رنگ کیانمهر به ثانیه نکشیده پرید، فکش میلرزید شکمش درد بدی داشت، این دیگر نقشه نبود به معنای واقعی داشت قالب تهی میکرد، فراز فریاد کشید:
– بگو چرا اومدی اینجا عوضی، کار پدرت بوده آره؟! اگر تا یه لحظه دیگه نگی قضیه از چی قراره یه گلوله حرومت میکنم
فراز را میشناخت میدانست حرفی را بیهوده نمیزند، پس قطعا اگر تا لحظهای دیگر حرف نمیزد باید جنازهاش را از آنجا جمع میکردند، اسلحهاش را هم کوروش همراه موبایلش گرفته بود، شانسی برای مقابله نداشت الان وقت بازی نبود! باید برای نجات خودش لب گشود.
– همش نقشه ی پدرم بود، گفت اینطوری میتونیم زمینت بزنیم! من نمیخواستم بیام سمت تو، حوصلهی درد سر نداشتم اما پدرم مجبورم کرد. گفت از رفتارت فهمیده خانوم اشراق رو دوست داری، من یکی دیگه رو دوست دارم و عاشق خانوم اشراق نیستم! فقط مجبور شدم اینطوری رفتار کنم.
فراز اسلحهاش را با تمام توان به سر پسر مهندس کیانمهر کوبید، سرش از شدت ضربه به دیوار پشت سرش برخورد کرد، آخی گفت و درد در سرش پیچید، لحظهای بعد مایع گرم و لزجی از سرش روان شد، دستش را بر روی سرش نهاد و با دیدن خون چشمانش سیاهی رفت، چشم که گشود کوروش لیوان آب قند را به لبش چسبانده بود و در دهانش میریخت تا به هوش بیاید، چشمانش را انگار هالهای پوشانده بود، هیچ چیز به وضوح دیده نمیشد، چند بار پلک زد. حال کمی همه چیز را واضح تر میدید، فراز با همان پوزخندش جلویش ایستاده بود، با لحنی سرشار از تمسخر گفت:
– برو همه ی اینا رو واسه پدر خرفتِت تعریف کن، پیاز داغش رو هم زیاد کن. از طرف من بهش بگو پا روی دم من نزاره که پاهاشو قلم میکنم! بهش بگو به نفعشه سمت من نیاد وگرنه از روی زمین محوش میکنم. ببینم سمت خانوادهی اشراق رفته که دیگه بدتر؛ منظورمو میفهمی که…
پسر کیانمهر با درد سر تکان داد. فراز به کوروش اشاره کرد و با هم از انباری خارج شدند تا کیانمهر حرفهایشان را نشنود.
– کوروش اینو جمعش کن ببر بنداز دم در خونه ی کیانمهر، زنگ در خونه رو بزن و خودت برو. بعدش برو به اون زن سر بزن ببین اوضاعش چطوره، از دکتر ساسان هم وضعیت اون زن رو بپرس فردا بهم خبر بده ازش.
کوروش سری تکان داد و چشمی زیر لب گفت و وارد انبار شد، فراز دلش خنک شده بود، قدمی به سوی درب ورودی گذاشت و داخل شد، همگی داشتند سالن را جمع و جور و تمیز میکردند، گوشهای ارغوان را دید که مشغول کار بود، او که گفته بود ارغوان کاری نکند، حال که میخواست خودش خسته شود مانعش نمیشد، با بیحالی وسط سالن ایستاد و دست زد، همه ی خدمتکاران روبه رویش صف کشیدند.
– خب، همه چیز خوب پیش رفت. آبروم رو حفظ کردید این ماه پاداشِ خوبی دارید، الان هم نمیخواد جمع کنید سر و صدا میشه من میخوام بخوابم بد خواب میشم. اما صبح زود مشغول تمیزکاری بشید، برای ناهار نیستم اما شام تدارک مفصلی ببینید، رامین غروب میاد!
اکثر خدمتکاران که رامین را میشناختند خوشحال شدند، هروقت نامش را میشنیدند به یاد مهربانی هایش میافتادند. فراز نگاهی به یلدا انداخت، مغموم کنجی ایستاده بود. میدانست مادر این دختر مریض است، از همان اولش هم نمیخواست حقوقش را نصف کند، داروهای مادرش خیلی گران بود.
