3 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 10

5
(1)

 

بعد از رفتن بهادر سوگند و آرتین رو به شیلا خدمتکاری که آریا استخدام کرده بود سپردم و به سمت آریا که داخل سالن نشسته بود حرکت کردم کنارش نشستم و گفتم:
_آریا
به سمتم برگشت بهم خیره شد و لب زد
_جان
_معذرت میخوام
_تو چرا داری معذرت خواهی میکنی !؟
_چون من باعث شدم معین راهش به پای خونه زندگی شما باز بشه و الان این مشکلات …
وسط حرفم پرید و گفت:
_ تو هیچوقت هیچ مشکلی برای من درست نکردی پس این افکار مزخرف رو بریز دور فهمیدی !؟
_آره
_میخوام به بهار کمک کنم
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد بهت زده بهش خیره شدم باز چ نقشه ای تو سرش بود
_آریا باز چ نقشه ای ریختی یعنی چی میخوام به بهار کمک کنم میدونی بین بهار و بهادر یه رابطه ای هست ، بهادر شوهر خواهرت
به چشمهام خیره شد و گفت:
_خواهرم عاشق بهادر نیست ، بهادر هم فقط یه حس وابستگی و احساس مسئولیت نسبت بهش داره ، بهادر عاشق بهار این رو هر احمقی ببینه میفهمه درضمن بهار زن عقدی بهادر
_ چی !!!!!
آریا بیتفاوت بهم خیره شد و گفت:
_ نمیخوام هیچکدوم از این حرف ها رو کسی بفهمه
_آریا رویا خواهرته داری باهاش بازی میکنی هواست هست!؟
_برعکس دارم زندگیش رو درست میکنم اما اول باید چند تا مسئله رو حل کنم
بعد تموم شدن حرفش بلند شد که بهش خیره شدم و گفتم:
_کجا داری میری !؟
_دیدن آرمیتا
با شنیدن این حرفش عصبی بلند شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_حق نداری بری دیدن اون عفریته!
_بهتره آروم باشی
عصبی بلند شدم بهش خیره شدم و گفتم
_میخوای بری دیدنش که چی بشه به یاد گذشته باهاش لاس بزنی دل بدی قلوه بگیری !؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حسودیت شده خوشگلم !؟
_آره حسودیم شده دوست دارم جفتتون رو خفه کنم مشکلی هست !؟
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم من هیچ مشکلی ندارم
با خشم رو بهش توپیدم
_داری دیوونم میکنی آریا
دستش رو دور کمرم حلقه کرد من رو به سمت خودش کشید و گفت:
_نمیزارم خانوم خوشگلم از حسودی دیوونه بشه
با حرص بهش خیره شدم و گفتم
_آریا وای به حالت بری دیدن اون عجوزه اون وقت که …
_فقط میخوام بفهمم نقشه ی جدیدش چیه
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم
_یعنی چی !؟
_میدونی آرمیتا همیشه با یه هدف خاصی وارد این خونه میشه و هر وقت هم میاد یه مشکل جدید درست میشه
کمی به مخم فشار آوردم حق با آریا بود همیشه با اومدن آرمیتا یه اتفاق خیلی بد میفتاد به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_حق با تو ولی ….
_ولی و اما نداره ، من باید بفهمم قصدش اینبار چیه این رو هم خوب میدونم که آرمیتا هنوز با سعید خوش و بش داره
متفکر بهش خیره شدم و گفتم
_حتی اگه با فکر به اینکه یه نقشه ی جدید داشته باشه اومده باشه به این راحتی نمیشه فهمید ذهنش رو خوند پس تو چجوری میخوای بفهمی !؟
پوزخندی زد و گفت:
_تو هنوز من رو دست کم گرفتی من حتما تو مدت زمان خیلی کوتاه هر قصدی داشته باشه رو میفهمم.

