1 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 42

1
(1)

 

 

#پارت_۴۲۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

لبخندهای فرزین امیدوارم کرده بود به اینکه شاید حرفهایی که شنیده بود عمقشون اونقدری نبوده باشه که نتونه حتی بهم لبخند بزنه و این امیدواری وقتی بیشتر شد که بعداز آخرین کلاسم برام پیام فرستاد امروز قرار نیست جز برای من وقتش رو جای دیگه ای و با وپکس دیگه ای بگذرونه….

گفت یه گوشه منتظرم میمونه تا وقتی که برم پیشش!

فقط این وسط باید یه جورایی راهمو لز پگاه جدا میکردم.

تو پیاده رو که راه می رفتیم پرسیدم:

 

-تو میری خونه!؟ پیش آرتین!؟

 

سر بالا انداخت و جواب داد:

 

-نوچ! آرتین اصلا تهران نیست که بخوام برم پیشش.حدودا یه ، یک هفته ای میشه رفته کیش!

 

کنجکاو پرسیدم:

 

-پس تو الان پیش کی هستی!؟

 

با لحنی غمگین ونسبتا خسته جواب داد:

 

-پیش مامان.بهار من خیلی به آرتین مشکوکم.نمیدونم چرا…یعنی اگه الان ازم بپرسی چرا میگم نمیدونم ولی یه حس بد دارم…حسی که میگه اون از من سرد شده.یا چمیدونم…شاید براش تکراری شدم!

 

 

نگاهی به ساعت مچیم انداختم.فرزین منتظرم بود و پگاه گوش شنوا برای حرفهاش میخواست.

خصوصا الان که با پگاه همیشگی یه نیمچه فرق داشت.

دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:

 

 

-ببین پگاه…وقتی یه آدم یه نفرو زیاد دوست داشته باشه همچین فکرهایی میاد سراغش..نکنه دیگه دوستم نداشته باشه…نکنه براش تکراری شده باشم…نکنه ازم متنفر باشه…نکنه کس دیگه ای جامو گرفته و هزار انرژی منفی دیگه!

حالا راه حل کنار زدن این حسهای منفی چیه؟

یک اینکه هیچوقت کسی رو بیشتر از خودت دوست نداشته باسه که تو هرزمان و توهر شرایطی توانایی دل کندن رو داشته باشی و دومولینکه زندگی و قوانینش رو بپذیر…اعتماد کن…مثبت فکر کن…

 

غرق در فکر ، درحالی که چشم دوخته بود به زمین گفت:

 

-نمیدونم! شاید حق باتوباشه که حتما هست…ولی…نه! حسم رو نمیتونم اونقدر واضح بیان کنم فقط امیدوارم حسها و فکرهای منفیم اشتباه باشن!

 

 

رسیده بودیم سر خیابون.اولینبار بود که دلم میخواست از پگاه زودتر جدا بشم اونم صرفا بخاطر اینکه فرزین مناظرم بود.

دستهاشو تو جیب لباس تنش فرو برد و پرسید:

 

 

-یادت باشه هنوز کنجکاوی های منو برطرف نکردی! اینکه چرا دکتر اخراجت کرد..کار کیه…شیراز چه خبر و…

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-میگم برات.همه رو سر یه فرصت مناسب توضیح میدم فعلا باید زودتر برم.سلام منو به مادرت برسون!

 

 

لبخند ملیحی زد و گفت:

 

-بهم گفت یه روز دعوتت کنم بیای خونمون..

 

-باشه حتما!

 

دستشو بیرون آورد و برام تکونش داد و بعدهم عقب عقب رفت و ازم فاصله گرفت.

فورا پیام فرزین رو دوباره چک کردم .

گفت یه خیابون پاینتر لب جاده کنار یه درخت بید منتظرم می مونه…

به قدم هام سرعت دادم تا وقتی که به محل قرار رسیدم و چشمم به ماشینش افتاد.

حالم رو اگه میخواستم شرح بدم باید اینطور میگفتم…

اولش لبخندی به پهنای صورت زدم ولی بعد وقتی ذهنم پر کشید سمت مهرداد و اون رابطه های خلاف میل حس و حالم بد میشد و شور و اشتیاق از درونم پر میکشید.

من فرزین رو دوست داشتم اما مهرداد مجبورم میکرد تن به خودش بدم.

ایم فاجعه بود…فاجعه…

آب دهنمو قورت دادم و بعد با سر انگشتام زدم به شیشه.

سرش رو گذاشته بود رو فرمون اما تا صدا زوشنید فورا لبخند زد و شیشه رو داد پایین قفل رو باز کرد.

آهسته پرسیدم:

 

 

-اجازه استاد؟ میتونم بشینم!

 

 

اهسته گفت:

 

-لوووس!بیا بالا!

 

 

در ماشین رو باز کردم و رو صندلی نشستم.سرمو به سمتش برگردوندم و به تلافی ابن چندروزی که ندیده بودمش بهش خیره شدم.

خداروشکر میکردم که با نوع نگاه ها یا رفتارهاش حرفهایی که شنیده بود رو چناق نکرد و نزد تو سرم.

دستمو سمت پیرهنش دراز کردم.

خیلی آروم نوازشش کردم و گفتم:

 

 

-این رنگ خیلی بهت میاد!

 

 

اول پیرهشن رو نگاه کرد ولی بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:

 

-دلم برات تنگ شده بود بهار!

 

 

فرزین اولین کسی بود که وقتی همچین جمله هایی بهم میگفت با تمام وجود باورش میکردم وحس خوب میگرفتم ازش‌..

تبسمی زدم و گفتم:

 

 

-من بیشتر…

 

✍ I am Sara✍:

#پارت_۴۲۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

فرزین اولین کسی بود که وقتی همچین جمله هایی بهم میگفت با تمام وجود باورش میکردم وحس خوبی میگرفتم ازش‌..

از صداش، از رفتارهاش، از لبخندهاش…از نگاهش به آینده و حتی از امیدی که توی لحن و نگاهش بود.تبسمی زدم و گفتم:

 

 

-من بیشتر…اونقدر بیشتر که تا صدای دلگیر و پیامتو دیدم دیگه نتونستم اونجا بمونم…

 

 

مکث کردم و عمیقتر به چشمهاش خیره شدم.

چشمهایی که تمام وجود یه آدم اونجا خلاصه میشد.

حتی راست و دروغها…حتی احساسات.نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

 

 

– فرزین…من هیچوقت برای اینکه نزارم اونی که دوستش دارم اینجوری ازم دلگیر بمونه بیخوابی و بیقراری نکشیدم….منو اگه اونقدری نمیخوای که حرفهای حسودام روت تاثیر میزارن رهام کن…

 

 

چنددقیقه ای در سکوت بهم خیره شد و بعد خیلی یهویی و بی مقدمه پرسید:

 

 

-ببخشید خانم…میتونم بغلتون بکنم!؟

 

 

در اوج غم و ناراحتی خنده ام گرفت.سوال خیلی قشنگی بود.مودبانه و دلچسب اونقدر که کم مونده بود اشک شوق از چشمهام سرازیر بشن…

با همون لبخند سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

– آره میتونی!

 

کمربندش رو باز کرد و با یکم جلو کشیدن خودش به سمت من دستهاش رو یاز کرد تا پناه ببرم یه آغوشش.

با کمال میل و با اشتیاق و حسرت خودمو انداختم تو آغوشش…

بازوهاش دور بدنم حلقه شد و عطر بدن و تنش تو مشامم پیچید.

پلکهام رو بستم. و همون پیرهن تنش رو که امروز حسابی دلبرش کرده بود رو چنگ زدم.دلم میخواست داد بزنم و بگم فرزین بیا فرار کنیم.

بیا بریم یه جای دور…اونقدر دور که نه خبری از مهرداد باشه نه از نوشین و نه هیچکس دیگه!

تو همون فضای نامناسب،سرمو چسبوند به سینه اش و گفت:

 

 

-من هیچوقت هیچکس رو اینجوری خاص دوست نداشتم! من هیچوقت هیچکس رو به اندازه ی تو دوست نداشتم ..هیچوقت…تو بهارمی…تو واقعار بهار منی…یه بهار که سبزی داده به زندگیم. طراوت داده…

 

 

چقدر حرفهاش خوب بودن اونقدر خوب که زدم زیر گریه.درست عین دختر بچه ها.من مهرداد رو نمیخواستم.

