رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 105

5
(2)

احساس کردم صندوقچه اسرارم باز شده و رازهایی
که اینهمه مدت از همه پنهون کرده بودن طغیان
کردن.
مهرداد…مهرداد ….
تاریکترین قسمت زندگی من.
تاریک ترین و تلخ ترین اشتباهم!
کسی که برای من شبیه به یه رسوایی بود.یه نقطه ی
تاریک تو زندگی بهم ریخته ام.
نفسم خیلی سخت بال میومد.پای مهرداد دوباره به
زندگیم باز میشد قید همچی زو باید میزدم.
اون زمان دوباره نه زندگی ای برام می موند و نه
نیمایی!
اونم نیمایی که دلیل جداییش از زنش خیانتش بود حال
اگه با ورود مهرداد به زندگیم متوجه خیانت من در
گذشته میشد چه رفتاری باهام پیدا میکرد !؟
صدرصد قیدمو میزد.بی تعلل!
لبهام رو از هم باز کردم و با ترس و نگرانی شدیدی
پرسیدم:
-تو که بهش ندادی هاااان !؟
با اطمینان جوابی داد که تاحدودی خیال نا آرومم رو
آروم کرد:
– نه بابا مگه خل بودم.شماره ی تورو بهش بدم
آهسته گفتم:
-خب خداروشکر…
زل زد به صورتم و بعد یهو گفت:
– ولی…
اون” ولی ” گفتنش من رو بی طاقت و بی حال کرد.
من طاقت یه چالش و رسوایی دیگه رو نداشتم.
زندگیم تازه داشت خوب میشد.
تازه داشت مثل کاسبی که تا قبل این کاسبیش کساد
بوده رونق میگرفت.
نمیخواستم با ورود مهرااد همچی بهم بخوره.
نفس بریده پرسیدم:
-ولی چی پگاه !؟ هرچی هست به من بگو…
پاهاش رو پایین آورد و نیم خیز شد و بعد هم چهار
زانو نشست رو تخت.
منم با اون حال خراب و فکر داغون دیگه نمیتونستم
تو اون حال بمونم مثل خودش و دقیقه روبه روش
نشستم و اون شروع کرد حرف زدن :
-ببین…من یه روز اورژانس شیفت داشتم بعد یه
کارگری رو آورده بوون که دوتا از انگشتهاش رو
دستگاه تو کارخونه قطع کرده بود بعد صاحبکار و
صاحب کارخونه هم اومده بودن اونجا حال بگو کی
بود ؟
مکث کرد و بعد هم خودش جواب خودش رو داد:
– مهرداد…مهرداد بود!
منو که دید خیلی تعجب کرد.من محلش ندادم.حرفی
هم بینمون رد وبدل نشد تا وقتی که شیفت من تموم شد
و خواستم برم که اومد سراغم.
فکر کن…طرف نرفته بود و تا خود ظهر منتظر موند
که من از اونحا بزنم بیرون.بعدش اومد و گفت که
شماره ی تورو میخواد منم گفتم تو رفتی شیراز و هیچ
ارتباطی باهات ندارم.
باور نکرد هی اصرار اصرار اصرار که تو داری
شماره رو ولی نمیدی عصبانی شدم گفتم آره دارم ولی
نمیدم..اونم تو خیابون داد زد خودش پیداش میکنه
