از تاکسی پیاده شد و به سمت منزل مادر صبا حرکت کرد، اواسط تابستان بود،آفتاب سوزان بود و هیچکس در کوچه نبود. شهرام متعجب به کوچه ها نگاه میکرد، اما کسی را ندید، به خانهی جمیله رسید، از کوچه ریسه های آویزانِ داخل خانه معلوم بود! لحظهای بهت زده به اطرافش نگاه انداخت، ماشین مدل بالایی در کوچه کنار منزل جمیله پارک شده بود، لبخندی بر لب نشاند، با خود گفت عروسی صدف را گرفته اند اما بدون حضور شوهر خواهر؟ باید حسابی از آنها گله میکرد که بدون حضورش عروسی صدف را گرفته اند، دستش را بر در خانه کوباند، لحظهای بعد کسی در را گشود، صدف بود! لحظهای حس کرد کابوس میبیند! شهرام اینجا چه میکرد؟ شبیه آدمیزاد شده بود و گویی آب ریز پوستش خوب رفته بود، صدف سریع از خانه بیرون آمد و به شهرام اشاره کرد دورتر برود. شهرام شاد و بشاش گفت:
– به به سلام صدف خانوم دیگه ازدواج میکنی بدون اینکه خبری به شوهر خواهرت بدی؟ یه مدتی نبودم میدونم صبا ازم دلخوره، کمپ بودم ترک کردم، عموم رو هم پیدا کردم خیلی پولداره! زندگیم ازین رو به اون رو شده، ولی بدجور ازت گله دارم خواهر زن، عروسی گرفتین بدون من؟ حالا برو کنار برم داخل دلم واسه صبا یه ذره شده.
صدف چهره اش را در هم کشید و خشمگین غرید.
– آقا شهرام معلوم هست چی میگی! من ازدواج نکردم چند روز پیش عروسی صبا بوده، غیابی طلاقش رو ازت گرفت و با یه آقای دکتر ازدواج کرد، الان خوشبخته بدون هیچ دغدغهای داره زندگی آرومش رو ادامه میده! تو یکی اگر آدم بودی این همه بیخبر نمیزاشتی بری حداقل به صبا میگفتی رفتی کمپ.
چادرش را جلو کشید و ادامه داد.
– گرچه که صبا ازت متنفره، بخاطر نبود بچه ش تو رو مقصر میدونه چون خودش بیهوش بوده نمیدونه چه بلایی سر بچه ش آوردی، سپردن کلانتری بچه رو پیدا کنه اما هنوز خبری ازش نیست! تا زنگ نزدم پلیس بیاد بگیردت راهت رو بکش و برو، اگر همین الان بری و پیدات نشه من به کسی نمیگم اومدی پی صبا ولی دیگه این اطراف نبینمت که به شوهرش میگم به پلیس هم خبر میدم.
شهرام در شوک عظیمی فرو رفته بود، هنوز هم باورش نمیشد! لب هایش مثل ماهی تکان میخوردند اما حرفی از دهانش خارج نمیشد. دست بر سر کوباند و همانجا کنار دیوار سُر خورد، چه به روز زندگی اش آمده بود؟ صبا حق نداشت اینگونه رهایش کند. او آمده بود روزهای بد را جبران کند، آمده بود صبایش را خوشبخت کند و سهرابش را پس بگیرد، اما حقیقت مانند پُتکی بر سرش کوبانده میشد، صبایش، همسرش اکنون زن فرد دیگری بود؟ اشک هایش یکی پس از دیگری فرو میریخت. با حال زارش به صدف که کنجی ایستاده بود نگاهی کرد.
– اما، اما من عاشق صبا بودم، اون حق نداشت اینجوری منو تنها بزاره، من اومده بودم جبران کنم اومده بودم خوشبختش کنم.
صدف صدایش را پایین آورد.
– هیش ساکت، صدات رو میشنون، اگر صبا رو دوست داری پس به خوشبختیش راضی هستی، صبا با شوهرش سروش خوشبخته پس تو هم راهت رو بکش و برو پی زندگیت.
صدای صبا از داخل خانه آمد.
– صدف جان، کیه؟ چرا دو ساعت وایستادی دم در؟ بیا داخل سفره پهن کردیم واسه ناهار.