من دلم نمیخواست اونی که تن و روحم رو براش لخت میکنم مهرداد باشه.

خدایا من غلط کردم….غلط کردم…

من اونی که میخواستم فرزین بود…فرزین…فرزین!

 

وقتی متوجه شد دارم گریه میکنم فورا از خودش جدام کرد و متعجب صورتم رو تماشا کرد.

دور و اطراف چشمهام دنبال قطره های اشک بود و وقتی پیداشون کرد دستهاشو قاب صورتش کرد و متحیر پرسید:

 

 

-چی ؟؟؟ داری گریه میکنی!؟

 

فین فین کنان با گریه خندیدم و گفتم:

 

 

-فکر کنم آره…

 

 

دستهاش رو که دو طرف صورتم گذاشته بود فشار داد.اونقدر لپهام رو فشار داد که حس کردم دارن میرن داخل و بعدهم گفت:

 

 

-چرااا…. ؟؟؟

 

 

لبهاش کش اومدن و چشمهاش درشت تر از اندازه ی واقعیشون شد.

گرچه این جواب روشن بود اما حتی خودمم زیر چشمهام دنبال نم اشکهام بودم .سرانگشتامو زیر چشمهام کشیدم و نگاهی به سر انگشت ترم انداختم و گفتم:

 

 

-عه! انگار جدی جدی گریه کردم…نمیدونم….بزارش پای احساساتی که نمیشه به زبونشون آورد!

 

 

دستهاش رو از دو طرف صورتم برداشت و دوباره کشیدم تو آغوش خودش و گفت:

 

 

-فقط بگو چی الان حالت رو خوب میکنه همون رو انجام میدیم…هرچی که باشه!

 

 

درک کرد.گفته بودم.فرزین ورای عجیبی داشت .اونقدر خوب و متشخص و جنتلمن بود که گاهی حس میکردم واقعی نیست.احساس میکردم فرزین توهم ذهنم…

فین فین کنان پرسیدم:

 

 

-دلم میخواد برم یه جا یا صدای بلند داد بزنم!

 

 

ژست آدمای متفکر رو به خودش گرفت و بعد گفت:

 

 

-آهان! فکر کنم بدونم کجا مدنظرت!

 

 

نیم ساعت بعد، درست لنگ ظهر ما بام تهران بودیم. اون

سکوت…اون خلوتی….

به من حس بی وزنی میداد.

حس خوب سبک شدن.

دستهامو از هم باز کردم و با بستن چشمهام از ته حلقوم داد کشیدم….

انگار داشتم خدارو صدا میزدم.

و واقعا داشتم باهاش حرف میزدم.

دلم میخواست بهش بگم مسیر زندگیمو عوض کن.مهرداد رو بگیر و فرزینو بهم بده.

اونو اونقدر سرگرم زن و بچه اش کن که یادش بره بهاری هم وجود داره….

 

کنارم ایستاده بود و تماشام میکرد.نفس عمیقی کشیدم و با پایین آوردن دستهام سرمو به سمتش چرخوندم واسمشو صدا زدم:

 

 

-فرزین !؟

 

 

مهربون جواب داد:

 

 

-جان فرزین؟

 

 

بی مقدمه گفتم:

 

 

-صداقت کس دیگه ای رو به جای من آورد….دیگه قرار نیست اونجا کار بکنم!

 

 

خیلی جا خورد از این خبرم.شوکه نگاهم کرد و بعد پرسید:

 

 

-چی!؟ یعنی…یعنی اون…نمیفهمم…چرا آخه !؟ چه دلیلی داره…میدونی…من متوجه نبودنت شدم ولی فکر کردم رفتی مرخصی

 

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه…مرخصی نرفتم.رفتم چون دیگه قرار نبود اونجا کار بکنم!

 

 

هنوزم باورش مشکل بود.دستی به صورتش کشید و باز پرسید:

 

 

-آخه چرا !؟

 

 

با لبخند پژمرده ای جواب دادم:

 

 

-تو اینطور فکر کن که یکی از آشناهاشون رو به جای من آورد….

 

 

با تاسف پوزخندی زد و نجواکنان باخودش زمزمه کرد

 

:

 

 

-مرتیکه ی

 

عوضی!

 

#پارت_۴۲۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

با تاسف پوزخندی زد و نجواکنان باخودش زمزمه کرد:

 

-مرتیکه ی عوضی! حتما یاید باهاش صحبت بکنم…

 

 

اگه فرزین با صداقت سر این موضوع بگو مگو میکرد ممکن بود صداقت مجبور بشه حقیقت رو بزاره کف دست فرزین و این چیزی بود که من دوست نداشتم اتفاق بیفته.

من نمیخواستم در نهایت فرزین بفهمه مهرداد همچین چیزی رو از صداقت خواسته به همین دلیل خیلی سریع واکنش نشون دادم و گفتم:

 

 

-نه نه! اصلا….حرفشم نزن.من اصلا و ابدا حتی نمیخوام این موضوع رو به روی خودت هم بیاری! اون خواسته یکی از اقوامش رو به جای من بیاره خب..مهم نیست…اصلا مهم نیست….اگه باهات درمیونش گذاشتم دلیلش این نبود که تو باهاش صحبت بکنی…دلیلش این بود که خواستم بدونی دیگه قرار نیست منو اونجا ببینی!

 

 

آروم گرفت.نفس عمیقی کشید و بعد گفت:

 

-اصلا موافق سکوت نیستم ولی.اگه تو اینطور میخوای…

 

بهش نزدیک شدم و خودم جمله اش رو ادامه دادم و گفتم:

 

 

-آره من اینطور میخوام فرزین.نمیخوام صداقت فکر کنه ابن واسه من مهم.حتی اگه مهم هم باشه نمیخوام اون این فکر رو بکنه….

 

 

کنارش ایستادم و سرم رو تکیه دادم به شونه اش.

دستش رو دور بدنم حلقه کرد و سرش رو کج کرد و گذاشت رو سرم و آهسته گفت:

 

 

-خودم یه کار بهتر برات پیدا میکنم هوووم!؟ اصلا نمیخواد بهش فکر کنی!

 

 

خیره به دوردست گفتم:

 

 

-نه! کار بهتر نمیخوام. ..یه چیز دیگه ازت میخوام…

 

 

کنجکاوانه پرسید:

 

 

-چی !؟

 

 

تصمیمو گرفته بودم.برای خلاصی از شر مهرداد فقط یه راه چاره وجود داشت اونم گرفتن انتقالی و ربتن یه شیراز بود.

چیزی که یه جورایی یه جفت کفش آهنی جهت رد شدن از هفت خان رستم رو می طلبید اما این تنها چاره ام بود.

تنها راهی که بشه خلاصی پیدا کرد از این شرایط….

شاید واقعا فاصله همچی رو حل میکرد.

شاید اگه از اینجا دور میشدم قیدمو بزنه و بیخیالم بشه.

نفس عمیقی کشیدم و سرمو از روی شونه اش برداشتم و به سمتش برگردوندم و جواب دادم:

 

 

-کمکم بکنی انتقالیم رو بگیرم که برم شیراز….

 

 

20درصد احتمال میدادم واکنش منفی نشون بده خصوصا که از حالت متفکر صورت مشخص بود داره حسابی به حرفم فکر میکنه.

هرچند که اگه اینو به یکی مثل مهرداد میگفتم زمین و زمان رو بهم می ریخت.

بعد از چند لحظه سکوت گفت:

 

 

-منم فکر میکنم تو شیراز باشی بهتر از تهران….تو باید کنار خانواده ات باشی .کنار مادر و برادرت….

 

 

لبهام طرح لبخند گرفتن. این بود اون تفاوتی که ازش حرف میزدم.اون چیزی که در موردش احساس میکردم. منطقی و عاقلانه.