#بهار

با دیدن نگاه غضبناک بهادر سرم رو پایین انداختم نمیدونستم چرا داره اینجوری من رو نگاه میکنه انگار کار بدی انجام داده باشم گیج سر جام ایستاده بودم که یهو به سمتم حمله ور شد و قبل از اینکه بتونم چیزی درک کنم یقه ام رو تو دستش گرفت و گفت:
_ کثافط حرومزاده!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد اون به چ حقی داشت به من میگفت حرومزاده برای یه لحظه همه چیز یادم رفت اینکه کجا هستم و برای چی مثل خودش با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم:
_حرومزاده امثال تو هستند نه من
یقه ام رو ول کرد و سیلی محکمی خوابوند تو گوشم دستم رو روی صورتم گذاشتم و با بهت بهش خیره شدم چرا بی دلیل داشت به من فحش میداد و سیلی میزد مگه چیکارش کرده بودم
_ از کجا عصبی هستی که داری دق و دلیت رو با فحش دادن و کتک زدن من خالی میکنی !؟
با شنیدن این حرف من ساکت شد ایستاد بهم خیره شد و گفت:
_هر اتفاق بدی که میفته همش بخاطر وجود منحوس تو
با شنیدن این حرفش بغض کردم به سختی بغضم رو فرو بردم و گفتم:
_ اگه هر اتفاقی که میفته و من هیچ دخالتی ندارم و هیچ ربطی به من نداره بخاطر وجود منحوس منه پس بزار من برم من حتی یه لحظه هم دوست ندارم کنار تو و زنت زندگی کنم کنار شما دوتا که پر از عقده هستید
با شنیدن حرف های من انگار بیشتر از قبل عصبی شد که با خشم بهم خیره شد و گفت:
_این و آویزه ی گوشت کن تو همیشه اسیر دست منی هیچوقت نمیتونی از دست من خلاص بشی و بری پی هرزه بازیات!
_هرزه تویی که باوجود همسری که داشتی به من تجاوز کردی و بعدش از موقعیت مالی من سواستفاده کردی و مجبورم کردی صیغه ات بشم نه من
با شنیدن حرف های من انگار نتونست خودش رو کنترل کنه که عصبی فریاد زد
_میکشمت تو رو میفهمی میکشمت
خواست به سمتم بیاد که صدای رویا اومد
_بهادر !!!
با شنیدن صدای رویا چشمهام از شدت ترس هیجان بسته شد تند تند داشت خودش رو میکوبید ، چشمهام رو باز کردم بهادر عصبی دستی لای موهاش کشید نگاهش رو به من دوخت و گفت:
_گمشو داخل اتاق نمیخوام جلوی چشمم باشی.
با شنیدن این حرفش نگاهی به رویا انداختم و سریع به سمت اتاق خودم رفتم ، یعنی رویا همه ی حرف هامون رو شنیده بود نه غیرممکن بود شنیده باشه ، اگه شنیده بود اینجوری آروم واینمیستاد با زدن این حرف ها داشتم خودم رو آروم میکردم فقط!

