی کشیدم
_باشه من دیگه برم الان خدمه میرسن کارا رو سرم هوار میشه!
_باشه حواست باشه الکی باز دل نسوزونیا کار انجام ندادن بگو گزارش میدم فرزان تا به حسابتون رسیدگی کنه رو هم بهشون نده زیادم باهاشون خودمونی نشیا!
خنده ای کردم و باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم
از جام بلند شدم و سمت در اتاق رفتم و باز کردم ولی همون لحظه با قیافه فرزان روبه رو شدم و جیغی زدم و دستم و گذاشتم رو قبلم که خیره نگاهی به سرتاپام کرد و من توپیدم
_تو هنوز نرفتی؟
_باید اجازه بگیرم کی برم کی نرم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.