خوشحال شدم از شنیدن حرفهاش ولی محض اطمینان پرسیدم :

 

 

-اینو میگی چون من میخوام؟ چون خواسته ی من درست !؟

 

 

خیلی ریلکس باورش رو یه زبون آورد و جواب داد:

 

 

-نه! اصلا…من دلم میخواد تو تهران باشی و قطعا و بدون شک نبودنت واقعا دلگیرم میکنه اما کار و تصمیم درست همونیه که خودت گفتی…راستش من فکر میکنم تو هرچقدر کمتر از خانواده ات دور باشی بهتر….نگران هم نباش.من به طور جدی تمام تلاشمو میکنم که کارات جلو بیفتن

 

 

حالا دیگه خیالم راحت شد.رفتم سمتش و خودمو انداختم تو آغوشش و گفتم:

 

 

-مرسی فرزین…مرسی! اصلا تو چنین خوب چرایی….

 

خندید و دستهاشو روی کمرم گذاشت و پرسید:

 

 

-تو خودت چی؟ چرا اینقدر عزیزی!

 

 

خندیدم و سرمو به سینه اش فشردم.ددست داشتم آینده ام رو بافرزین تصور کنم.

خودمو همسر اون ببینم نه بازیچه دست مهرداد!

با لحنی لوس گفتم:

 

 

-فرزززرین!

 

 

عاشفانه و بامحبت و عشقی کاملا ملموس جواب داد؛

 

 

-جام فرزین!

 

 

-من گشنمه!؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-منم همینطور…نظرت چیه غذا بگیریم بریم خونه بخوریم!؟

 

 

به دلایل مختلفی گفتم:

 

 

-موافقم!

 

 

دستهاشو از روی کمرم برداشت و گفت:

 

 

-پس بزن بریم!

 

 

رفتنم با فرزین و قبول پیشنهادهاش به این خاطر بود که میخواستم کمتر خونه ی خودم باشم که مهرداد نتونه مدام سراغم بیاد.

هرچقدر بیشتر تو خونه تنها میشدم بیشتر بهش این اجازه رو میدادم که بیاد و هرکاری دلش میخواد بکنه…

 

#پارت_۴۲۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

حواسم اصلا پی فرزین نبود.

با حوصله و آب و تاب داستان و ماجرای خاص یکی از دانشجوهاش رو برام تعریف میکرد اما من اصلا حرفهاشو نمیشنیدم چون چِت کرده بودم رو پیامی که از طرف مهرداد برام اومده بودم.

 

“امشب میام پیشت ”

 

اگه میومد پیشم بازم کارهایی رو انجام میداد که من عمیقا دلم نمیخواست انجامشون بدم.

چیزی که باید درست پیش می رفت این بود که ازش دوری میکردم تا وقتی که انتقالیم درست بشه!

سرمو بالا گارفتم.فرزین خودش ظرفهای کثیف غذاهارو برده بود که بزاره تو ماشین ظرفشویی و همزمان با من هم صحبت میکرد.با منی که اصلا توی یه دنیای دیگه بودم.

قبل از اینکه بیاد پیشم فورا تلفن رو برداشتم و برای مهرداد شروع کردم نوشتن:

 

 

” من الان کلاس دارم بعدشم قراره برم شب رو پیش پگاه باشم.نمیتونم بیام خونه ”

 

 

پیام رو که ارسال کردم سرمو بالا گرفتم و همون لحظه بود که با فرزین چشم تو چشم شدم.نفهمیدم اصلا کی اومد و رو به روم نشست.

یه ظرف پر از پسته ی وحشی گذاشت وسط میز و در ادامه ی صحبتهای خودش گفت:

 

 

-از این چیزا زیاد پیش میاد معمولا.من سعی کردم همیشه کنترل کنم…از همچین مسئله هایی خوشم نمیاد!

 

 

تا اونجایی که یادم داشت راجع به یکی از دانشجوهاش حرف میزد که بهش اظهار علاقه کرده بود و مدام براش پیام میفرستاد.تلفن خودم رو گذاشتم کنار و پرسیدم:

 

 

-گفتی از دانشجوهات !؟

 

خودش برام بنه شکست و جواب داد:

 

-آره.معمولا همچین مسائلی پیش میاد.بار اول نیست…ولی این یکی خیلی سمج!همین حالا هم داره عین چی پیام ارسال میکنه!

 

 

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و تماشاش کردم.چندتا مغز بنه به سمت گرفت.تشکر کردمو و ازش گرفتمشون.فکر کنم باید ممنون پدر و مادرش باشم که تصمیم گرفتن سفر و موندنشون تو ویلای شمالشون رو طولانی تر بکنن….

فکر آزار دهنده ای به سرم افتاد.فکر اینکه من که هیچیم مشخص نیست چرا نزارم فرزین بره پی قسمتش!؟

ولی دوستش داشتم بدون اینکه تحت تاثیر زندگیم باشم….

آهسته پرسیدم:

 

-خوشگل !؟

 

خندید و پرسید:

 

-منظورت این دختره اس !؟

 

-آره

 

بازم خندید.انگار کلا صحبت در مورد همچین موضوعی واسش پیش پا افتاده و معمولی به حساب میومد.سرشو بالا انداخت و گفت:

 

 

-حالا باشه یا نباشه چه اهمیت داره! گفتم که…معمولا پیش میاد…حالا یکی زود خسته میشه یکی هم عین این سمجتر و قضیه رو کش میده …فقط امیدوارم این کش دادنها ختم نشه به جنجال!

 

 

نفس عمیقی کشیدم.یه سوال توی ذهنم بود که جوابش واسم اهمیت زیادی داشت.

مغز بنه ها رو دهنم گذاشتم و گفتم:

 

 

-اگه منم نبودم بازم ردش میکردی!؟ بازم اینقدر سرد باهاش برخورد میکردی و جواب تماسها و پیامهاشو نمیدادی!؟

 

 

بنظر نمی رسید واسه جواب دادن به این سوال نیازی به فکر کردن داشته باشه!

حتی اگه فکر میکردم هم من میذاشتم پای اینکه دنبال اینه یه جواب درست و حسابی بیاد توی ذهنش اما اینطور نبود چون بلافاصله جواب داد:

 

 

-نه معلوم که نه…قبلا هم واسه من از این مشکلات زیاد پیش میومد قبلا که تو نبودی بودی!؟

 

لبخند زدم و گفت:

 

-نه!

 

-خب ببین…خودت جواب خودت رو دادی! ربطی نداره.من انتخابمو کردم دیگه دوست ندارم همچین مسائلی پیش بیاد اما واقعا اگه تو هم تو زندگیم نبودی دلم نمیخواست این بنده خدا اینجوری وقت خودش و منو بگیره! من یه زندگی بدون دردسر دارم…نمیخوام یه دختر با رفتارهای نسنجیده اش همچیو رو بهم بریزه!

 

 

حالا دیگه خیالم از بابات خیلی چیزا راحت بود.تلفنش رو ازش گرفتم و گفتم:

 

 

-دوست داری پرش بدم!؟

 

خندید و پرسید:

 

-چطوری!؟

 

قیل از اینکه جوابش رو بدم نگاهی به پیامهای دختره انداختم.شاید صدتا بیشتر پیام فرستاده یود که فرزین جواب هیچکدوم رو نداده بود.

لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-الان بهت میگم …

 

شماره ی دختره رو گرفتم.خیلی منتظرم نگذاشت و تماس رو بعداز یکی دوبوق جواب داد.

تو صداش ناز و کرشمه بود و تعجب از اینکه چیشده کسی که اونهمه پیام و تماس رو جواب نداده حالا بهش زنگ زده.خیره به فرزین مشغول صحبت شدم؛

 

-سلام.

 

-سلام.شما !؟

 

-من نامزد همون آقایی هستم که عزیزم و دوست دارم و بیا ببینیم همو و اون چرت و پرتهارو براش میفرستی.

میشه آدرست رو لطف کنی با فرزین جان بیایم دم در خونتون با پدرتون یه صحبتی بکنیم بلکه از ما کشیدی بیردن!؟

 

 

دستپاچه شد و ترسید و خیلی زود گفت:

 

 

-بیخشید من…من نمیدونستم استاد نامزد داره

 

 

-خب حالا دیگه بدون و مزاحم زندگی ما نشو..

 

 

-ب..باه ببخشید..

 

تماس رو قطع کردم و گوشی فرزین رو بهش پس دادم و گفتم:

 

 

-فکر نکنم دیگه هوس زنگ زدن به سرش بزنه!

 

 

خندید و نگاهی به تلفنش انداخت.اون دختره نباید میشد عین من…حالا هرکی که هست! خوب یا بد!