رویا چیزی نفهمیده بود و بهادر انگار بهش گفته بود من کار هام رو درست انجام ندادم بخاطر اون داشته سرم داد و بیداد میکرده دلم برای مادرم تنگ شده بود میخواستم ببینمش برای همین به سمت بهادر که همراه رویا تو سالن نشسته بود رفتم و گفتم:
_ببخشید!
با شنیدن صدام بهادر بدون اینکه سرش رو بلند کنه سرد گفت:
_ میشنوم !؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_میخوای یه روز مرخصی بگیرم
با شنیدن این حرف من سرش رو بلند کرد و گفت:
_اجازه نداری
با شنیدن این حرفش با التماس بهش خیره شدم و گفتم
_میخوام برم دیدن مادرم لطفا!
نگاه عمیق و پر از حرفی بهم انداخت و گفت:
_فردا رو میتونی بری
با شنیدن این حرفش از خوشحالی چشمهام برق زد با شادی بهش خیره شدم و گفتم:
_ممنون!
خواستم به سمت اتاقم برم که صدای تلفنم بلند شد متعجب به شماره ناشناس خیره شدم و جواب دادم:
_بله بفرمائید
_خانوم کوچولو چطوری شوهرت حالش چطوره !؟
با شنیدن این حرفش متعجب گفتم:
_آقا اشتباه تماس گرفتید
_به اون بهادر هفت خط بگو خیلی بد تاوان میدی اولین شروع تجاوز به عشقت بهار بود دومین شروع چی میتونه باشه بنظرت …
با شنیدن این حرفش حس کردم مغزم سوت کشید تلفن از دستم افتاد حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه ، صدای نگران رویا و بهادر اومد
_چیشده بهار پشت خط کی بود
تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم آخرین لحظه
_تجاوز من ….
و سیاهی مطلق ….
با احساس سر درد عمیق چشمهام رو باز کردم داخل اتاق خودم بودم و هیچکس نبود ناله ای از سر درد کردم روی تخت نشستم کمی به مخم فشار آوردم که یاد تماسی که باهام گرفته شد افتاد یعنی اون تجاوز فقط بخاطر انتقام از بهادر بود سرم داشت منفجر میشد تحمل هضمش رو نداشتم با باز شدن در اتاق نگاهم به بهادر افتاد به سمتم اومد و با صدای خشک و خش داری پرسید:
_حالت خوبه !؟
به صورتش خیره شدم و گفتم
_چرا باید بخاطر تو به من تجاوز بشه
با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت:
_ چی !؟
اشکام روی صورتم جاری شدند
_نمیدونم یه مرد غریبه باهام تماس گرفت گفت اولین شروع برای انتقام تجاوز به عشقت بوده! آریان به من تجاوز کرد درسته من عشقت نیستم اما من …
وسط حرفم پرید و گفت:
_یواش یواش تو چی داری میگی !؟
تموم ماجرا رو براش تعریف کردم عصبی دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_مثل سگ داری دروغ میگی
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد
_ منظورت چیه !؟
پوزخندی تحویلم داد و گفت:
_همش یه نقشه اس میخواستی جوری فیلم بازی کنی انگار اون صحنه ی خیانتت یه تجاوز بوده که همش بخاطر منه آره هرزه
با شنیدن این حرفش ناباور بهش خیره شدم چجوری میتونست همچین چیزی بگه
_واقعا یه مریضی!
پوزخندی زد و گفت:
_من اصلا مریض نیستم اما مطمئن باش گول حرف های امثال تو رو نمیخورم الان هم زود این مسخره بازی رو تمومش میکنی و میری به کارت میرسی
با بهت به مسیر رفتنش خیره شده بود چجوری میتونست اینجوری باهام رفتار کنه من هیچ دروغی بهش نگفته بودم

از اتاق خارج شدم میدونستم اون تلفن بی ربط به بهادر نیست جون خودم اصلا واسم ارزش نداشت خیالم بابت مامانم راحت بود میدونستم بهادر مواظبش هست ، خود بهادر هم یه عشق داشت که عاشقانه همدیگرو دوست داشتند نمیزاشتم هیچ اتفاقی برای بهادر و رویا بیفته به سمت حیاط رفتم و شماره آریا رو گرفتم طولی نکشید که صداش بلند شد
_بله بفرمائید !؟
_سلام
بعد از چند ثانیه صداش پیچید
_بهار تویی !؟
_آره
_خوبی چیزی شده باهام تماس گرفتی !؟
_راستش یه موضوعی هست که میخواستم باهات درموردش صحبت کنم
_ چی !؟
تموم صحبت های اون تلفن مشکوک رو بهش گفتم که پرسید:
_به بهادر درمورد این ماجرا چیزی گفتی !؟
_آره بهش گفتم اما اصلا حرفم و باور نکرد اون فکر میکنه من فقط برای توجیه خودم همچین چیزی رو از خودم ساختم
_هر تماسی باهات گرفته شد من رو درمیون بزار نمیزارم هیچ اتفاقی بیفته
_باشه چیزی شد بهت خبر میدم
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم نفسم رو کلافه بیرون دادم دلشوره عجیبی داشتم و میدونستم بی مورد نیست کاش هیچ اتفاق بدی نیفته من یکی که اصلا تحمل یه اتفاق بد جدید رو نداشتم نمیدونستم بهادر و رویا با کی مشکل داشتند که تا این حد ازشون متنفر بود و برای انتقام گرفتن دست به همچین بازی های کثیفی میزد
_بهار
با شنیدن صدای یهویی بهار دستم رو روی قلبم گذاشتم و به سمتش برگشتم بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_حالت خوبه چرا اینجا ایستادی !؟
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_ ممنون!
واقعا هم تعجب کرده بودم رویا اصلا باهام رفتار درستی نداشت و اینکه الان اومده بود حال من رو پرسیده بود خیلی عجیب بود خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد
_رویا زود باش دیرمون شد!
با شنیدن صدای بهادر نگاهی بهم انداخت و رفت با رفتنشون به سمت خونه رفتم روی مبل نشیمن نشستم و به فکر فرو رفتم ….
* * * * *
تقریبا نیمه شب بود که بهادر و رویا اومدند اما چ اومدنی سر و صورت بهادر کبود و خونی شده بود انگار دعوا کرده بود رویا هم داشت گریه میکرد خواستم برم سمتش که صدای دادش بلند شد:
_مگه بهت هشدار نداده بودم با اون مرتیکه صحبت نکنی هان !؟
صدای گرفته اش بلند شد:
_ بهادر من
_ تو چی هان میخواستی چیکار کنی برای چی بهش نزدیک شدی میخواستی چ غلطی بکنی همه ی این دردسرا فقط بخاطر تو اون وقت نمیخوای دست از کارات برداری؟!
با گریه نالید
_بهادر بخدا قسم من باهاش صحبت نکردم خودش اومد سمتم
_گوه خورده!

