رمان دهار پارت ۲۴

5
(1)

– اگر اجازه بدید من با صبا صحبت کنم و بعد نتیجه رو بهتون بگم.

دکتر سری تکان داد.

– خیلی ممنونم، من پس فردا میام برای معاینه‌ی دخترتون، منتظر نتیجه هستم، من دیگه رفع زحمت کنم، خدانگهدارتون.

راهش را گرفت و از آشپزخانه خارج شد، نگاهش به صبا افتاد، باز هم گوشه ای نشسته بود و به حیاط زل زده بود، این زن چگونه به این راحتی ها او را در دام عشق خود اسیر کرده بود؟ خودش هم نمی‌دانست، لبخند کم جانی زد و زیر لب از صبا خداحافظی کرد اما جوابی جز تکان خوردن سر صبا نشنید، آهی زیر لب کشید و از خانه شان خارج شد، چطور می‌توانست دو روز صبر کند تا جوابش را بگیرد؟ می‌ترسید جواب صبا منفی باشد، مطمئن بود اگر اینطور شود ضربه‌ی بدی می‌خورد، سعی کرد افکار بد را از خود دور کند، بالاخره این دو روز هم مانند باقی روز ها می‌گذشت، باید با مادرش حرف میزد تا ببرای خواستگاری آمادگی داشته باشند.

از سوی دیگر شهرام هرچه می‌دانست را با سرگرد در میان گذاشته بود که توانست به او کمک بسیاری کند، شهرام را به کمپ ترک اعتیاد منتقل کردند و با حالِ زارش آنجا بستری بود، تمام تنش به یک باره تیر می‌کشید و می‌لرزید، نئشگی بدجور به او فشار آورده بود، زیر لب هزیان می‌گفت و سهرابش را صدا می‌کرد، به زور مسکن ها و داروهای کمپ کمی آرام گرفته بود، پلک‌هایش رفته رفته سنگین شد و به خلسه‌ی عمیقی فرو رفت، سهرابش، پسرش کبود شده بود و گریه می‌کرد، هرچه دستش را دراز می‌کرد نمی‌توانست او را به دست بگیرد، گویی پسرش دور تر آنی بود که بتواند خود را به آنجا برساند، صدای فریاد صبا آمد. اطرافش را نگاه کرد و صبا را دید که دست و پایش را با طنابی بسته اند، اشک می‌ریخت و سهرابش را صدا میزد، نمی‌دانست چه کند، نوزادش را نجات دهد یا زنش را، به هر سو می‌دوید محو می‌شدند و بار دیگر در طرف دیگری ظاهر میشدند. سرش گیج می‌رفت، چشمانش را هاله‌ای از اشک پوشانده بود. هیچ چیز را واضح نمی‌دید، لحظه‌ی آخر با تمام وجود فریاد کشید و از کابوس پرید، چندین روز بود این کابوس را متوالی میدید، کسی به سمتش آمد، لیوانی آب برایش ریخت و به دهانش نزدیک کرد، عرق از سر و رویش میریخت و قلبش با تمام شدت بر سینه می‌کوفت، حس می‌کرد صبا یا سهراب در خطر هستند! اما نمی‌توانست کاری کند چون در کمپ بود و اجازه ی خروج نداشت، سرگرد تاکید کرده بود حواسشان جمعِ شهرام باشد، نمی‌توانست دست از پا خطا کند. تنها در دل از خدا طلب بخشش کرد، صبا و سهراب را به خدا سپرد، دلش گواهِ بد میداد….