صدف دست بر بینی نهاد تا صدایی از شهرام در نیاید.
– این بچه های همسایهان، باز توپ شون افتاده توی خونه، دارم بهشون میگم برن اون طرف بازی کنن.
– باشه آبجی زود بیا غذا سرد نشه.
شهرام با صدای صبا باز هم قلبش لرزید. اما صدایش رنگ غم نداشت، زمانی که با شهرام بود صدایش سراسر بغض و لرزش بود و الان گویی صدایش سراسر خوشبختی و آرامش بود، حس میکرد! شهرام همه چیز را حس میکرد، لبخند تلخی بر لب نهاد و پاهای سستش را بر زمین کشانید، رو به صدف کرد.
– من میرم هیچوقت هم دیگه من رو نمیبینید، فقط میخوام حلالم کنید.
صدف قدمی به سمت در خانه برداشت.
– یادت نره، دیگه این اطراف پیدات نشه.
به خانه رفت و در را کوباند. شهرام ماند و کوه غمی بزرگ بر روی شانه هایش، صبایش رفته بود رهایش کرده بود، چه خوش خیال بود که میخواست با زنش به خارج برود، دل شکستهاش را هیچ نمیتوانست ترمیم کند، همانجا در همان آفتاب سوزان قسم خورد طوری موفق و خوشبخت شود که حسرتش به دل صبا بماند. میخواست تا صبح قدم بزند. زندگی اش سراسر اشتباه بود، فقط یک فرصت میخواست، اما فرصتی برایش وجود نداشت. دیگر راهی برای جبران نبود، برای ترمیم پل های شکستهاش راهی نبود. نمیتوانست به عقب برگردد تنها باید به سمت جلو میشتابید، ندانست کی هوا رو به تاریکی رفت، با صدای بوق ماشین به خود آمد، در وسط خیابان ایستاده بود، خود را به کناری کشید و به آسمان نگاه کرد، هوا رو به تاریکی میرفت.به راستی از ظهر تا شب فقط راه رفته بود؟ نمیدانست کجاست و در کدام خیابان است و چه میکند. فقط میخواست کاری کند که به آرامش دست یابد. کسی در کنار جدول نشسته بود، انگار جان نداشت. او خوب معتاد ها را میشناخت. از کنارش رد شد که صدای خمار و بیجانش در گوش های شهرام طنین انداخت.
– پسرجان، حالت خوش نیست ها، بیا یخورده ازین بزن سرحال شی.
به دستان کثیف مرد نگاه کرد، بستهی کوچیکی با پودر سفیدرنگ در دستانش بود! او بخاطر صبا ترک کرده بود و اکنون صبایی نبود، امیدی نبود که باز به دام اعتیاد گرفتار نشود، دستش را به سوی مرد دراز کرد. اما ناگاه دستش را عقب کشید، دیگر صبا را نداشت اما پس عمویش چه؟ دیگر وضع مالی اش خوب شده بود، یک پشتیبان داشت که همه طور از او حمایت میکرد، چرا باید باز به دام میافتاد؟ لحظهای قولش را به یاد آورد، نباید باز به سمت اعتیاد میرفت.
– نمیخوام آقا، تو برو یه فکری به حال خودت بکن.
بیشتر نماند و راهش را کشید تا وسوسه نشود، باز رفت و رفت، به خانهی عمویش نزدیک شده بود. دو کوچهی باقی مانده را هم طی کرد و به خانهی عمویش رسید، زنگ را فشرد و لحظهای بعد عمویش در را گشود، با دیدن شهرام در آن حالت وحشت کرد، چشمانِ قرمز، موهای ژولیده و لبانِ خشک و کمر خمیده!
– عمو چیشده؟ چرا این شکلی شدی؟ بیا داخل ببینمت.
قدم های لرزانش را به منزل عمویش نهاد، با بغض نالید.
– عمو بدبخت شدم، زنم همه زندگیم رفته طلاق غیابی گرفته و ازدواج کرده، عمو من دوستش داشتم میخواستم جبران کنم، امانشد.
شهرام ترجیح داد از فروختن نوزادش حرفی نزند، اگر عمویش میفهمید دیگر سمتش هم نمیآمد، مهیار با دلسوزی او را در آغوش کشید.
