رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت آخر

5
(1)

 

**
چشمامو باز کردم و با هین بلندی سر جام نشستم. مانی که کنارم نشسته بود، با هول گفت:
-خوبی؟ چت شد یهو؟
سرم خیلی درد می کرد. دستمو گذاشتم رو پیشونیم و در کمال تعجب فهمیدم اندازه
ی یه گردو باد کرده. مانی سریع توضیح داد:
-بیهوش که شدی، قبل این که بگیرمت، با سر رفتی تو در!
چیزی نگفتم و با کمک میله های در قبرستون از جام بلند شدم. نگاهی به محیط
تاریک قبرستون انداختم و پرسیدم:
-اتفاقی نیوفتاد؟
-نه. خیلی مشکوک ساکته.
چراغ قوه رو از دستش گرفتم. مانی راست می گفت. سکوت و خلوتی قبرستون،
خیلی غیرعادی بود. تا جایی که یادم می اومد بچه ها گفته بودن اینجا پر از جنه اما از
وقتی وارد جاده ی ِگلی شده بودیم، به جز اون سایه ای که از کنار مانی گذشت، چیز
دیگه ای ندیدیم.
در قبرستونو هل دادم که با صدای جیرجیری باز شد. چراغای توی قبرستون
خاموش بودن اما نور مهتاب تا حدودی اونجا رو روشن کرده بودن. مانی پچ پچ
کنان گفت:
-مطمئنی همین جاست؟
سرمو به معنی آره براش تکون دادم. هیچ اثری از هیچ موجود زنده ای اونجا نبود.
حتی صدای صدای جیرجیرک هم نمی اومد که برای یه همچین جایی عجیب بود. با
این حال جلوتر رفتیم تا رسیدیم به قسمتی که یه سنگ بزرگ، محله ممنوعه رو از بقیه
ی قبرستون جدا می کرد. نگاهی به قسمت خرد شده ی سنگ انداختم و خطاب به
مانی گفتم:
-باید بریم اونور.
-چطوری؟ این که راهش بسته س!

یادم اومد دفعه ی پیشم سیا و فرید و علی قسمت کنده شده ی سنگ رو ندیده بودن
و می گفتن ورودی بسته شده! مسلما تنهایی پامو اونور نمی ذاشتم. به خاطر همین
بدون فکر گفتم:
-دستتو بده من. من ردت می کنم.
نمی دونستم چطوی می خوام مانی رو از جایی که نمی دید رد کنم اما اون لحظه
انگار می دونستم. دستشو گرفتم و یه لحظه حس کردم چیزی از روی پوست دستم سر
خورد و روی دست مانی رفت اما فقط حس کردم و چیزی ندیدم. مانی نگاه دوباره ای
به سنگ انداخت و ماتش برد .حس کردم الان می تونه اون قسمت ورودی رو ببینه و
واسه همین تعجب کرده. یه جورایی می دونستم اینکه الان ورودی رو می بینه، به
خاطر نیروییه که از دستم، وارد بدنش شده.
اول من از سنگ بالا رفتم و پریدم اونور. با فاصله ی چند ثانیه، پدرام هم کنارم
پرید. نگاهی به فضای قبرستون انداخت و گفت:
-پسر عجب جای خفنیه!
مه اطرافمونو گرفته بود و نور مهتابم جایی رو روشن نمی کرد. انگار این قسمت
یه دنیای جدا از اون طرف سنگ بود. صدای زوزه ی دوباره گرگی بلند شد. مانی
آروم گفت:
-بهتر نبود دم در قبرستون منتظر بقیه می موندیم؟
-فعلا که خبری نیست. یه چرخی می زنیم و برمی گردیم دم در و منتظرشون می مونیم.
یه چند قدم رفتم جلوتر که دیدم مانی همراهم نمیاد. با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
-چرا نمیای؟
-نمی تونم!
برگشتم سمتش و گفتم:
-یعنی چی که نمی تونی؟
یه قدم رفت جلو و انگار که با یه دیوار نامرئی برخورد کرده باشه، پرت شد عقب.
از جاش بلند شد و گفت:
-می بینی؟

