6 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 85

5
(1)

 

من و کیانوش همش با هم بحث داشتیم اصلا نمیتونستیم همدیگه رو تحمل کنم حتی شده واسه ی یه ثانیه این قضیه کاملا مشخص بود نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ به من نگاه کن ببینم !.
تو چشمهاش خیره شدم که ادامه داد :
_ دوباره اجازه نمیدم بری باید پیش پسرت باشی ، پس بیخودی دنبال بهانه نباش
بعدش گذاشت رفت منم مات و مبهوت داشتم به جای خالیش نگاه میکردم …
_ بهار
خیره به چشمهام شد :
_ جان
_ یه سئوال بپرسم ؟
_ آره
_ چیزی بین تو کیانوش شده
_ نه
_ اما …
یهو ساکت شد ک متعجب پرسیدم :
_ طرلان چیزی شده داری همچین سئوال هایی میپرسی راستش رو بهم بگو
با شنیدن این حرف من دستپاچه شد نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ نه چیزی نشده اصلا
_ خیلی عجیب شدی امروز
_ چیزی نیست
واقعا حسابی عجیب شده بود نمیدونستم چرا این شکلی شده اصلا
صدای بوسه اومد :
_ اومدی به دوستت مشورت بدی ؟
طرلان اخماش رو تو هم کشید :
_ مواظب حرفات باش
_ چیه مگه دروغ میگم ؟
_ آره زیادی مزخرف میگی پس بهتر هستش دهن کثیفت رو ببندی
آره واقعا خوب میشد اگه ساکت میشد ولی مگه میتونست دهنش رو ببنده و ساکت باشه همش باید یه چیزی میگفت دقیقا همین عادتش شده بود و باعث میشد در نظرم منفور بشه خیلی زیاد

صدای کیانوش اومد :
_ چخبره ؟
طرلان خیره بهش شد و گفت :
_ بهتره جلوی زنت رو بگیری کیانوش من اومدم پیش دوستم اومده به من توهین میکنه قصدش چیه از اینکارا آخه
کیانوش تیز به سمت بوسه برگشت :
_ چ غلطی میکنی ؟
رنگ از صورتش پرید :
_ هیچ
_ پس طرلان چی داره میگه ؟
به سختی لبخندی زد :
_ داره حسادت میکنه
کیانوش با عصبانیت خندید و رو بهش توپید :
_ به چی دقیقا داره حسادت میکنه ؟
اشک تو چشمهاش جمع شد
_ به رابطه ی ما داره حسادت میکنه
کیانوش به سمتش رفت بازوش رو تو دستش گرفت و خطاب بهش با خشم غرید :
_ راه بیفت
بوسه رو با خودش برد ک طرلان لبخندی زد ؛
_ خوب شد حسابش رو رسید
_ دیوونه
_ با تو هم اینطوری رفتار میکنه ؟
_ من اصلا محلش نمیزارم
_ واقعا
_ آره
واقعا همینطور بود من بهش محل سگ هم نمیذاشتم ک بخواد نزدیکم بشه
چند ساعت نشست صحبت کردیم بعدش اریا اومد همراهش رفت احساس تنهایی میکردم کاش میشد طرلان همیشه پیشم بود
_ بهار
با شنیدن صدای گیسو خانوم سرم رو بلند کردم و جوابش رو دادم :
_ بله
_ تنها نشستی
_ آره
پیشم نشست و گفت :
_ پس طرلان کجاست ؟
_ رفت
کاملا مشخص بود میخواست باهام صحبت کنه اما هیچ چیزی نمیتونست مثل سابق باشه …

