9 دیدگاه

رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 75

3
(2)

 

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و از روی نیمکت بلند شدم و با نگاه به دور و اطراف گفتم:

 

 

 

 

 

-ببخشید…من دیگه باید برم…

 

 

 

 

 

اون هم خیلی زود به خودش اومد و از روی نیمکت بلند شد.

 

حالش خوب نبود عین حال من ولی دیگه حتی اگه زار زار هم واسه من گریه میکرد پشیزی اهمیت نداشت.

 

اتفاقهایی که نباید میفتاد، خیلی وقت پیش افتادن و کاریشون هم نمیشد کرد!

 

فکر کردن به اگر و اما ها هپ تهشون هیچی نبود جز احساس ناخوشایند شکست خوردن…

 

اگه با مهرداد وارد رابطه نمیشدم…

 

اگه محتاطانه عمل میکردم..

 

اگه فرزین منو میبخشید…

 

اگه نوشین مارو نمی دید…

 

اگه اون روز مهرداد نمیومد…اگه نوشین چیزی به کسی نمیگفت…

 

اگه فرزین بدموقع سر نمی رسید…

 

و هزار اگه ی دیگه!

 

اما این اگه ها بیفایده بودن و بی ثمر!

 

کار خیلی وقت پیش از کار گذشته بود !

 

رو به روم ایستاد.

 

صاف تو چشمهام نگاه کرد.میخواست حرف بزنه اما نمیدونست چی بهم بگه.

 

شاید هم نمیدونست از کجا شروع بکنه…

 

لبخند زدم و پرسیدم:

 

 

 

 

 

-کی برمیگردین تهران !؟

 

 

 

 

 

آهسته و پکر لب زد:

 

 

 

 

 

-فردا آخرین جلسه اس!

 

 

 

 

 

سرم رو به آرومی تکون داوم و گفتم:

 

 

 

 

 

-این یعنی به زودی برمیگردین درسته!؟

 

 

 

 

 

مثل تمام لحظات گذشته غمگین لب زد:

 

 

 

 

 

-آره!

 

 

 

 

 

سعی کردم خودمو غمگینتر از اونی که بودم نشون ندم.حتی لبخند زدم که بدونه دیگه نمیخوام به گذشته اهمیت بدم . یا حتی دست کم این احساس رو به اون بدم که من خیلی هم بدبخت و بیچاره نیستم و بعد هم گفتم:

 

 

 

 

 

-پس فکر نکنم دیگه بتونم ببینمتون!من سه رور آینده رو خونه ام! امیدوارم روزها و لحظه های خوبی داشته باشی…خب…وقت خداحافظی…خوشحال شدم از دیدنتون استاد

 

 

 

 

 

ابروهاش بالا رفت.غمگین لب زد:

 

 

 

 

 

-استاد !؟

 

 

 

 

 

لبخند زورکی دیگه ای زدم و جواب دادم:

 

 

 

 

 

-بله دیگه…استاد…

 

خدانگهدار!

 

 

 

 

 

دستهانمو تو جیبهای لباسم فرو بروم و خواستم بچرخم که بی هوا گفت:

 

 

 

 

 

-بهار…

 

 

 

 

 

اسمم رو که به زبون آورد دلم باز لرزید!

 

حس کردم پرتم کرد تو خاطرات گذشته…

 

تو روزای خوبم.روزای قشنگی که عین خواب و خبال بودن !مکث کردم و ایستادم و اون گفت:

 

 

 

 

 

-من هنوزم مثل گذشته دوستت دارم بهار…حتی…حتی بیشتر!

 

 

 

 

 

احساس کردم برای چندثانیه قلبم تو سینه ام متوقف شد!

 

نفسم سخت بالا میومد و پلکهام قادر نبودن تکون بخورن.

 

آب دهنمو قدرت دادم و به چشمهاش خیره شدم.

 

همون چشمهایی که همیشه دوست داشتم اون از دریچه شون فقط منو ببینه !

 

از بس میخواستمش…

 

از بس عاشقش بودم…

 

از بس دلم قنچ میرفت براش!

 

چقدر به خودم مغرور بودم برای داشتنش!

 

چفدر احساس میکردم خوش شانسم که خدا اونو بهم داده.

 

حتی همیشه فکر میکردم خدا اونو بهم داده تا جبران تمام نداشته ها و بدبختی هام باشه!

 

پلک زدم و با صدایی خفیف و کم جونی گفتم:

 

 

 

 

 

-شب خواستگاریم و حتی روز عقدم بارها شماره ات رو گرفتم و بهت زنگ زدم..فقط منتظر بودم جواب بدی.

 

منتظر بودم بگی میبخشیم یا حتی بهم یه فرصت کوچیک میدی تا همون لحظه بزنم زیر همچی اما تو جواب ندادی…حالا دیگه همچی تموم شده!

 

همچی…من جنگیدم که فراموشت کنم یا دست کم با نبودنت کنار بیام تو هم بهتره همینکارو بکنی!

 

 

 

 

 

آه عمیقی کشید.سینه اش به واضحی بالا و پایین شد.

 

به سختی لبهاش رو ازهم باز کرد و پرسید:

 

 

 

 

 

-دوستش داری !؟ شوهرتو…دوستش داری!؟

 

 

 

 

 

نمیدونستم.