همین کل ماجرا همین بود !
رنگم پریده بود.حتی حس میکردم فشارمم افتاده!
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:
-پگاه…سروکله ی مهرداد تو زندگی من پیدا بشه
بدبخت میشم.
زندگیم با نیما ازهم میپاشه
ابخند زد و یا با اطمینان یا واسه دور کردن استرس از
من گفت:
-نترس بابا یه زری زده!
-اگه جدی باشه چی!؟
محکم وجدی گفت:
-مگه بیکاره خونه و کار و زندگیش رو ول کنه و بیاد
اینجا یا بدوبدو بکنه که شماره ی تورو پیدا بکنه بعدشم
زنش بفهمه باز اومده سراغ تو بیچاره اش میکنه
اصل میخواد بیاد بگه چی !؟
یه چیزی پرونده رفته پی کارش!
آخ چقدر من خوابم میاد!
اهسته و لب زنان گفتم:
-خداکنه…خداکنه!
کج شد و به پهلو دراز کشید و سرش رو گذاشت
روی بالش و با بستن چشمهاش زمزنه کنان گفت:
-غصه نخور…دراز بکش و باخیال راحت بخوااااب
زندگی فقط سه اصل مهم داره.
نیشخندی زدم و پرسیدم:
-چی هستن حال این سه اصل مهم خانم سخنران…
با همون چشمهای بسته جواب داد:
-خوردن، خوابیدن و ریدن!
بقیه ی مسائل فاقد ارزش و اعتبار و اهمیتن …
دستی لی موهام کشیدم و گفتم:
-اوه چه تاثیر گذار
فقط چنددقیقه از بستن چشمهاش گذشتن بود اما بعد
بلفاصله خر خر خوابیدنش بلندشد.
گرچه از وقتی اسم مهرداد به میون اومد تو دلم آشوب
به راه افتاده بود اما صدای خرو پفش رو که شنیدپ
لخندی روی صدرتم نشست.
از وقتی میشناختمش همیشه همینطور بوده.
برخلف منی که وقتی میخواستم بخوابم کلی این مهلو
به اون پهلو میشدم اون اما همیشه نیت که میکرد
بخوابه فی الفور خوابش میگرفت.
ظرف میوه رو بردشتم و بردم تو آشپزخونه،
مسواک زدم و بعدهم با خاموش کردن چراغ و از
برق کشیدن شارژر موبایل قراضه ام اومدم و رو
تخت دراز کشیدم و رفتم تو واتساپ.
پروفایل نیما که عکس خودش بود رو بال آوردم و
روش زوم کررم.
دوستش داشتم و دیگه دلم نیمخواست به هیچ قیمتی از
دستش بدم.
به هیچ قیمتی!
خواستم از واتساپ خارج بشم که همون موقع انگار
که اونهم داشت منو چک میکرد یه پیام برام فرستاد:
“بیداری هنوز !؟
لبخند زدم و به پشت
دراز کشیدم و با دو دستی گرفتن موبایلم جواب دادم:
“اهوووم…پگاه خوابیده اما من هنوز بیدارم…تو چرا
بیداری؟”
اون ایزتایپینگ شد و من بیقرار، واسه گرفتن جواب.
طولی نکشید که بالخره تکستش برام بال اومد:
“خوابم نمیاد”
“چرا ؟”
“نمیدونم شاید چون تو توی بغلم نیستی ”