مثل من بودن و قرار گرفتن تو نقطه ای که من بودم به نفع هیچکس نبود.

نگاهی به تلفنش انداخت.یه پیامک براش اومده بود.

 

تو گلو خندید و گفت:

 

 

-عجب! پیام فرستاده!

 

 

-چی نوشته!؟

 

 

-نوشت

 

ه معذرت میخوام استاد نمیدونستم نامزد دارید.دیگه مزاحم نمیشم!احساس میکنم واسه پر دادنش لایق یه هدیه هستی بهار…انتخاب کنی چی میخوای!؟

 

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و بعد از چند دقیقه ای فکر کردن جواب دادم:

 

 

-هیچی….برام کتاب بخون! همین!من دراز میکشم تو واسم کتاب بخون…فرقی هم نمیکنه چی باشه…

 

#پارت_۴۲۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و بعد از چند دقیقه ای فکر کردن جواب دادم:

 

 

-هیچی….برام کتاب بخون! همین!من دراز میکشم تو واسم کتاب بخون…فرقی هم نمیکنه چی باشه…

 

 

از روی صندلی بلند شد و گفت:

 

 

-با کمال میل! بلند شو بریم!

 

 

میدونم احتمالا از طرف مهرداد هم پیام داشتم هم تماس بی پاسخ اما اهمیت ندادم.یعمی جرات اهمیت دادن نداشتم.

با اینحال شک و تردید و دودلی وحتی کنجکاوی مجابم کرد موبایلمو چک بکنم.اونجا بکد که متوجه شدم همونطور که انتظار داشتم اون پیام فرستاده:

 

 

 

” چرا تو باید مدام پیش پگاه باشی؟ مگه اصل اون خودش صاحاب نداره؟ مگه دوست پسر نداره؟ هان!؟”

 

“جواب بده بهار…”

 

“بهااااار…”

 

خسته ام کرده بود مهرداد.از خودم از شرایطم و اجازه نمیداد اونجوری که خودم دوست دارم زندگیمو بگذرونم.

دلم میخواست کنارش بزارم و فاصله بگیرم ازش و امیدوار بودم با جدی دنبال کردن انتقالیم این اتفاق برام بیفته.

موبایلمو وارونه کردم تا حتی چشمم به صفحه اش هم نیفته و بعد

دستمو توی دست دراز شده ی فرزین گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم.

باهمدیگه رفتیم سمت اتاق خوابش.اتاقی سراسر آرامش….

اتاقی که همیشه مطمئن بودم فرزین زیادی بهش اهمیت میده !

پرده هارو کشید تا فضا یکم تاریک تر بشه و در عوض چراغ سنتی های باحال روی طاقچه و کتابخونه رو روشن کرد.

کنار کتابخونه اش ایستاد و پرسید:

 

-کدوم کتاب رو بیارم بنظرت !؟

 

گشتی توی اتاق زدم.دوتا مبل طبی نرم که میشد برای دراز کشیدن هم تنظیمشون کرد، درکنار کلی گل و گیاه و رو به پنجره قرار داشت.سمت همونها رفتم و همزمان جواب دادم؛

 

 

-فرقی نداره…هرچی که خودت دوست داری! هر کدوم که خودت انتخاب میکنی…اصلا کتاب مورد علاقه ی خودت رو بیار…

 

 

حساسیت زیادی به خرج نداد و با شنیدن تیکه ی آخر حرفم کتاب مورد علاقه اش رو از لا به لای اونهمه کتاب خوب بیرون کشید و گفت:

 

 

-خب پس اینو انتخاب میکنم.

 

من دراز کشیدم روی مبل و اون درحالی که کتاب رو ورق میزد اومد و رو مبل راحتی کناری دراز کشید.

چرخیدم و دستمو گذاشتم روی سینه اش و سرمو با تکیه دادن سرم به شونه اش پرسیدم:

 

 

-چی انتخاب کردی!؟

 

 

-علویه خانم از صادق هدایت! انتخاب کتابم که ذوقتو کور نکرد هان!؟

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-نه…من صادق هدایت رو دوست دارم…

 

صفحات رو ورق زد و گفت؛

 

-منم عاشق کتاب علویه خانمم…بیش از ده بار خوندمش!

 

 

سکوت کردم و اون شروع کرد به خوندن.صدای خاصی داشت.یکم بم و رسا درعین حال آروم.از اون صداهایی که هم زیرش گوش نوازش بود هم بمش…

دستمو روی سینه اش کشیدم و بعداز ربع ساعت سکوت و گوش سپردن به کلماتی که به زبون میاورد وسط کتابخوانیش پرسیدم:

 

 

-وقتی رفتی پیش نوشین پشت سرمن چی بهت گفتن!؟

 

 

نمیدونم از این سوال یهویی من تعجب کرد یا نه اما خوندن کتاب رو متوقف کرد جواب داد:

 

 

-خزعبل…اصلا چه اهمیت داره!؟ هر چی کی گفته باشن….

 

 

با سر انگشتم رو سینه اش خطهای فرضی کشیدم و با خیره شدن به نیمرخش پرسیدم:

 

 

-اگه یه روز بفهمی خزعبلهاشون درست چه فکری راجبم میکنی؟ ازم متنفر میشی؟

 

 

خواست به کتاب خونه اش ادامه بده اما با شنیدن این حرف من مکث کرد و کتاب رو پایین گرفت.

مشخص بود اصلا از سوالم خوشش نیومده چون برای اولین بار با دلخوری گفت:

 

 

-بهار…

 

 

-جانم!؟

 

 

خیلی جدی جواب داد:

 

 

-بیا دیگه هیچوقت راجب همچین موضوعی صحبت نکنیم خب!؟ اصلا کار منم اشتباه بوده….اولا که نباید به حرفهاشون توجه میکردم دوما اینکه نباید تحت تاثیر حرفها و خاله خانباجی هاشون به تو پیام میدادم…حقیقتا برای اولینبار یکم نادون شدم! پس بیا دیگه راجبش حرف نزنیم….چون نادونیم برام مرور میشه!

 

 

وقتی اینجوری مطمئن راجبم حرف میزد من بیشتر دچار حس لعنتی عذاب وجدان میشدم.

و وقتی یه سری چیزا مثلا اتفاقات اون شب با مهرداد برای خودم مرور میشد از درونپ رنج و اضطرابی رو تحمل میکردم که قابل وصف نبود.

آهسته گفتم:

 

-پرسیدنش که عیب نیست…

 

با تاکید جواب داد:

 

-نه هست…حرفهای اونا یه مشت پرت و پرت که اتفاقی یه گوش من رسید و حالا که خوب فکر میکنم میبینم این افسانه که زنها ذاتا حسودن واقعا دروغ نیست! اصلا بیخیال….بیا راجب چیزای خوب حرف بزنیم…

 

 

اینو گفت و کتاب توی دستش رو گذاشت کنار…

 

✍ I am Sara✍:

#پارت_۴۲۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

کتاب توی دستش رو گذاشت کنار تا بقول خودش حرف های خوب خوب بزنه

اصلا حرف خوب خوب یعنی چی!؟

بنظر خودم که اون حس عذاب وجدان بهش دست داده بود.فکر میکرد با دادن اون پیام به من و پیش کشیدن حرفهایی که پشت سرم زده بودن و حتی کشوندنم تا تهران باعث رنجش و ناراحتیم شده و حالا میخواد تلافی بکنه!

با صدایی که کم کم داشت دورگه میشد پرسیدم:

 

 

-حرف خوب خوب یعنی چی!؟

 

 

کتابش رو که گذاشت کنار به پهلو دراز کشید تا فیس تو فیس بشیم.

با سر انگشتاش موهای افتاده رو لپمو پشت گوش زد و جواب داد:

 

 

-حرف خوب خوب یعنی بیا آینده رو پیش بینی کنیم یا مثل پازل کنار هم بچینیمش.

 

 

آینده…چقدر آینده رو دوست داشتم.البته با اون.

آره…من اجازه نمیدادم مهرداد تو آینده ام باشه درحالی که خودش کنار خانواده اش هست و من حیرون و سرگردون منتظر اینکه بهم بگه چیکار کنم چیکار نکنم.

من به زودی اونو از زندگیم حذف میکنم . حذفش میکنم!