 

نمیدونستم نیما رو دوست دارم یا نه.

 

اونم یه آدم شکست خورده بود.یه آدم با یه شکست احساسی بزرگ.

 

آدمی که یه نفر رو همجوره دوست داشت اما تهش اون یه نفر نمکشو خورد و نمکدونشو شکست!

 

و من نمیدونستم دوستش دارم یا نه!

 

فقط احساس میکردم آدمایی هستیم که به اجبار و خواسته ی بقیه کنار هم بودیم نه خواست خودمون!

 

لبخندی زدم و بدون اینکه جواب سوالش رو بدم گفتم:

 

 

 

 

 

-خداحافظ !

 

 

 

 

 

ازش رو برگردوندم و به راه افتادم.صداش رو بازهم از پشت سر شنیدم:

 

 

 

 

 

-یعنی نمیتونم‌ببینمت!؟

 

 

 

 

 

آروم و سر حوصله ،بدون اینکه سر برگردونم سمتش جواب دادم:

 

 

 

 

 

-نمیدونم…نمیدونم فرزین…

 

 

 

 

 

 

 

آهی کشیدم و به راه افتادم.

 

نمیدونم الان که فرزین رو دیده بودم بهتر بودم یا اگه ندیده بودمش…

 

نمیدونم!

 

ولی من همچنان دوستش داشتم…همچنان….

 

 

 

بازم هیچی نگفت وبا صورتی پژمرده و ابروهای درهم به میز خیره شد.

 

ترسیدم.

 

نیما میومد و مامانش رو این شکلی می دید فکر میکرد مقصرش منم و باز حال منو میگرفت.

 

محو تماشای صورتش عبوس شده اش بودم که همون موقع در باز شد و نیما اومد داخل…

 

 

 

#پارت_۶۲۹

 

 

 

 

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان به سمت خونه رفتم درحالی که با سر خمیده تو کیفم دنبال دسته کلید خونه میگشتم. همون لحظه صدای زن عمو به گوشم رسید و منو به خودم آورد:

 

 

 

 

 

-بهار جان!؟ تو تازه الان رسیدی خونه !؟

 

 

 

سرمو بالا گرفتم و با زن عمو که بی سلام و علیک این سوال رو با حالتی پر تعجب پرسیده بود نگاه کردم.

 

دیدنش اینجا اون هم این ساعت یکم تعجبم کرد.

 

به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

 

 

 

-سلام زن عمو…

 

 

 

 

 

سگرمه هاش توی هم بود و حتی اون لحظه هم نتونست از هم بازشون کنه و دست کم قیافه ی یه مادر شوهر مهربون رو به خودش بگیره!

 

سر جنبوند و جواب داد:

 

 

 

 

 

-علیک سلام! الان اومدی!؟

 

 

 

 

 

-بله زن عمو..

 

 

 

 

 

با حالتی خسته پرسید:

 

 

 

 

 

– کجا بودی تا الان ؟

 

دوساعت اینجا معطلم…نیما در دسترس نیست توهم که جواب نیمدادی از خونه نوید تا اینجا پیاده اومدم…

 

 

 

 

 

خیلی زود وبا تاسف گفتم:

 

 

 

 

 

-وای ببخشید! موبایلم سایلنت بود اصلا یادم رفت چکش کنم…بیمارستان بودم یکم طول کشیدن کارام…

 

 

 

 

 

با دلخوری و بدون مراعات گفت:

 

 

 

 

 

-بهار جان تو هروز تا این موقع بیمارستانی ؟!

 

 

 

 

 

دسته کلید رو بیرون آوردم و پا تند کردم سمت در و همزمان جواب دادم:

 

 

 

 

 

-گاهی…چطور مگه زن عمو!؟

 

 

 

 

 

پوزخند تلخی روی صورتش نشست.مایوسانه براندازم کرد و بعد گفت:

 

 

 

 

 

-خب نیمای بیچاره ی من اگه الان از سر کار برگرده ناهار هست که بخوره و خستگی در بکنه !؟

 

 

 

 

 

مونده بودم چیبگم.یعنی واقعا زن عمو میخواست هر روز چک کنه ببینه شاه پسرش ناهار خورده یا نه !؟

 

کلید رو تو قفل چرخوندم و گفتم:

 

 

 

 

 

-نگران نباشید زن عمو…الان براش یه چیزی درست میکنم!

 

 

 

 

 

پوزخندش از چشمم دور نموند.میدونم الان داشت باخودش به چی فکر میکرد.

 

لابد باخودش میگفت من تورو گرفتم که واسه پسرم شام و ناهار درست و حسابی بپزی نه اینکه بری سر کار و…

 

از سر راهش کنار رفتم و گفتم:

 

 

 

 

 

-بفرمایید داخل زن عمو…

 

 

 

 

 

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

 

 

 

 

-نیما الان از سر کار میاد.تو این چند دقیقه آخه چی میشه بهش داد جز نون و پنیر!

 

 

 

 

 

اینو گفت و غر غر کنان از کنارم رد شد و رفت داخل.

 

نفسمو با کلافگی بیرون فرستادم و درو پشت سرش بستم.

 

هووووف! این یه مورد رو آخه باید کجای دلم میذاشتم.