چشمهام بارها روی متنن اون پیامش به گردش
دراومد و حاصل هر بارش شد یه لبخند عریض از ته
دل ، یه نیش باز شده تا بناگوش.
آخه چه جوری میشد نیمایی مغروری که یهو وسط
جدی بودنهاش میشدی اند مهربونی رو نخواست و
دوست نداشت و به از دست دادنش فکر کرد!؟
اصل سوال این بود: من دقیقا کی و چه روزی و چه
لحظه ای تا به این حد بهش علقمند شدم درحالی که
پیش از اون یا ازش بیزار بودم یا خشمگین و یا کفری

چند تا ایموجی ابراز علقه براش فرستادم و بعد هم
نوشتم:
” پس احتمال دلیل اینکه من خستمه اما خوابم نمیاد هم
همینه.اینکه تو بغل تو نیستم”
با اینکه این حرفهای عاشقانه کلاااا بهش نمیومد اما
نوشته بود:
“شک نکن !تو باید تو بغل من باشی، دست من دور
بدنت باشه و سر تو رو بازوی من هرازگاهی هم داغ
ببوسمت که خوابت ببره”
نمیدونم چرا اینجور کلمات خمارم میکرد.
خمار و محتاج!
عجیب و خنده دار بود.عین معتادی شده بودم که
نصفه شبی یادش اومده موادش پیشش نیست در همون
حد فنا و محتاج دیدار!
چندتا ایموجی عاشقانه براش فرستادم و بعد هم نوشتم:
“دلم برات تنگ شده نیما…”
ایز تایپینگ شد و به فاصله ی یک دقیقه بعد پیامش
برام بال اومد:
“میخوای فردا صبح بیام دنبال تو و دوستت باهم بریم
تفریح !؟ هااان ؟ رفع دلتنگی هم میکنیم”
چرا من احساس میکردم کم کم دارم با یه نیمای جدید
رو به رو میشم!؟
یه نیمای مهربون…پایه…
نیمایی که برخلف تصورم چندان از اینکه من رفیق
داشته باشم و باهاشون هم درارتباط باشم بدش نمیاد!
از خداخواسته واسش نوشتم:
“واقعا ؟!”
اگه تعجب کرده بودم دلیلش این بود که در حقیقت من
تصور میکردم نیما از اینکه من با دوستهام در
ارتباط باشم خوشش نیماد که انگار اشتباه میکردم:
“آره…تو بخوای چرا که نه”
با لبخندواسش نوشتم:
” آره..نیکی و پرسش؟”
” باشه…پس من فردا ده صبح میام دنبالتون باهم بریم
یه دوری بزنیم و این یخ پگاه خانم هم با من وا بشه”
چندتا ایمجوجی خنده واسش فرستادم و پشت بندش
نوشتم:
“آخ کاش بودی ماچ بارونت میکردم”
“تلفی میکنیم…نگران نباش.خب دیگه بخواب
عزیزم.شبت بخیر، شب که نه…صبح شده دیگه…
چهاره”
چون اینو گفت نگاهم رفت پی ساعت.عجب!
راستی راستی من تا ساعت چهار داشتم با نیما پیامک
بازی میکردم!؟
ریز ریز خندیدم و پیام آخر رو براش ارسال کردم:
” شب تو هم بخیر”
پیام رو ارسال کردم و بعد گوشی روچسبوندم به سینه
ام و با بستن چشمهام زمزمه کردم:
“خدایا این زندگی رو خرابش نکن….”
***
-ب…ه…ا….ر ! خدایا ! نیگاش کن ! فکر میکردم
خوابالود ترین آدم دنیا خودمم نگو بهار خانم رتبه اول
رو داره!
یهااااار…بهار آی بهار!
یکی اونقدر بالی سرم بهار بهار کرد که چشمهام به
ارومی ازهم باز شدن.
پر از حس خواب بودم.
محتاج بودم ..محتاج خواب بیشتر!
خوابالود گفتم:
-چیه پگاه…بزار بخوابم…خیلی خوابم میاد!
رو تخت نشسته یود و منو نگاه میکرد.
گمونم بیچاره یه یک ساعتی بود که داشت تلش
میکرد من رو بیدار کنه!
پوووفی کرد و گفت:
-خب لمصب میخواستی بخوابی چرا به شوهر
جونت گفتی ده صبح اینجا باشه !؟
تو همون حال و هوای گیج و منگ خواب پرسیدم:
-نیما !؟
سرش روبا حرص تکون داد و گفت:
-بله نیما!
و باز چشمهای من روی هم افتادن چون تا چهار صبح
عین دخترای مجرد که با دوست پسراشون لس
میزدن و انگار که تا الن وقت اینکارارو نداشتیم
داشتم با نیما پیامک چت میکردم.
پگاه که همچنان درحال تلش واسه سرحال آوردن
من بود گفت:
-پس نمیخوای بیدار بشی آره !؟
غرق خواب و بدون اینکه اصل حواسم به حرفهایی
که زده بود، باشه گفتم:
-پنج دقیقه پگاه…بزار پنج دقیقه بخوابم!
از روی تخت بلندشد و فکر کنم رفت سمت پنجره و
فقط صداش رو شنیدم که گفت:
“آقا نیما بیدار نشد!…نه نشد هر کاری
کردم…نمیخواین بیاین بال ؟
باشه باشه….فعل !”

از پنجره فاصله گرفت و باز اومد سروقت من.
لیوان روی میز رو که یکم اب داخلش بود برداشت و
محتویاتش رو پاشید رو صورت من و به محض اینکه
هین کنان چشمهامو وا کردم و نیم خیز شدم لبخند
دندون نمایی زد و گفت:
-ببخشید ! مجبوررر شدم میفهمی!؟؟ مجبوررررر
چندثانیه ای گیج و منگ نگاهش کردم.پلکهام درست
و حسابی بازو بسته نمیشدن.
سرمو کج کردم و عین یه دختر بچه ی لوس گفتم:
-خیلی بدی پگاه خیلی.چرا نذاشتی بخوابم!؟
اینبار قبل از اینکه برم تو چرت جواب داد:
-چون شوهر گرامی بیچارتون با تو ساعت ده اینجا
قرار داشت.ده اومد خواب بودی ده و نیم اومد خواب
بودی…یازده اومده خواب بودی…
دیگه کم کم ویندوزم داشت بال میومد.آااااخ!
راست میگفت! من با نیما قرار داشتم.
ناله کنان گفتم:

-وای آره ! قرار بود نیما ساعت ده بیاد دنبالمون سه
تایی بریم بگردیم!
وای وای وای…نیما خیلی بدش میاد معطل بشه.خیلی
خیلی خیلی زیاد خصوصا جلوی در.الن ساعت چنده

نیشخندی زد و جواب داد:
-یازده و سی و پنج دقیقه!
صورتم پوکر فیس شد.به پگاه خیره شدم.
راست میگفتا.
صدراعظم خوابالودها خودش بود.
حتی همیشه میگفت به دعوا و التماس هم که شده
شیفتهاش رو میزاره شیفت عصر که مجبور نباشه
صبح زود بیدار بشه اما الن این من بودمم که گند زدم
و در این مورد روی اون رو هم کردم.
روم نشد بگم تا چهار پنج داشتم چت میکردم برای
همین آهسته پرسیدم:
-نیما اومد خونه !؟
چهار زانو نشست و موهاش رو پشت گوشش جمع
کرد و گفت:
-بیچاره هی میومد هی می دید تو خوابی میگفت میرم
یه دوری میزنم برمیگردم باز میرفت باز میومد و می
دید تو خوابی
هر کلری هم کردم نیومد بال فکر کنم میخواست من
راحت باشم.این بار آخر گفت میره یه سیگاری
بخره…
دستپاچه گفتم:
-حتما عصبی شده که گفته میرم سیگار بخرم…حال
اینقدر کشیده که پاکتش تموم شده!
خندید و گفت:
-نه بابا! اون نیمایی که من دیدم اصل هم عصبی نبود.
میگم بل…چقدر این نیماتون لمصب!
اینو گفت و دستهاش رو به حالت دعا رو به اسمون
گرفت و گفت:
-پرودرگارا…منم پگاه! بنده حقیر و گاهی لشی تو!
پروردگار…
تو که به ما ننه بابای خوب ندادی.لاقل یه شوهر
خوب بده.
خوشتیپ، پولدار، قد بلند سیگاری هم بود مشکلی
باهاش ندارم
خلصه یکی تو مایه های این نیمای بهار واسم
بفرست.
دست شما هم پیشاپیش جهت انجام این عمل خیر درد
نکنه.
شما این پیغام نهم رو از طرف پگاه دریافت کردین.
پگاه دختر مرجان و ارش.
آمین یا رب العالمین!
خندیدم و اون وسط هر و کرهای من گفت:
-من ارایش نمیکنم…
با خنده پرسیدم:
-چرا !؟
جدی جدی جواب داد:
-یه وقت خدا منو گم میکنه و نمیشناسه نیمایی که
قراره با لک لکها واسم بفرسته رو میده به یه پگاه
دیگه سرم بی کله می مونه!
با خنده گفتم:
-دیوانه!
از روی تخت اومدم پایین و خیلی زود به سمت
سرویس بهداشتی رفتم.
دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم.
باید زودتر اماده میشدم همین حالش هم از ساعتی که
وعده کرده بودیم کلی گذشت.
با پگاه یه صبحونه ی مختصر خوردیم و بعدهم
برگشنیم تو اتاق من.
لباس پوشیدیم و آرایش کردیم و از خونه زدیم بیرون.
درو بستم و یه پیام به نیما دادم که آماده ایم و میتونه
بیاد دنبالمون و همزمان رو کردم سمت پگاه و گفتم:
-خدا کنه عصبانی نشه از دست من…
پگاه که نمیدونم بر چه اساسی این حرف رو میزد اما
محکم و مطمئن گفت:
-نیست خیالت راحت! اتفاقا خیلی هم ریلکس بود!
این حرفش یکم دل گرم کننده بود واسه همین گفتم:
-امیدوارم!
چندوقیقه بعد بالخره ماشینش رو دیدم که سمتمون
اومد.
نزدیک به خونه نمه داشت و بعد هم شیشه رو پایین
کشید و خلف تصورم با لبخند گفت:
-به به! ملکه عنایت فرمودن و بیدار شدن!
با خجالت خندیدم و گفتم:
-نیماااااا ببخشید!
اشاره کرد که سوار بشیم و یعد هم گفت:
-بیا بال خبری نیست!
پگهه یه چشمک زد و اهسته گفت:
-دیدی گفتم عصبانی نیست! بفرما !
نفی راحتی کشیدم وهمراه پگاه سمت ماشین رفتیم و
سوار شدیم.
من جلو کنار نیما نشستم و اون هم عقب.
لبخند زد و آهسته پرسید:
-چطوری!؟
بدون اینکه از حضور پگاه شرم بکنم سرم رو جلو
بردم و ماچص کردم و گفتم:
-عالی ام!
لبخند زد و بعد خیلی دوستانه و صمیمی به پگاه گفت:
-پگاه خانم شما چطوری !؟
پگاه شوخ طبعانه شونه هاش رو بال و پایین کرد و
جواب داد:
-فعل مشخص نیست خوب یا بدم.بستگی به ادامه ی
روز داره…
نیما ماشینش رو روشن کرد و گفت:
-خب پس من کارم سخت شد ولی نمیزارم بهتون بد
بگذره فعل هم با یه اهنگ شاد براتون شروع میکنم!
اولین کاری که کرد این بود که سقف ماشینش رو باز
بکنه و یه اهنگ خیلی شاد هم برامو بزاره.
اهنگی که منو پگاه از همون لحظه شروع کردیم
باهاش رقصیدن….