از فکر بیرون اومدم و پرسیدم:

 

 

-مثلا ؟

 

 

یکم باخودش تامل کرد و بعد جواب داد:

 

-مثلا من دلم میخواد تعداد بچه هامون زیاد باشن…خصوصا دخترامون…مثلاااا پنج شیشتا تا دختر چهارتا هم پسر!

 

 

اصلا به قیافه ش نمیخورد بخواد بامن شوخی بکنه و راستش حسابی خنده ام گرفت از این حرف!بی پروا شروع کردم خندیدن.

اونقدر خندیدم که گوشه چشمهام اشک جمع شد.

از خنده های من اونم خنده اش گرفت و حتی پرسید:

 

 

-چیههه ؟ چی گفتم مگه اینجوری ریسه میری!؟

 

 

دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم:

 

 

-وای خدا دارم میمیرم! شیشتا دختر! فرزین تو واقعا شیش تا دختر و چهارتا پسر میخوای!؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره…من عاش بچه هام خصوصا دختراااا…حالا فکرشو بکن.من از سر کار برمیگردم خونه بعد دخترام میان استقبالم اونم وقتی دامن چین دار پاشون و موهاشون رو دم اسبی و خرگوشی بستن! و فکرشو بکن …شبیه تو اگه باشن که دیگه چه عالی میشه!

 

 

به خودم اشاره کردم و پرسیدم:

 

 

-بنظرت من اگه قراره باشه ده شکم بچه بیارم چیزی از خودم باقی میمونه!؟

 

 

اینبار خودشم خنده اش گرفت.پشت سرش رو متفکرانه خاروند و شوخ طبعانه گفت:

 

 

-نه خداییش!

 

منم محض شوخی گفتم:

 

-میخوای پنجتاشو من دنیا میارم پنجتای دیگه رو تو!

 

 

چپ چپ نگام کرد ولی کشیدم تو آغوش خودش وتو گوشم گفت:

 

 

-تو یکی هم بیاری قبول! خوب شد الان!؟

 

با رثایت آهانی گفتم و بعد دستمو رو کمرش گداشتم و چون بخاطر قراره گرفتن سرم بین بازوهاش چیزی نمی دیدم جواب دادم:

 

 

-آره حالا این شد یه چیزی!

 

 

سرمو آوردم عقب و بهش خیره شدم.دستشو نوازشوار لای موهام کشید.

حس خوبی بهم دست داد.پیشونیمو بوسید و گفت:

 

 

-شوخی میکنم…بچه که مهم نیست ..یعنی به مهمی تو نیست!حالا تو بگو…تو حرف خوب بزن …بگو تا بدونم دلت چی میخواد…

 

 

یکم باخودم فکر کردم.دلم من هزارو یه چیز میخواست اما اون هزارو یه چیز به مهمی آرامش نبود.

من فقط ارامش میخواستم و دنیای بدون مهرداد.

دنیای بدون رابطه ی زوری و اجبار.

بعداز یکم فکر کردن جواب دادم:

 

 

-یه خونه ی نقلی که باغچه داشته باشه توی یه شهر دور…دور از تهران و دود و دمش.دور از این الودگی ها…دور از دورنگی و دورویی آدما….یه جا تو یه شهر کوچیک….که هرشبش باروم باشه…که بشه توش نفس کشید…یه جای آروم…

 

 

هرم نفسهای داغش پخش شدن روی صورتم.

هنورم داشت نوازشم میکرد و این نوازشهاش یه من فقط آرامش میدادن….

صدای گرمش خیلی ملایم به گوشم رسید:

 

 

-چقدر خوب….و فکر کنم داری ویلای شمال مارو توصیف میکنی…البته ویلا که نمیشه گفت…یه جای دنج….دلم میخواد تورو یه یار ببرم اونجا.اونم به عنوان همسر!

 

 

ناخوداگاه لبخندی روی صورتم نشست.

یعنی واقعا میشه؟ میشه این کابوسها تموم بشن و منو فرزین بریم پی زندگیمون و دنیای آروم خودمونو بسازیم !؟

کاش بشه….

با ذوق پرسیدم:

 

 

-فرزین برام توصیفش میکنی!؟

 

 

به نوازشهاش ادامه داد و همزمان گفت:

 

 

-یه ویلای چوبیه نمیشه بهش گفت کلبه چون یکم بزرگتر از یه کلبه اس…یه حیاط بزرگ داره که حصارهاش چوبین و حتی درش هم چوب ….

سمت راستش که میشه نصف حیاط باغچه ی سبزیجات و میوه جات باباست….آخه عاشق کاشتن همچین چیزاییه…سمت راستش یه آلاچیق کنار الاچیق یه تاب بزرگ….

ایوون خونه ولی بنظر من قشنگترین قسمت اون خونه اس از نظر من چون ما همیشه اونجا میشنیم و چایی میخوریم هم تا دوردست دید داریم هم به چشمه ای که همونجاست و هم جنگل…همیشه ی خدا هم اطرافش گِلیه…بیشتر وقتها باید چکمه یا پوتین بپوشی…ولی نمیدونی چه کیفی میده راه رفتم با پوتین رو زمین گِلی خیس….

 

 

باحسرت ودرحالی که تک تک اون تعریفهارو تجسم میکردم توی ذهنم گفتم:

 

 

-وای خوشبحالت….

 

خندید و گفت:

 

-من که زیاد وقت نمیکنم برم ولی بابا گفتم که …بخاطر مشکل ریه هاش اکثر اوقاتش رو اونجا میگذرونه…

 

نفس عمیقی کشیدم.نوا

 

زشهاش کم کم دا

 

شت پلکهامو سنگین میکرد.

آهسته گفتم:

 

 

-بازم اونجارو برام توصیف کن فرزین …

 

 

خندید و گفت:

 

 

-چشم….

 

 

من چشمامو روهم گذاشتم و اون شروع یه توصیف اون قسمتهایی کرد که از قلم انداخته بود

 

#پارت_۴۲۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

خواب بدی دیدم.اونقدر بد که وقتی بیدار شدم و نیم خیز، تا چنددقیقه ی اول فقط خداروشکر میکردم همه چیز خواب و کابوس هست نه اتفاقایی که تو واقعیت رخ دادن!

دستمو رو قلبم گذاشتم وچند نفس نفس عمیقی کشیدم.

نمیدونم تعبیر این کابوسای بد لعنتی چیه که دست از سرم بر نمیدارن….

کابوسایی که هراز گاهی سراغم میومدن و اینجوری خوابمو از زهر مار هم بدتر میکردن!

نگاهی به جای خالی فرزین انداختم و بعد با همون چشمهایی که همچنان بخاطر خواب الودگی تار می دیدم دنبال ساعت مچیم گشتم.

پیداش که کردم جلو چشمهام گرفتمش تا بتونم ببینم….

ساعت 9بود و من حس میکردم همچنان پنج صبح! چرا واقعا….چرا حس میکردم اصلا نخوابیدم !؟

پتورو کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین.

اول دست و صورتمو شستم و بعدهم از پله ها رفتم پایین.

از آشپزخونه سرو صداهایی میومد که نشون میداد فرزین اونجاست.

وقتی با گام های آهسته و آروم به سمت آشپزخونه رفتم دیدم که همزمان با درست کردن چایی و گذاشتن وسایل صبحونه روی میز آوازی هم باخودش میخونه.

پشت اپن ایستادم و با لبخند نگاهش کردم و گوش سپردم به آوازش بدون اینکه متوجه ام بشه:

 

 

“گل میگذرد، موسم گل میگدزد

 

ما شیشته و کاروان ز پل میگذرد

 

امسال گذرد سال دگر باز آید

 

تا سال دگر عمر جوان میگذرد

 

دنیا گذران و کار دنیا گذران

 

خوش پیر شوی ای یار جوان

 

من نغمه سرای دل عاشق بسران

 

بیگانه غریب و ملک بیگانه غریب

 

بیمارم و بی کَسم نه در مان نه طبیب

 

کو مادر و دادر که دعایی خواند

 

بیگانه چه داند که چه شد مرد غریب…؟

 

دنیا گذران…کار دنیا گذاران..”

