لحظهای بعد ماشین در عمارت ایستاد، از ماشین پیاده شد و به اتاقش رفت، تازه یادش افتاده بود با یک استاد آواز مطرح تماس بگیرد، موضوع را به او گفت و برای عصر استاد را به منزلش دعوت کرد تا با ارغوان آواز را کار کند، دو روز دیگر میخواست جشنی بگیرد و همه همکارانش را دعوت کند، تا هم به این بهانه بتواند خود را به یکی از شرکت های واردات نزدیک کند و کارِ آواز ارغوان را بسنجد، با چشم به هم زدنی عصر شد و صدای استاد و ارغوان در فضای عمارت طنین انداز شده بود، هر دو با همکاریِ هم خوش میخواندند، فراز در ظاهر چیزی را نشان نمیداد اما از پیچیدن این آوا در فضای عمارتش لذت برده بود، استعداد ارغوان در خواندن قابل چشم پوشی نبود و این را استاد آواز هم در همان چند کلمهی اول خواندنش فهمیده بود، فراز چشمانش را بست و سعی کرد به آهنگ گوش بسپارد، او اصولاً آدم دل سنگی نبود اما از وقتی فهمیده بود پدر و مادرش او را فروخته اند اخلاقش به کل تغییر کرده بود و از زجر کشیدن بقیه لذت میبرد، در فکر گرفتن انتقام بود و پس از فهمیدن موضوع با خود عهده کرده بود بیرحم ترین باشد. با صدای ارغوان رشتهی افکارش گسیخته شد.
– زیباصنم
آواره ترین عاشق دنیا منم
که در قفس چشم تو پر میزنم
شلاقِ نگاهت نزنی بر تنم
تو باشو ببین از همه دل میکَنَم
….
دلدارِ من، لذت نبر از این همه آزارِ من
به بد کسی افتاده سر و کارِ من
تا روی دل عاشق بیمارِ من
از خود نرهان قلبِ گرفتار من
با تمام احساسش میخواند، همهی خدمتکاران متعجب از در آشپزخانه سرک میکشیدند، ناگاه تصویر آن دو چشمِ میشی رنگ در پشت پلکهای فراز نقش بست! دلش هوای آن چشمان زیبا را کرده بود، حتماً باید برای جشنِ پسفردا دعوتش میکرد، کار تمرین آواز تمام شده بود و استاد بسیار از صدا و استعداد ارغوان تعریف کرده بود و اطمینان داشت بهترین برنامه را ترتیب میدهد، فراز کمی به ارغوان امیدوار تر شده بود، نفس عمیقی کشید و از پلهها پایین رفت دستانش را به هم میکوباند، هنگامی که میخواست همه ی خدمتکاران را به صف کند این حرکت را انجام میداد، همگی از آشپزخانه به هال آمدند و ایستادند، فراز روی صندلی نشست و به خدمتکاران نگاهی انداخت، آنها را شمرد، شش نفر بودند پس یکی شان کجا بود؟ داد کشید.
– یکیتون کجاست؟ چرا شش نفرید!
نرگس با ترس نالید:
– آقا یلدا رفته حیاط پشتی به گل ها آب بده، صداتون رو نشنیده الان میرم بهش میگم بیاد.
یلدا سراسیمه به سمت بقیهی خدمتکاران دوید، دستانش را با دامن لباسش خشک کرد و با لکنت عذر خواهی کرد، نگاهِ خشمگین فراز را روی خودش احساس کرد و از ترس سر به زیر انداخت، فراز با صدای بلندی گفت:
– یلدا بعد میاد اتاق من! باید توبیخت کنم تا بفهمی وقتی دست میزنم یعنی کارِتون دارم و باید حاضر باشین!
فراز آدم بیمنطقی شده بود، صدای دست زدنش که به حیاط پشت نمیآمد، یلدا چه باید میکرد؟ سکوت کرد تا کار را خراب تر از این نکند.