 

من حالم رو به راه نبود و از همین حالا میدونستم که باید همچین موردایی رو از زن عمو بشنوم و ادای ادمای ریلکس رو دربیارم!

 

داخل که شدیم با اشاره به کاناپه های ال مانند راحتی کنار هم گفتم:

 

 

 

 

 

– زن عمو شما بشین استراحت بکن من لباس عوض کنم و واستون چایی بیارم!

 

 

 

 

 

چیزی نگفت.خیلی سریع و باعجله خودمو رسوندم بالا.

 

لباسهای تنمو با لباسهای خونگی عوض کردم و خیلی زود با شستن دست و صورتم اومدم پایین.

 

براش میوه و پیش دستی آوردم و چایی دم کردم و همزمان یه بسته مرغ از یخچال بیرون آوردم که برای نیما غذا اماده کنم.

 

اب گرم گذاشتم رو اجاق وهمزمان تند و باعجله دوتا فنجون تو سینی گذاشتم که برای زن عمو چایی ببرم.

 

باید همزمان چندکار انجام میدادم.

 

هم غذا درست میکردم هم چایی هم وسایل پذیرایی رو آماده میکردم.

 

چایی رو براش بردم و دوباره برگشتم تو آشپزخونه تا برنجهارو بریزم تو قابلمه.

 

یه سیب گرفته بود دستش و همونطور که آروم آروم پوستشو میکند پرسید :

 

 

 

 

 

-بهار جان رفتی پیش دکتری که بهت گفتم !؟

 

 

 

 

 

سرمو برگردوندم سمتش و از داخل آشپزخونه نگاهش کردم همونطور که تیکه های هویج و فلفل رو خرد میکردم جواب دادم:

 

 

 

 

 

-پیش کدوم دکتر زن عمو!؟

 

 

 

 

 

انگار سوالم پاک مایوسش کرد چون سرش رو برگردوند سمتم و نگاهی کاملا مایوسانه به صورتم انداخت و همزمان گفت:

 

 

 

 

 

-هیچی! حکایت تو هم شده حکایت مهناز…

 

 

 

 

 

گرچه به جز”هیچی” مابقی جمله اش رو باخودش زمزمه کرد اما از گوش من دور نموند.

 

اینم میدونستم که منظورش کدوم دکتره!

 

احتمالا همونی که بقول خودشه اکثر تایمش اونوره و فقط گاهی ایران تشریف فرما میشه!

 

قابلمه های برنج و خورشت رو که روی گاز گذاشتم، دستپاچه و با شستن دستهام اومدم بیرون…

 

انجام همه ی اینکارا اونم با این سرعت واقعا سخت بود اما حوصله غرولندهای زن عمو و یا حتی خود نیما رو نداشتم.

 

اومدم و رو به روش نشستم و پرسیدم:

 

 

 

 

 

-چایی بریزم براتون!؟

 

 

 

 

 

ابرو بالا انداخت و جواب داد:

 

 

 

 

 

-نه دستت درد نکنه! همون یه فنجون کافی بود!

 

 

 

 

 

حس میکردم خیلی پکر و ناراحته! درهم بود و ناراحت و حسم بهم میگفت این دلخوری و ناراحتی به خاطر اینکه پن به خواسته اش محل ندادم و نرفتم دکتر…

 

آخه چرا آدمو میذاشتن تو مخمصه!؟

 

من و نیمایی که تکلیفمون باخودمون مشخص نبود آخه چرا باید بچه دار میشدیم!؟

 

 

 

چون یکوت بینمون طولانی شد و من اونو درهپ و پکر و دلگیر دیدم سعی کردم با سوال پرسیدن حال و هوامون رو عوض کنم:

 

 

 

 

 

-ناهر خوردین زن عمو!؟

 

 

 

 

 

سرش رو بالا گرفت و جواب داد:

 

 

 

 

 

-نه!

 

 

 

 

 

-پس باهم میخوریم…زود آماده میشه!

 

 

 

#پارت_۶۳۰

 

 

 

 

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

محو تماشای صورتش عبوس شده اش بودم که همون موقع در باز شد و نیما اومد داخل…

 

نمیدونم چرا با ورودش استرس گرفتم.

 

اون رو مادرش حساس بود و من نمیخواستم با خودش فکر کنه و به این نتیجه برسه که دلیل ناراحتی مادرش منم.

 

زن عمو گرچه همیشه واسه من کاملا عیان بود خیلی ازم خوشش نمیاد و تصمیم داشته کس دیگه ای رو برای نیما جور بکنه اما هیچوقت بهش بی احترامی نکردم.هیچوقت!

 

 

 

مثل همیشه جوراباشو از پا دراورد و با گوله کردنشون پرتشون کرد تو هوا و بعد اومد توی هال و بی توجه به من با خوش رویی ای که کمتر میشد ازش دید گفت:

 

 

 

 

 

-به به! مادرجاااان!صفا اوردی…

 

 

 

 

 

زن عمو شروع کرد قربون صدقه ی نیما رفتن.

 

اونقدر قربون صدقه اش میرفت که احساس میکردم با همه عشقی که نسبت به پسر بزرگش نوید داره اما بازهم نیما براش یه چیز دیگه اس.