فکرش رو هم نمیکردم قرار باشه با نیما اینقدر بهمون
خوش بگذره.
واقعا تمام تلشش رو کرده بود که بی اندازه به من و
پگاه خوش بگذره و از هیچکاری هم دریغ نکرد.
هر جایی که ما میتونسیتم خوش باشیم و احتمال میداد
بهمون خوش بگذره مارو همونجا میبرد.
حتی شده بود عکاسمون!
ما هر جایی که فکر میکردیم مناسب عکاسی هست
می ایستادیم و اون با رضایت کامل ازمون عکس
میگرفت.
من خیلی به نیما افتخار میکردم.
خیلی زیاد!
خوشحال بودم از اینکه اینقدر هوامو داره و اینقدر
سعی میکنه منو بخندونه!
من و حتی دوستم رو!
بعد از کلی گشت و گذار ناهار رو توی یه رستوران
عاای ودرجه یک خوردیم و بعد هم دوباره چند جای
تفریحی رفتیم.
و جالب که بعداز همه ی اینها ذره ای احساس خستگی

نکرد.
یا حتی نشد یکبار نق بزنه و بگه بسه !
وقتشه که بریم! خلصه شده بود بی نظیرترین مرد
دنیا!
تو مسیر یه جا نزدیک یه پارک ماشین رو نگه داشت
تا پگاه بقول خودش بره ” گلب به رو”.
ماشین رو نگه داشت و با نگاه به آینه دستی تو
موهاش کشید تا کمی مرتبشون بکنه!
تو فاصله ای که تنها بودیم چرخیدم سم اونی که
همچنان داشت باموهاش در میرفت و یکم به سمت
متمایل شدم و با گذاشتن دستم رو سمت راست
صورتش سرش رو چرخوندم سمت خودم و با روی
هم گذاشتن چشمهام لبهاش رو بوسیدم.
اون هیچ کاری نکرد اما من ابدار ماچش کردم و بعد
هم لبخند برلب خودم رو کشیدم عقب.
دیگه با موهاش ور نرفت و پرسید:
-مناسبتش چی بود!؟
نگاهی سراسر قدردانی به صورتش انداختم و بعد هم
جواب دادم:
-مناسبتش خوبی توئہ!مرسی نیما..بابت امروز خیلی
ازت ممنون.
خیلی واسم مهم بود که به پگاه خوش بگذره ومطمئنم
بهش خوش هم گذشت.
آخه اصل تو شرایط خوبی نیست!
دستشو سمت صورتم دراز کرد و حین نوازش کردنم
پرسید:
-چرا !؟
نفس عمیقی کشیدم ودرحالی که لمس پوستم توسط
دستهاش بی نهایت شیرین و دلچسب بود برام داشت
بانی خمار شدن چشمهام میشد جواب دادم:
-آخه مشکلت روحی زیادی داره.
پدر و مادرش رابطه ی خوبی باهم ندارن و این
ارتباط بد رو پگاه هم تاثیرات خیلی بدی گذاشته داره.
فکرش رو بکن..نه پدرش اجازه میده کنارش باشه و
نه مادرش.
مجبور شده توی پانسیون زندگی کنه البته الن متوجه
شدم که وام گرفته و جایی رو رهن
کرده..میدونی…خیلی تنهاست.
احساس بی کسی میکنه
احساس تنهایی و اهمیت نداشتن!
سرش رو به آرومی تکون داد و همچنان در حینی که
به نوازش صورت من ادامه میداد گفت:
-دخترا احساسی ان…نمیگم اگه یه پسر به جای اون تو
همچین شرایطی قرار داشت کمتر اذیت میشد ولی
خب دخترها ممکنه آسیب بیشتری ببینن صوصا توی
این جامعه ی بد!
مکث کرد…حس کردم رفت تو فکر و بعد هم پرسید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