دستمو جایی که اون دیوار نامرئی قرار داشت، تکون دادم اما دستم به چیزی
نخورد. من برخلاف مانی خیلی راحت می تونستم رد شم. مانی کلافه لباساشو
تکوند و گفت:
-هر مانعی واسه یه خطری گذاشته میشه. بهتره برگردیم.
پشت سرش از سنگ بالا رفتم و اون طرف پریدم رو زمین. سرمو که بالا اوردم، با
دیدن صحنه ای که رو به روم بود، خشکم زد. اطرافمون، مردایی با پوست سفید و
چشمای یه دست قرمز که انگار تو صورتشون شعله می کشید، قرار داشت. به جز
همون چشماشون، بقیه ی اجزای صورتشون رو نمی تونستم ببینم. همه اشون ردای
بلند مشکی تنشون بود و موهای بلندی داشتن .
بلااستثنا نگاهشون روی من قفل شده بود .
نگاهی به مانی که کنارم ایستاده بود انداختم. با حالت عجیبی به اونا نگاه می کرد.
تو صورتش نه ترس بود نه هیجان… یه جور اشتیاق تو حالت صورتش بود. اروم
تکونش دادم و صدا زدم:
-مانی.
هیچ واکنشی نشون نداد. اصلا انگار منو نمی دید! شونه اشو از تو دستم ازاد کرد و
چند قدم به سمت کسایی که جلومون بودن برداشت. یه جوری حرکت می کرد انگار
داره تو خواب راه میره. نگران دستشو گرفتم که بی توجه به من، راهشو ادامه داد .
سریع فهمیدم چه خبره… اونا داشتن با مانی حرف می زدن… دقیقا مثه اون دفعه ای
که با من حرف می زدن و پندار به دادم رسیده بود. اما الان من نمی دونستم چطوری
مانی رو نجات بدم .
فقط یه چیز به ذهنم می رسید.
سریع رفتم سمتش و با تیغه ی دستم یه ضربه به گردنش زدم که بیهوش شد. با
بیهوش شدن مانی، صدای خنده های اونا بلند شد .
مانی رو به سنگ تکیه دادم و خودم جلوش طوری ایستادم که که اگه کسی بهمون
حمله کرد ، بتونم از مانی محافظت کنم .

صدای خنده هاشون کم کم قطع شد. یه نفرشون که قد بلندتری نسبت به بقیه داشت،
جلوتر اومد و با صدای بلندی گفت:
-با ما بیا حسام.
صداش ارامش بخش بود. تو صدم ثانیه ذهنم از همه چیز پاک شد و فقط طنین
صدای اون مرد توش موند. یه چیزی ته ذهنم داشت بهم هشدار می داد اما با دوباره
حرف زدن اون مرد ، خاموش شد.
-بیا جلو. همه چیز تموم میشه.
بی توجه به مانی از کنارش رد شدم و به سمت اون مرد رفتم. دستشو به سمتم
دراز کرد. به محض اینکه دستشو گرفتم، چشمای اون مرد شعله کشید و دردی تو
مغزم پیچید .
درد که از بین رفت، خودمو تو یه ارامگاه خانوادگی دیدم. از بین میله های
ارامگاه می تونم فضای مه گرفته بیرون رو ببینم. سریع ذهنم رفت سمت مانی اما
اونجا نبود .
چشمم افتاد به دو نفری که همراه من تو ارامگاه بودن. سیاوش یه گوشه افتاده بود
و چشماش
بسته بود. نزدیک سیا، الکسو دیدم که روی سنگ قبر خوابیده بود. بالای سر الکس
با فاصله ی چند سانتی متر ،کلید رو هوا شناور بود .
رفتم سمت سیا و چند بار تکونش دادم تا بهوش اومد و وقتی منو بالای سرش دید، با
هول از جا پرید و گفت:
-حالت خوبه؟
-من اره. تو خوبی؟
دستی به سرش کشید و با اخم گفت:
-سرم درد می کنه.
نگاهی به اطرافش کرد و پرسید:
-اینجا کجاست؟
با اینکه همچین ارامگاهی رو تا به حال ندیده بودم؛ می دونستم که کجاییم.