_ میخواستم درمورد یه چیزی باهات صحبت کنم !
با چشمهای ریز شده بهش داشتم نگاه میکردم درمورد چی قصد داشت با من صحبت کنه نمیدونم چقدر گذشته بود که خیره به من شد و گفت :
_ بهار
_ جان
_ میشه با من مثل سابق باشی من پشیمون هستم از گذشته خیلی زیاد
چون بهادر زنده بود قصد داشت رفتارش رو با من خوب کنه
_ من گذشته واسم مهم نیست الان مهمون شما هستم کاری با شما ندارم گیسو خانوم
خانوم رو عمدی گفتم تا متوجه حد و حدوش بشه ، تلخ خندید :
_ نمیشه مثل سابق باشیم
_ نه
بعدش بلند شدم ک صداش بلند شد
_ من واقعا پشیمونم
_ خوبه
بعدش راه افتادم سمت اتاقم خوب بود چون پشیمونیش به من ضربه نمیزد
* * * *
_ بابا
_ جان
_ شما سر قبر بهادر نمیرید ؟
چشمهاش گرد شد
_ چی ؟
_ این چند سال من همیشه میرفتم میشه گفت هر روز اما شما رو ندیدم اصلا به این زودی فراموشش کردید ؟
بوسه با عصبانیت گفت :
_ سر میز شام وقت واسه ی صحبت نیست
یه تای ابروم بالا پرید :
_ چرا عصبانی میشی !؟
_ چون داری چرت و پرت میگی !.
_ صحبت درمورد شوهرم چرت و پرت هستش ؟!
_ آره
_ بسه بوسه
نگاهش به کیانوش افتاد و ساکت شد مشخص بود داره بهش فشار میاد …

بابا لبخندی زد و گفت :
_ شاید وقتایی که من میرفتم تو نبودی !
متفکر بهش چشم دوختم داشت درست میگفت ، لبخندی بهش زدم :
_ حق باشماست
اما میدونستم دروغه چون همشون خبر داشتند کیانوش همون بهادر هستش ، کیانوش خیره به من شد و با صدایی سرد پرسید :
_ وقتی انقدر شوهرت رو دوستش داشتی چجوری راضی شدی پسرت رو بزاری بری .
_ حال روحی من مناسب نبود ، وقتی داشتم میرفتم پسرم رو با خودم بردم اما ازم گرفتند و تهدیدم کردند میتونستم دوباره بیام اما نخواستم زندگی واسه ی پسرم سخت بشه واسه ی همین ترجیح دادم همینجا باشه
_ که اینطور
_ بله
_ بهانه ی خوبی بود
_ بوسه تو با من مشکلی داری ؟
_ آره باهات مشکل دارم بعد گذشت چند سال که عشق و حالت و کردی اومدی پسرم رو از پیشم ببری فکر کردی چرا باید ازت خوشم بیاد
خندیدم :
_ نه کیانوش پدر بهنام هستش نه تو مادرش و باهاش نسبتی دارید پس انقدر مزخرف نگو بوسه از کی تا حالا پسر من شده پسر تو ؟
چشمهاش برق بدی زد :
_ نمیتونی پسرم رو ببری من بهت همچین اجازه ای نمیدم مطمئن باش
_ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده
_ رسما یه روانی هستی !.
_ کسی که روانی هستش من نیستم شمایید بهتره به خودتون بیاید
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده
_ بهار
_ جان
_ باهاش هم صحبت نشو
_ باشه
با شنیدن این حرف بابا بیشتر خشمگین شد و گفت :
_ شما هم دارید ازش دفاع میکنید آره

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
2 سال قبل

چرا‌۸۶‌نمیزاری‌میدونی‌از‌کی‌۸۵‌گذاشتی‌جرا‌انقدر‌دیر‌به‌دیر‌پارت‌میزاری

ayda
ayda
2 سال قبل

86 کووو؟!!!

دینا
دینا
2 سال قبل

چرا پارت ۸۶ نیست؟

به تو چه 🙂🖖🏿
3 سال قبل

چرا پارت ۸۶ نیست 😐😐😐💔

Amir
Amir
3 سال قبل

نویسنده این رمان کیه ؟؟؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x