– پسرم غمت نباشه، خدا بزرگه کمکت میکنه.
شهرام سعی کرد به خود مسلط شود، نفس عمیقی کشید و نالید.
– عمو من میرم خارج، میخوام درس بخونم، میخوام حسرتم بمونه به دلش.
عمویش سر تکان داد و دستی بر سر شهرام کشید.
– خوب کاری میکنی عمو، من همیشه پشتتم تنهات نمیزارم حمایتت میکنم، تو باعث افتخارمی…
بهادر وارد خانهی قدیمی شد و در را کوباند، فریاد کشید:
– سریع جمع کنید، زودتر میریم، آمارمون رو یکی داده.
همگی به هیاهو افتادند، یکی لباس ها را جمع میکرد دیگری اسلحه اش را برداشت. بهادر دستش را مشت کرد و بر میز کوباند و از لای دندان های چفت شده اش غرید.
– فکر کنم کار اون شهرام در به در باشه، پدرشو در میارم.
رامین با تلفن صحبت میکرد، تلفنش را قطع کرد و به سمت بهادر رفت.
– چیشده؟
بهادر چنگی به موهای به هم ریختهی خود زد.
– یکی آمارمون رو داده به پلیسا. حدس میزنم شهرام باشه. رفتنمون افتاد جلو، بچهها لب مرز منتظرمونن سریع جمع کنید بریم.
همه چیز برای رفتن آماده بود، آن زن و مرد را پی زندگیشان فرستادند و با پول کلانی که به آنها دادند مطمئن بودند دهانشان هیچ جوره برای دادن اطلاعات بهادر به پلیس باز نمیشود. بهادر و رامین و دوتن از نوچه هایش همگی چمدان به دست منتظر بودند، فراز شش ماهه بود و تقریباً میتوانست بنشیند، رامین به سمتش رفت، این نوزاد عجیب برایش شیرین و بانمک بود، پتو را دورش پیچید و او را در آغوش کشید. عجیب بود فراز هم تنها در آغوش رامین آرام میگرفت، سر بر سینه ی رامین نهاد و دستش را در جیب کتش کرد. لبخندی بر لبان رامین نشست، این پسر کوچک بدجور کنجکاو بود که همه چیز را کشف کند.
حقته شهرام رفته بچه صبارو فروخته خب معلومه ک دیگع دوست نداره عزیز من… ولی گاهی وقتا ترک کردن کسی یا شکست عشقی میشع شروع موفقیت😏😏
الان این وسط سوال پیش میاد بهادر با این همه بدبختی چرا رفته این بچه رو خریده
درود*
ببخشی دوست عزیز•• ۱ مسئله کلی؛ بهادرخان مثل فیلم مشحور؛معروف پدرخوانده و سریالهای مشابه اون ازجمله بزرگ آقای سریال شهرزاد و•••••••••• پدرخوانده م.ا.ف.ی.ا بود و این افراد در عین ثروتمندبودن افراد مشکوک و خطرناکی هم هستن و راحت میتونن هم افراد توخطرقراربدن هم خودشون تو خطرقرار بگیرن مثل پولاد علمدار و خانواده کوچووالی ها (البته اینا فکرکنم به گمونم میخواستن جلوی م،ا،ف،ی،ا به ایستن )
حالا برگردیم به همین داستان رمان خودمون•• البته من خودم هم شک کرده بودم چند قسمت پیش گفتم من به بهادرخان مشکوکم عجیب کلید کرده بود/ به قول بچه های امروزه قفلی زده بود/ روی بچه صبا و شهرام ، سهراب(همون فراز••
آخر پدرخوانده م….ی.ا چراا باید به۱ نوزاد گیر بده یعنی اینقدر بیکار🤔😐 حتی اگربرای کارش هم میخواست میتونس به دستیار و زیر دستاش بگه یسری بچه رَندوم،تصادفی پیداا کنید، نه اینکه گیربده به۱بچه خاص•• من فقط ۱ حدسایی زدم مگر اینکه یجورایی نسبتی داشته باشن
(نسبت خانوادگی•• فامیلی)
خب ببین بهادر میخواسته فراز جانشینش بشه ولیی در خفا رامین یه جور دیگه تربیتش میکنه