صبا پس از جر و بحثِ زیاد و اصرارِ مادرش پذیرفته بود که دکتر به خواستگاری بیاید، به نظر مردِ بدی نمی‌آمد اما فکر و ذکر سهرابش نمی‌گذاشت به مسئله‌ای جز این فکر کند، اصرار مادرش سبب شده بود تسلیم شود و اجازه دهد به خواستگاری اش بیایند، نمی‌دانست دکتر چگونه می‌خواست او را بپذیرد؟ قطعا اون انتخاب های بهتری می‌توانست داشته باشد، بالاخره دکتر بود، جایگاه اجتماعی بالایی داشت و قطعا درآمدش هم خوب بود، اما نمی‌دانست دکتر چرا تصمیم گرفته‌ بود به خواستگاری او که قبلا ازدواج کرده بود و نوزادی گمشده داشت بیاید، حتما باید شب سوالاتش را از او می‌پرسید. جمیله میوه‌هارا در ظرف چید و فنجان ها و نعلبکی و قندان را در سینی گذاشت، پایش درد می‌کرد، بر روی صندلی رنگ و رو رفته‌ی آشپزخانه نشست.

– صبا مادر جان، این آقا پسرِ خوبیه، پزشکه در آمدش خوبه آدم سر به راهیه، مادر فکراتو بکن به نظر آدم بدی نمیاد، من صلاحتو می‌خوام.

صبا دست بر سرش گرفت، این چند روز ازین حرف ها زیاد شنیده بود.

– مادرجان گفتم که، باشه فکرامو می‌کنم بزار بیان صحبت کنیم ببینم اصلا با این آقا به تفاهم می‌رسم یا نه، بعدش هم اگر جوابم مثبت باشه باید سه ماه صبر کنیم، تازه طلاقمو گرفتم!

مادرش سر تکان داد، از جا بلند شد و به حیاط رفت، آب پاش را به دست گرفت و مشغول آب دادن به شمعدانی‌های کنار حوض شد، تنها یک گلدان را آب داده بود که زنگِ خانه به صدا در آمد. به صبا اشاره کرد و خودش برای باز کردن در رفت، در را که گشود دکتر را دید، اتو کشیده و مرتب به همراه مادر و پدرش آمده بود، پدرش لبخندی بر لب داشت اما مادرش انگار زیاد راضی نبود. جمیله با استقبالی گرم آنها را به داخل منزلش دعوت کرد، صبا شروع به ریختن چای کرد، نمی‌دانست عاقبتش چه بشود اما در دل آرزو می‌کرد هرچه خیر است پیش رویش قرار بگیرد، مادرش صدایش زد

– صبا جان، مادر چایی رو بیار.

نفس عمیقی کشید و سینی را به دست گرفت، روسری اش را درست کرد. وقتی وارد هال شد اول از همه چشمش به دکتر افتاد، با لبخند نگاهش می‌کرد، چشمانش برق می‌زدند، گویی تمام احساسش را در چشمانش ریخته بود، صبا لب گزید و سر به زیر انداخت، زیر چشمی مادر و پدر دکتر را نگاه کرد. پدرش صورت مهربانی داشت، اما مادرش انگار کلافه بود، سینی را به سمت پدر دکتر گرفت. چای را برداشت و تشکر کرد، اما وقتی سینی را به سمت مادر دکتر گرفت، او پشت چشمی نازک کرد و چای را برداشت و هیچ نگفت، صبا کمی دلش گرفت. اگر با دکتر ازدواج می‌کرد حتماً مادرش خیلی اذیتش می‌کرد. هیچ نگفت و سینی چای را به سمت دکتر گرفت، با لبخند پهنی مواجه شد، دلش کمی گرم تر شده بود. پس از چند کلامی صحبت بین بزرگتر ها، به اتاق رفتند تا صحبت کنند، پزشک سر صحبت را باز کرد.

