78 دیدگاه

رمان در پناه آهیر پارت ۱۸

2.7
(3)

آهیر

اذیت کردن افرا و سر به سر گذاشتنش، برام لذتبخش بود و از هر فرصتی استفاده میکردم تا عصبانیش کنم و مثل یه ماده ببر دندونهاشو بهم نشون بده..

مدتی بود که مثل قبل با گفتن دختر و خانم و صفات مونث عصبانی نمیشد و از کوره درنمیرفت..

مدتی بعد فهمیدم که کمی تا قسمتی دختر بودنش رو قبول کرده و دیگه مثل قبل ادعای پسر بودن نداره..

جای سئوال بود برام که چی باعث این تغییر شده و جوابش رو پیدا نمیکردم تا اینکه خودش موقع چت با نگین گفت که آهیر باعث میشه حس کنم دخترم !

خوشحال شدم از اینکه باعث اون تغییر من بودم و تونستم کمکی بهش کنم تا خودِ واقعیش رو پیدا کنه..
تصمیم گرفته بودم بیشتر با صفات مونث خطابش کنم تا آروم آروم برای خودش هم عادی بشه و از دوراهی و گیجی جنسیتی دربیاد..

اوایل که با اسم نگین باهاش چت کردم، میخواستم بعد از مدتی بهش بگم آهیرم.. ولی وقتی از احساساتش حرف میزد برام، وسوسه میشدم اون بازی رو ادامه بدم تا شاید همه ی حرفهای دلش رو بهم بگه..

شایدم دلم‌ نمیومد خودمو لو بدم چون دلم میخواست یه روز حسی، حرفی، راجع به من به نگین بگه!

مدتی بود حس میکردم که چیزی توی قلبم نسبت به این دختر وجود داره که نمیدونم کی شکل گرفته و اینقدر قوی شده که دلم میخواد برای همیشه کنارم باشه..

دیگه میدونستم که افرا رو بعنوان رفیق دوست ندارم و دلم نمیخواد تغییر جنسیت بده..

در کمال ناباوری میدیدم که شیفته ی لبهای قلوه ای و چشمهای عسلی درشتش هستم و گاهی بدون اینکه خودش بدونه دید میزنمش..

دختری که بهیچوجه سعی نمیکرد جذاب باشه، چطور بود که با هر حرکتش و نگاهش از من دل میبرد !

و این برای منی که با لوندترین و سکسی ترین دخترها و زنها رابطه داشتم خیلی عجیب بود..

هیچکدومشون، حتی یلدا هم، به اندازه ی افرا ذهن و قلب منو درگیر نکرده بودن..

افرا، دختری که در نگاه اول عاشقش نشده بودم.. با گذشت زمان و شناختن اخلاقهای خوبش و مرام و معرفتش، شیفته ش شده بودم..

دختر خانواده ی پولداری که از کودکی زندگی لوکس و مرفهی داشت، تو خونه ی کوچیک و زندگی معمولی من آنچنان بی غل و غش رفتار میکرد که از دیدن سادگی ها و قانع بودن هاش لذت میبردم..

با گذشت زمان، هر روز حس جدیدی به افرا پیدا میکردم..

روزی که توی حیاط فرش میشستیم و بغلش کردم، فهمیدم که این دختر خیلی خواستنیه و ازش خوشم میاد..

با اینکه از آشپزی کردن برای من متنفر بود، ولی وقتی بخاطر ناراحتی معده م شروع به آشپزی کرد، توی دلم جای خاصی برای خودش پیدا کرد..

روزی که بخاطر من وارد دعوای مردها شد و سر و صورتش زخمی شد، فهمیدم که این دختر با همه فرق داره و آخر معرفت و خوبیه.. اونروز تصمیم گرفتم که هیچوقت ولش نکنم..

وقتی رفت شمال و دو سه روزی ازش دور بودم، فهمیدم که دلم براش تنگ میشه و دوست دارم پیشم باشه..

روزی که شنیدم از درخت افتاده، نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم و با دیدن حال خوبش دلم آروم گرفت.. اونروز فهمیدم که حس و حال جدید قلبم با افرا مرتبطه..

روزی که انگشتشو زد به بینیم و من ناخوداگاه انگشت آغشته به کیکش رو لیس زدم، فهمیدم که من این دختر رو بطرز عجیبی میخوام..

روزی که مقابل مادرش با اون حرفها ازم دفاع کرد و ترکم نکرد، فهمیدم که دوستش دارم..

وقتی بعد از رفتن مادرش بغلش کردم و مثل یه بچه گربه خزید توی بغلم و سرشو گذاشت روی سینه م، فهمیدم که عاشقش شدم !

…………………………….

افرا

از دفتر وکیل بیرون اومدم و نگاهی به آسمون کردم و ته دلم گفتم خدایا کار عفو سالار رو درست کن نوکرتم..

با حرفهایی که وکیل زده بود ته دلم روشن بود و امیدوار شده بودم..

گفته بود چون سالار مدت زیادی از حبسش رو گذرونده و همسرش هم بی سرپرسته امید زیادی هست که شامل عفو بشه..

ولی شرایط دیگه ای هم بود که از من پرسید و من نمیدونستم..

باید طوری که آهیر بو نبره ازش اطلاعات میگرفتم..

تو راه خونه بودم که عسل زنگ زد و بهش گفتم بیاد خونه ی ما..

آهیر هنوز نیومده بود و کلی با عسل درد دل کردیم.. اون طفلی از اختلاف پدر و مادرش رنج میکشید و میگفت میترسه طلاق بگیرن، و من از سردرگمی و عدم هویت جنسیم در عذاب بودم..

با عسل صمیمی بودم و میدونست که حس هایی به آهیر دارم و تشویقم میکرد..