– خب، من دوروز دیگه یعنی سه شنبه میخوام تدارک یک جشن بیینم! میخوام بهترین غذا و بهترین دسر و نوشیدنی آماده باشه، اگر چیزی کم و کاست باشه خونِتون پای خودتونه، خونه و حیاط باید از تمیزی برق بزنه یه لکه ببینم روی زمین یا پنجره ها از حقوق خبری نیست، سه نفرتون با کوروش میرید خرید، هرچی نیاز بود میخرید همه نوع میوه هم حتما باشه! دارم تاکید میکنم حواستون باشه خراب کاری نکنید. نبینم کسی توی مهمونی فوضولی کنه و فالگوش وایسته، بعد از اینکه کارهاتون رو انجام دادید و پذیرایی کردید همتون میرید توی آشپزخونه آخر شب هم میاید همه جا رو جمع میکنید
همگی چشمِ یک صدایی گفتند، نگاهی به ارغوان انداخت.
– ارغوان هیچ کاری نمیکنه! قراره توی مراسم بخونه پس باید روی کار خودش تمرکز داشته باشه، سپردم فردا گروه ترانه سرا بیان باهم لیست آهنگ هایی که قراره بخونید رو در میارین و آهنگ هاش رو تنظیم میکنن تو میخونی همونجور که استادت بهت گفت. (چشمانش برقی زدند، ادامه داد) دررابطه با اون موضوع هم بعدا بهت میگم چیکار باید بکنی.
باز هم شیطنتش گل کرده بود، منظور فراز از آن موضوع، خواندن ارغوان در کلابش بود، عمارت به هیاهو افتاد، کسی طبقهی پایین را تمیز میکرد، کسی استخر را میسابید و بقیه که هر کدام مشغول به کاری بودند، یلدا بغ کرده بود و گوشه ای مشغول شستن میوهها بود، فراز این ماه حقوقش را به خاطر آن اشتباه کوچک نصف کرده بود، همگی میخواستند فضا را شاد کنند تا یلدا از این حالت غمگین خارج شود، یکی از خدمتکارها که پریا نام داشت صدایش را پایین آورد و گفت:
– به نظرم مادرِ بدبخت این اربابمون باید به جای اینکه اسمشو بزاره فراز اسمشو میزاشت فریاد، آخه پرده گوشمون پاره شد از بس مثل دخترا جیغ میزنه.
همه ریز خندیدند، ارغوان سرش را در کاغذ ها و نوشته هایی که استادش برایش نوشته بود کرد، حوصله حرفهای خاله زنکی شان را نداشت، نرگس که از همه شان بزرگتر بود نگاهی به پریا کرد.
– دختر زبون به دهن بگیر، میدونی که گوشِش خیلی تیزه مبادا بشنوه چی میگی که از همین عمارت حلق آویزت میکنه. بعدشم من شنیدم که ارباب پدر و مادر نداشته ارباب بهادر بزرگش کرده البته تربیتش با رامین بوده.
همانطور که پیازها را خورد میکرد ادامه داد:
– من از همتون قدیمی ترم، شماها فوقش یک یا دوساله اینجا کار میکنید من هفت ساله خدمتکارشونم، ارباب قبلش اینجوری نبود، اینقدر مهربون بود دلش نمیومد پا روی مورچه بزاره چه برسه به اینکه دست یه دخترو له کنه.
اشاره اش به ارغوان بود، ارغوان نگاهی به دستش انداخت، هنوز هم کمی درد میکرد اما او با دستِ آویزان به گردنش کنار آمده بود، بی توجه به حرف نرگس سرش را در کاغذش برد و زیر لب آهنگش را خواند، نرگس ادامه داد:
– سه سال پیش بود که یکهو حال بهادر خان بد شد ، نمیدونم چی گفت به این بیچاره که یک شبه از اون ارباب مهربون و دل رحم تبدیل شد به یه همچین سنگ دلی، البته یادمه وقتی ارغوان اومد اون زمان بهادرخان حالش بهتر شده بود بعد دوباره افتاده شد تا پارسال که مُرد، آقا رامین هم بعد از مرگ بهادر همه چیز رو سپرد به ارباب و خودش رفت.
سکوت در آشپزخانه برقرار شد و هر کس به کار خود پرداخت، یلدا هم دیگر از آن حالت در آمده بود و میوه ها را در سبد میچید.
یک روز همچنان سپری شد و روز جشن رسیده بود، ارغوان با گروه ترانه هماهنگ شده بود و کاملاً آماده بود. یکی از خدمتکار ها گفته بود فراز با ارغوان کار دارد، پله ها را یکی پس از دیگری بالا رفت و به در اتاق فراز رسید، ضربه ای زد و وقتی صدای بفرماییدِ فراز را شنید وارد شد.