-فک می کنم محله ی ممنوعه س.
سیا با کنجکاوی بیشتری اطرافو نگاه کرد. برای اولین بار بود که محله ممنوعه
رو می دید .
گرچه همه جا رو مه گرفته بود و چیزی برای دیدن وجود نداشت .
سیا رفت بالا سر الکس و گفت:
-این الکسه؟
-اره.
-به نظرت کلیدو بردارم، چی میشه؟
قبل از اینکه بگم بهتره این کارو نکنی، دستشو دور سنگ مشت کرد و سنگ رو
کشید. اما هر چی زور زد نتونست سنگو تکون بده. تکیه امو دادم به میله های
ارامگاه و به تقلاهای سیا خیره شدم. باید هر چه زودتر می رفتیم بیرون. مانی می
گفت هر حفاظی برای یه خطریه. از این می ترسیدم که حق داشته باشه.
صدای خش خش از اطرافمون بلند شد. اولش خیلی ضعیف بود اما بلندتر شد و چند
ثانیه بعد هم با صدای خش خش صدای قدم های یه نفرو می شد شنید. صداها هر
لحظه نزدیک تر می شد .
انگار یه نفر داشت بهمون نزدیک می شد .
سرمو بلند کردم و دیدم یه نفر داره به ارامگاه نزدیک میشه. حالت راه رفتنش طوری
یود که انگار قدم برنمی داره. وقتی به پاهاش نگاه کردم، دیدم چند سانتی با زمین
فاصله داره. ظاهرش دقیقا شبیه بقیه بود اما چشمای این یکی جای قرمز، یه دست
مشکی بود. جلوی در ارامگاه ایستاد و خیره شد بهم. چهره اش خیلی عادی بود اما
حالت نگاهش منو می ترسوند. بی هیچ واکنشی منو نگاه می کرد. نزدیک بود اشکم
در بیاد. سیاوشم انگار اصلا کسی رو نمی دید و هنوز با اون سنگ درگیر بود! سعی
کردم صداش بزنم اما صدام در نمی اومد. با ترس خیره شده بودم به مرده. اون لحظه
خدا رو شکر کردم که تو اون ارامگاهم و میله ها بین من و اون فاصله می
اندازه. البته مطمئن نبودم اون میله ها بتونه جلوشو بگیره. فقط امیدوار بودم جنس
میله ها اهنی باشه.

مرد دست از نگاه کردن به من برداشت و قفل ارامگاه رو با یه ضربه شکست. اون
حرکتشو که دیدم دیگه شک نداشتم اون مرد یه جنه و جنس میله ها هم آهنی نیست.
در ارامگاه با صدای جیرجیر باز شد. منتظر بودم اون مرد بیاد تو. نیروی درونم رو
کشیده بودم بالا و فقط منتظر
بودم بیاد تو. در کمال تعجب مرد یکم خیره خیره نگاهم کرد و بعد عقب عقب رفت و
تو مه محو شد.
از شوک در اومدم و سریع از جا پریدم و رفتم سمت سیا. متفکر داشت به کلید نگاه
می کرد . 1.
دستمو دراز کردم و کلید رو برداشتم. خیلی راحت جدا شد و تو دستم موند. با برداشتن کلید ،
الکس هنوز بی حرکت مونده بود. اونقدر عجله داشتم که از جدا شدن کلید، تعجب
نکنم. سیا ابرو بالا انداخت و گفت:
-زودتر می اومدی چیزی ازت کم می شد؟!
محلش نذاشتم و رفتم سمت در ارامگاه و گفتم:
-بیا بریم بقیه رو پیدا کنیم.
سیا سریع کنارم اومد و گفت:
-الکسو چی کار کنیم؟
-من نمی دونم باید چی کارش کنم. می ترسم تکونشم بدم یه چیزیش بشه. اول بریم
بقیه رو پیدا کنیم.
آرامگاه خیلی به سنگ ورودی نزدیک بود. عجیب بود که تا به حال ندیده بودمش. از
سنگ ورودی که رد شدیم، با بقیه ی بچه ها رو به رو شدم. با اومدن ما نگاهشون
رو ما دو تا خشک شد و به وضوح خیالشون راحت شد. با خوشحالی دیدم که مانی
هم کنارشون با کمک سینا
ایستاده. بینشون بابا رو هم می تونستم ببینم. ساتیار اومد جلو اما قبل از اینکه چیزی
بگه، زود گفتم:
-الکس اونجاست.

