(پ.ن: بخاطر استقبالتون امروز صدام رو هم براتون گذاشتم♡)
پوزخند پررنگی زد.
– آقای کیانمهر، به یاد ندارم شما رو دعوت کرده باشم! شما به دعوت کی پاتو گذاشتی توی خونه ی من؟
کیانمهر از دیدن چهرهی خشمگین فراز از ترس قالب تهی کرد.
– خب، خب راستش اینطور که معلومه مهمونی کاریه، ما هم همکاریم.
فراز از پیچاندن موضوع متنفر بود، جوابش را رک میخواست.
– تاجایی که یادمه پدر نسبتاً محترمتون رو هم دعوت نکرده بودم! منو خوب میشناسی، از مهمونِ ناخونده خوشم نمیاد.
قبل از اینکه پسرک حرفی بزند، فراز دستش را بالا برد و به کوروش اشاره کرد. با تمسخر غرید:
– کوروش بیا این گل پسرو ببر حیاط، مهمونی تموم بشه حرف ها دارم باهاش.
کیانمهر با ترس آب دهانش را قورت داد.
– آقا فراز با اجازه من برم، کار دارم.
فراز نفس عمیقی کشید، پوزخندش هنوز هم از لبانش پاک نشده بود.
– نه دیگه نشد، گفتم از مهمون ناخونده خوشم نمیاد، اما وقتی اومد دیگه نگهش میدارم ازش پذیرایی کنم.
چشمکی زد و باز هم به کوروش علامت داد، کوروش نزدیک آمد و کیانمهر را به سمت حیاط کشید، فراز به سمت انباری علامت داده بود! پس باید حتما او را به انباری میبرد، کیانمهر خود را منقبض کرده بود و قدم برنمیداشت، کوروش دوبرابرش هیکل داشت، دستش را کشید که مجبور شد به همراهش قدم بردارد. فراز سعی کرد برخود مسلط باشد، اوضاع کمی آرام تر شده بود. طرلان رنگش پریده بود و بر روی صندلی نشسته بود سرش را به دست گرفته بود، پدرش هم مشغول آرام کردن طاها بود. فراز به سمت طاها رفت و دست بر شانه اش گذاشت.
– خیالت راحت باشه داداش، حقشو میزارم کف دستش.
طاها لبخند کم جانی زد و تشکر کرد. همه چیز تقریباً آرام شده بود، طرلان به حیاط رفته بود تا کمی در هوا آزاد قدم بزند شاید حالش بهتر میشد، فراز لیوانی شربت برداشت و به حیاط رفت، رنگ طرلان پریده بود نگرانش بود! میترسید از حال برود. قدمی به سمت طرلان برداشت، انگار در حال خودش بود که نفهمید فراز در یک قدمیاش ایستاده. با صدای آرامی گفت:
– طرلان خانوم، حالتون خوبه؟
طرلان گویی تازه به خود آمده باشد، سر تکان داد، لبخندی زد.
– بله ممنونم، فقط یکم ذهنم درگیره.
لیوان شربت را به سمتش گرفت.
– بفرمایید، رنگتون پریده فکر کنم فشارتون افتاده.
لیوان را به دست گرفت، لبخندش پررنگ تر شده بود.
– ممنونم ازتون.
فراز نگاهی به چشمان طرلان انداخت، تصویر چشمانش هیچوقت از ذهن فراز بیرون نمیرفت.
– طرلان خانوم، چی ذهنتون رو درگیر کرده.
طرلان جرعهای از شربت درون لیوان را نوشید. نمیدانست جوابش را بدهد یا نه، در آخر لب به سخن گشود.
– مهندس کیانمهر و پسرش هرکاری کردن که ما رو زمین بزنن! از من و خانواده م بدشون میومد بعد الان از من خواستگاری کرده! خیلی عجیبه، به نظرم با یه نقشهای اومدن جلو..
فراز دلش میخواست همانجا سفرهی دلش را باز کند و بگوید که دشمنی اصلی مهندس کیانمهر با اوست نه طرلان! بگوید دل در گرویش نهاده، مهندس کیانمهر فهمیده و میخواهد هرطور شده او را زمین بزند، میخواست بگوید که همه ی این نقشهها برای زمین زدن اوست نه طرلان! شاید هم مهندس کیانمهر میخواست با یک تیر دو نشان بزند و هر دویشان را نابود کند، فراز ترجیح داد هیچ نگوید، ترسید نفر دومی که طرلان دست رد به سینهاش بزند خودش باشد. باید اول با طاها صحبت میکرد.
– نگران نباشید، یه درسی بهش بدم تا عمر داره یادش نره دیگه مزاحمت ایجاد نکنه واسه کسی.
نگاه طرلان رنگ نگرانی به خود گرفت.
– طوریش نشه یه وقت نیوفتید توی دردسر. دوست ندارم کشی بخاطر من مشکلی واسش پیش بیاد.
فراز اشاره ای به سالن کرد و با هم به آن سمت حرکت کردند.
– نه خیالتون راحت، فقط یه گوشمالی کوچیک بهش میدم، پدرش خیلی داره توی کارای من موش میدوونه، برام جاسوس گذاشته.
طرلان متعجب به فراز زل زد.
– واقعاً؟! پس انگار حقشه یه درس درست حسابی بگیره.
دستش را از جیبش در آورد.
– بله قطعاً، بفرمایید داخل، حتما منتظرتونن.
بیژن کنار در ایستاده بود، در را گشود، ابتدا طرلان و بعد فراز وارد شدند. طرلان رنگ و رویش بازتر شده بود، انگار شربت کار خودش را کرده بود و فشارش تنظیم شده بود. نگاه فراز به ارغوان افتاد، گیج و منگ هنوز هم در شوک بود، آن پسر میهمانی را به هم ریخته بود، آری! ارغوان بهترین انتخاب بود تا کمی حال و هوای سالن عوض شود، به سمتش رفت.