 

 

وقتی چرخید و قوری رو گذلشت روی میز بالاخره منو دید.ابروهاش بالا رفتن و لبهاش از دو طرف کش اومدن.خوشحال شد و پرسید:

 

 

-عه! کی بیدار شدی؟

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و تماشاش کردم.به کجای دنبا برمیخورد اگه ما الان واقعا به عنوان زن و شوهر کنارهم بودیم نه استاد و شاگرد!؟

انگشت اشاره ی دست چپم رو به حالت اجازه گرفتن بالا آوردم و گفتم؛

 

 

-اجازه استاد؟ همین چند دقیقه پیش!

 

 

 

صدای خنده هاش سکوت کوتاه بینموم رو شکست.ما وقتی کنار هم و باهم بودیم اوقات خوشی داشتیم.

هم اون و هم‌من…اشاره کرد برم داخل همزمان گفت:

 

 

-بیا…بیا ببین چه میزی واست آماوه کردم.

 

 

از پشت اپن بیرون اومدم و رفتم توی آشپزخونه.خودش برام صندلی رو عقب کشید که روش بشینم.

فرزین کلا سحرخیز بود.از اون آدمایی که هر ساعتی از شب هم که میخوابید باز کله صبح بیدار میشد!

رو به روم نشست و پرسید:

 

 

-خوب خوابیدی!؟

 

 

لبخند کمرنگی که هنوز نشون و خبر از خوابالودگیم میداد زدم و گفتم:

 

 

-نه…

 

 

فکر میکرد قراره یه بله ی محکم ازم بشنوه واسه همین تا اینو گفتم تعجب کرد و پرسید:

 

 

-چی؟؟ نه….جدا!؟

 

 

سر تکون دادم و گفتم:

 

 

-اهوم…آخه کابوس دیدم….البته کابوس دیدنپ ربطی به اینجا خوابیدنم نداره آخه کلا یه مدت زیاد میبینم.یه کابوس مسخره ی ترسناک…از این کابوسهایی که انگار فیلم ژانر وحشتن و هرچقدرم که فکر کنی نمیتونی براشون تعبیری پیدا کنی…

 

 

برام یه لیوان چایی ریخت و گفت:

 

 

-خب پس خیلی بهش فکر نکن که اذیت بشی!

حلیم و نون سنگگ گرفتم بخوریم.امیدوارم دوست داشته باشی…

 

 

خوشحال شدم و گفتم:

 

 

-دوست دارم! فرزین….؟

 

 

با محبت جواب داد:

 

 

-جان فرزین…

 

 

ملتمس و عاجزانه وباچشمهای پرخواهش نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-کمکم کن کارای انتقالیم درست پیش برن خب !؟اگه دوست داری من به آرامش برسم و اگه دوست داری که زودتر بریم سر خونه زندگیمون کمک کن من اول انتقالی بگیرم… نه اینکه اینا شرط و شروط باشن نه…

اینا لازمه ی زودتر رسیدنمون به همدیگه اس پیش مقدمه ان…ته وقتی اینجا باشم هیچ چیز اونطور که هردمون میخوایم پیش نمیره

 

 

دستشو سمت دستم دراز کرد و با نوازش کردنم، گفت:

 

 

-خیالت راحت! ما یه نیمچه اعتباری داریم اونجا همونو میزاریم وسط کارات راست و ریست بشن!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-نفرماااایید استاااااد….کل دانشگاه رو اسم شما قسم میخورن!

 

 

دستشو سمت صورتم دراز کرد.لپمو کشید و گفت:

 

 

-زبون باز…

 

 

وقتی کنار فرزین بودم آرامش داشتم.خیال راحت داشتم.دوست داشتن بی قید و شرطش رو کاملا احساس میکردم چیزی که هیچوقت کنار بقیه تجربه نکرده بودم.

بعداز خوردن صبحونه باهم از خونه زدیم بیرون

مقصد هر جفتمون دانشگاه بود و من واقعا از ته دل امیدوار بودم اینبار کارای انتقالیم درست پیش برن….

زندگیم عوض میشد اگه این اتفاق میفتاد

دیگه نیازی به خونه اجاره کردن و زیر بلیط مهرداد رفتن نداشتم

اونم دیگه بهانه ای برای نزدیک شدن به من نداشت.

درسمو با خیال راحت میخوندم و وقتی آبها از آسیاب میفتاد از فرزین میخواستم رسما بیاد خواستگاری!

 

✍:

#پارت_۴۲۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

یکی از قشنگترین اتفاقات اون روزم این بود که استاد خدیوی یه مشکل مهم براش پیش اومد و بجای اون فرزین اومد سر کلاس.

با اینکه موقع ورود حتی نگاهمم نکرد اما از دیدنش اونقدر خوشحال شدم که نیشم مدام تا بناگوش باز میشد و نی نی چشمهام می درخشیدن و می خندیدن تا شادی عمیق درونیم رو افشا کنن!

تقریبا 99درصد بچه های کلاس باهاش آشنایی داشتن برای همین اونا هم به شدت از اومدن فرزین خوشحال شدن البته به جز پگاهی که کلا از وقتی سر کلاس نشستیم دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و معلوم نبود کجارو نگاه میکرد.

افق یا چی ….!؟

نگاهی بهش انداختم .کاملا مشخص بود توی یه دنیای دیگه داره سیر و سفر میکنه.

فرزین کیفشو گذاشت روی میزش و بانگاه به ساعت مچیش خطاب به جمع پرسید:

 

 

-در چه حالید رفقا!؟

 

صدای دخترا و پسرا بلند شدن اونم با کلی کلمه ی متنفاوت.

فدزین اما کف دستهاشو بهم کوبید و با برداشتن ماژیکها گفت:

 

 

-دخترا…پسرا…اونایی که کات کردن.اونایی که بقول خودتون تازه رل زدین…اونایی که سینگلین حواستونو بدید به درس که مبحث اونقدر مهم دکتر خدیوی تاکید زیاد داشتن حتما کلاستون رو بی استاد نزاریم

 

 

یکی از پسرا از ته کلاس با صدای بلند گفت:

 

 

-استاد ما که جز هیچ کدوم از اون دسته هایی که شما نام بردین نیستیم…ما متاهلیم و تو فکر پوشاک و شیر خشک…

 

 

کل کلاس خندیدن.اصلا کلاسهای فرزین همیشه همینطور بود.بی نهایت تروتمیز و عالی درس میداد و با تمام دانشجوها هم رفیق بود و سر حوصله هر خدمتی ازش برمیومد ارائه میداد.اینبارم لبخند عریضی زد و گفت:

 

 

-ولی دغدغه ی شیر خشک و پوشاک داشتن از دغدغه ی کادو تولد و کادو ولنتاین که وحشتناکتر نیست!؟ هست!؟

 

 

بخاطر تیکه ی فرزین به اونایی که دوستی از جنس مخالف جهت انجام اعمال خاک برسری داشتن بازم شلیک خنده ی دختر و پسرای کلاس به هوا رفت.

فرزین قدم زنان به سمت تخته وایت یرد رفت و درحالی که همزمان با پروژکتور و لپتاپش هم در می رفت گفت:

 

 

-خب….من این تایم باید مطبم باشم چون کلی بیمار منتظرمن ولی مجبور شدم به منشی بگم همه رو به یه آب میوه دعوت بکنه تا وقتی من برسم…

 

 

بازم یکی از خوش نمک های کلاس گفت:

 

 

-استاد الهی تب کنم دکترم شما باشی!

 

 

لبخمد عریضی زدم.واقعا هم که حسابی همشون درحال نمک ریختن بودن.تو تمام اون چدت فرزین حتی یکبارهم نگاهم نکرد و من کاملا این رفتارشو درک میکردم و شک نداشتم بخاطر خودم که نمیخواد حواسم پرت بشه…

اون توضیح درس رو شروع کرد و منم مشغول یادداشت برداری شدم درحالی که گه گاهی هم نگاهی به پگاه مینداختم.

موبایلش رو جوری که فرزین نبینه گذاشته بود لای کتاب و چت میکرد اونم با درام ترین حالت ممکن….

یه پیام ارسال کرد و منتظر جوابش موند.

ناخنهای چهار تا انگشتشو گذاشته بود بین دندوناش و آهسته می جوید.

خیلی آروم پرسیدم:

 

 

-چته تو ؟چرا اینقدر تو خودتی!؟ مشکلی واست پیش اومده!؟

 

 

با همون حالت دمغ و پر استرس جداب داد:

 

 

-میگم حال فقط تو مواظب باش استاد نبینه منو!