_بخدا افرا از وقتی تو اومدی تو زندگی استاد اصلا یه جور دیگه شده.. با یلدای چلغوز که بود همیشه دمغ و اخمو بود و پاچه مونو میگرفت.. ولی جدیدا تو کلاس میگه میخنده و چند بار باهامون شوخی کرده

حرفهایی که فرحناز خانم هم گفته بود.. گفته بود آهیر با تو سرزنده و شاد شده..

و الان که عسل هم همونارو گفت دیگه مطمئن شدم و ته دلم خوشی موج زد..

عسل به لبخندی که با فکر آهیر روی لبم نشست اشاره کرد و با خنده گفت

_پاشو بابا تو خیلی وقته از دست رفتی.. مارو باش که تازه میخوایم احساسات خانمو برانگیخته کنیم.. تو خودت برانگیخته شده ای

گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و گفتم

_شایعه سازی نکن از این خبرا نیست.. من هنوز با خودم درگیرم

_درگیر چی؟.. نمیدونی دختری یا پسری؟.. خب امتحان کن.. تا الان که همش پسرونه گشتی و به جایی نرسیدی.. یه مدت هم دختر باش ببین اوضاع چطوره.. ابروهاتو بردار، این پاهاتو شیو کن، یکم خانم باش.. اگه تونستی یه آرایش ملایمی بکن..
چی از دست میدی؟.. فقط یه مدت به اصلت برگشتی و دخترونه رفتار کردی.. اگه دیدی حس خوبی نداری دوباره برگرد به دنیای پسرونه ت

_اصل من دختر نیست عسل

_چرا اصل تو دختره.. وگرنه عاشق آهیر نمیشدی

از روی مبل بلند شدم و گفتم

_من عاشق آهیر نیستم فقط گفتم یه حس هایی بهش دارم که نمیدونم دوستیه، رفاقته، پسندیدنه، چیه

_عشقه عزیز من.. عشق.. تو به حرف من گوش کن به خودتم ثابت میشه

با حرفای عسل رفته بودم تو فکر.. وقتی گفت ابروهاتو بردار و شیو کن و خانم باش، منزجر نشدم و مثل قبلنا چیز غیرممکنی بنظرم نیومد..

شاید میتونستم امتحان کنم.. نگین هم مثل عسل معتقد بود که من باید اصل خودم رو پیدا کنم وگرنه بی هویتی جنسی عذابم میده..

رو به عسل گفتم

_تنهایی، هم جرات نمیکنم، هم میدونم پشیمون و بیخیال میشم.. یه روز بیا باهم انجامش بدیم

از خوشحالی دستاشو به هم زد و گفت

_با کمال میل

وسط هال وایساده بودم که آهیر کلید انداخت درو باز کرد و اومد تو..

عسل با دیدنش سریع بلند شد و گفت

_سلام استاد

_سلام، خوش اومدی.. بشین

_نه دیگه من برم مزاحم شما نشم

با آهیر سلام و علیکی کردیم و گفت

_حال شما خانم؟

نمیدونم چرا با یه احوالپرسیش مثل اسکل ها سرخ و سفید شدم و عسل دور از چشم آهیر چشمکی بهم زد و خندید..

سعی کردم عادی باشم و گفتم

_خوبم شما چطورین استاد؟

در حالیکه میرفت سمت اتاقش گفت

_گرسنه.. میتونم یه گاوو بخورم

رو به عسل که داشت مانتوشو میپوشید گفتم

_بمون توام با ما ناهار بخور

_نه قربونت.. باید برم.. شمام تنها باشین بهتره

موذیانه خندید و زدم به پشتش و گفتم

_سوژه شدیم برات عسل خانم

_چه سوژه ای بهتر و جذاب تر از استاد امانی و زنش افرا جون

خنده ای کرد و از در رفت بیرون..

وقتی آهیر اومد تو آشپزخونه هنوز بخاطر جریان سوتین باهاش سرسنگین بودم، و با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم

_ناهار تاس کبابه.. دوس داری یا همشو خودم باید بخورم؟

نشست روی صندلی پشت میز و گفت

_من همه چی دوس دارم.. هر چیزی که خوشمزه باشه اوکیم

شیشه ی آبو گذاشتم روی میز که با چشمش اشاره کرد به سوتینی که بسته بودم و با خنده گفت

_میبینم که سپر دفاعی بستی.. باریکلا دختر حرف گوش کن

ابروهامو گره کردم و گفتم

_بی تربیت هیز.. از دست تو امنیت ندارم تو این خونه

خندید و یه تکه نون برداشت و خورد..

غذا رو با قابلمه گذاشتم وسط میز که نگاهی کرد و گفت

_دِهه.. یکم ظریف باش.. قابلمه رو کردی تو حلقمون

نشستم و گفتم

_امروز اینجوریه.. حال ندارم دیس و بشقاب بچینم.. بخور خداتو شکر کن

خم شد توی قابلمه و برای خودش غذا کشید و گفت

_گاهی یادم میره تو دختر مهندس حسن زاده ای و بچه پولداری.. با این کارات دختر گدای محل از تو باکلاس تره بخدا

نون لواشو گردوندم تو بشقاب و یه لقمه ی بزرگ چپوندم تو دهنم و گفتم

_کلاسم کجا بود بابا؟.. بخور ببین چی پختم

خندید و اونم شروع کرد به خوردن و گفت

_اوه.. بیسته

وقتی آخرش کم مونده بود ته بشقابو هم لیس بزنه گفتم

_آهیر.. سالار قبلا سابقه داشته؟.. یعنی جرم دیگه ای مرتکب شده؟

با تعجب نگام کرد و گفت

_معلومه که نه.. سالار درست ترین آدمیه که میشناسم.. چی شد یهو یاد سالار افتادی؟

_هیچی همینجوری به ذهنم رسید.. رفتارش تو زندان چطور بود؟.. مسئولین زندان و نگهبونا ازش راضین؟

_همشون رفیق سالارن.. چرا میپرسی اینارو؟

_آخه اخلاقش با ما خیلی خوب بود کنجکاو شدم بدونم با همه خوبه یا نه

از جوابهایی که آهیر داد طوری خوشحال شدم که به زور خودمو بیتفاوت نشون دادم..