– ارغوان، با گروه ترانه سرا هماهنگ باش قراره یه آهنگ دیگه بخونی.
دخترک هیچ نگفت و سری تکان داد. بغض گلویش را میفشرد، نباید صدایش میلرزید. ناگاه دلش برای همه چیز تنگ شده بود. برای مادرش حتی برای آن پدر روان پریشَش دلش تنگ شد. لیوانی آب خورد و سعی کرد بغضش را پس بزند، با قدم های آرام و محتاط به جایگاهش رفت، سعی کرد بهترین باشد سعی کرد بدرخشد، بازیگر ماهری بود. همیشه غمش را پشت چهرهی شادش مخفی میکرد. انگار در خوشی غرق است!
آهنگش را که خواند از جایگاهش پایین آمد و همگی تشویقش کردند، به نشانهی احترام سرش را کمی پایین گرفت و لبخند کمرنگی بر لب نشاند. پس از تمام شدن میهمانی ارغوان به اتاق مشترکش با خدمتکاران رفت و لباسش را عوض کرد، خیلی خسته بود. آنقدر خسته که میتوانست یک شبانه روز را کامل بخوابد، اما با دیدن آن همه ریخت و پاشی که در سالن بود دلش نیامد بقیه را تنها بگذارد، حوصلهی بهانه گیری های فراز را هم نداشت پس به سالن رفت و مشغول جمع کردن ظرف ها شد. فراز برای بدرقهی میهمان ها تا خروجی عمارت رفته بود. او هم حسابی خسته بود، بیشتر از جسمش اعصابش ضرب دیده و به هم ریخته بود، میخواست گردن پسرک را زیر پایش خورد کند، قدمی به سمت انباری نهاد، کوروش کنار در ایستاده بود و نگهبانی میداد. وارد انباری شد و وارد اتاق انتهای آن به اتاق رفت. کیانمهر گوشه ای نشسته بود و به در زل زده بود. کوروش کارش را خوب بلد بود پیش از آنکه کیانمهر بجنبد و تماسی با پدرش بگیرد تلفنش را از او گرفته بود، دیگر راه نجاتی از دست فراز برایش نبود، فراز با قدم های محکم وارد اتاقک ته انباری شد. چشمان کیانمهر رنگ ترس به خود گرفتند. بیشتر در خودش جمع شد، فراز را خوب میشناخت، اگر مجبور نبود محال بود به سمت فراز بیاید، از خشمش وحشت داشت!
فراز قدمی به او نزدیک تر شد.
– کوروش، از این دوست ناخونده مون پذیرایی کردی؟
کوروش که کنار در ایستاده بود دو طرف کتش را به هم نزدیک کرد.
– نه قربان، منتظر بودم شما بیاید.
فراز سرش را تکان داد.
– خب آقای کیانمهر، بهم بگو چرا بدون دعوت پا شدی اومدی اینجا؟
سعی کرد ترس را در چشمانش مخفی کند، به حالت خنثی به چهرهی فراز زل زد.
– منطقی تر از این که یه مهمونیِ کاری بوده و منم همکارت؟
لب هایش را با زبان تر کرد و ادامه داد.
– بعدش هم، من به طرلان خانوم علاقه مندم پا گذاشتم جلو، به شما مربوط ن…
قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد پای فراز با تمام قدرت به شکمش ضربه زد. دستش را به شکمش گرفت و آخی زیر لب گفت، فراز خم شد و یقه اش را گرفت.
– که عاشق طرلان خانومی؟ تو بیخود کردی، بعدشم فکر میکنی نمیدونم با نقشهی پدرت اومدی جلو؟ میخواین منو زمین بزنین؟ کاری کنم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی بچه قرتی.
یعنی انقدر معلوم بود که با نقشه جلو آمده بود؟ ترسِ درون چشمانش را دیگر نمیتوانست مخفی کند، فراز لگد دیگری بر دلش کوباند که باز هم خم شد و دست بر محلی که درد در آن پیچیده بود گذاشت و ناله ای از سر داد. فراز عصبانی تر از آن بود که لحظهای مکث کند، اسلحهاش را از جیبش خارج کرد و بر شقیقهی کیانمهر نهاد…
دیدم از کارهای قبل خوشتون اومده گفتم این دفعه هم صدام رو بزارم😅♥️
خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم✨️
خیلی خوب بود عزیزم صداتم عالی بود
عالیییییییی بسیااا. توپپپپپ مخصوصا صداااات
عزیزدلم هم صدات و هم رمانت عالیه
صدات خیلی قشنگ بود
تو کانالم برات کامنت گذاشتم
درود*
ممنون؛ مرسی💓💕💞😇👏🙏 بعدن در دل داستان؛قصه•• یکم هم از خانواده طرلان و طاها بگید💓 چیشوود که طاها و پدرش آقای؟! اشراق بزرگ شدن همکار یا کارمند شرکت واردات•صادرات فراز•••
موفق شدم بالاخره بازش کنم
صداتون خیلی زیباست.
امیدوارم همیشه موفق باشید💛💛
خسته نباشی عزیزم صداتون واقعا عالی همچون قلمتون نفستون گرم باشه مهربونم دست مریزاد
صداتون و البته رمان هم عالی لطف میکنین اگه بازم از کارهاتون بزارین برامون💖
عزیزم من نتونستم برم تو لینک
میشه لینکو اینجا بدین؟
بزن روش نگه دار باز میشه
نمیشه برای مننن
ای باباا😭