گیج و منگ بهشون خیره شده بودم یعنی داشتند درمورد کی صحبت میکردند چرا بهادر انقدر عصبی بود
_بهت گفته بودم نمیخوام اطراف اون یارو ببینمت گفته بودم یا نه !؟
با گریه داد زد
_گفته بودی اما من بهش نزدیک نشدم بهادر به جون تو قسم بهش نزدیک نشدم خودش اومد سمتم چرا باید به تو دروغ بگم آخه چرا باید برم سمتش مگه کرم دارم بعد از اون همه بدبختی و مصیبت
بهادر به سمتش رفت خشن بغلش کرد و گفت:
_گریه نکن
_بهادر من هیچوقت بهت خیانت نمیکنم مطمئن باش حتی اگه هیچ حسی بینمون نباشه من همیشه بهت وفادار میمونم تا موقعی که اسمم داخل شناسنامه ات هست
گیج شده بودم مخصوصا با شنیدن حرف های رویا مگه میشد هیچ حسی بینشون نباشه من خودم شنیدم بهادر داشت داخل شرکت از عشقش نسبت به همسرش رویا میگفت از اینکه من رو فقط برای این صیغه کرده که حامله بشم و بچه ام رو بده رویا چون اون نمیتونه حامله بشه پس اون حرف ها برای چی بود خدایا چ اتفاقی داره میفته
_تو اونجا چیکار میکنی !؟
با شنیدن صدای بهادر از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_من اینجا نشسته بودم که شما اومدید و …
وسط حرفم پرید و گفت:
_فالگوش ایستادی!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد
_نه من اصلا فالگوش واینستادم وقتی شما رو تو این وضعیت دیدم میخواس …
دستش رو بالا برد و گفت:
_نمیخواد دیگه بیشتر از این چیزی رو توضیح بدی
ساکت بهشون خیره شدم که صدای گرفته ی رویا بلند شد
_زود باش وسایل پانسمان رو بیار
_باشه
به سمت آشپزخونه رفتم و وسایل پانسمان رو برداشتم و به سمت سالن رفتم رویا کنار بهادر نشسته بود و داشت زخمش رو عوض میکرد احساس کردم با دیدن رویا و بهادر کنار هم قلبم داره میسوزه ، نمیخواستم بیشتر از این با دیدن دوتاشون کنار هم ناراحت بشم بلاخره رویا زن اولش بود و عشقش عشق دومی که مطمئن بودم از عشق اولش قوی تره. وسایل پانسمان رو به رویا دادم و خودم به سمت اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی فقط استراحت کنم.
با احساس خیسی گردنم چشمهام رو باز کردم با دیدن بهادر وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم؛
_داری چیکار میکنی !؟
صدای خش دار و خمارش کنار گوشم بلند شد:
_میخوام با همسرم باشم
با ترس بهش خیره شدم و گفتم
_بهادر لطفا برو کنار یکی میاد ما رو تو این وضعیت میبینه خیلی بد میشه
_هیش هیچکس قرار نیست داخل اتاق بیاد
_اما …
با قرار گرفتن لبهاش حرف توی دهنم ماسید ، دهنش داشت بوی گند الکل میداد معلوم بود مست کرده و اصلا حالت عادی نداره خیلی آروم لبهام رو به بازی گرفته بود وقتی دستش زیر لباسم رفت دستش رو گرفتم و گفتم:
_بهادر تو مستی لطفا!
خمار بهم خیره شد و کشیده گفت:
_من مست نیستم
_بهادر
_جووون بهادر
با شنیدن این حرفش قلبم لرزید مگه میشد عاشق باشی و در برابر حرف های عشقت خودت رو کنترل کنی
صدای اهسته اش بلند شد
_میخوام امشب یه جوری بهت حال بدم بری فضا!
با صدای لرزون شده ای گفتم:
_بهادر لطفا اینجوری نکن!
با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_چجوریییی
با درموندگی بهش خیره شدم و نالیدم
_بهادر