وکیل گفته بود اگه سابقه و جرم دیگه ای نداشته باشه، و در طول مدت حبسش، حسن اخلاق و رفتار داشته باشه و مسئولین زندان تاییدش کنن، شانس عفو گرفتنش خیلی زیاد میشه..

دل تو دلم نبود که برم پیش وکیل و بقیه ی شرایط و اقداماتی که باید انجام میدادیم رو هم بپرسم..

روز بعد که رفتم ‌پیشش و اطلاعات ناقص رو هم بهش دادم گفت که خیلی خوبه و بهتره خانواده ش درخواست عفو کنن از قوه ی قضاییه تا درخواست توی کمیسیون عفو و تخفیف مجازات محکومین بررسی بشه..

گفت که در مناسبت های خاصی پیشنهاد عفو داده میشه و من از مناسبتهایی که گفت نزدیکترینش رو توی تقویم به ذهنم سپردم..

یعنی میشد؟.. بزرگترین آرزوی آهیر که میدونستم آرزوی فرحناز و سالار هم هست، و الان آرزوی من هم شده بود، برآورده میشد؟

درخواست عفو رو من نمیتونستم انجام بدم و باید یکی از بستگان درجه یک انجام میداد..

به گیتی، دختر سالار، زنگ زدم و جریانو بهش گفتم.. از هیجان و خوشحالی زد زیر گریه، ولی بهش گفتم که عفو حتمی نیست و ممکنه موفق نشیم و به مادرش و آهیر فعلا هیچی نگه..

گفت که پدرش تو این ۳۲ سال که زندانی بوده، چند باری برای مرخصی اومده خونه، ولی زمانش انقدر کم بوده و همیشه غم و حسرت برگشتنش رو داشتن که نمیتونستن خوشحال بشن و آزاد شدنش یه آرزو و رویاست براشون..

قرار گذاشتیم باهم و اومد پیش وکیل یه درخواست تنظیم کردیم و دادمش به وکیل تا بقیه ی کارها رو اون انجام بده و به ما خبر بده..

وقتی رسیدم خونه، آهیر هنوز نیومده بود و حس کردم که ساعات تدریسش رو بیشتر کرده و دیرتر میاد خونه..

هنوز لباسهامو عوض نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد و صدای عصبی و لحن سرد مادر آهیر رو شنیدم که بدون احوالپرسی گفت کارت دارم سریع بیا خونه ی ما..

گفتم

_چیزی شده؟..خوبین شما؟

_بیا.. بهت میگم

چاره ای جز رفتن نداشتم و سوئیچمو از روی کنسول برداشتم و رفتم بیرون..

وقتی رسیدم خونشون، خدمتکارشون درو باز کرد و وقتی وارد سالن شدم آنیتا رو دیدم که با خشم و غضب نگاهم میکنه و مادرش سرشو تکیه داده به مبل راحتی و یه خدمتکار دیگه شونه و بازوهاشو میماله..

وضعیتش طوری بود که انگار اتفاقی افتاده بود و حالش بد شده بود..

با تعجب و نگرانی رفتم جلوتر پیششون و سلام کردم..

_چی شده خانم امانی؟.. حالتون خوبه؟

تکیه شو از مبل برداشت و صاف نشست و گفت

_ازت شاکی ام افرا.. کاش پام میشکست و نمیومدم خواستگاری تو برای پسرم

با دهانی باز و چشمهای گرد شده نگاهش میکردم و نمیدونستم چی شده که اون حرفها رو بهم میزنه..

قبل از اینکه چیزی بگم صداشو بلندتر کرد و گفت

_نتونستی زن بشی براش؟.. نتونستی چشم و حواسشو به خودت جمع کنی؟.. من تو رو عقد کردم براش که از اون زنیکه دست بکشه.. ولی تو نتونستی نگهش داری.. بازم رفت طرف اون پتیاره

با حرفایی که زد متوجه موضوع شدم.. ارتباط آهیر با یلدا رو فهمیده بود و منو مقصر میدونست..

بازم تا خواستم جواب بدم با همون صدای بلند و لحن تحقیر آمیز گفت

_هی گفتم به خودت برس.. هی گفتم آرایش کن قشنگ بپوش برای شوهرت.. ولی گوش نکردی و مثل پسربچه گشتی مقابلش.. معلومه که میره سراغ اون زنیکه که سر تا پا عشوه ست

هنوز دهنمو باز نکرده بودم که آنیتا که کنار مبل سرپا وایساده بود و دستاشو روی سینه قفل کرده بود گفت

_من بهت گفتم این دختر لایق داداشم نیست مامان.. چقدر گفتم این دختره بدتر از دخترای دهاتیه و حتی سیبیلاشم برنمیداره.. داداش بیچاره م اینو چیکار کنه آخه؟

آخ که باز هم دچار بی عرضگی تو جواب دادن و دفاع از خودم شده بودم و زبونم تو دهنم نمیچرخید تا جوابی بهشون بدم.. از طرفی هم حق داشتن و راست میگفتن..

