2 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 9

5
(1)

 

_ بهادر لطفا اینکارو باهام نکن چرا من رو عقد کردی صیغه نامه رو باطل میکردی مگه نگفتی من هرزه ام مگه نمیگی هرزه ای مثل من لیاقت نداره حتی خدمتکار زن تو باشه پس دست از سرم بردار بزار برم
بی هوا مشت محکمی تو صورتم کوبید که اخی گفتم و پرت شدم روی زمین دستم رو روی صورتم گذاشتم و با بهت بهش خیره شدم انگشتش رو به نشونه ی تهدید جلوم گرفت و گفت:
_مواظب حرف هات باش داری بیشتر از کپنت حرف میزنی حالیته نه !؟
تنها یک کلمه تونستم بگم
_خیلی پستی بهادر
با پوزخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد بهم خیره شد و گفت:
_بدتر از اینا درانتظارت باید تاوان خیانتت رو به من پس بدی
چشمهام رو با درد به چشمهاش دوختم بی رحم سنگدل چجوری باور میکنی من با خواسته خودم و برای رابطه با اون کثافط به اونجا رفته باشم چرا حتی شده یکبار نمیپرسی چرا ازم نمیخوای دلیل رفتنم به اونجا رو بهت بگم ، با باز شدن یهویی در اتاق سرم به سمت در چرخید آریان بود نگاهی به من و بهادر انداخت دوباره بهم خیره شد و گفت:
_چرا صورتت کبود شده !؟
با تنفر بهش خیره شدم هر بلایی سرم میومد تقصیر این کثافط بود ، صدای خونسرد بهادر بلند شد
_به تو هیچ ربطی نداره زود باش کارت و بگو گورت رو گم کن
آریان با پوزخند بهش خیره شد و گفت:
_اتفاقا خیلی بهم ربط داره!
قبل از اینکه بهادر بخواد حرفی بزنه به سختی از روی زمین بلند شدم با نفرت خشم به آریان خیره شدم و غریدم:
_تو که به خواسته ات رسیدی دیگه چی میخوای چرا دست از سر من برنمیداری !؟
نگاه عمیقی به چشمهام انداخت و گفت:
_میخوام صیغه من بشی!
چشمهام گرد شد از وقاحت کلامش چجوری میتونست انقدر وقیح باشه هنوز تو بهت حرفش بودم که بهادر به سمتش حمله ور شد یقه اش رو گرفت و محکم به دیوار کوبندش و گفت:
_ کافیه یکبار دیگه اسم زن من رو به دهن کثیفت بیاری تا کاری باهات بکنم که به گوه خوردن بیفتی
آریان بهت زده گفت:
_زنت !؟
بهادر عربده کشید:
_آره زن من زن عقدی من حرومزاده
در اتاق رو باز کرد اشاره ای بهش کرد و گفت:
_زود باش بزن به چاک!
آریان که انگار هنوز تو بهت بود تکون نخورد از سر جاش که بهادر بازوش رو گرفت و پرتش کرد بیرون از اتاق و فریاد زد:
_دیگه هیچوقت پات رو تو شرکت من نزار!
بعدش در اتاق رو محکم بست که دستم رو روی قلبم گذاشتم تیز به سمتم برگشت و گفت:
_خوب داشتی از خودت ادا درمیاوردی اما فکر نکن من خر میشم و باور میکنم.
بعد تموم شدن حرفش عصبی چنگی تو موهاش زد عادتش بود همیشه موقع عصبانیت اینکارو انجام بده نفس عمیقی کشید به سمتم برگشت و گفت:
_زود باش الانم راه بیفت راننده پایین منتظرته میری وسایل خودت و مادرت رو جمع میکنی!
_بهادر مامانم از هیچی خبر نداره اون مریض حالا که میخوای من تاوان بدم از من انتقام بگیری باشه هر کاری دوست داری باهام انجام بده فقط مادرم رو وارد این ماجرا نکن.
_برای مادرت خدمتکار میگیریم تو هم بهش بگو باید بری مسافرت کاری مدام و همیشه نیستی وسایلت رو جمع کن
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی زدم حداقلش خوب بود مادرم چیزی از این ماجرا نمیفهمید وگرنه معلوم نبود چجوری میخواست دووم بیاره
_ممنون
_ بخاطر تو اینکارو نکردم میدونی که از زجر کشیدنت لذت میبرم.