 

 

باشه ای گفتم ودیگه سماجت نکردم.فرزین بعدازکلی صحبت مفید درسی و نوشتن توضیحات روی وات برد به اصرار بچه ها چنددقیقه ای نشست رو صندلی تا بهشون وقت و فرصت یادداشت برداری مطالب بده.

از اون فرصت کوچیک منتهای استفاده رو بردم پنهونی بهش نگاه کردم و این شد که واسه چند لحظه باهم چشم تو چشم شدیم.

لبخند زدم و اون ازم رو برگردوند.

نمیدونم چرا بااینکه میدونستم نیاید تو کلاس و تو همچین موقعیتی انتظار بازی نگاه ازش داشته باشم اما بازهم دلگیر میشدم از اینکه نگاهم نمیکرد.

مشغول جزوه نوشتن بودم که یه پیام برام اومد و گوشیم توی کیفم ویبره خورد.

خیلی زود بیرونش آوردن و چون فهمیدم از طرف فرزین هست پیامو فورا باز کردم:

 

 

“ببخشید که نگات نمیکنم.تمرکزم بهم می ریزه نمیتونم درس بدم.سوتی میدم”

 

 

دو سه تا استیکر خنده هم فرستاد که من کشته مردشون شدم.

خواستم یه ایموجی بوس براش بفرستم که صحبتهای دخترایی که دست راستم نشسته بودن توجهمو جلب کرد.

نامحسوس بهشون گوش سپردم:

 

 

” چقدر رنگ پیرهن استاد بهش میاد ”

 

 

“آره خیلی جیگر شده.چی میشه همیشه به جای استاد خدیوی اخمو فرزین جوووون بیاد”

 

 

 

ریز ریز خندیدم و دست از پچ پچ کردن برداشتن.اخمی تصنعی کردم و تند تند برای فرزین تایپ کردم:

 

 

” فرزین.دفعه بعد دیگه این پیرهنو نپوش فقط یگو چشم”

 

 

سرش رو بالا نگرفت که نگاهم کنه و با این نگاه ها شک و ظنی به وجود بیاره.تو همون حالت نوشته جواب داد:

 

 

” داستان چیه!؟ وقتی اومدیم که تو باهاش مشکل نداشتی ”

 

 

تند تند و قبل اینکه وقت از دست بره تند تند براش نوشتم:

 

 

” الان مشکل دارم…نبینم دیگه میای دانشگاه اینو بپوشی”

 

 

“شرطتت چیه؟”

 

 

” تو هم دیگه این مانتوی خوشگلتون نبوش.اگه قبول اوکی رو بده”

 

 

خندیدم و تاخواستم جوابش رو بدم بچه ها عین خروسای بی محل اعلام

 

کر

 

دم فرزین میتونه ادامه توضیح رو بده..موبایلشو گذاشت کنار و رفت کنار پروژکتور اما من واسش نوشتم:

 

 

” خیلی دوست دارم….اونقدر که دلم میخواد بیام بالا و جلو همه ببوسمت”

 

 

اولین بار بود همچین چیزی براش میفرستادم.

لبخند زدم گوشیمو گذاشتم کنار…

 

#پارت_۴۲۹

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

فرزین به محض تموم شدن مبحث درسی و جواب دادن به سوالهای دانشجوها باعجله به سمت میزش رفت تا زودتر کیفش رو برداره و آماده ی رفتن بشه.

جزوه و کتابمو بستم و نامحسوس نگاهش کردم.

همونطور که اعتراف کردم این اولینباری بود که همچین چیزایی بهش میگفتم آخه واقعا هیچوقت همچین صحبت ها و حرفهای شیطنت آمیزی بینمون رد و بدل نمیشد!

تلفنش رو یرداشت تا ساعتش روچک بکنه و دقیقا همون لحظه بود که فکر کنم متوجه شد یه پیام از طرف من داره.

یکی از بچه ها پرسید:

 

 

-استاد ببخشید میتونم یه سوال در خصوص مطلب قبلی که توضیح دادین بپرسم!؟

 

 

دانشجوی پسر جوابی از طرف فرزین نشنید چون اون میخکوب شده بود سرجاش و همچنان داشت پیامی که من واسش فرستاده بودم رو میخوند.

نگاهش کردم و خندیدم.

صدای خنده هام به گوش پگاه که رسید بالاخره از فاز غصه و غم بیرون اومد و پرسید:

 

 

-خدایی قیافه ام خنده دار شده!؟

 

 

خودم جزوه و کتابهاشو جمع کردم و درحالی که به سختی جلوی خودمو گرفته بودم تا نخندم و بیشتر از اون جلب توجه نکنم یا کسی رو به خودم مشکوک نکنم جواب دادم:

 

 

-نه بابا! خیلی هم خوشگلی. فقط پاشو چون کلاس تموم شده…تو که الحمدالله تو کلاس نبود ذهن مبارکت!

 

 

با زدن این حرفها به پگاه دوباره سرمو بالا گرفتم و به فرزین نگاه کردم.

بالاخره چشم تو چشم شدیم.

دیدم که نفس عمیقی کشید و باخودش لب زد:

 

 

” عجب نامردی هستی ”

 

 

بازم خندیدم و بازم پگاه با صدای خنده ها و به گمون اینکه دارم به خودش می خندم نگاهم کرد.

دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم:

 

 

-ببخشید!بخدا به تو نمیخندم!

 

 

لب و لوچه اش رو آویزون کرد و پرسید:

 

 

-پس به کی میخندی!؟

 

 

دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:

 

-هیچی! تو فقط بلند شو بریم

 

بلند شد و وسایلش رو گذاشت توی کیفش.تو اون فاصله نگاهی به فرزین انداختم.

بعضی دانشجوها دوره اش کرده بودن و ازش حرف میکشیدن واسه همین بخاطر اون تجمع دیگه نشد که چشمهای مهربونش رو ببینم.به پراکنده شدن دانشجوها از اطرافش امیدوارم بودم که البته خیلی زود و به دلیل نداشتن وقت خداحافظی کرد و از کلاس رفت بیرون.

پگاه بند کوله اشو روی دوشش انداخت و همونطور که از پشت صندلی بلند میشد گفت:

 

 

– وای! حوصله ی درس و دانشگاه رو ندارم! خدایااا…دلم فقط خواب میخواد.بخوابم که هیچی از عالم بیداری نفهمم!

 

 

از کلاس که زدیم بیرون خواستم جوابشو بدم اما برام یه پیامک اومد که حدس میزدم از طرف فرزین باشه برای همین عجولانه تلفنم رو از جبب مانتوم بیرون آوردم و با نیش باز شده تا بناگوش پیامشو باز کردم و خوندم:

 

 

” تو که بوس میخواستی چرا به خودم نگفتی؟!”

 

 

لبهام در حد جر خوردن از گوشه ها کش اومدن.گرچه دلم میخواست اون لحظه پرس و جدی احوال پگاه باشم اما نتونستم از خیر جواب دادن به فرزین بگذرم واسه همین دو دستی گوشی رو تو دست گرفتم و مشغول تایپ شدم:

 

 

” من بوس وحشی میخوام. اصن من کلا چیزای وحشی دوست دارم…”

 

 

پیام رو ارسال کردم و بهش خیره موندم تا جوابمو بده.

درست عین پسر ندیده ها….

چنددقیقه بعد بالاخره جواب پیامم رو داد:

 

 

” آهان پس وحشی پسندی! ”

 

“آره…تو وجشی دوست ااری یا آروم ”

 

 

“هیچ کدوم تورو دوست دارم”

 

 

بازپ لبخند زدم.آخه همین چیراش بود منو شیفته ی خودش میکرد.چندتا ایموجی قلب براش ارسال کردم و نوشتم:

 

“باور کنم من هم….”

 

 

با ارسال پیلم تازه یادم اومد پگاه کنارم و همچنان غرق فکر. اینبار دیگه با موبایلم ورنرفتم.

دستمو رو شونه اش انداختم انداختم و پرسیدم:

 

 

-خبببب! برو سر اصل مطلب ببینم چرا اینقدر پکری!