مادر رو به دخترش با آخ و ناله گفت

_گفتم دختر سهیلاست.. بلده چطور شوهرشو بگیره تو چنگش.. از کجا میدونستم یه ذره هم به مادر زرنگ و سیاستمدارش نرفته و نمیتونه پسرمو کنترل کنه

یه نگاه به مادر آهیر و یه نگاه به آنیتا میکردم که دوتایی به من حمله میکردن و من مونده بودم وسط..

با تته پته گفتم

_آهیر دیگه با یلدا نیست خانم امانی

مادرش دادی زد و گفت

_نیست؟.. یه ساعت پیش عفریته خانم اومده بود اینجا و میگفت از پسرت حامله م

با شنیدن جمله ی آخرش انگار دنیا رو کوبیدن به سرم..

دستمو گرفتم به پشتی مبل و آروم نشستم.. یلدا از آهیر حامله بود!!

آخرین چیزی که دیدم سهراب شوهر آنیتا بود که از پله های گوشه ی سالن مارو نگاه میکرد..

………………………

آهیر

تو راه خونه بودم که تلفنم زنگ خورد و شماره ی سهراب رو دیدم..

جواب دادم که گفت

_زود بیا اینجا، مادرت و آنیتا دارن زنتو محاکمه میکنن

متوجه حرفش نشدم و با تعجب گفتم

_زنمو؟.. افرا اونجاست؟.. چی شده سهراب؟

_نمیدونم، فقط میبینم که دارن میکوبنش اونم فقط نگاه میکنه

با حرفی که زد گردش خون توی رگام تندتر شد و قیافه ی مظلوم افرا وقتی کسی بهش میتوپید، اومد جلوی چشمم..

با عجله و عصبی خودمو رسوندم تا ببینم جریان چیه و افرا اونجا چیکار میکنه..

پشت سر هم زنگ رو زدم و وقتی وارد سالن پذیرایی شدم دیدم افرا با رنگ و روی مثل گچ نشسته مقابل مادرم روی مبل و مادرم از عصبانیت قرمز شده و آنیتا مثل میرغضب وایساده بالای سرشون..

با دیدن من که با عجله وارد شدم خواستن چیزی بگن که بلند داد زدم

_چه خبره اینجا؟

مادرم نیم خیز شد تا چیزی بگه و افرا با چشمای قرمز و غمگین سرشو برگردوند و به من نگاه کرد..

رفتم پیشش و کنار مبلی که نشسته بود وایسادم.. دستمو گذاشتم روی شونه ش و گفتم

_چی شده؟.. چرا رنگ و روت اینطوریه؟

سرشو به علامت هیچی تکون داد و نگاهشو ازم گرفت..

مادرم گفت

_آهیر نمیبخشمت اگه از اون زنیکه بچه دار بشی.. نه تو رو میبخشم نه این دخترو که عرضه نداشت برات زن باشه و بازم رفتی سراغ اون

بلند و عصبی گفتم

_اولا که درست صحبت کن مامان.. افرا مگه چیکار کرده که بی عرضه شده؟.. دوما، من سراغ یلدا نرفتم، چه بچه ای؟

_زنیکه ی بیحیا اومده بود در خونه.. کشیدمش تو خونه تا پیش در و همسایه آبروریزی نکنه.. تو روم وایساده میگه از پسرت حامله م

از چیزی که شنیدم متعجب و عصبی گفتم

_چی؟؟.. یلدا اومده اینجا گفته از من حامله ست؟!!

مادرم با آه و ناله تکیه داد به مبل و نرگس لیوان آب قندو داد دستش..

_خدایاااا.. از چیزی که میترسیدم سرمون اومد

_گوه خورده با جد و آبادش.. من بعد از افرا به یلدا دست نزدم

با حرفی که زدم چشمای غمگین افرا جون گرفت و عمیق نگاهم کرد..

نشستم پیشش روی مبل و دستمو گذاشتم روی پشتی مبلش و گفتم

_تو اینجا چیکار میکنی؟.. چرا مثل گچ شدی؟

با صدای خفه ای گفت

_مامانت زنگ زد گفت بیا.. خیلی از من ناراحت بود که تو بازم با یلدایی

انقدر دلش پر بود و بغض داشت که به یه تلنگر بند بود تا بترکه و اشکش سرازیر بشه..

لبخندی بهش زدم و دستمو گذاشتم روی شونه ش و گفتم

_چرا به مادرم نگفتی آهیر دیگه با یلدا نیست؟.. چرا گذاشتی ناراحتت کنن؟

با حرفی که زدم بغضش بیصدا ترکید و اشکاش از چشماش ریخت..

_گفتم.. ولی باور نکرد

رو به مادرم گفتم

_من میرم هفت پشت اون هرزه رو صاف میکنم الان.. شماهام آخرین بارتون باشه به زن من توهین میکنین و هر چی از دهنتون درمیاد بارش میکنین

مادرم آب قندشو خورد و بیحال گفت

_چیکار کنم.. عقلمو از دست دادم از فکر حامله بودنش.. تو مطمئنی دروغ گفته و خبری نیست؟.. نکنه یهو یه توله بیاره بزاره بغلت؟

_مگه کشکه؟.. من نمیدونم چه گوهی خوردم و نخوردم؟.. کثافت آشغال معلوم نیست از کی شکمش بالا اومده خواسته بچسبونه به لنگ من

_خدا رو شکر که فهمیدی چه آشغالیه.. از نگرانی اینکه بازم با اون باشی شب و روز نداشتم مادر

نگاهی به افرا کردم و گفتم

_افرا باعث شد ذات واقعی اونو بشناسم.. در ضمن کسی که خانمی مثل افرا داشته باشه مگه خره پی کسی مثل یلدا باشه؟

با محبت بهم نگاه کرد و دیدم که رنگ و روش داره برمیگرده و بهتر میشه..