نگاهی به عمارت روبروم انداختم قرار بود اینجا زندگی کنم از امروز میدونستم هیچ اتفاق خوبی در انتظارم نیست اما چاره ای نداشتم من الان زن بهادر بودم و هر کاری اون میگفت بدون چون و چرا باید انجام میدادم ، حتی اگه عاشق بهادر هم نبودم و فقط اسمش تو شناسنامه ام بود بازم برام این لحظه سخت بود که بیام و خدمتکار زن اولش بشم.
داخل خونه شدم خدمتکار که یه زن جوون بود به سمتم اومد و راهنماییم کرد داخل سالن رویا همسر بهادر خیلی شیک نشسته بود و داشت قهوه اش رو میخورد
هیچ اثری از بیماری تو صورتش نبود
_سلام
با شنیدن صدام نگاهش رو بهم دوخت و فقط سرش رو تکون داد و گفت:
_تو خدمتکار جدید هستی !؟
_بله خانوم
_سحر!
همون زن به سمتش اومد و گفت:
_بله خانوم
رویا به من اشاره کرد و با یه لحن بدی گفت:
_اینو ببر سر و شکلش رو درست کن بهش یه لباس درست حسابی بده بعدش تموم کارهایی که باید انجام بده و قوانین خونه رو بهش بگو
_چشم خانوم
_میتونید برید
باورم نمیشد اون رویا مهربون داخل شرکت که همسر بهادر بود همچین شخصیتی داشته باشه رفتارش باهام خیلی زشت و زننده بود اما چ توقعی میشد داشت من فقط خدمتکار این خونه بودم نه دوستش یا فامیلش که باهام گرم برخورد بکنه ، بهادر انگار تصمیم داشت من رو حسابی زجرکش کنه و انتقامش رو بگیره پس باید با همه اینا کنار میومدم.
داشتم ظرف هارو جابجا میکردم امشب گویا مهمون داشتند نمیدونم چیشد ظرف از دستم سر خورد افتاد شکست نگاه وحشت زده ی سحر روی تیکه های شکسته های ظرف افتاد میخواستم برم یه وسیله بیارم جمعشون کنم که صدای عصبی رویا تو آشپزخونه پیچیده شد:
_کدوم احمقی ظرف من و شکسته !؟
صدای لرزون سحر بلند شد
_خانوم …
متعجب به رویا خیره شدم و گفتم:
_خانوم اشتباهی از دست من سر خورد معذرت میخوام
_بی عرضه میدونی اون ظرفی که شکستی عتیقه بود میدونی اصلا قیمتش چقدره تموم عمرت رو کار کنی نمیتونی پولش رو بدی ، بهادر با چ منطقی یه دختر احمق دست و پا چلفتی مثل تو رو استخدام کرده گمشو همه ی اینارو تمیز کن تا بعدا به حسابت برسم.
با بهت به رفتنش خیره شده بودم یعنی بخاطر یه ظرف این همه عصبی شده بود و داشت من رو تحقیر میکرد!
_هواست رو جمع کن چرا خانوم رو عصبی میکنی آخه شانس آوردی اخراج نشدی
تو دلم گفتم کاش من رو اخراج کنه از این جهنم برم بیرون