– خب صبا خانوم، می‌خوام درمورد خودم بگم، اسمم سروشه بیست و شش سالمه و پزشکم، درآمد خوبی دارم و قول میدم خوشبختتون کنم، قول میدم اونقدر خوب باشم که تمام اتفاقات تلخ چند وقت گذشته یادتون بره، راستش از وقتی شما رو دیدم حس کردم بهتون علاقه مند هستم. و الان حس کردم بهترین موقعیته که علاقه م رو به شما ابراز کنم. حالا شما بگید چه انتظاری از همسرتون دارید؟

صبا سر به زیر انداخت، سروش چقدر با او روراست و صادق بود و او نمی‌توانست با این مرد صادق باشد، نمی‌توانست بگوید طفلش را با رضایت خود فروخته، او کاره‌ای نبود هر چه بلا بود شهرام به سرش آورد، چه می‌توانست بگوید؟ حس می‌کرد این مرد حیف است که با او تباه شود، سر به زیر انداخت و سعی کرد افکارش را جمع و جور کند.

– راستش آقا سروش، من این چند وقت اخیر خیلی اتفاقات بد برام افتاده که خودتون بهتر مطلعید، نمی‌خوام شما با روحیه‌ی تباه شده ی من اذیت بشید، قطعاً انتخاب ها و فرصت های بهتری براتون هست.

سروش وسط حرفش پرید.

– من به شرایط شما کاملاً واقفم، با رضایت خودم اومدم جلو خیالتون راحت.

صبا سر بالا برد و با چشمان قهوه‌ای اش در چشمان سروش زل زد.

– اما مادرتون چنین حسی نداره!

سروش دستانش را در هم قفل کرد و سعی کرد صبا را راضی کند.

– مادرم به انتخاب پسرش مطمئنه، اخلاقش کلاً همینطوره، سنش بالاست زیاد حال و حوصله نداره.

هرچه صبا گفت سروش برایش دلیل آورد، آخر صبا را راضی کرد و جواب مثبتش را به همه اعلام کرد، قرار شد چهار ماه بعد عقد کنند، جشن کوچکی بگیرند و بعد به خانه‌ شان بروند. جمیله خوشحال از سر و سامان گرفتن صبا به اتاق رفت و خبر ازدواج دخترش را به صدف داد. قرار شد فردا برای خرید انگشتر و الباقی خرید ها به بازار بروند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتون
نیوشاخاتون
8 ماه قبل

در مورد رمان هم گفتم به نظرم داره جالب میشه😘💓 اما فقط سوالاتی میمونه که امیدوارم کم کم در دل داستان؛قصه* بهش پرداخته بشه؛ مثلن اینکه این بهادرخان که مثل بزرگ آقا یا [پدرخوانده تشکیلات:م،ا،ف،ی،ا،ی،ی] داشته بعد از مرگش آقارامین و فراز چیکارکردن یا اینکه الان فراز خودش شرکت داره؟!🤔 اگر درسته که باز سوال پیش میاد آیا ازقبل داشتن؟! مثل بزرگ آقا که کلی ملک املاک داشت یک رستوران و مغازه فرش فروشی داشته بود داد به آقاهاشم و آقاجمشید (فکرکنم برای رد گم کنی)

مَسی
مَسی
8 ماه قبل

چرا اینقد کم بود بعد چند روز پارت میدی چرا اینقدر

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
8 ماه قبل

البته تو به گمونم قسمت رمان وان•• یک دختره گل دیگه ای هم با اسم نیوشا ثبت نام کرده بود که فکرکنم اون پروفایلش عکس گربه داشت•••

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
8 ماه قبل

ببخشید•• خارج از بحث رمان
من همون {نیوشا) هستم قدیمتر نیوشاخاتوون(Ss بودم تو اینستاگرام هم نیوشاخاتوون بودم الان اینجا بعضی اوقات نیوشا میام بعضی اوقات هم نیوشا خاتوون

lolo
lolo
8 ماه قبل

مرسی گلم.. فقط اگه میشه زودتر برسیم به زمان حال دلم میخواد ببینم فراز از طرلان خواستگاری میکنه یا نه🤧

نیوشاخاتوون
نیوشاخاتوون
8 ماه قبل

مرسی؛ممنون💓👏🙏

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x