خواستم دستشو بگیرم و بلندش کنم بریم که آنیتا گفت

_طوری میگی خانم هر کی ندونه فکر میکنه زنت کیت میدلتونه.. مادرم با انتخاب این دختر بدبختت کرد داداش

با حرفای آنیتا چشمام گرد شد و از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم

_چه زری داری میزنی تو؟.. اصلا میفهمی چی داری میگی؟

حق به جانب یه قدم جلوتر اومد و گفت

_بله میفهمم.. هیچیه این دختره به تو و ما نمیاد.. اون از ظاهرش که آدم خجالت میکشه بگه زن داداشمه، اونم از باطنش که از ظاهرشم بدتره

بدجور عصبی شدم و گفتم

_چون آرایش از صورتش نمیریزه و موهاشو طلایی نکرده خجالت میکشی بگی زن داداشمه؟!.. گم شو از جلوی چشمم احمق

افرا از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت و گفت

_بریم.. دعوا نکن

تا خواستم بگم بریم، آنیتا با خشم و تنفر بیشتری گفت

_زن عزیزت، تو مهمونی سالگردمون به جاریم گفته سهراب از سر آنیتا زیادیه.. اونم با هر و کر برا من تعریف میکرد.. گول ظاهر ساده شو نخور آقا آهیر

دست افرا توی دستم سفت شد و دیدم که لباشو به هم فشار داده..

مادرم بازم آه و ناله ای کرد و گفت

_نرگس فشار سنجو بده.. ای خدااا

قبل از اینکه افرا چیزی بگه رو به آنیتا گفتم

_افرا از این حرفای خاله زنکی بلد نیست.. انقدر خر و نفهمی که نفهمیدی این حرف دل خودِ جاریته که از زبون افرا گفته.. توام اگه یه ذره شعور و معرفت داشتی میزدی تو دهنش و از زن برادرت دفاع میکردی.. ولی بنظر منم سهراب از سرت زیادیه و حیفه برای تو

و رو به افرا کردم و گفتم

_بریم

هنوز پشتمو بهشون نکرده بودم که آنیتا با گریه و داد گفت

_دستت درد نکنه داداش.. حالا دیگه ما بد شدیم؟.. تا الان به زور خودمو نگه داشتم تا نگم این دختره چه آشغالیه.. ولی مجبورم کردی

و رو کرد به مامانم و گفت

_دختری که برای پسرت گرفتی اصلا دختر نبوده مامان خانم، خودشو انداخته به داداشم

با حرفی که آنیتا زد صبر نکردم و چنان سیلی محکمی زدم تو گوشش که نفهمید از کجا خورد..

مادرم فریادی زد و اومد جلومو گرفت و افرا هم بلند گفت

_آهیررر

توجه نکردم بهشون و انگشتمو مقابل صورت آنیتا که با ترس نگاهم میکرد تکون دادم و گفتم

_ هر کسی که شیطون صفت باشه و فتنه گری کنه، من از زندگیم حذفش میکنم.. طوری ایگنورش میکنم که انگار از اولش نبوده.. حتی اگه همخونم باشه.. پس الان مثل بچه آدم از افرا معذرتخواهی کن وگرنه بخاطر گوهی که خوردی برای همیشه میزارمت کنار

_مگه دروغ میگم؟.. از زبون خودت شنیدم که روز خرید بهش گفتی نزار بفهمن دختر نیستی

یادم اومد که روز خرید به افرا گفته بودم وسایل دخترونه بخر و اینقدر تابلو بازی نکن که بفهمن دختر نیستی..

آنیتا اونو شنیده بود و فکر دیگه ای کرده بود.. پوزخندی زدم و گفتم

_خاک بر سرت.. من اونو بخاطر تیپ پسرونه ی افرا گفتم.. نه اون چیزی که تو برداشت کردی.. الانم خفه شو و گمشو بالا

با گریه و نگاهی که انگار باور نکرده بود رفت بالا و من با همون لحن عصبانی به مادرم گفتم

_از تو انتظار نداشتم مامان.. این دختره ی مشنگ عقل درست و حسابی نداره، ولی تو دیگه چرا بی انصافی کردی؟.. افرا تو این قضیه بیگناهترین طرفه.. ببین چه رفتاری کردی باهاش که سهراب به من زنگ زد گفت خودتو برسون.. الانم ازش معذرتخواهی کن.. هر چند که گاهی وقتا معذرتخواهی هم فایده نداره

افرا آستینمو کشید و آروم گفت

_عیبی نداره.. تو رو خدا بریم

چشمای عسلی قشنگش اشکی بود و دلم برای معصومیت چشماش پر کشید..

دختری که مطمئن بودم حتی دستش هم به دست پسری با منظور دیگه ای نخورده و حتی پاهاشو هم شیو نمیکنه، از جانب خواهرم در معرض اتهام خراب بودن و دختر نبودن قرار گرفته بود و حرفهای مادرم هم داغونش کرده بود..

دستشو محکم گرفتم توی دستم و آروم گفتم

_بریم خونمون خاله سوسکه

دستمو فشاری داد و لبخند تلخی بهم زد.. قبل از اینکه بریم مادرم رو به افرا گفت

_منو ببخش دخترم.. اون عفریته طوری شوکه م کرد که نفهمیدم چیکار دارم میکنم و چی میگم.. اشتباه منو بزار پای ترس و نگرانی مادرانه

افرا زیر لب گفت اشکالی نداره و احساس کردم که فقط دلش میخواد از اونجا بریم..

بدون خداحافظی دستشو کشیدم و از خونه ی پدریم خارج شدیم..

……………………..