مهمون امشب داداش رویا آریا و همسرش طرلان بود آریا با دیدن من فقط با اخم بهم نگاه کرد اما طرلان با دلسوزی بهم خیره شده بود انگار میدونست چ زجری رو دارم تحمل میکنم صدای رویا بلند شد:
_به چی خیره شدی زود باش پذیرایی کن
سرم رو تکون دادم و مشغول پذیرایی شدم وقتی کارم تموم شد صدای بهادر که من رو مخاطب قرار داد بلند شد
_میتونی بری کافیه!
سری تکون دادم و از سالن خارج شدم تموم کار هارو انجام داده بودم دلم کمی هوای آزاد میخواست زیادی خفه شده بود اون خونه تو حیاط نشسته بودم که صدای پایی از پشت سرم اومد و کسی کنارم نشست به سمتش برگشتم آریا بود
_چرا اومدی تو این خونه !؟
_مجبور شدم!
به سمتم برگشت بهم خیره شد و گفت:
_تا وقتی خودت نخوای هیچ اجباری در کار نیست.
آه تلخی کشیدم و گفتم:
_تا وقتی جای من نباشی درک نمیکنی ، میخوای به خواهرت بگی !؟
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چی رو باید به خواهرم بگم!؟
_اینکه من و بهادر …
_رابطه ی بین تو و بهادر اصلا برای من مهم نیست تنها چیزی که به من مربوط خواهرم هست تو هم نباید پات رو میزاشتی تو این خونه خیلی اشتباه بزرگی کردی
_بهادر من رو آورده میخواد ازم انتقام بگیره میخواد اون و همسرش رو کنار هم ببینم زجر بکشم!
_دوستش داری !؟
_دوست داشتن برای حسی که نسبت بهش دارم خیلی کم
_میدونی بهادر بیماره!
_خیلی وقته میدونستم با تموم اینا دوستش داشتم من و بهادر گذشته ی خوبی داشتیم حیف که خراب شد ، آینده ای هم که سر راه هم قراره گرفتیم هم خیلی اوضاعش داغون.
یه کارت به سمتم گرفت و گفت:
_هر موقع هر مشکلی داشتی باهام تماس بگیر به عنوان یه دوست!
شماره رو از دستش گرفتم و گفتم:
_چرا میخوای به من کمک میکنی !؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم
بعد تموم شدن حرفش بلند شد به سمت خونه رفت نگاهی به شماره ای که داخل دستم بود انداختم آریا! چرا میخواست به من کمک کنه این مرد مرموز بهادر شوهر خواهرش بود ، هیچ حس بدی هم نسبت بهش نداشتم برعکس به آدم آرامش خاطر میداد

 

