دست فراز را از جیبش در آورد، پسرکِ لجباز نق زد، دست کوچکش را مشت کرد و آرام به سینهی رامین کوباند، لبخند کم رنگی بر لبان رامین نشست، همه چیز اماده و مهیای رفتن بود، بهادر به سمت رامین رفت و گفت:
– رامین این بچه رو بده به من، خودت رانندگی کن. زیاد به رانندگی اینها اعتمادی نیست.
رامین بچه را با احتیاط به آغوش بهادر فرستاد و خود در صندلی راننده جای گرفت، بهادر نگاهی به پسرِکوچک و بانمکی که در آغوشش بود انداخت، زیر لب نجوا کرد.
– ایرج، به وصیتت عمل کردم، این بچه هم مثل خودت عزیزه برام مثل چشمام ازش مراقبت میکنم…
سوار برماشین شد و به مقصدی نامعلوم به راه افتاد….
********
زمانِ حال
با صدای زنگ تلفن همراهش به خود آمد، آن را از جیبش خارج کرد و با یک معذرت خواهی از بقیه برای صحبت کردن به حیاط رفت، تماس را وصل کرد. سالار بود، یکی از همکارانش.
– الو سالار، چیشد؟ نتونستی پیداش کنی؟ یعنی چی که همچین آدمی اونجا نیست! مگه نگفتی آشنا داری؟ نه نه فایده نداره خودم چند وقت دیگه میام میگردم.
مکث کرد، نفس حرصداری کشید و ادامه داد.
– ولش کن، حالا بگو با پدرام به کجا رسیدی؟ دبه نکرد؟ واقعاً!؟ معامله جوش خورد؟ دمت گرم پسر، قرارداد رو ببند که نونمون افتاد توی روغن.
سنگ زیر پایش را لگد کرد، احساس غرور میکرد، بالاخره یک قرارداد بزرگ بسته بود که میتوانست شعبهی جدید شرکت واردات و صادراتش را هم راه اندازی کند. از سالار تشکر کرد، مشغول حرف زدن بود که صدای نفس نفسِ بیژن و سپس لحن آشفته اش سبب شد حواسش را به او بدهد، بیژن با شتاب به سمت فراز آمد.
– قربان، اوضاع داخل قمر در عقربه! یه سر بیاین داخل. پسر مهندس کیانمهر اومده.
سریع خداحافظی کرد و تماسش را با سالار قطع کرد، به نقطهای نامعلوم زل زد و با حرص از لای دندان های چفت شده اش غرید.
– خودم میدونم، میخواستم با لگد بندازمش بیرون منتهی توی عمل انجام شده قرارم داده جلوی مهمونا نمیتونستم بیرونش کنم اعتبارم میرفت زیر سوال! بعدا به حساب خودش و اون پدر خرفتش میرسم.
بیژن سر تکان داد.
– نه قربان، آخه یه کاری کرده که اوضاع داخل به هم ریخته س.
قبل از اینکه منتظر بماند توضیحات بیشتری از بیژن بشنود خودش پا تند کرد و به سمت سالن رفت.
خدمتکاران همگی از آشپزخانه به داخل فضا سرک میکشیدند، ارغوان گوشه ای بر صندلی نشسته بود، نلگاه چشمش به پسر مهندس کیانهمر افتاد، کنار طرلان ایستاده بود و چیزی میگفت. یعنی چه میخواست؟ قیافهی طرلان درهم رفته بود و سعی میکرد از کنار پسر مهندس دور شود. بیژن که پشت سرش آمده بود آرام گفت:
– این بچه سوسول اینجا از خانوم اشراق خواستگاری کرده! بندازمش بیرون قربان؟
فراز دستش را به علامت نه تکان داد. چشمانش به سرعت رو به سرخی رفت، دستانش را مشت کرده بود و رگ هایش برآمده شده بودند، چهره اش از عصبانیت کبود شد، به سختی خود را کنترل کرده بود که پسرک را نکشد، باز هم پای مهندس کیانمهر در میان بود! میدانست چگونه دمش را قیچی کند، درسی به او و پسر بی مصرفش میداد که تا عُمر دارند قدمی به سمتش نگذارند.
صدای طرلان به گوش رسید.
– جناب کیانمهر! به شما گفتم قصد ازدواج ندارم لطفاً دیگه حرفش رو نزنید.
راهش را کشید که برود اما او انگار ولکن نبود، باز هم راهش را سد کرد.
– خانومِ اشراق من بهتون علاقه مندم، لطفا بیشتر فکر کنید.
فراز تا به حال اینقدر عصبانی نشده بود، میتوانست یک تنه آن پسر را تکه تکه کند، طاقت نداشت ببیند کسی به طرلان نزدیک میشود، حتماً باز هم نقشهی مهندس کیانمهر بود، حتماً هنگام جشن افتتاح شرکت از نگاه های گاه و بیگاهِ فراز فهمیده بود که به طرلان علاقه مند است، چون همان روز طعنههای زیادی به فراز زده بود، اکنون هم نقشهای را ترتیب داده بود و میخواست با این کار ها زمینش بزند، فراز قدمی به جلو برداشت، عقلش دستوری نمیداد، نمیدانست چه کند، اگر او را در میان کتک میزد هم خود رسوا میشد و هم اعتبارش را از دست میداد، ولی طرلان مهم تر از همه چیز بود! سریع تر به سمتشان حرکت کرد، قبل از اینکه به پسر برسد برادر طرلان که با این حرفها خشمگین شده بود بود قدم جلو گذاشت و یقهی او را گرفت و به دیوار چسباند.