افرا

تو ماشین سمت خونه میرفتیم و از حرفهای تلخ و نیش دار مادر و خواهر آهیر هنوز نتونسته بودم به خودم بیام که آهیر گفت

_تو برو خونه من یه سر به اونی که از جونش سیر شده بزنم و بیام

یلدا رو میگفت.. ترسیدم بره و بلایی سر یلدا بیاره و دردسر بشه براش..

_ولش کن آهیر.. میری یه کاری میکنی دردسر درست میشه.. حامله م هست، یه چیزیش میشه خونش میفته گردن تو

_نترس من دست روی زن بلند نمیکنم.. اگه دیدی آنیتا رو زدم چون برادرش بودم و ادبش کردم تا آدم بشه و یاد بگیره بیخودی به کسی تهمت نزنه

با یادآوری موضوع دختر نبودن، بغض سمج بازم اومد توی گلوم و گفتم

_پس چرا میری؟.. زنگ بزن حرفاتو تلفنی بهش بگو

نمیدونم توی چشمام چی بود که با دلسوزی نگام کرد و با لبخند مهربونی گفت

_باشه نمیرم.. زنگ میزنم

وقتی رسیدیم خونه، انگار کتک خورده بودم و له و لورده بودم..

اعصابم انقدر خرد بود که جسمم رو هم خسته کرده بود و دلم میخواست یه گوشه بیفتم..

مانتو و شالمو پرت کردم یه گوشه و افتادم روی مبل..

سرمو تکیه داده بودم به مبل و چشمامو بسته بودم که صدای آهیرو از اتاقش شنیدم که داد میزد..

_فقط یه بار یلدا.. فقط یه بار دیگه دماغتو بکنی تو زندگی من، یا دور و بر خونواده م بپلکی، روزگارتو سیاه میکنم..

که از من حامله ای، آره؟.. نرو رو مخ من یلدا.. وگرنه روانی میشم و هفت پشت و جد و آبادتو طوری حامله میکنم که همشون ده قلو بزان.. بکش بیرون از من وگرنه به جون سالار رحم نمیکنم بهت

از تن صدای عصبانیش من بجای یلدا ترسیدم و در اتاقشو نگاه میکردم که اومد بیرون.. نگاهی بهم کرد و گفت

_بی حوصله نبینمتا زشتول.. من اون افرایی رو میخوام که با دسته جارو افتاد به جون مکانیکا

به زور خنده ای اومد روی لبم و گفتم

_گاهی وقتا اون افرا محو میشه.. یه افرای بیشعور و بقول مادرت بی عرضه میاد به جاش

داشت میرفت تو آشپزخونه که با حرفی که زدم راهشو کج کرد و اومد نشست پیشم روی مبل دو نفره..

اولین بار بود که روی اون مبل، دوتایی مینشستیم و خیلی به هم نزدیک شدیم..

نتونستم سرمو بلند کنم و از اون فاصله ی کم تو چشمای قشنگش نگاه کنم..

ولی اون خم شد و تو چشمام نگاه کرد و مجبورم کرد نگاهش کنم..

_تو با عرضه ترین و با جنم ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم.. حرفای صد من یه غاز اونارو فراموش کن

دلم از حرف آنیتا خیلی پر بود و بازم اشک اومد توی چشمم و با خجالت گفتم

_نمیتونم فراموش کنم.. اصلا فکر کنم خواهرت باور نکرد حرفتو.. اونا فکر میکنن من بد بودم

لبخند زد و گفت

_یعنی چی بد بودی؟

_خودت فهمیدی منظورمو.. یعنی فکر میکنن من خراب بودم و قبل از ازدواجم رابطه داشتم با مردای دیگه

آروم زد به پشت سرم و گفت

_تو آخه میدونی رابطه چیه اصلا؟

_چرا ندونم؟.. مگه بچه م؟

_خب تعریف کن ببینم چه جوریه؟

_اذیت نکن، الان وقت شوخیه؟

به موهام نگاه کرد و انگشتشو کشید به نوک موهام و گفت

_میخوام بخندی.. چیکار کنم خوب بشی؟

از مهربونیش دلم لرزید و بغض کردم و گفتم

_منم میخوام تو پیش خانواده ت سرافکنده نباشی.. میخوای.. برم.. برم گواهی بکارت بگیرم؟

با چیزی که به سختی و با خجالت گفتم لبخندش از بین رفت و با اخم گفت

_دیگه از این چرت و پرتا نشنوما.. بنظرت من مردی هستم که همچین بی احترامی ای به یه دختر بکنم؟.. من به تو اطمینان دارم.. دیگه همچین حرفی نزن

بلند شد رفت تو آشپزخونه و هنوز تو فکر بودم که داد زد

_انگار تو نمیخوای از فاز دپ بکشی بیرون.. خودم باید دست بکار بشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

78 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eeliii
Eeliii
2 سال قبل

خیلی نازه رمانتون

Mahad
Mahad
2 سال قبل

مهری جونم ساعت چند پارت جدیدو میزاری؟؟

FATEMH
FATEMH
2 سال قبل

وایی مهری پنجه طلا دوباره وارد می شود دمت گرم جون دل عالی بود خسته نباشی ❤❤

Reyhaneh
Reyhaneh
2 سال قبل

مثل همیشه عالی 🌸🌸🌸
مرسی که زود تر پارت گذاشتین

Fatemeh
Fatemeh
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم
هرسه رمانت عالین واقعا💐⁦❤️⁩
همشون متفاوت زیبا
ممنون که وقت میزاری انشاالله موفقیت های بیشترت روببینیم😍🙏

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

عالی 😘👌🏻هر چی میگذره خوش تر میشه خیلی خوبه که افرا هم تو فکر ارایشگاه رفتن افتاده😂
مهرنازی اگه میشه لطفا لوکیشن های رمان خشکلتو زیاد کن🤩مثلا برن آثار باستانی جایی که ما هم یه کم جاهای خشکل تبریزی یاد بگیریم انشاالله اگه روزی اومدیم بریم😍