– یلدا، کارِت خوب بود. این ماه حقوقت رو کامل با پاداش میگیری، دفعهی دیگه حواس پرتی نبینم ازت.
چشمان یلدا درخشیدند، چشمی زیر لب گفت و سر تکان داد.
به ارغوان نگاه انداخت، خستگی از چشمانش میبارید.
– ارغوان کارِ تو هم خیلی خوب بود، فردا صبح یادم بنداز پاداشت رو بدم و راجع به کارِت حرف بزنیم.
ارغوان لبخند کم جانی زد و تشکر کرد. فراز فشار زیادی تحمل کرده بود، بیش از این جانش نمیکشید بایستد، پلکش بر چشمانش سنگینی میکردند.
– همگی برن بخوابن، سر و صدا نشنوم! فردا کارها رو انجام بدید.
خود به طبقهی بالا رفت و به محض اینکه سرش را بر بالش گذاشت در خلسهی عمیقی فرو رفت، خدمتکاران همگی به اتاق خدمتکارها رفتند. پریا که انگار پس از آن همه کار کردن هنوز هم خسته نبود پشت چشمی نازک کرد.
– این رئیسِ ما امروز مهربون شده بود، نکنه سرش به جایی خورده؟
نرگس باز هم از دست این دختر اعجوبه حرص خورد.
– پریا نگو، گوشِش تیزه میشنوه بدبختمون میکنی ها، کارِمون خوب بوده مهربون شده.
پریا کلافه پوفی کشید و خود را در جایش انداخت، باقیِ خدمتکاران هم بر روی تخت هایشان خوابیدند.
صبح زودتر از آنچه فکرش را میکردند فرا رسید، همگی به جنب و جوش افتادند و مشغول تمیزکاری شدند. فراز اماده و مهیا از پله ها پایین آمد، میز صبحانهی مفصلی برایش چیده بودند، پس از خوردن صبحانه از جا بلند شد، ارغوان برای جمع کردن میز آمده بود، خجالت میکشید درمورد پاداشش حرفی بزند، سبد نان را به دست گرفت ، فراز گویی خود به یاد آورده بود. با بیحوصلگی از جا برخواست و همانطور که تلفن همراهش را چک میکرد گفت:
– راستی ارغوان، پاداشِت رو گذاشتم روی میزمطالعه توی اتاق کتابخونه، سپردم کسی نره اونجا ظهر خودت بری تمیزش کنی پاداشِت رو هم برداری.
فراز منتظر بود ارغوان پاسخی بگوید، اما ارغوان تنها سری تکان داده بود. فراز کم کم داشت کلافه میشد.
– مگه زبون نداری حرفمو تایید کنی که سرتو مثل حیوون تکون میدی؟
ارغوان ترسیده پاسخ گفت:
– ببخشید معذرت میخوام، منتظر ادامهی صحبتتون بودم.
فراز تلفنش را خاموش کرد.
– همونطور که گفتم امنیتت رو تضمین میکنم و تو هم توی کلاب آهنگ میخونی، مزدت رو هم میگیری
سلام اسما جان توی تل بهت پیام دادم ،،چک کن
درود*
با اون زحمتی که آرایشگرکشید احتمالن گیریم خاص ( یعنی از سن خودش بزرگتر نشون بده از حالت بچگی دراومد) 😐
و لباسهای مجلسی و جواهراتی که فرازخان برای ارمغان گرفته بود حتمن تو اون مهمونی اشراف به قول شیرین بانو ضیافت* یک پسر مردجوونی هم عاشق این دختر میشه••
اما کاش این بچه یکم بی زبونی رو کنار میذاشت وقتی فرازخان(به قول بچه های امروزه تو مود خوبش بود) حالش خوب بود خوشحال بود بهش میگفت اجازه درسخوندن و ادامه تحصیل بهش بده•••••
نمیدونم چرا احساس میکنم داره مثل بقیه رمانا میشع؟؟🥺🥲