_ زود باش خودت رو جمع و جور کن
با شنیدن صداش بهش خیره شدم خیلی وحشی و حریص شده بود دیشب هیچوقت تا حالا این شکلی نشده بود بلند شد شلوارش رو پوشید و از اتاق رفت بیرون معلوم بود دیشب مست کرده بود چون اصلا حالت عادی نداشت و از بوی گند الکل دهنش معلوم بود ، بلند شدم به سمت حموم رفتم.
با دیدن بهادر که داشت گونه ی رویا رو میبوسید حس بدی بهم دست داد چرا نمیتونستم با این قضیه کنار بیام سرم رو پایین انداختم که صدای بهادر بلند شد
_بهار
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و سئوالی بهش خیره شدم و گفتم:
_بله !؟
_برو آماده شو امروز تو شرکت باید باشی یه سری از کارا رو انجام بدی
با شنیدن این حرفش چشمهام برق زد کار کردن تو شرکت خیلی بهتر از کار کردن تو این خونه بود که تمام وقت باید نیش و کنایه های رویا رو تحمل میکردی
سریع به سمت اتاقم رفتم و اماده شدم از اتاق خارج شدم داخل سالن منتظر نشسته بود
_من آماده ام
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد نگاهی به سر تا پام انداخت و بلند شد راه افتاد پشت سرش حرکت کردم سوار ماشین شدیم تموم مدت هیچکدوم اصلا هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره صداش بلند شد:
_دور اطراف کارمند های مرد شرکت اصلا نمیچرخی فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_مگه من هرزه ام !؟
ماشین ایستاد به سمتم چرخید نگاه سردی بهم انداخت و گفت:
_نیستی !؟
چشمهام گرد شد توقع نداشتم اینجوری باهام برخورد بشه اون داشت بهم میگفت یه هرزه ام چجوری انقدر راحت میتونست دل من رو بشکنه! سوزش اشک رو داخل چشمهام احساس میکردم پوزخندی روی لبهام نشست
_پشیمون میشی بهادر
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چرا باید پشیمون بشم مگه کار بدی انجام دادم !؟
با شنیدن این حرفش فقط ساکت بهش خیره شده بودم اون چ میدونست با حرف هاش داره با قلب شکسته ی من چیکار میکنه هیچ جوابی بهش ندادم از ماشین پیاده شدم و به داخل شرکت رفتم صدای باز شدن ماشین اومد که نشون میداد اون هم پیاده شده سوار آسانسور که شدم بهادر هم اومد دکمه رو زد سرم رو پایین انداخته بودم
_اون موقع که داشتی هرزه گی میکردی باید فکر اینجاش رو میکردی!
_داری قلبم رو میشکنی بهادر هواست هست !؟
پوزخندی زد و گفت:
_چیه حقیقت تلخ برات درد داره!

🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Katayoon♤
Katayoon♤
4 سال قبل

وایییییییییییییییی کاش آخرسر بهادر بفهمه اشتباه کرده بهار شدیدا تلافی کنه جوری ک بهادر روزی صدبار ارزوی مرگ کنه😂😂😂😂😂😂

tanaz
tanaz
پاسخ به  Katayoon♤
4 سال قبل

👍👍👍👍👍👍👍😅

مژگان
4 سال قبل

سلام چرا این قدر دیر میزارین خیلی دیر

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x