 

این همیشه از رفتارها و برخوردهای اون کاملا هویدا بود!

 

نیما وسایلش رو گذاشت رو میز و خطاب به من گفت:

 

 

 

 

 

-تا من برم دست و صورتمو بشورم و لباس عوض کنم یه چایی واسم بریز! کیک هم بیار اگه داری!

 

 

 

 

 

میدونستم جدیدا عادت پیدا کرده بود به خوردن کیکهای من با چایی حتی اگه سرد باشن!

 

باشه ای گفتم و رفتم تو آشپزخونه تا براش لیوان بیارم.دستاشو که شست و لباس عوض کرد برگشت پیش مادرش.

 

تیشرت پوشیده بود و شلوار خونگی!

 

از گوشه چشم با ترس و نگرانی نگاهش کردم.

 

تو همون نگاه اول فهمید مادرش خوب نیست واسه همین به یه بهونه ای بلند شد و اومد تو آشپزخونه.

 

کنار منی که داشتم براش کیک قاچ میکردم و تو پیش دستی میذاشتم ایستاد و پرسید:

 

 

 

 

 

-مادرم چرا پکره!؟

 

 

 

 

 

فورا سرمو برگردوندم سمتش و جواب دادم:

 

 

 

 

 

-من نمیدونم …

 

 

 

 

 

اخم کرد و با شک و البته آهسته و آروم پرسید:

 

 

 

 

 

-تو چیزی بهش گفتی!؟ تو حرف نامربوط بهش زدی که دلخور شده!؟

 

 

 

 

 

در یخچال رو بستم و جواب دادم:

 

 

 

 

 

-معلومه که نه نیما!این چه حرفیه! مم هیچ حرف بدی به مادرت نزدم!

 

 

 

 

 

سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با خشم و غیظ کنارگوشم گفت:

 

 

 

 

 

-وای به حالت اگه تو دلیل ناراحتی مادرم باشی! وای به حالت !

 

 

 

 

 

پیش دستی رو باعصبانیت از لای دستم ببرون کشید وبرگشت تو هال پیش مادرش.

 

نفس عمیقی کشیدم و منم اومدم بیرون.براش چایی ریختم و لیوان رو دادم دستش.

 

لبخند زد ولی نه به من…به مادرش و بعدهم پرسید:

 

 

 

 

 

-کجا بودی مامان اینورا پیدات شد!؟ چایی بریزم برات!؟ کیک میخوری !؟این عروست کیکهای خوبی میپزه هاااا.هوم؟ بدم خدمتت!؟

 

 

 

 

 

زن عمو دست روی دست گذاشت و بی میل و با افسوس و غصه جواب داد:

 

 

 

 

 

-هعییییی….چیبگم…نه نیما جان! تو بخور دورت بگرم…من اصلا میل و اشتهایی واسه خوردن ندارم…

 

 

 

 

 

تا اینو گفت نیما فورا پرسید:

 

 

 

 

 

-چرا ؟! بهار ناراحتتون کرده؟ اگه کرده بگو من همینجا حقشو میزارم کف دستش.

 

 

 

 

 

اخم کردم وبا حالتی عصبی و مضطرب شروع کردم وررفتن با ناخنهام.

 

زن عمو اما سر بالا انداخت و جواب داد:

 

 

 

 

 

-نه دورت بگردم…رفته بودم خونه ی نوید!

 

 

 

 

 

-پس چرا ناراحتی!؟

 

 

 

 

 

زن عمو نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و انگار که نتونه دیگه بعضی چیزارو تو سینه نگه داره، دستشو بالا گرفت و با تکون انگشتهای اشاره و وسطش گفت:

 

 

 

 

 

– دو کلوم…همش دو کلوم به نوید گفتم به یه بچه بسنده نکنید و بازم بچه دار بشین تا جوونین و حوصله بچه داری دارید.سنشون که بره بالا دیگه حوصله ی خودشون رو هم ندارن چه برسه به ونگ ونگ بچه….این دختره ی پاپتی که تا قبل عروسی با نوید هرکی میدیدش فکر میکرد زبون تو حلقش نیست چنان الم شنگه ای راه انداخت نگو و نپرس.

 

که آی این زندگی منه…چرا دخالت میکنین…چرا ارامش برام نذاشتین…من بچه نمیخوام…من وقت بچه داری ندارم…من ال من بل…شماها پاتون رو از زندگی من نمیکشین بیرون…من با نوید شرط کردم یه بچه بیشتر نمیخوام…خلاصه مادر تا تونست به من و پدرت بدو بیراه گفت…اما میدونی چیه نیما…؟به روح امواتم اونقدر که از سکوت نوید دلگیر شدم از بل کمی های این دختره نشدم!

 

عه عه عه! صم بکم یه جا نشسته بود و لام تا کام حرف نمیزد و همش طرف زنیکه رو میگرفت…واسه ما افه میاد!

 

من پرونده پزشکیشو ازش عکس گرفه بودم.

 

دکتره میگفت این اصلا بچه دار نمیشه…هم سمش رفته بالا هم اینکه تخمدونهاش خیلی ضعیفن و کلی مشکل دیگه…نمیتونه بچه بیاره بیخودی کلاس میزاره واسه ما!

