رمان دهار
نویسنده: اسماءنادری
-دهار به معنای انتقام گیرنده
ژانر: جنایی، عاشقانه
مقدمه:
فکر میکردم دستان سرد و بیروحم با آتش فریبندهی انتقام حرارت مییابد، ولی همان آتش نه تنها دستانم را، بلکه قلبم را بد سوزاند و نابودم کرد…
حس میکردم با گرفتن تقاص زندگیِ پر دردم، قلب تیره و تارم روشن میشود؛ اما غافل از اینکه خود را در سیاهچالهای مخوف با پایانی ناپیدا رهانیدم..
عطش انتقام چیزی جز سرابی اغواگر نبود، دوان- دوان به سمتش تاختم اما عاقبت چیزی جز بیابانِ تباهی نیافتم…آری! گاهی انتقام چارهساز نیست، حتی اگر به حق باشد..
#پارتِاول
خندهی هیستیریکی کرد و تفنگش را بالا برد، صدای مضطرب زن در گوشهایش طنین انداخت.
– می..دونم ب.. بهت بد کر…دم، ولی… ولی منو ببخش، تو ببخش و بزرگی کن در حق من.
زن، چشمهای به اشک نشستهاش را به پسر عصبانیاش دوخت، مکثی کرد و با پشیمانی نالید:
– غلط کردم، اشتباه کردم، تو ببخش و من رو نکش، قول میدم اون سالهایی که تنهات گذاشتم رو برات جبران کنم پسرم.
پسر، پوزخندی زد و فریاد کشید:
– ساکت شو زنیکهی عوضی، به من نگو پسرم، عارم میاد بهت بگم مادر، تو زندگی منو به بدبختی کشیدی، تو عمرم رو تباه کردی بیوجدان، من میخوام انتقام سالهای سختی و تنهاییم رو ازت بگیرم، میکشمت، تو زندگیم رو به آتیش کشیدی، تو…
صدای گرفتهی زن، حرفش را قطع کرد.
– آخه پسر، تو چه میدونی از زندگی ما؟ همش هم تقصیر من نبوده، میدونم بهت بد کردم، میدونم مسبب بدبختیهات من بودم، ولی اون پدر بیعرضهات بیشتر مقصره، اون مجبورم کرد، سرم رو پر از حرفهاش کرد، منم با حرفهای اون خام شدم.
تفنگ را به سوی مادرش گرفت و دادی زد.
– خفه شو، تو هم که بدت نمیاومد من رو از سرت باز کنی، من از همه چیز خبر دارم، اگر حرفی داری بزن، چون دیگه فرصتی نداری
و باز لبخندی شیطانی از سر داد.
– حرفی نداری؟ تمومش کنم؟
زن با فکی لرزان و لحنی ملتمس نالید:
– نه نه، باور کن من بیتقصیرم، همهی این قضایا تقصیر پدرت بود، باور کن من نمیخواستم که تو…
سخنش با صدای بلند تیری که به دستش اصابت کرده بود در گلو خفه شد، دست سالمش را به دست تیرخورده اش گرفت و نالهای از سر داد، قطرات خون یکی پس از دیگری بر سرامیکهای کف اتاق میریخت، لبش را از شدت درد به دندان گرفت و صدای خشمگین پسرش در گوشش پیچید:
– این رو زدم تا اینقدر التماس نکنی، یک بار دیگه آه و ناله کنی یک تیر حروم قلبت میکنم، رک و پوست کنده بگو اون عوضی کجاست؟ کجا گموگور شده؟
با چشمانی ترسیده به پسرش زل زد، چشمانش را از درد برهم فشرد و با صدای تحلیل رفتهاش گفت:
– آخ، بهخدا نمیدونم کجا رفته، خودم هم از اون معتاد مفنگی خبر ندارم، اون زمان هم پدرت زیر پام نشست، خامم کرد با حرفهاش، مجبورم کرد، من کارهای نبودم، آخ، من فقط نمیخواستم تو هم مثل ما بدبخت بشی، نمیخواستم تو فقر و نداری بزرگ بشی، من…
ابروهایش را درهم کشید.
چنگی به موهای پرپشت و خوشحالتش زد.
– نمیخواد دست پیش بگیری، تو با اون مردک بیمسئولیت مثل هم هستید، فعلا نمیکشمت، بزار اون بیمروت رو پیدا کنم، تو یک روز میکشمتون و جشن انتقام میگیرم.
دوباره خندهای عصبی از سر داد، به محافظ درشتاندامی که کنار در ایستاده بود علامت داد تا مادرش را به انباری نم گرفته عمارت پشتی ببرند. به حیاط رفت، دستش را روی قلبی که اکنون از سنگ شده بود گذاشت و با خود گفت:
– آخ که دلم خنک شد، اون به اصطلاح پدر رو پیدا کنم، تیکه- تیکهاش میکنم.
تلفن همراهش را از جیبش خارج کرد و به بیژن زنگ زد تا بپرسد که پدر پست فطرتش را پیدا کرده است یا خیر.
پ.ن:شنوای نظراتتون هستم
رفیققققق منههههههعه افریننتنن اسمااااا ژونم
شروعش بیش از حد زیبا و قوی بود طوری که از همون اول حس کردم نوشته ی یه نویسندهٔ ی حرفه ایه ولی در ادامه ، دیالوگ ها یکم تو ذوق میزد اگه روش بیشتر کار کنی …یعنی به جای طولانی تر نوشتن پر مفهوم تر و شمرده شمرده تر بنویسی ازینی که هست بهتر میشه موفق باشی♡
سلام عزیزم..
فعلا توی پارت اول چیزی مشخص نیست، ولی سعی کن که به حرف های کسی اهمیت ندی و پر قدرت ادامه بدی🙂
سلام پارت گذاری ها چه روزی هست؟
قلمت خیلی قشنگه و این یه نقطه قوت برای رمانته👏
چه روز هایی پارتگذاری میکنی؟