ارغوان تشکر کرد و مشغول جمع کردن میز شد، فراز از جا برخواست، قرارداد صادرات فرش را بسته بودند و باید به دنبال فرشهای دستبافت و کارخانههای معتبر میگشت، غروب هم قرار بود به دنبال رامین برود و او را به خانه بیاورد، رازی که قرار بود آن روز فاش شود بدجور ذهنش را درگیر کرده بود. به سمت درب خروجی رفت، صدای دکتر ساسان او را به خود آورد.
– قربان یه لحظه بایستید.
فراز ایستاد و به عقب نگاه کرد، ساسان ایستاده بود، قدمی به جلو نهاد و لب به سخن گشود.
– راستش قربان، کوروش گفت از حال خانوم پرسیدید، حال اون خانوم کاملاً خوب شده. من رفته بودم برای معاینهی اون خانوم، تلفنش خودشو کشت بس که زنگ خورد، دیدم نوشته صدف. شرمنده تونم بدون اطلاع جواب دادم ولی حرفی نزدم، یه خانومی بود گریه میکرد میگفت خواهرم رو چیکار کردین، من جوابشو ندادم قطع کردم، هر لحظه میگفت صبا صبا.
انگار همگی دست به دست هم داده بودند که اعصاب فراز را خورد کنند، دستانش را مشت کرد، سعی کرد آرام باشد.
– من صدبار نگفتم کاری بدون اطلاع من انجام نشه؟ چرا انقدر بی مسئولیت شدی؟ قرار شد هرکاری کردی قبلش بگی، چرا تلفنش رو جواب دادی؟ ببین خواستم امروزم رو خوب شروع کنم به گندش کشیدی ساسان، اگر خواهرش پیداش کنه من میدونم و تو.
قدم هایش را محکم به سمت درب خروجی نهاد، ساسان به دنبالش رفت.
– ببخشید، گفتم که فقط خواستم بگم خیالشون راحت باشه این خانوم خوبه ولی نگفتم، ترسیدم شما عصبانی بشی.
فراز دیگر کنترلش را از دست داد، یقهی ساسان را گرفت و او را به ستون نزدیک خودش چسباند. از لا به لای دندان های کلید شده اش غرید.
– عوضی من خوب شناختمت که اول بهت هشدار دادم، اما انگار تو کله خر تر از اونی هستی که به حرف من گوش کنی، گم میشی میری توی عمارت تا شب بیام تکلیفت رو روشن کنم.
دکتر ساسان با قدم های لرزان به سمت عمارت رفت، راه فراری نداشت! جای جایِ عمارت محافظ داشت و نمیتوانست قدم از قدم بردارد. فراز راهش را در پیش گرفت، از عمارت خارج شد و سوار بر ماشینش که کنار درب بزرگ عمارت ایستاده بود شد، به چند شرکت بافندگی فرش سر زد، هنوز چیزی که میخواست را نیافته بود، کلافه تر از همیشه به شرکتش رفت و ناهار را آنجا خورد، کارمندان همگی مشغول به کار بودند، حسابی خسته بود، به منشی سپرد کسی وارد اتاقش نشود، خود نیز بر روی صندلی اش لم داد و چشم بندش را بر چشمانش زد تا بخوابد که صدای تلفن میان آرامشش خلأی انداخت، تلفن منشی بود، چشم بندش را از چشمانش برداشت، با عصبانیت تلفن را به دست گرفت و با حرص گفت:
– خانوم جمالی نمیفهمی میگم کسی مزاحم نشه! اگر کارِت واجب نباشه میدم حقوقت رو کم کنن تا بفهمی نافرمانی یعنی چی..
همه اخلاق بدش را میشناختند، منشی سعی کرد طبرئهی خود داشت.
– آقای مهندس، بخدا اگر واجب نبود تماس نمیگرفتم. مهندس اشراق اومدن باهاتون کار دارن.
به لحظهای نکشید که مانند کسی که برق گرفته باشد از جا پرید، چشم بندش را درآورد تا متمرکز شود.
– چی؟! مهندس اشراق؟ کدوم اشراق؟ اشراقِ بزرگ یا…
قبل از اینکه ادامه دهد منشی از پشت خط پاسخ گفت:
– خانوم مهندس طرلانِ اشراق.
فراز پاهایش را از روی میز پایین انداخت، حس میکرد خواب میبیند، طرلان؟ آن هم در شرکتِ او؟ کنجکاو بود بداند چرا طرلان به او سر زده.
– خانومِ جمالی بگید بیان داخل، تا وقتی نگفتم هم کسی رو راه نمیدید، به آقای معینی بگید دو فنجون قهوه بیارن.
منشی نفس راحتی کشید، انگار حقوقش سر جایش بود.
– چشم آقای مهندس، الان میگم بیان داخل.
تلفن را قطع کرد، خود را درون آینه کاوید، موهایش کمی به هم ریخته شده بود اما سریع حالت میگرفت، با دست موهایش را مرتب کرد و بعد کتش را به تن زد، چشم بندش را در کشو انداخت، قبل از اینکه بنشیند طرلان وارد اتاق شد، پرده ها را از قبل کشیده و چراغ را خاموش کرده بود، هنوز وقت نکرده بود چراغ ها را روشن کند که طرلان آمده بود، با تعجب به اطرافش و سپس به فراز نگاهی انداخت، چهرهاش خسته بود، لبخند کم جانی بر لب نشاند، فراز شبیه پسر بچه های تخس شده بود. دسته گل را به طرف فراز گرفت.