 

حالا هرکی هم ندونه فکر میکنه ایوانکا ترامپه که وقت بچه داری نداره…والا ایوانکا هم گه بخوره! مگه اونم سه چهارتا قدو نیمقدشو نداره…!؟ پس چرا این نمیتونه بیاره!؟ اینا همش بهونه اس مادر…تنبله! قر و فر و با خانواده گشتنش نمیزاره به بچه داری فکر کنه…

 

 

 

 

 

وسط حرفهاش مکث کرد و آهی کشید…

 

 

 

#پارت_۶۳۱

 

 

 

 

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

زن عمو وسط حرفهاش مکث کرد و آهی کشید.

 

کاملا مشخص بود دلش از عروسهاش خیلی پره و کلا قیافه اش شبیه به اون مادر شوهری بود که باخودش کاملا مطمئنه تو عروس خوی داشتن اصلا شانس نیاورده!

 

سکوت خودش رو شکست و زیر لب غر غر کنان گفت:

 

 

 

 

 

-هه! مردم عروس دارن ماهم عروس داریم!

 

چه حرفهااااا که به من نزد مادر!

 

از خونه هم که زدم بیرون نوید بجای اینکه بیاد دنبال من رفته بود ور دل زنیکه هی میگفت عزیزم…قربونت برم…ناراحت نشو مادر من یه زن سنتیه…من بچه میخوام‌چیکار…وای وای!اون از رویا که خون دل مارو خورد اینم از این عجوزه که نمیشه بهش گفت بالا چشمت ابروئہ…حالا اگه یه دکتر می رفت ازش کم میشد!؟

 

 

 

 

 

نیما پوووفی کرد و گفت:

 

 

 

 

 

-حالا اگه می رفت چی میخواست بشه؟ هفت هشتا توله ی نر میذاشت تو شکمش؟؟

 

 

 

 

 

زن عمو با حرص و جوش گفت:

 

 

 

 

 

-اقلکنش یه دوا درمونیش میکرد این بچه بزاد. من با کلی بدبختی از این دکتره نوبت گرفتم هر دو نوبت پر کشید…

 

 

 

 

 

نیما لبخند زد و واسه عوض شدن حال و هوای مادرش پرسید:

 

 

 

 

 

-واسه بهار هم‌گرفته بودی!؟

 

 

 

 

 

نیم نگاهی به منی که سر پایین انداخته بودم تا باهاش چشم تو چشم نشم انداخت و بعد هم جواب داد:

 

 

 

 

 

-بله!

 

 

 

 

 

نیما تیکه ای از کیک رو خورد وبعد تو گلو خندید و پرسید:

 

 

 

 

 

-بهار نرفته نه ؟ میخوای با پس گردنی بفرستمش !؟

 

 

 

 

 

خیلی زود سرمو بالا گرفتم و تند تند گفتم:

 

 

 

 

 

-زن عمو بخدا من مشکلی ندارم…من واقعا احتیاجی به پزشک ندارم..اگه داشتم میرفتم.

 

 

 

 

 

سر تکون داد و گفت:

 

 

 

 

 

-انشالله که همینطوره…ولی پس چرا زودتر بچه دار نمیشین اگه مشکلی نیست؟چرا لفتش می دین!؟

 

 

 

 

 

خجالت زده لب گزیدم.من یکی که نمیخواستم حالاحالا ها بچه دار بشم خصوصا که هنوز احساس میکردم متعلق به نیما و این زندگی نیستم.

 

آهسته جواب دادم:

 

 

 

 

 

-فعلا شرایطش نیست…

 

 

 

 

 

نیما یه فنجون چایی دیگه برای خودش ریخت و بعد هم گفت:

 

 

 

 

 

-خب اگه فعلا شرایطش واست جور نیست پس او هم میری تو لیست عروسهای بد مادر جان!

 

 

 

 

 

زن عمو چشم غره ای به نیما رفت و گفت:

 

 

 

 

 

-نیما بیخودی شلوغش نکن.منو ننداز به جون بهار…حرف من چیز دیگه اس…میدونم بهار…میدونم.

 

 

 

 

 

نیما با غم خندید.میدونستم از رفتار مهناز با مادرش دلگیر شده اما با کنار گذاشتن فنجون چاییش گفت:

 

 

 

 

 

-چرا تو و بابا اینقدر تو فکر نوه ی پسری هستین!؟

 

چرا وقتی میدونین خلق و خوی اون مهنازه اینجوریه هی ازش میخواین بچه دار بشه!؟؟؟

 

ولش کنین…یه دختر داره بسشه دیگه…اگه نمیخواد یا نمیتونه یا اصلا هرچی به درک…چرا تو و بابا بیخیال نمیشین!؟ هااان !؟

 

اصلا صدتا پسر دنیا بیارن…چه فرقی به حال شما ها میکنه.

 

ما چه گلی به سرتون زدیم که اونا بزنن…

 

 

 

 

 

زن عمو نیمارو چپ چپ نگاه کرد و گفت:

 

 

 

 

 

-نگو…نگو نیما جاااان! تو میخوای من و بابا آرزو به دل بمیریم!؟ بدون دیدن پسر یه کدوم از شماها !؟

 

 

 

 

 

نیما بازم برای تغییر حال و هوای مادرش گفت:

 

 

 

 

 

-باشه باشه! نگران نباش! چاییتو بخور به حرفهای مهناز هم فکر نکن!

