روز سختی را گذرانده بود، به اتاقش رفت و تا سر بر بالش نهاد از خستگی بیهوش شد، اما ارغوان شب تا صبح به آرزوهایش فکر میکرد، به اینکه وقتی خواننده شد و پولی بدست آورد خانهی کوچکی بگیرد، مادرش را از پدر بیمروتش جدا کند و پیش خودش نگه دارد. آن قدر فکر کرد تا به خواب عمیقی فرو رفت.
هوا کم کم رو به روشنی میرفت، فراز آماده و مهیا از طبقهی بالا پایین آمد، نرگس صبحانهی مفصلی را برایش ترتیب داده بود، به سمت میزناهار خوری رفت و بر صندلی نشست، پس از خوردن صبحانه از جا برخواست، جلسهی مهمی داشت! اگر معامله شان جور میشد اوضاعش خیلی بهتر میشد و میتوانست شرکت جدیدش را تاسیس کند، نگاهش به ارغوان افتاد که با تمام توانش سطل پر از آب و کف را بلند کرده بود اما سطل خیلی سنگین بود و او ریزجثه و کم زور معلوم بود دارد به سختی سطل را میبرد، فراز ناخوداگاه قاشق حاوی مربا را در ظرف انداخت و داد زد:
– یکی نمیخواد بره کمکش؟ همتون بیکار اینجا وایستادید که چی؟ وای به حالتون اگر این سطل پر از آب روی فرش خالی بشه، همتون رو تنبیه میکنم، میدونید که قیمت اون فرش چقدره! گم شید برید کمکش تا همه جا رو به گند نکشیده.
دو تن از خدمتکاران با ترس عذرخواهی کردند و به سمت ارغوان برای کمک کردن رفتند، حتی جنس مراقبت هایش هم خشونت آمیز بود. بیشتر به فکر فرش دستبافت و ابریشمی گرانقیمتش بود تا کمر دخترک. اشتهایش را کور کرده بودند، دیگر میلی به صبحانه نداشت، از جا برخواست و از عمارت خارج شد، بیژن به دنبالش راه افتاده بود، به بیژن اشاره کرد که سوار ماشین شود و خودش برای سر زدن به صبا به انباری رفته بود اما نه اثری از صبا بود و نه از هیچ چیز دیگری، باز هم طبق معمول نام کوروش را فریاد کشید به طوری که حس میکرد کل عمارت از فرکانس صدایش در حال ریزش است، کوروش که کنار در ایستاده بود به سمت اربابش دوید.
– ارباب، دکتر ساسان خانومه رو بردن توی اون خونهای که گفتید، خودشون هم سپردن یه پرستار بیارن، من هم اونجا هستم گفتن بمونم همونجا گفتن بهتون بگم حال جسمی اون خانوم مساعده و جای نگرانی نیست، شرمنده نشد بهتون اطلاع بدیم گفتن خواب هستید یهویی شد همه چیز، دکتر ساسان هم یه کار اورژانسی براش پیش اومد رفت.
ساسان از کِی آنقدر سرخود شده بود که حتی برای انجام دادن این کار خبری به فراز ندهد؟ باید سر فرصت گوشش را بدجور میپیچاند تا بداند ارباب این عمارت کیست و بدون اجازه اش حق انجام کاری را ندارد، اما از طرفی خوشحال بود که آن زن نمرده و اگر معلوم شود او مقصر است خودش زجر کشش کند و حسرت به دل انتقام گرفتنش نماند. سری تکان داد و راه خروج را در پیش گرفت، سوار بر ماشین مدل بالایش شد و به راننده علامت داد که حرکت کند…
برای بار هزارم تکرار میکرد، سعی کرده بود آرامشش را حفظ کند اما انگار این مرد زبان نفهم تر از آنی بود که متوجه حرف هایش شود. مشتی بر میز روبهرویش کوباند و با نگاه تیزش در چشمان آن پیرمرد خرفت زل زد.
– این بارِ هزارمه که بهتون میگم، من کار غیر قانونی نمیکنم آدمی هم نیستم که بخوام خانواده ای رو بپاشونم، خودم طعمِ بی کسی رو چشیدم نمیخوام کارخلاف بکنم و کسی رو داغدار کنم. چرا نمیفهمی چی میگم مهندس!
مهندس دستی به ریش های سفید پرپشتش کشید و با پوزخندی به فراز نگاه کرد:
– تو زیردست همون بهادر بزرگ شدی، بهادر هم قاچاقچی مواد مخدر بود! بهتر از اون که نیستی، بعدشم اگر تو خلافکار نبودی اسلحه توی دست محافظ هات نبود. اگر خلافکار نبودید دیروز اون محموله رو آدم هات از بندر تحویل نمیگرفتن!
بیژن به وضوح از سخنان مهندس جا خورده بود اما فراز با آرامش فقط گوش میکرد، برایشان بپا گذاشته بود، میدانست چگونه به غلط کردم بیندازدش، مهندس ادامه داد:
– هر آدمی یه قیمتی داره حالا یکی بیشتر یکی کمتر، نیاز نیست ادای آدمای خوب و پاک رو واسه من در بیاری.
عینکش را به چشم زد، دسته چکش را از کشو خارج کرد و خودکارش را به دست گرفت.
– چقدر بنویسم راضی بشی؟ ۱۰ تومن؟ ۲۰ تومن؟ ۲۵؟
قبل از آنکه فراز چیزی بگوید مبلغی بر روی چک نوشت و از دسته چک جدا کرد و آن را به سمت فراز هل داد.