– چراغا خاموش بوده! حالتون خوبه آقا فراز؟ ببخشید مزاحمتون شدم، خواب بودید؟
فراز دسته گل را به گرفت و تشکری کرد.
– نه خواب نبودم، کمی سرم درد میکرد. خیلی خوشحالم میبینمتون، خوش آمدید.(با چشم اشاره ای به دسته گل کرد) نیازی به زحمت نبود، شما خودتون گلید.
سپس خندهی آرامی کرد، طرلان سر به زیر انداخت، فراز خشن چگونه در مقابل او آرام و مهربان شده بود. سعی کرد بحث را عوض کند.
– لطفاً چراغ ها رو روشن میکنید؟ اینجوری بشینید چشمتون اذیت میشه.
فراز انگار تازه به یاد آورده باشد، دسته گل را بر روی میز نهاد.
– ببخشید، الان روشن میکنم.
به سمت کلید چراغ رفت و آن را فشرد، اتاق نورانی شد، پرده ها را هم کشید، حال دیگر فضا دلباز شده بود و دکور شیک و رسمیِ اتاق فراز به خوبی خودنمایی میکرد. طرلان دستی به شالش کشید و آن را مرتب کرد، شاید از همان آغاز به دنبال بهانهای بود که به شرکت فراز بیاید. لبش را با زبان تر کرد و لب به سخن گشود.
– خب راستش اومدم اینجا که اول از همه ازتون تشکر کنم بابت اینکه اون شب ازم پشتیبانی کردید و نزاشتید آقای کیانمهر بیشتر اذیت کنه. ممنونتونم.
خودش هم میدانست بهانهی مضخرفی برای آمدن به شرکت آورده، ادامه داد:
– و بعد اینکه پدر گفتن بیام راجع به یک کارِ مشترک باهاتون صحبت کنم، همونطور که میدونید کار اصلی شرکت اشراق صادرات زعفران و پسته هست درکنارش صادرات چیزای دیگه هم انجام میدن اما محصولات صادراتی اصلی پسته و زعفرانه، پدر جدیداً رفتن توی واردات کار لوازم الکترونیکی، گفتن شما تخصص بیشتری توی این مسائل دارید از من خواستن بهتون پیشنهاد همکاری بدم.
فراز لبخند روی لبش را پررنگ تر کرد.
– بابت دفاعِ اون شب وظیفه م بود خانوم، نمیتونستم ببینم کسی مزاحمتون بشه، کار اصلیِ من رو هم میدونید، بیشتر واردکننده ی لوازم الکترونیکی هستم ولی جدیداً کار صادراتِ فرش هم انجام میدم، خوشحال میشم باهاتون همکاری داشته باشم و باهم صادر کننده ی لوازم الکترونیکی باشیم، ممنونم از پیشنهادتون.
طرلان سری تکان داد، چشمانش برقی زدند، خوشحال بود که پس از این همکاری دو شرکت شروع میشود و او میتواند بیشتر فراز را ببیند، هر کس دیگری جای طرلان بود فراز بی شک دست رد بر سینهاش میزد، کار صادرات فرش به آلمان خودش وقت زیادی از فراز میگرفت و نیاز به دوندگی داشت، از طرفی تکلیفِ نامعلوم پدر مجهولش و مادر مریضش هم آزارش میداد. سعی کرد افکار مزاحمش را از خود دور کند. آبدارچی شرکت با دو فنجان قهوه وارد اتاق مدیریت شد، آن دو پس از نوشیدن قهوه با یکدیگر از هر دری صحبت کردند، انگار فراز فهمیده بود طرلان هم به او بیمیل نیست. ته دلش روزنهی امیدی به وجود آمده بود. طرلان از جا بلند شد، عزم رفتن کرده بود. هنگام خارج شدن از اتاق فراز به یاد چیزی افتاد.
– راستی طرلان خانوم، به طاها بگید یک تماس با من بگیره کارِش دارم، من هرچی باهاش تماس میگیرم جوابم رو نمیده، نگرانش شدم حالش خوبه؟
طرلان سری تکان داد و تک خنده ای کرد.
– بله طاها هم خوبه، بماند که چقدر از دست اون کیانمهر حرص خورد، گوشیش هم خراب شده برده برای تعمیر واسه همین نتونسته جوابتون رو بده.
با یادآوری گستاخیِ کیانمهر فراز هم نفس حرص داری کشید.
– حق داشت، کیانمهر برای زمین زدن شما و من هرکاری میکنه.
طرلان حرفش را تایید کرد، پس از خدا حافظی ای مفصل از شرکت خارج شد، انگار او با آمدنش خواب را از چشمان فراز ربوده بود، به ساعتش نگاه کرد. یک ساعت دیگر پرواز رامین مینشست، به یادِ راز نهفتهای که قرار بود از رامین بشنود از شرکت بیرون زد و به سمت فرودگاه رفت
پس پارت بعد کو ؟دوروز منتظریم
قصه داره جالبتر میشه😉😀😘😇
💓💗💝 مرسی از نویسنده و ادمینها 👏🙏
حالا خوبه زیر دست رامین بزرگ شده که انقدر وحشیه نه زیر دست بهادر 😑
گاهی وقتا دلم میخواد ب فراز حق بدم که انقدر بداخلاقه و سنگدل چون بدون پدر و مادر بزرگ شده!
ولی نمیشه نباید با همه بدرفتاری کنه گناه کسیو نباید پای دیگران بنویسی.. همونطور که فراز غرور داره اوناهم غرور دارن .. درسته اونا زیر دست فراز هستن و فراز قدرتمند ولی نباید اینجوری با کسی حرف زد🥺😑🥲