 

 

 

 

 

غمگین لب زد:

 

 

 

 

 

-مگه میشه بهش فکر نکنم !؟اونقدر به من این دختره دری وری گفت گه ترجیح دادم پیاده تا اینجا بیام اما نرم خونه.

 

اگه می رفتم آقات همون نگاه اول میفهمید چیشده.

 

نمیخواستم بعدش بره با مهناز بحث بکنه…

 

 

 

 

 

نیما خندید و گفت:

 

 

 

 

 

-عه اتفاقا باید می رفتین دعوا…اصلا شما یه ترکه بردارین هر کدوم از عروساتون نافرمانی کردن بزنینش!اول هم از بهار شروع کنید…

 

 

 

 

 

-بس کن نیماااا….حالا اونقدر کرم بریز تا آخرش منو همین یه عروس آروممو بندازی به جون هم

 

 

 

 

 

لبخند زدم و با بلند شدن از روی کاناپه گفتم:

 

 

 

 

 

-من برم یه سری به غذاها بزنم…

 

 

 

 

 

فقط میخواستم دور بشم.

 

دوربشم تا دیگه حرف از بچه به میون نیارن…

 

 

 

#پارت_۶۳۲

 

 

 

 

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

 

 

 

روی صندلی، مقابل آینه نشسته بودم ودر حالی که به فرزین و حرفهاش فکر میکردم تارهای بلند موهام رو میبافتم و عین ماتم زده ها تصویر خودمو توی آینه دید میزدم….

 

صداش، صدای لعنتی عزیزش هنوز توی گوشم بود.

 

واقعا هنوز دوستم داره؟ حتی بیشتر از قبل !؟

 

من چی!؟ منم دوستش دارم!؟

 

منم هنوز مثل گذشته خاطرخواشم !؟منم هنوز دیوونه اشم!؟

 

منم هنوز تو رویاهام خودمو کنار اون میبینم؟

 

فرزین…آاااخ فرزین…چقدر دوست داشتم.چقدر عاشقت بودم.

 

کاش به حال خودم رهام نمیکردی..کاش پسم نمیزدی…کاش!

 

بهش احساس داشتم.قلبم وقتی میدیدیش تو سینه ام می تپید.

 

دستهام سست میشدن و زبونم لال…اینا علائم چی بودن جز دوست داشتن!؟

 

 

 

اونقدر غرق فکر و خیال فرزین بودم که متوجه حضور نیما نشدم. درو رها کرد و قدم زنان اومد سمتم.سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

 

 

 

 

-مادرتو رسوندی!؟

 

 

 

 

 

سرش رو تکون داد و در جواب سوالم گفت:

 

 

 

 

 

-آره! رسوندمش!

 

 

 

 

 

آهسته لب زدم:

 

 

 

 

 

-خوب کردی!

 

 

 

سرم رو خم کردم و بی رمق و بی حس و حال به بافتن همون موهای نرمم ادامه دادم و بازهم رفتم تو فکر فرزین…

 

ناخواسته و بی اختیار!

 

اصلا ذهن من شده بود عینهو کش تومبون هی در می رفت و می پرید سمت فرزین!

 

 

 

تو همون حس و حال هوا،منتظر بودم نیما مثل همیشه با بی توجهی از کنارم رد بشه و بره اما نرفت و درکمال تعجبم پرسید:

 

 

 

 

 

-من ببافم برات!؟

 

 

 

 

 

این پرسش از نیما خیلی یعید بود.خیلی خیلی خیلی…متعجب از این رفتارش سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

 

 

 

 

-مگه بلدی!؟

 

 

 

 

 

چشمهاش رو بازو بسته کرد و جواب داد:

 

 

 

 

 

-معلومه که بلدم!

 

 

 

 

 

موهام رو رها کردم و اون پشتم ایستاد و برخلاف من سر حوصله و آروم و خونسرد مشغول بافتن موهام شد و همزمان پرسید:

 

 

 

 

 

-تو که ناراحت نشدی از حرفهایی که جلوی مامان بهت زدم!؟

 

 

 

 

 

بی حرکت رو صندلی نشستم تا کارشو انجام بده و بعد درحالی که زل زده بودن به رو به رو پرسیدم:

 

 

 

 

 

-تو خیلی حرفها زدی کدومش!؟

 

 

 

 

 

از تو آینه نگاهش کردم.سرش خم بود و حواسش جمع بافتن موهای من.درست عبن بچه ای که میخواد مشقهاشو به بهترین شکل ممکن بنویسه و تحویلش مادرش بده.

 

خونسرد گفت:

 

 

 

 

 

-اینکه با پس گردنی میبرمت پیش دکتر و بقیه ی حرفها…باید مامانم احساس میکرد بین تو و اون انتخاب من اونه..که البته هم اونه ولی خب اون حرفها بیشتر نمایشی بودن که حالش خوب باشه و شر ورهای مهناز از خاطرش پر بکشه!

 

 

 

 

 

نفسم رو بیرون فرستادم و گفنم:

 

 

 

 

 

-مهم نیست…ایرادی نداره!