– راضی شدی؟ مبلغش چطوره؟
فراز نگاه بی تفاوتی به چک سی و پنج میلیاری رو به رویش انداخت و بعد نگاه سردی به مهندس رو به رویش انداخت.
– ببین چی دارم میگم، من بهت گفتم کارِ خلاف نمیکنم، اگر اسلحهای دیدی دست من و محافظام واسه اینه که دشمن زیاد دارم! آدمای خلافکاری مثل شما زیادن که قصد دارن منو امثال من رو زمین بزنن تا خودشونو بکشن بالا، ما برای حفاظت از خودمون اسلحه داریم! به اون جاسوست هم بگو چشماشو بیشتر باز کنه، اون محمولهای که تحویل گرفتیم کاملاً قانونی بوده و بخاطر یه سری مشکلات از راه بندر فرستاده شده! نمیگم پسر پیغمبرم ولی مثل شما ها اونقدری کثافت نیستم که بچههای مردمو گول بزنم دل و رودهشون رو در بیارم و بفروشم!
چک را به دست گرفت، پوزخندش پررنگ تر شده بود، فندک طلایی رنگش را از جیب خارج کرد و روشنش کرد، چک را بالای فندک گرفت، چک سی و پنج میلیاردی کم کم خاکستر شد و بوی بد کاغذ سوخته کل دفتر را گرفت، پس از سوختنِ چک، فندک را درون جیبش گذاشت و از جا برخواست.
– فکر کردم قصد داری باهم تجهیزات الکترونیکی وارد کنیم، اما دیدم هنوزم همون لجنی هستی که با بهادر کثافت کاری میکردی، درضمن بهتره بدونی بهادر منو تربیت نکرد، من زیردست رامین بزرگ شدم!
صندلی را عقب کشید که صدای بدی ایجاد شد، مهندس همچنان در سکوت به خاکسترهای چک سوخته نگاه میکرد، انگار بهت زده شده بود! باز هم نتوانسته بود این پسر را درون منجلاب خود غرق کند.
فراز از کارش بسیار راضی بود، هنگامی که داشت از در خارج میشد گفت:
– بهتره پا روی دم من نزاری وگرنه بد میبینی مهندس کیانمهر! به جاسوست هم بگو دقتشو بیشتر کنه خبرا رو جا به جا بهت نده.
سپس تک خندهای کرد و از دفترش خارج شد. با این کار حسابی سبک شده بود و حق آن مهندس خرفت را کف دستش گذاشته بود.
پ.ن:به درخواست یک عزیز صدای خودمو میخوام بگذارم😅 من گوینده م و مدرس گویندگی هستم.کارهای صوتی انجام میدم.
https://uupload.ir/view/audio_637201_ol2y.m4a/
صدای من👆 روی لینک فشار بدید و بعد گزینه ی باز کردن..
_خوشحال میشم نظراتتون رو بگید
اینطوری دیگه دستیارها زیردستها
سرپیشخدمتکار و خدمتکارهاش رو
آزارواذیت: شکنجه نمیده اون دختربچه فکرکنم ارغوان باشه اون هم گناه داره(بنده خداا) و نرگس خانم همینطور••
پی نوشت؛نمیدونم چراا یاد عمارت بزرگ اقا سریال شهرزاد افتادم💓💔
اونجا که زیاد خدمتکارا رو اذیت نمیکردن
امیدوارم حتی اگر یک دختر اشرافزاده پیداا نکرد یک شخصی پیداا بکنه که همسنوسال خودش و درسخونده و عاقل و بالغ و فهمیده باشه•• کلن بتونه دردهای این بیچاره•بینواا رو تسکین و التیام بده و آبی باشه رو اتیشش مرهم زخمهاش؛ کمک بکنه بهش مادر بدبختش ببخشه درک کنه و بفهمه اون هم تا یکجاهایی بیگناه بود و•••••••
( این اژدها درون فراز اروم بکنه** )
درود*
ممنون از نویسنده•• مدیر و ادمینها داستان؛رمان جالبی امیدوارم همین مدلی خوب بمونه به کلیشه،تکرار نیوفته• درمورد داستان
اول اینکه من فکرکنم🤔 اون بهادرخان[م.ا،ف.ی.ا ] با این بچه یک نسبت فامیلی داشته که خودش به هر دری زده که این بچه{سهراب؛فراز) رو از مادر پدرش بگیره••••••• مشکوکم به بهادرخان••••
دوم ۱ مسئله ای این اربابزاده خونده(فراز خان یا ارباب فراز) هیچ د•و•س•ت•د•خ•ت•ر
یا نامزدی ولوو از خانواده اشراف• اصیلزاده یا [ ا.ق.ا.ز.ا.د.ه ها ]نداره🤔 من ۱ فکری از سرم گذشت که امیدوارم اون شکلی نشه که ذاتن میشه خوده تکرار و کلیشه😐 امیدوارم به اون سمتی نره اصلن😬🤒🤕😔😳😵😨 اینقدر داستانهای اونشکلی هست که نگوو هم بینهایت غیر منطقی و بدور از واقعیت هم عجیب•• بینهایت تخییلی😐
صدات چه گشنگه واییییی
چقدر که من صداتو دوست دارم🥰 مرسیی که به نظراتمون توجه میکنی🫂
صداتون خیلی عالی بود
عالی بود.صداتم خیلی خوبه گلم