فاطمه جون ممنون ک رمان زاده نور ب موقع پارت میذاری… اینم ک عالی شده پارت بلند میذاری و لطفا هر روز بذار… ولی رمان عشق ممنوعه استاد رو کم میذاری و کوتاه… دو روزع منتظرم بذاری… ممنون ک ب کامنت توجه میکنی مرسی از این بابت…

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

❣️❣️❣️

zynb
zynb
2 سال قبل

ممنون بابت پارتگذاری دیروز و امروز…واقعا عالی بودن مرسی😍🌹

R
R
2 سال قبل

فک نکنم نیما بخاطر خیانتی ک از زنش دیدی بخاد خودش دوباره با خیانت زندگیش رو نابود کنه….
ولی مطمئنم ک سروکله مهرداد پیدا میشع… اونم اینک نوشین طلاق داده و اومده دوباره با بهار باشع…

zynb
zynb
پاسخ به  R
2 سال قبل

مهرداد نوشینو طلاق دا,ده ?#مگه نوشین حامله نبود!?پس بچشون چیشد!?

R
R
پاسخ به  zynb
2 سال قبل

حامله بود و بچه شون ب دنیا اومد ولی اونا فقط بخاطر پول و منفعت کنار هم بودن…ک پدر میخاس بچه دار شن… شاید حالا ک شدن و ب ارثی ک میخاستن رسیدن دیگ نتونن کنار هم بمونن، و مهراد دنبال بهار باهاش دوباره شروع کنه و دیگ نوشینی هم نیس…
یه فرضیه اس…
حالا ببینیم چی میشه

D
D
پاسخ به  R
2 سال قبل

نوشینو طلاق داد!?

R
R
پاسخ به  D
2 سال قبل

ن عزیزم… نداده میگم یه فرضیه اس…
شاید اینطوری شع… ک گذشته بهار رو شع و گند بزنه ب همه چی…
چون نوشین و مهراد همو نمیخواستن و بخاطر ارثی ک وسط بود باهم بودن بچه ای هم ک دارن فقط بخاطر ارث پدر مهراد ب دنیا اومد دیگ..

رها
رها
2 سال قبل

ممنون ازتون بابت پارت هایی که دیروز و امروز گذاشتین و طولانی هم بودو قشنگ هم بود

صدف
صدف
2 سال قبل

دو احتمال بیشتر نداره یا اینکه مهرداد تو این سفره رد پگاهو میزنه و پیداش میکنه وووو یا نیما از سر دلرحمی با پگاه دوست میشه ک بعیده به نظرم

zynb
zynb
پاسخ به  صدف
2 سال قبل

اولی احتمالش بیشتره…چون اگر هم دومی درست باشه قبلش باید چیزایی مشکوکی باشه مثلاً توجه نمیا به پگاه…من رمانو کامل نخوندم ولی مثل اینکه مهرداد نوشینو طلاق داده!….پس حتمااا مهرداد میاد این وسطاو ی جریانی پیش میاذ…فقط من نسبت به این بچه هه زیاد دلگرم نیستم نمی‌دونم چرا⁦:-|⁩

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

من دیگه میترسمم ادامه ی رمان رو بخونم مطمئنن نیما میفهمه گذشته ی بهار رو یا اینکه مهردادد میادد این یه رمانه تا وقتی که گذشته رو نشهه ولشون نمیکنه😭😭

Zakerberg
Zakerberg
2 سال قبل

خداکنه رابطشونو کسی بهم نزنه
وای

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x