پریودی و درد داری!؟

 

دستهاشو تو جیب مانتوش فرو برد و جواب داد:

 

-خیر!

 

دوباره پرسیدم:

 

-با مادرت بحث شده!؟

 

بازم جواب داد:

 

-خیر!

 

یکم تامل و تفکر کردم و بعد پرسیدم:

 

-آیا یارانه ات رو قطع کردن؟ آیا کشتیت به گل نشسته؟ آیا تیم محبوت سه هیچ باخته؟

 

 

و باز هم همون جمله ی تکراری رو از زبونش شنیدم:

 

 

-خیر!

 

 

کلافه و بی صبر شدم از این بازی بیست سوالی…خسته گفتم:

 

 

-کوفت! قرص خیر خوردی تو !؟ خب یه چیزی بگو دیگه لامصب!

 

 

سرش رو بالا گرفت و جواب داد:

 

 

-یه اتفاق بد افتاده بهار …اتفاقی که نشون داد همه حسهای بدم بی خودی نیستن و یه دلیلی دارن

 

 

پله هارو باهم و دوشادوش هم رفتیم پایین.

برام پیام اومد اما اونقدر پگاه رو پکر دیدم که رغبت نکردم بخونمش…

کنجکاو و نگران پرسیدم:

 

 

-چیشده مگه؟ چه اتفاقی آخه افتاده؟ حرف بزن یه چیزی بگو….

 

#پارت_۴۳۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

برام پیام اومد اما اونقدر پگاه رو پکر دیدم که رغبت نکردم بخونمش…

کنجکاو و نگران پرسیدم:

 

 

-چیشده مگه؟ چه اتفاقی آخه افتاده؟ حرف بزن یه چیزی بگو….

 

 

یهو زد زیر گریه و با دستهاش صورتش رو پوشوند.برام باور نکردنی بود پگاه با اون روحیه قوی و بیخیال حالا اینجوری بزنه زیر گریه.

هاج و واج نگاهش کردم.تا چنددقیقه بعدش حتی فکر میکردم داره مسخره بازی درمیاره اما بعدش که هق هقهاش شدت گرفت دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

 

 

-پگاااااه….چیشده!؟ حرف بزن با من…بگو چیشده!

 

 

تا چنددقیقه اول فقط داشت یه بند گریه میکرد.دست بردم توی کیفم و چندتا دستمال کاغذی بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-داری نگرانم میکنیاااا….چرا نمیخوای بگی چیشده!؟

 

 

دستمالهارو ازم گرفت و اشکهاش رو خشک کرد.تمام صورتش خیس اشک بود.

من هیچوقت اون رو اینجوری ندیده بودم.

دستشو گرفتم و پرسیدم:

 

 

-بریم رو نیمکت بشینیم من واست یه لیوان آب بیارم!؟

 

 

فین فین کنان جواب داد:

 

 

-نه…بریم.نمیخوام اینجا بمونم!

 

 

با دلش راه اومدم و هرکاری گفت انجام دادم.اگه میخواست بریم بیرون خب چرا نباید قبول میکردم!؟

قدم زنان از دانشگاه رفتیم بیرون.

دیگه هق هق نمی کرد اما خب همچنان اشک از چشمهاش سرازیر میشد.

تو پیاده رو به راه افتادیم…

دستمالها توی دستش بودن و هرازگاهی زیر چشمهاش میکشید.

بیقرارانه پرسیدم:

 

 

-نمیخوای بگی چیشده!؟

 

 

بالاخره دل از تماشای زمین کند.سرش رو بالارفت و با صدای تو دماغی شده و پر بغضی جواب داد:

 

 

-بهار آریتن بهم خیانت کرده!خیلی نامرد.خیلی…

 

 

از این حرفش زیاد جا نخوردم چون گاهی می دیدم که به شک میفتم. و خب انگار کلا این شک تو وجود همه ی ما دخترا بود.

لبخند زدم و واسه اینکه آروم بشه گفتم؛

 

 

-پگاه جان….اینقدر حساس نباش…تو کلا چند روز رفتی تو فاز خیانت! همش فکر میکنی آرتین داره بهت خیانت میکنه!

 

 

دستمال رو زیر دماغش کشید و بعد گفت:

 

 

-چیمیگی پگاه! مچشو گرفتم با دختره…الکی گفته بود رفته سفر…کثافت عوضی همینجا بود…نمیبخشمش…من هیچوقت نمیبخشمش!

 

 

فکر کردم همه چیز در حد یه

گیر دادن هست تا وقتی که این حرفهای جدیدش رو شنیدم.

متحیر پرسیدم:

 

 

-واقعا!؟ یعنی نرفنه بود؟ همینجا بود!؟

 

دماغشو بالا کشید و جواب داد:

 

 

-آره…همینجا بود.به من دروغ گفته بود…اسنپ گرفتم برم خونه پیش بابا پشت چراغ که بودیم دیدمش.یه دختره هم کنارش بودم اولش گفتم شاید اشتباه میکنم..شاید دوستی آشنایی چیزی باشه ولی بعدش دیدم دختره رو برده خونه….

حتی اونجا هم که رفتم گفتم شاید…شاید…شاید اشتباه بکنم.اما بعد که از نگهبان پرسیدم گفت اصلا مسافرت نرفته…

منم کلید خونه روداشتم.گداشتم شب شد و بعد درو باز کردم رفتم داخل….اون…باورت میشه اون با دختره…

 

 

گریه بهش اجازه و مهلت حرف زدن رو نداد.صدای هق هقهاش نگاه چندتا‌از این عابرهای پیاده رو کشوند سمتمون.

خیلی براش ناراحت شدم چون میتونستم احساسش رو درک کنم.

دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:

 

 

-واقعا نمیدونم چیبگم….من…من فقط میتونم بگم درکت میکنم!

 

 

دست از گریه برداشت .از مژه هاش اشک میچکید.نوک بینیش سرخ شده بودن و لپهاش اناری….

با بغض و صدای پر لرزشی گفت:

 

 

-باورت نمیشه اگه بگم دختره کیه…

 

 

کنجکاوانه چشمامو باریک کردم و پرسیدم:

 

 

-خب کیه !؟

 

آه عمیقی کشید.میتونستم حس و حالش رو درک کنم..

نه اعتمایی به پدرش کرد و نه مادرش تا شب و روزش رو کنار آرتین باشه پس حتما این اتفاق واسش شوک بود.

یه شوک بزرگ….

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

 

-همون دختره که تو واحد رو به رویی بود…

 

 

متحیر پرسیدم:

 

 

-همون دختره دانشجو؟ همونی که یه بار کمک کرد منو برسونیم بیمارستان!

 

 

بت نفرت دستمالو توی دستش ریش ریش کرد و جواب داد:

 

 

-آره…همون سلیطه ی جنده ی از خودراضی بوده…

 

 

آرتین عوضی.واقعا که خیلی نامرد بود.

حتی منم از دستش عصبانی شدم.اونقدر زیاد که دلم میخواست بلند بشم برم پیشش و یه سیلی بزنم تو گوشش.

خشمگین پرسیدم:

 

 

-چیکار کردی بعدش ؟

 

 

دماغشو بالا کشید و گفت:

 

 

-.میدونی… یه جارو جنجالی راه انداختم اون سرش ناپیدا.

شرف واسش نذاشتم تو ساختمون…کاری کردم تمام همسایه ها فهمیدن دختره و آرتین چه غلطی کردن….

اگه اینکارو نمیکردم دلم خنک نمیشد…جیگرم حال نمیوند…

 

 

خندیدم. میدونم شرایط تلخی بود ک جای خندیدن نداشت اما از پگاه خنده ام گرفت. از اینکه همیشه این مدلی خودش رو آروم میکرد.

گریه هامو که دید پرسید:

 

 

-کار اشتباهی کردم بنظرت!؟

 

 

لبخند خسته ای زدم و گفتم:

 

 

-نه….فقط بگو الان چی حالتو خوب میکنه همون کارو بکنیم…

 

 

یکم باخودش فکر کرد و بعد گفت:

 

 

-هیچی…فقط دلم میخواد بخوابم…دلم میخواد چندتا پتو بندارم روی خودم و بخوابم

 

-بریم خونه ی من !؟

 

غمگین جواب داد:

 

-بریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam
Maryam
2 سال قبل

پارت 43؟😑

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x