صبح زود آماده شدم برای رفتن به شرکت بهادر با دیدن سر و وضع من نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت؛
_کجا شال و کلاه کردی !؟
_شرکت!
پوزخندی زد و گفت:
_انگار یادت رفته از این به بعد قراره اینجا به عنوان خدمتکار مشغول به کار باشی نه شرکت
چشمهام گرد شد
_تو چی داری میگی بهادر من رو آوردی اینجا کلفتی همسرت رو بکنم گفتم باشه اما اینکه الان داری بهم میگی حق اومدن به شرکت رو ندارم چیه چرا داری اینجوری میکنی !؟
به سمتم اومد بهم خیره شد و گفت:
_لیاقت بیشتر از این رو نداری ، الان هم گمشو برو لباست و عوض کن خونه رو تمیز کن و برای عشقم یه نهار خوب آماده کن
پوزخندی به قیافه ی مات زده ی من زد و گذاشت رفت باورم نمیشد داشت باهام اینجوری رفتار میکرد حتی از رفتن به شرکت هم محروم شده بود اون هم بخاطر انتقام من تا کی باید تاوان پس میدادم یکبار بخاطر کار های بابام یکبار بخاطر کار هایی آریانی که هیچ شناختی ازش نداشتم و فقط یک روز اومده بود شرکت و قصدش فقط و فقط انتقام از بهادر بود.
آریا همراه یه پسر که اسمش آرسین بود اومده بود دیدن رویا مشغول پذیرایی ازشون شده بودم اما این وسط تنها یک چیز من رو اذیت میکرد رفتار تحقیر کننده و توهین آمیز رویا چجوری میتونست انقدر لحن صحبتش بد باشه!
_ درست کارت رو انجام بده دست و پاچلفتی!
طاقتم سر اومد با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_نظرتون چیه شما به جای من کار کنید!؟
با شنیدن این حرف من عصبی بهم خیره شد و گفت:
_مثل اینکه خیلی دوست داری اخراج بشی !؟
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم
_مشتاق نیستم خدمتکار آدمی مثل شما باشم که حتی طرز صحبت کردن با بقیه رو بلد نیست
چشمهاش گشاد شد فکرش رو نمیکرد خدمتکارش جوابش رو بده با غضب بهم خیره شد و گفت:
_وسایلت رو جمع کن و زود گورت رو از اینجا گم کن
لبخندی زدم و گفتم:
_حتما!
صدای آریا بلند شد
_رویا زیادی باهاش بد برخورد کردی الان هم اینکه داری اخراجش میکنی اصلا کار درستی نیست بهادر اصلا از اینکارت خوشش نمیاد اون برای راحتی تو اینو استخدام کرده
_یعنی چی داداش چون بهادر اینو استخدام کرده من باید نگهش دارم تا از حدش بیشتر پیش بره و جواب من رو بده
_تو برده میخوای نه خدمتکار!
با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت:
_تو خفه!
_حتی نمیتونی درست صحبت کنی لحن صحبت کردنت قشنگ شخصیتت رو مشخص میکنه.
در مقابل چشمهای عصبیش به سمت اتاق حرکت کردم تا وسایلم رو جمع کنم از ته قلبم خوشحال بودم که من رو اخراج کرده بود این همه یه بهانه بود برای خلاص شدن از این خونه و آدماش البته من هیچوقت فکرش رو نمیکردم همسر بهادر رویا همچین شخصیتی داشته باشه داخل شرکت که خیلی متین و خانوم با آدم برخورد میکرد
جوری که من اصلا الان باورم نمیشد این همون رویا باشه.
چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین داشتم به سمت در خروج میرفتم که صدای بهادر از پشت سرم اومد:
_کجا !؟
با شنیدن صداش به عقب برگشتم دقیقا پشت سرم ایستاده بود و با اخم داشت بهم نگاه میکرد ، خونسرد بهش خیره شدم و گفتم:
_ اخراج شدم
_اون وقت با اجازه کی اخراج شدی !؟
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم رویا اومد و گفت:
_من اخراجش کردم بهادر!