 

 

 

 

 

اینو گفتم و باز زل زدم به رو به رو…کاش نیما کاری بکنه ازش متنفر بشم.

 

کاش با رفتارهاش منو از خودش بیزار بکنه اونجوری من میتونم وقتی فرزین ازم پرسید شوهرمو دوست دارم یا نه با قاطعیت جواب بدم:

 

 

 

*نهههههه! هیچوقت و هیچ زمان*

 

 

 

 

 

تو خودم بودم که انتهای موهای بافته شده ام رو انداخت روی شونه ام ک بعد کنارگوشم گفت:

 

 

 

 

 

-خب! تموم…چطوره!؟

 

 

 

 

 

به موهای بافته شده م توی آینه نگاه انداختم.نه! مثل اینکه کارش خیلی هم بد نبود!

 

از تو آینه نگاهش کردم و جواب دادم:

 

 

 

 

 

-خوبه!

 

 

 

 

 

دستهاش رو گذاشت روی شونه هام و با لبخند گفت:

 

 

 

 

 

-من که گفتم کارم خوبه!

 

 

 

 

 

برخورد دستهاش با شونه های لختم باعث شد تنم‌مور مور بشه…

 

آب دهنمو قدرت دادم و خواستم بلند بشم که گفت:

 

 

 

 

 

-نه!بشین…

 

 

 

#پارت_۶۳۳

 

 

 

 

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

 

 

 

آب دهنمو قورت دادم و خواستم بلند بشم که گفت:

 

 

 

 

 

-نه بشین…

 

 

 

 

 

هنوز هم پشتم ایستاده بود.از توی آینه زل زد به چشمهام.

 

نگاه هاش سنگین بود و معنی دار…نمیدونستم چی میخواد بگه و چیکار کنه اما دوست داشتم بهم بتوپه…

 

دوست داشتم هزارو یه بهونه دستم بده که این زندگی رو ماچ کنم و بزارم کف دستش و بگم مال خود خودت! و برم…

 

و برم و برم و برم و اونقدر

 

ازشون دور بشم که هیچکدومشون احساس نکنن اصلا بهاری در کار بوده.

 

اونوقت من بمونم و فرزین.

 

من بمونم و کسی که هنوز با دیدنش قلبم به تپش میفتاد.

 

به صورت نیما نگاه کردم.

 

به صورت جدی و بی نهایت جذاب مردونه اش که من خیلی دیر یه دیر لبخند رو روش می دیدم.

 

 

 

با مکثی کوتاه دست برد توی جیب شلوار و یه سوئیچ بیرون آورد و اونو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

 

 

 

-بگیرش…

 

 

 

 

 

ازش گرفتمش و نگاهی سردرگم بهش انداختم.

 

نفهمیدم چرا همچین چیزی رو به من داده واسه همین پرسیدم:

 

 

 

 

 

-این چیه!؟

 

 

 

 

 

دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و با فاصله گرفتن از من پرسید:

 

 

 

 

 

-مشخص نیست!؟

 

 

 

 

 

از جلو چشمها و دیدم پایین آوردمش.چرخوندمش و پر دقت تر نگاهش کردم و بعد دوباره سرم رو بالا گرفتم و جواب دادم:

 

 

 

 

 

-چرا! میدونم که شکلات یا بستنی نیست! ولی چرا داری میدیش به من ؟

 

 

 

 

 

دست راستشو از جیب شلوارش بیرون آورد درحالی که پاکت سیگارش رو هم ییرون آورده بود.

 

یه نخ سیگار بیرون کشید و گذاشت لای لبهاش.

 

هنوز کنجکاوانه بهش خیره بودم.

 

دلم میخواست زودتر دهن وا بکنه اما اون انگار عجله ای واسه حرف زدن نداشت.

 

فندک رو که زیر سیگار گرفت و روشنش کرد، جواب داد:

 

 

 

 

 

-لابد دلیلی داره!

 

 

 

 

 

چون کمی ازم فاصله گرفت رو صندلی کمی چرخیدم سمتش و جواب دادم:

 

 

 

 

 

– چه دلیلی!؟

 

 

 

 

 

سیگارو بیرون کشید.لبهاش رو جمع کرد و با بیرون فرستادن دود سیگار و کنار انداختن پاکت و فندکش،هموطنور که سمت پنجره میرفت گفت:

 

 

 

 

 

-پاشو بیااا…میفهمی!

 

 

 

 

 

از روی صندلی بلند شدم و قدم زنان به سمتش رفتم.کنار پنجره ایستاد.

 

نمیدونستم چی توی سرش بود.

 

پنجره رو باز وزد وبا کنار کشیدن پرده،کمی کناررفت و کنارش ایستاد.

 

باد خنک از همونجا تنم رو از زیر اون لباس خواب دو بنده ی نازک نوازش کرد.

 

خیلی آروم گفت:

 

 

 

 

 

-بیا جلوتر…بیا…

 

 

 

 

 

موهام رو پشت گوش جمع کردم و به پنجره نزدیکتر شدم.کنارش ایستادم.

 

کوچه رو نگاه کردم.

 

خلوت بود و ساکت…

 

پرسیدم:

 

 

 

 

 

-خب !؟

 

 

 

 

 

با دست چپش به یه دویست و شش سفید که کنار ماشین خودش پارک بود اشاره کرد و گفت:

 

 

 

 

 

-اون مال توئہ!