عینک مطالعه اش را زده بود و سرش در برگه هایش بود، ارغوان که وارد شد عینک از چشم برداشت و شروع به صحبت کردن کرد.
– فکر کنم کاملاً آماده باشی، آرایشگر میاد برای اینکه آرایشت کنه، نمیخوام اینجوری بی رنگ و رو ظاهر شی آبرومو ببری.
به جعبهی کنار تخت خوابش اشاره کرد.
– توی این جعبه لباسیه قراره بپوشیش. برش دار
ارغوان سلانه سلانه به سمت جعبه رفت و با دست سالمش آن را گشود. لباس مشکین رنگ مجلسی روبه رویش میدرخشید، آستین های سه ربع تور، روی بالاتنهی لباس گل های ریزی کار شده بود و دامن حریری داشت که جلویش کوتاه و پشتش بلند بود، جوراب شلواری شیشهای مشکی و کفش پاشنه بلند مشکی براق، اما روسری اش کجا بود؟ فکرش را به زبان آورد.
– قربان، پس روسریم چی؟
فراز از جا بلند شد و قدمی به سمت ارغوان رفت که سبب شد ارغوان به دیوار بچسبد.
– زیاد بهونه میگیری منم حوصله تو ندارم! لباست روسری داشت، دست آرایشگره ازش بگیر. حالا هم برو بیرون مزاحممی.
مشتش را محکم به دیوار کنار ارغوان کوباند و دوباره بر صندلی اش نشست، مشتی که به دیوار کوبانده بود تنها یک سانتی متر با چشم ارغوان فاصله داشت، ارغوان که از ترس قالب تهی کرده بود بی هیچ حرفی جعبه را به دست گرفت و راه خروج را طی کرد. صدای کسی را شنید که سراغش را میگرفت. از پله ها پایین رفت و با زنی مواجه شد، موهای زرد رنگش از شال کوتاهش بیرون زده بود و آدامس میجوید. رو به ارغوان کرد و گفت:
– شما باید ارغوان باشی آره گلم؟ باید واسه شب آماده ت کنم بجنب که وقت نداریم.
ارغوان حرفش را تایید کرد، زن آرایشگر او را به سمت اتاق هل داد و بر روی صندلی نشاند.
پ.ن:ممنونم بابت نظرات دیروزتون♥️✨️ خوشحالم که خوشِتون اومده، باز اگر دوست داشتید بگید میزارم از کارهام
من که نتونستم لینک رو باز کنم حتما صداتون هم مثل قلمتون زیباست خسته نباشی گلم فداتون
اگه نویسنده بیاد فراز وعاشق یکی غیر ارغوان کن همه چی جالب و شگفت انگیز میشه
درود* آره من گفتم یاده عمارت بزرگ آقا افتادم بهادرخان یجورایی منو یاد بزرگ آقا انداخت فراز هم قباد حالا گذشته از اینها
تو رو خداا نکنید چراا همیشه مردهای نزدیک۳۰ سال حالا ارباب،خان،خانزاده یا استاد یا رئیس یا•••••••••••••• باید عاشق یک بچه ۱۴تا۱۶ساله بشه😐😕😲😯🤐😑😬🤒🤕🙁😟😓😞😔💔😫😳😵😨😱😖😢 قسمت؛پارت قبل گفتن نمیشه یک دخترخانم همسنوسال خودش باشه حالااشرافزاده،اصیلزاده یا تحصیلکرده بحرحال دخترخانم شخصیت کامل به بلوغ رسیده عاقل بالغ یجورایی خاص فهمیده و••••••••
عزیزم من صدات رو شنیدم محشر بود و اینکه لطفا پارت هات رو طولانی تر کن یا در پارت گذاری نظم داشته باش که خواننده هات از دست ندی و بعد اینکه فراز در رمان با وجود ثروت و اخلاقش خلافکار نیست یکی از کلیشه هارو گذاشته کنار ولی از الان معلوم در آینده خودش و ارغوان عاشق و معشوق میشن و بعد اینکه عزیزم دیگه زمانه ارباب گفتن انم تواین زندگی مدرن نیست خیلی کلیشه ای بوس واس رمان قشنگت
مرسی مرسی عالیع امیدوارم با همین روند پیش بره و از مهم تر کلیشه ای و خل نشه…. اگه به منه که میگم هرروز از کارات بذار به صدات میاد یه دختر خانم زیبا و اوجل باشی🫂🥲😂