بهادر با اخم بهش خیره شد که رویا به حرف اومد:
_ زبونش زیادی دراز بود برای همین اخراج شد از کار کردنش هم خوشم نمیومد من …
بهادر به رویا خیره شد و گفت:
_اون با من قرارداد داره و تا پایان قراردادش همینجا میمونه هیچکس حق نداره اخراجش کنه ، اما بابت زبون درازیش!
به سمت من برگشت نگاهش رو بهم دوخت و ادامه داد
_هیچکس حق نداره با زن من بد حرف بزنه تو که یه خدمتکار بیشتر نیستی کافیه دفعه بعدی ببینم یا بشنوم پات رو از گلیمت دراز کردی تا یه بلایی سرت دربیارم که هیچوقت فراموش نکنی چجوری باید با خانوم من صحبت کنی.
رویا با غرور و نگاه تحقیر آمیزی بهم نگاه میکرد ، نگاهم رو ازش گرفتم و به بهادر دوختم و گفتم:
_ من خدمتکار شما هستم نه برده خانومتون هر کاری از جمله نظافت و آشپزی که لازم باشه انجام داده اما چون خدمتکار هستم دلیل نمیشه خانوم شما به من توهین کنه ، شما به من هیچ لطفی نمیکنید که حق داشته باشید هر جوری دلتون خواست باهام صحبت کنید من بابت پولی که قراره از شما بگیرم دارم براتون کار میکنم اما انگار شما و خانومتون اشتباه متوجه شدید.
بهادر با اخم بهم خیره شد که صدای آریا اومد
_حق با بهار رویا باهاش رفتار درستی نداشت.
رویا با بهت به آریا خیره شد و گفت:
_داداش
آریا خونسرد بهش خیره شد بهادر به سمت من برگشت و گفت:
_برو اتاقت و بعدش به کارات برس نمیخوام اتفاق های امروز دیگه تکرار بشه.
با رفتن بهادر رویا هم نگاه پر از تنفری بهم انداخت و دنبالش رفت که صدای آریا بلند شد
_زیاد خوشحال نباش تو هیچوقت نمیتونی از اینجا بری!
با شنیدن این حرفش نگاهم و بهش دوختم و گفتم:
_بلاخره یه روز که از اینجا آزاد میشم یه روز که بهادر خسته میشه از انتقام گرفتن
_امیدوارم
دیگه منتظر ادامه حرفش واینستادم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم داخل اتاق که شدم پام رو محکم به زمین کوبیدم لعنتی انگار نمیشد من از این جهنم خارج بشم تا چند روز پیش یه زندگی خوب داشتم همه چیز خراب شد کاش میشد به عقب برگشت و خیلی چیز ها رو درست کرد.
رویا با ترس بهم خیره شد و گفت:
_ به هیچ عنوان در خونه رو باز نکنید فهمیدی !؟
متعجب به صورت ترسیده اش خیره شدم صدای پی در پی زنگ در خونه هم داشت میومد
_با توام !؟
بهش خیره شدم و گفتم:
_باشه فهمیدم
خودش سریع به سمت اتاقش رفت هاج و واج ایستاده بودم یعنی چیشده بود این همه سر و صدا بخاطر چی بود چرا بهم گفت به هیچ عنوان در خونه رو باز نکنم با شنیدن صدای شکستن در پنجره وحشت زده به سنگ بزرگی که وسط خونه پرت شده بود خیره شده بود
سریع به سمت تلفن رفتم و شماره بهادر رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق صداش بلند شد
_بله !؟
با ترس گفتم
_بهادر کجایی !؟
با شنیدن صدای من انگار ترس و وحشتم رو حس کرد از لرزش صدام
_ چیشده !؟
_ یکی مدارم داره زنگ در خونه رو میزنه رویا گفت در رو باز نکنید الان یه سنگ پرت شد داخل خونه انگار اومده تو خونه هر کی هست
صدای عصبی بهادر بلند شد
_اصلا از خونه خارج نشید فهمیدی !؟
_آره
_من الان میرسم
گوشی رو قطع کردم که صدای رویا اومد
_به بهادر خبر دادی !؟
_آره
هنوز ترس و وحشت تو چشمهاش مشخص بود یعنی بخاطر این آدم هایی که سنگ پرت کرده بودند بود!

با اومدن بهادر رویا سریع به سمتش رفت بهادر محکم بغلش کرد و سعی داشت آرومش کنه اما چرا! صدای پر از ترس رویا بلند شد:
_میدونم آدمای معین هستند بهادر بلاخره پیدام کرد حالا دست از سرم برنمیداره میخواد انتقام نصفه اش رو بگیره
صدای عصبی بهادر بلند شد
_گوه خورده مرتیکه عوضی رو جرش میدم بهت نزدیک بشه آروم باش نلرز
اینا از چی داشتند حرف میزدند اصلا معین کی بود چرا میخواست به رویا صدمه بزنه هنوز گیج داشتم بهشون نگاه میکردم که صدای بهادر من رو به خودم آورد
_زود باش براش آب قند بیار
_باشه
سریع به سمت آشپزخونه حرکت کردم و یه لیوان آب قند درست کردم برای رویا بردم وقتی بهادر بهش داد حالش بهتر شده بود کمی انگار با رفتن بهادر و رویا به سمت طبقه بالا من یه جارو برداشتم تا برم شیشه هارو که شکسته بود جمع کنم ، وقتی همه رو جمع کردم صدای بهادر از پشت سرم اومد:
_ بهار
به سمتش برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم
_تو آدمایی که داشتند سنگ پرت میکردند رو دیدی!؟
_نه اصلا من کنار رویا بودم
بهادر سرش رو تکون داد و گفت:
_ حق ندارید از خونه خارج بشید فهمیدید !؟
_آره
بهادر سوئیچ ماشینش رو برداشت و از خونه رفت بیرون یعنی اون آدما کی بودند چ دشمنی با رویا داشتند که اونقدر ترسیده بود سئوال های زیادی داشت تو مخم رژه میرفت اما میدونستم فعلا هیچ جوابی نمیتونم براش پیدا کنم پس بهتر بود منتظر بمونم.
* * * * * *
#طرلان