 

 

 

باورنکردنی بود.یعنی واقعا اون ماشین رو واسه من خریده!؟

 

نیما و اینکارا آخه !؟

 

اون همچین کارایی هیچوقت انجام نمیداد.

 

سرمو به سمتش چرخوندم و متعجب پرییدم:

 

 

 

 

 

-برای من گرفتی!؟

 

 

 

 

 

دستشو بالا آورد و بعدار یه پک عمیق به سیگارش و بیرون فرستادن دود جواب داد:

 

 

 

 

 

-آره …

 

 

 

 

 

سخت بود باورش واسه همین ناخوداگاه پرسیدم:

 

 

 

 

 

-برای من ؟

 

 

 

 

 

سرش رو تکون داد و بعد جواب داد:

 

 

 

 

 

-از این به بعد با ماشین خودت برو بیمارستان یا دانشگاه یا هر جا…اینجوری بهتره از اینکه همیشه لنگ تاکسی باشی!

 

 

 

 

 

چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.

 

خدایااااا….

 

چرا وقتی آرزو میکردم باهام بداخلاقی بکنه و من واسه همیشه ازش متنفربشم و هزار بهونه و دلیل دیگه به دست بیارم میشد یه نیمای دیگه…؟

 

یه آدم مهربون تر و بهتر …

 

چرا…؟ آخه چرا !؟

 

دوباره سرمو به آرومی برگردوندم و به ماشین نگاه کردم.

 

همیشه آرزو داشتم یه همیچن ماشینی داشته باشم ولی اونقدر درگیر بدبختی هام بودم که هیچوقت و هیچ زمان حتی تو خیالمم داشتنش رو تصور نکردم.

 

یعنی یه جوری برام یه آرزوی محال بود.

 

تو خودم بودم که

 

پرسید:

 

 

 

 

 

-خب میپسندی!؟

 

 

 

 

 

مونده بودم چیبگم.دستهامو رو لبه ی پنجره گذاشتم و با خیره شدن به ماشین جواب دادم:

 

 

 

 

 

-آره…آره…خیلی خوبه!

 

 

 

 

 

دستش رو از پنجره بیرون برد و با تکوندن خاکستر سیگار گفت:

 

 

 

 

 

-رانندگی که بلدی هاااان !؟

 

 

 

 

 

پلک زدم و خیره به ماشین جواب دادم:

 

 

 

 

 

-آره…

 

 

 

 

 

نیمچه لبخندی زد و به شوخی پرسید:

 

 

 

 

 

-رانندگیت که افتضاح نیست هااان !؟ نکنه یه وقت خودت و کسی رو به کشتم بدی!

 

 

 

 

 

لبخند خیلی تلخی روی صورت نشوندم و با صدای ضعیفی جواب دادم:

 

 

 

 

 

-نه اونقدر ها هم داغون نیستم…

 

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و پرسید:

 

 

 

 

 

-خوبه…خوبه!

 

 

 

 

 

 

 

نگاهم به بیرون بود که دستش رو گذاشت روی شونه ام.تو خودم جمع شدم.

 

انگار میخواستم از خودم دفاع کنم دربرابر کسی که خیلی باهم غریبه بودیم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Pariya
Pariya
2 سال قبل

این دختره چرا انقدر شبیه آدمای دو قطبی هه اخههه؟!
پیر شدم از دستش از بس ک به خاطرش حرص خوردم:|

مهشید
مهشید
2 سال قبل

ناموصا ریدی ب حالمون صد متر فاصله میزاری ک بگی خیلی نوشتم براتون نویسنده کاری نکن تا میخوری فوشت بدما

یاس
یاس
2 سال قبل

این رمان داره ميره تو چهار سال یعنی زندگی يه دختر قلب دریا انقد ادامه داره تمومش کنید لطفا به شعور ما توهین نکنید نصف رمانای که مینویسید از سریال های ترکی الهام گرفتين اندازه کف دست متن نوشتی جمع کنید بساطتونو

Zari
Zari
2 سال قبل

چرا انقدر فاصلههه بین متناس😶اص میخونی نظراتو؟
من ک شک دارم…

Shab dorr
Shab dorr
2 سال قبل

و اینکه نویسنده جان
عکس شخصیت های رمانت هم بزار😁😁🥺

ی بنده خدا ....
ی بنده خدا ....
2 سال قبل

چرا انقدر فاصله میزارید حال ک در روز ی پارت میزارید لااقل بافاصله ننویسید و بیشتر بنویسید

Shab dorr
Shab dorr
پاسخ به  ی بنده خدا ....
2 سال قبل

خداوکیلی کم هم فاصله نیست
بین دو خط متن کم کم اندازه ده خط فاصله گذاشتن

Parisa
Parisa
2 سال قبل

نویسندههههه خجالت بکش! برا چی گولمون میزنی آخه؟! گناه داریم بخدا 🙁
حداقل 4 تا خط دیگه هم مینوشتید…

Shab dorr
Shab dorr
2 سال قبل

خدا وکیلی اکه متن کم دارید ، نخواید یا فاصله گذاشتن جبران کنید

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x