نگین
2 سال قبل

مهرنازجان💕
کتی جانم😂😘
کجایی؟
من منتظرما😂گفتی میخوای یچیزی بهم بگی

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

باشه کتی جانم😂😉
ازاولم قرارشد دوسال نامزد باشیم تا درسهای من یکم سبک ترشه

مرسی بابت نظرت😊

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

آره چون درسهام سنگینه
همون اول مامان وبابام گفتن اونا هم قبول کردن
فعلا دارم کل خونه رو تمیز میکنم😂😂
مامانم میگه اگر اینجوری بود میگفتی زودتر بهشون زنگ بزنیم😂😂
منی که کلا تو اتاقم بودم وداشتم درس میخوندم حالا دارم حیاط میشورم😂

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

مامانم هم میگه😂😂

بااجازتون حیاط تموم شده دارم پله هارو تمیز میکنم😂😂

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

بله دیگه😂😍
خیلی حس ناب وقشنگیه برای همتون آرزومیکنم این حسو😊😘😉
.
.
میخوام مامان بابام ومنصرف کنم که فردانرن کلینیک
مامانم میگه بله دیگه همه باید دست به سینه باشیم😂😂😂

100218314077649089092
100218314077649089092
2 سال قبل

رمان قشنگیه 😍

100218314077649089092
100218314077649089092
2 سال قبل

رمان قشنگیه

Mahhboob
2 سال قبل

من به قورباون تو وو حالت جذذاب رمانت…مبتلایش شدمو باختم دل به سایتت…پارت هات روز افزون عزیز تودلی …هزار تا ماچ اصغری به لپت از راه دور

ایدا
ایدا
2 سال قبل

رمان قشنگیه همچنین رمان دومینو بچه ها 😍😍حتما بخونینش خیلی قشنگه
نظراتتونم حتما بزارین به نآیسندش انرژی بدیم😉😉

آزاده
آزاده
2 سال قبل

سلام بچه ها
حالتون چطوره ؟؟،
سلام مهرناز جان
موفق باشی❤️

آزاده
آزاده
پاسخ به  آزاده
2 سال قبل

اگ ناراحت نشی رع😂😂😂
بیخیال اون بحث
اون ماله گذشته هاست💫😂

آزاده
آزاده
پاسخ به  آزاده
2 سال قبل

عادیم
نه بد
نه خوب
میگذرع

آزاده
آزاده
پاسخ به  آزاده
2 سال قبل

آرع 😑
بازم شکرش🤲📿

Niki
Niki
2 سال قبل

سلاااام تیری جونم
خوبی ؟
تولدت بهت تبریک می گم ، انشاالله صد سال در کنار عزاست در شادی و آرامش سپری کنی و همه ی آرزوهات برات خاطره شن 🤲🏻
🥳تولدت مبارک 🥳

Tir
Tir
پاسخ به  Niki
2 سال قبل

سلام نیکایی ☺️
خوبم
تو چطوری
مرسی 💗💫💫💫🥰😘💗💫✨🌺🌺

Niki
Niki
پاسخ به  Tir
2 سال قبل

خداروشکر
منم خوبم
خواهش می کنم 😊

Samaneh
Samaneh
2 سال قبل

ولی این رمان خیلی قشنگه🙂❤

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

تیر عزیزم تولدت مبارک باشه گلم💋💋💋💋💋❤❤❤❤🥳🥳🥳🥳🥳🥳🌹🌹🌹🌹
انشالله ک همه آرزوهای قشنگت خاطره بشن😍😍😍😘😘😘😉
بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی🎂🎂🎂🎂🎂

Tir
Tir
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

مرسیییی زهرا جونم 🌺💫😘✨😍😍😍
فدات 😘😘😍😍
🤩✨🌺💗💗💗💗😍😍😍
انشاالله 🤩💫
فکر کنم صدسال کافی باشه برا من 🎂🎂😌 نه که من خیلیییی بلند پروازم 😎😂
بعدش هم آدم هایی مثل من کم به دنیا میان باید جهان از حظورشون فیض ببره 😁😌و گرنه من راضی به عمر دارم نیستم

Nasim
Nasim
2 سال قبل

سلام فنچ قشنگمون🌹
بازم تولدت رو تبریک میگم دختر خوبم
💝🍦🍧🍰🍫🍬💐👑🎂🎁🎈
راستی یه قولایی داده بودی😅

Tir
Tir
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

فدات 😘😍🥰
مرسیییی💞✨
🍰🎂🎂🍰🍭🍬🍫🍧🍨
😌اینم شیرینی تولدم بلاخره امروز من به دنیا اومدم🤩🎂🎂
قول؟؟؟🤨😏یادم نیست
اگر یادم هم باشه هممممم
ماشاالله دیدم که چند نفر هم اومدن و یادشون بود که تولدمه 😒🙁

Nasim
Nasim
پاسخ به  Tir
2 سال قبل

عزیییییزم، به به، چه خوشمزه😋😋😋😋
بعله همون قول😉
.
تا شب وقت هست صبر کنی شاید بیان، نیومدن هم دایورت کن به ….😂😂
می بینی که کلا بچه ها دیگه زیاد نمیان عزیزم
.
خودت خوب هستی؟ اوضاع بر وفق مراد هست؟ داداشت خوبه؟😍

Tir
Tir
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

دلم کیک خواست 🎂😁🎂
.
چشم 😆تا شب می صبرم
.
شکر خوبم امروز از مسافرت برگشتم 🤩داداشمم خوبه 💫