نمیدونم بهادر چی به آریا گفت که صورتش از خشم قرمز شد و فریاد کشید:
_میکشمش مرتیکه عوضی چجوری جرئت کرده دوباره به خواهر من نزدیک بشه کثافط!
با شنیدن این حرفش سریع به سمتش رفتم و گفتم:
_آریا چیشده !؟
به سمتم برگشت با چشم هاش که شده بود کاسه خون بهم خیره شد و گفت:
_اون معین بیناموس آدم فرستاده خونه خواهرم
بهت زده داد زدم
_ چی !!!
صدای عصبی بهادر که مخاطبش آریا بود بلند شد
_همش تقصیر تو اگه تو انقدر سر و صدا نمیکردی هیچکس نمیفهمید رویا کجاست
آریا عصبی یقه ی بهادر رو گرفت و با خشم بهش توپید
_ همش تقصیر تو پدر مادر منه که خواهرم رو مجبور کردید زن تو بشه ، اون رویا اصلا رویای چند سال پیش نبود خیلی عوض شده همشم تقصیر تو
بهادر عصبی بهش خیره شد و گفت:
_اگه بخاطر تو بهش آسیبی برسه مطمئن باش زنده ات نمیزارم
_منم تو رو زنده نمیزارم
_بسه!
با شنیدن صدای فریاد من جفتشون ساکت شدم با عصبانیت بهشون خیره شدم و گفتم
_الان همدیگر رو بکشید هم هیچ فایده ای نداره باید یه راه چاره پیدا کنید نه اینکه مثل سگ و گربه به جون هم بیفتید
بهادر پوزخندی زد و گفت:
_این میتونه چاره پیدا کنه این فقط بلده قلدری کنه
آریا هم متقابلا پوزخندی تحویلش داد و گفت:
_ حداقلش مثل تو نیستم یهو قاطی کنم همه چیز رو به هم بریزم
دوباره میخواستند دعوا رو شروع کنند خدایا چرا با هم کنار نمیومدند این دوتا!
_ بابا!
با شنیدن صدای سوگند به سمتش چرخیدم داشت با قدم های شل و ولش به سمت آریا میومد دلم براش ضعف رفت تازه یاد گرفته بود حرف بزنه و همش میگفت بابا اما آرتین برعکس سوگند فقط میگفت ماما که باعث میشد آریا حرص بخوره ، آریا قبل از من به سمتش رفت محکم بغلش کرد و بوسه ای روی گونه ی تپلش کاشت و گفت:
_عشق بابا چجوری اومدی پایین
سوگند طبق معمول یه صدا های نامفهومی از خودش در آورد
_بچه داری آریا !؟
با شنیدن صدای بهادر متعجب بهش خیره شدم یعنی نمیدونست
_آره
بهادر به سمت آریا رفت و سوگند رو ازش گرفت یه جوری خاصی داشت به سوگند نگاه میکرد ، صدای آریا بلند شد
_ اذیتش نکن!
بهادر بهش خیره شد و گفت:
_ کی رو !؟
_همونی که بخاطرش حاضر شدی ریسک کنی!

🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لاله
لاله
4 سال قبل

سلام چند روز یک بار پارت میزارین ؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x