– وقتی خواهرم گفت جوابش منفیه یعنی منفیه آقای کیانمهر! پاپیچ خواهر من نشو که بد میبینی.
پوزخندی زد و ادامه داد:
– فکر کردی بقیه نمیدونن تو و اون پدرت چیکارا میکنی؟ اینقدر رو بازی کردین و کارهاتون معلومه که همه فهمیدن پشت دم و دستگاهِ مهندسیتون قاچاق میکنید. من یه تار موی خواهرم رو به صد تا الدنگ مثل تو نمیدم، یکبار دیگه نزدیکش بشی من میدونم و تو و اون پدر گیجِت.
پدرشان او را به آرامش دعوت میکرد اما گویی برادر طرلان عصبانی تر از آن بود که یقهی پسر را ول کند طرلان آستین برادرش را کشید و او را به عقب راند.
– طاها آروم باش، جوابم رو بهش دادم اگر دیگه بهم نزدیک بشه به چشم بی احترامی میبینم!
طاها یقهی پسر را رها کرد و ضربهی نسبتاً محکمی به شانه اش زد.
– حرفامو یادت نره آقا پسر!
همه جا غرق در سکوت شد، گویی همه از حرفهای طاها متعجب شده بودند. دلِ فراز بدجور خنک شده بود، از طاها بابت این رفتارش ممنون بود. جلوی مهمان ها نمیتوانست کتکش بزند، قطعاً جایی گیرش میآورد و حسابش را کف دستش میگذاشت، اما پسر انگار از رو نمیرفت.
– خانوم اشراق، بیدلیل که نمیشه جواب منفی بدید. من مگه چی کم دارم.
طرلان حسابی کلافه شده بود، طاها جستی به سمت پسر گرفت اما فراز جلویش را گرفت، میخواست خودی نشان دهد که صدای طرلان در گوشش طنین انداز شد.
– انگار ولکن نیستید آقای کیانمهر! من هرچی هم بگم شما یه بهونه میارید، خواهشاً کاری نکنید که پا بزارم روی حرمت ها و حرفی بزنم که بعدا هم من هم شما پشیمون بشید، پس شما تصور کنید به یکی دیگه علاقه مندم!
از قیافهی پسر معلوم بود همه چیز نقشه است، چیزی نگفت و سر به زیر انداخت، جملهی آخر طرلان در گوشش طنین انداز شد.
” شما تصور کنید من به یکی دیگه علاقه مندم”
یعنی میتوانست آن فرد مجهول خودش باشد؟ کاش خودش بود، هرگز نمیتوانست طرلان را کنار کسی تصور کند، همه ی زندگی اش طرلان بود! باید میجنبید. طاها با او میانهی خوبی داشت و با هم دوستان خوبی بودند، شاید او میتوانست برادرانه کمکش کند، باید به زودی با او در میان میگذاشت، هنوز دلش خنک نشده بود، حس میکرد باید بدتر از اینها سر پسر مهندس کیانمهر و خودش بیاید! چهرهاش خنثی بود و نشان از هیچ چیز نمیداد اما درونش هیاهویی به پا بود، هنوز چشمانش سرخ بود و دستانش را مشت کرده بود، دست مشت شده اش هر لحظه آماده بود در صورت آن پسر فرود بیاید اما خود را کنترل میکرد، او هم باید خودی نشان میداد، قدمی به جلو نهاد و نگاه تیزی به پسرک انداخت…
پس پارت بعد ؟؟
درود*
من با دوست گل؛ سنجابک•• خییلی موافقم طرلان چه دختر خانم جالب و دوستداشتنی
😘💓💕😇🌸🌺🌼
کلن خانواده طرلان و طاها به نظر از همون مدل آدمهای متشخص هستن**
جالب شد ایرج کیه این وسط؟
فقط پارت ها خیلی کم تروخدا بیشتر کن
ببخشی••••••• من هم بهش فکرکردم اول گفتم شاید پدره مرحوم صباوصدف باشه بعد یادم افتاد وقتی صبا اسم بچه رو سهراب انتخااب کرده بود شهرام گفت•اِ، اسم پدرمرحومت رو بچه گذاشتی••
اون پدربزرگشه
چقدر طرلان خانم محترمیه..و خب مهربون .. اینجور که معلومه فراز و طرلان باهم ازدواج میکنند..😂🥲
فکر کنم طولانی یکی دیگه رو دوست داره و فراز شکست عشقی میخوره ارغوان یه شب میبینه فراز داره تو باغ گریه میکنه میره بغلش میکنه فراز میبینه عه😐اینم خوشگله و عاشقش میشه بعدم ارغوان میگه عهه فراز چه پسر مهربونیه😐و عاشقش میشه و باهم ازدواج میکنن بعد یکی دوسال طرلان میبینه عه😐عشقم خیانت کرد بهتره بین فراز و ارغوان و بهم بزنم بلاخره من عشق اول فرازم بعدش فراز تا طرلان و میبینه فیلش یاد هندستون میکنه به ارغوان خیانت میکنه بعد دوباره طرلان میبینه عه😐عشقم دوباره اومده که بعد به فراز خیانت میکنه فراز میفهمه چه گوهی خورده میره دنبال ارغوان میفهمه افسرده شده بعد ارغوان تا فراز و میبینه میبخشتش و ……
دهنت سرویس😂😂😂😭🙌🏻