Nasim
Nasim
پاسخ به  Tir
2 سال قبل

منم دلم خواست😜
تو که حتما امشب کیک میخوری اگه دیشب نخورده باشی، ما چی؟😮
به سلامتی، انشاءالله که خوش گذشته باشه💝💝💝

Tir
Tir
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

دیشب که امکان نداشت
ولی خب شاید امروز سوپرایزم کردن 🤷🏻‍♀️😉
مرسیی عزیزم از مهربونیت 💗💫😍😘

100218314077649089092
100218314077649089092
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

بخشید میدونید براچی سایت رمان تک و کافه رمان قطع شده؟

100218314077649089092
100218314077649089092
پاسخ به  100218314077649089092
2 سال قبل

من تلگرام ندارم 🤦‍♀️

Numb
Numb
پاسخ به  100218314077649089092
2 سال قبل
Numb
Numb
پاسخ به  Numb
2 سال قبل

وی پی ان نصب کن برو بخون

Numb
Numb
پاسخ به  Numb
2 سال قبل

یه تنه مخلصتم خانومِ نویسنده😘

100218314077649089092
100218314077649089092
پاسخ به  Numb
2 سال قبل

ممنون عزیزم

بهار
بهار
پاسخ به  100218314077649089092
2 سال قبل

اسم سایت تلگرام چیه ؟؟

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

مهری جانم وووووی سورپرایز شدم🤩🤩🤩🤩
دیشب همین جوری الکی اومدم سایت دیدم درپناه آهیر چشمک میزنه و از ذوق چشمام شد ۲۰ تا😍😍😍😍😍
خییییلی عالی بود مهری واقعا باریکلا داری قبلا احساسمو نسبت ب رمانات گفتم ولی دلم‌میخواد بدونی حسی ک با رمانات میگیرم غیر قابل توصیفه اصلا ی چیز عجیب و قابل درک و زیبا ک کلمه ب کلمه اش جوری کنار هم قرار گرفته ک روح آدمو جلا میده اصن هیچ کلمه ای تو دایره لغاتم ندارم ک باهاش حس قشنگ رمانات رو توصیف کنم ولی میدونم استعداد تو ی چیز خدا دادیه و الکی نیست چون کمتر رمانی انقدررررر زیاد ب دل آدم میشینه عاشق کمالات و نکته سنجی هستم ک شخصیتت رو تشکیل داده و توی رمان هات ب عینه دیده میشه وااااای خدا اصن مهری بازم میگم واقعا نمیدونم چی بگم ک حسمو ب رمانت درست نشون بده 😍😍😍😍
مهرناز اریا جدیدا یاد گرفته چیزی رو خیلی دوس داره دستشو اینجوری میکنه👌 میگه عااودی ینی عاااالی😂😂😂
حالا منم از زبون اریا میگم عااودی👌👌👌👌👌

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

ای جااانم من فدا سوپرایز کردنت دلبر جان💋💋💋💋💋
مهری جانم تو شارژ شده خدایی هستی با این رمانای توپت بخدا هرچی میگم واقعی میگم و ازته ته دلمه🙈🙈🙈🙈❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
خدا نکنه خاله ناز و مهربون آریا کوچولو💋💋💋💋💋❤❤❤❤

Numb
Numb
2 سال قبل

پارت قشنگی بود حمایت توش خیلی حس میشد یه جورایی انگار وقتی افرا از آهیر جلو مامانش دفاع کرد آهیرم از افرا مقابل مامان و خواهرش دفاع کرد و نشون میده حمایت کننده فقط آهیر نیست و افرا هم حمایت میکنه آهیر رو و با هم کمبودای همو کامل میکنن.
این که کلیشه نیست و مامان و خواهر آهیر مثل رمانای کشک رابطشون با افرا خوب نیست خیلی خوبه و نشون میده از تشابه بیزاری و تفاوت رو دوست داری. تنوع و چیزای جدید.
من بیشتر از همه اونجایی از رمانو دوست داشتم که آهیر داشت تحلیل میکرد کی و در چه زمانی چه حسی نسبت به افرا داشته از لحاظ ادبی جمله های با یک ابزار کلمه ای رو بهم ربط دادی و وادی توش کاملا مشخصه و به عشق میرسه.
این ارت واقعا چسبید ولی از ه جهت باعث شد خیلی فقدان یه حمایتگر و حامی رو توی زندگی شخصیم حس کنم. یه عدم یا یه کمبود که خیلی وقته ندید گرفتمش و خوندن این پارت بهم یاداوری کرد که واقعا حصار کشیدم دور خودم.
درهرحال
موفق باشی تودلیِ نویسنده عالی بود مثه همیشه:)

Numb
Numb
پاسخ به  Numb
2 سال قبل

منم ا اینکه جوابتو ببینم لذت بردم
اره جالبه.
مگه میشه یادم بره چیزی ا تو؟ :/
چرته
اره یادمه
همه کم دارن یکی

Numb
Numb
پاسخ به  Numb
2 سال قبل

😐جدیدا حتی بستگان هم نمیفهمن من دارم چی زر میزنم
😂مخلصیم

Numb
Numb
پاسخ به  Numb
2 سال قبل

ای از روح به من نزدیک‌تر
تو نسیمی تو هوایی
تو همان تک بیتیِ نابی
تو دردِ بی درمان منی

Nasim
Nasim
2 سال قبل

یکی قشنگم
دلمون تنگته❤
انشاءالله که خوب باشی عزیز دلم🌹

Mohanna
Mohanna
2 سال قبل

مهرناز جان سلام دلم برات تنگ شده امیدوارم خوب باشی
ببخشبد نمیتونم رمانتو بخونم انشالله سر فرست میخونمش 😍😘
موفق باشی

دسته‌ها

78
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x