پشت سر این حرفم دست ساتیارو گرفتم. می خواستم ساتیارم مثه مانی ببرم اون
طرف با این که مانی هم نتونسته بود بیشتر از چند قدم از سنگ دور بشه اما حداقل
می شد الکسو ساتیار از سنگ رد کنه. خود من به زور تعادلمو رو سنگ حفظ می
کردم چه برسه بخوام یکی دیگه رو هم کول کنم!اما هر چقدر نیرو می فرستادم،
ساتیار نمی تونست اون قسمت خرد شده ی سنگو ببینه. ساتیار نگاه بی تفاوتی به من
انداخت و گفت:
-میشه بگی الان دقیقا داری چی کار می کنی؟
براش توضیح دادم که چطوری مانی رو با خودم بردم اون طرف. ساتیار دستشو از
تو دستم در اورد و گفت:
-احتمالا این روش فقط برای انسان ها موثره…
سپهر پرید تو حرفش و گفت:
-تو و سیاوش شروع کنین؛ وقت نداریم. بعد از اینکه محله ممنوعه بسته شد، هر
جسم خارجی پرت میشه بیرون. مثه وقتی که حسام سعی کرد محله ممنوعه رو
ببنده.
نگاه معناداری به من انداخت. سرمو تکون دادم و دستم که کلید توش بود رو به سمت
سیا گرفتم .
استرس داشتم. اگه این دفعه هم مثه دفعه ی قبل نمی تونستم دووم بیارم، بعید می
دونستم دوباره بتونم به زندگیم ادامه بدم. باید می رفتم پیش آرشیدا و تا آخر تحملش
می کردم!
به محض اینکه سیا دستشو روی سنگ گذاشت، مثه دفعه ی پیش، حس کردم تمام
نیروم داره به سمت سنگ میره و از بدنم خارج میشه. یه حس عجیب بود… مثه خالی
شدن… سیا دستشو
گذاشت رو سنگ بزرگ ورودی محله ممنوعه و چشماشو بست. صدای ساتیارو خیلی
مبهم شنیدم که می گفت:
-اگه ارتباطشون قطع شه، محله ممنوعه باز میشه.

حس کردم که همه اشون دورمون ایستادن تا ازمون محافظت کنن اما از چی، نمی
دونستم. هر چی بیشتر می گذشت، حس می کردم اطرافم پر از سیاهی میشه. یه
سیاهی عمیق و خالص …
مثه این می موند که توی اب ایستاده باشم و کنارم یه قطره جوهر ریخته باشن. آروم
آروم سیاهی تو هوا پخش می شد و یکم بعد دیگه چیزی از اطرافمو نمی دیدم. تنها
چیزی که تو دیدم بود ، کلید و دست سیاوش بود. حتی دیگه خود سیاوشم نمی دیدم.
حرکت موج خروشان درونم رو خیلی واضح زیر پوستم حس می کردم که به سمت
سنگ می رفت و جذبش می شد. حرکتشو از داخل سنگ به سمت دست سیا رو هم
حس می کردم اما بعد از اون دیگه نمی فهمیدم کجا میره. دقیق نمی دونستم سیا داره
چی کار می کنه اما بهش اطمینان داشتم. سیا مثه من گند نمی زد!
ِ
نمی دونم چقدر تو اون حالت مونده بودم. دیگه حس می کردم بدنم خالی
شده. هیچ موج خروشانی درونم نبود. همه اش جذب سنگ شده بود. به طور مبهم
حس کردم سنگ تو دستم نبض زد و چند ثانیه بعد صدای مهیبی بلند شد و پرت
شدم عقب…
چند بار پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره اما برای گوشام که سوت می کشید، کاری
نمی تونستم بکنم. هنوز حس خالی بودن رو داشتم اما هم زمان باهاش حس می کردم
که درونم پر از نیروئه!
ضعف داشتم و به زور سرمو صاف نگه داشته بودم.
هر کس یه سمت افتاده بود. نگاهم افتاد به سیا که کنار سنگ افتاده بود. سنگی که حالا
دیگه هیچ جاش کنده نشده بود و اصلا نمی شد ازش رد شد. محله ممنوعه از بین رفته
بود!… بعد از اون همه ماجرا، باورم نمی شد!
صدای فریاد بلند سینا منو به خودم آورد:
-مواظب باش پدرام.
پشت سرمو نگاه کردم. یه نفر داشت سمتم می دوید. چشمامو بستم و با مکث بازشون کردم .
الکس در حالی که یه چاقوی عجیب تو دستش بود، به سمتم می اومد. ضعف داشتم… گیج

بودم… چشمام دو دو می زد… حتی مطمئن نبودم اینی که می بینم توهمه یا خود
الکسه! اگه خود الکس بود، نمی فهمیدم چرا داره با یه چاقو به سمتم میاد!
الکس با فریاد کوتاهی پرید سمتم. چاقو رو طوری گرفته بود که می دونستم مستقیم
میره تو قلبم .
اونقدر بی حال بودم که حتی نتونستم برای دفاع از خودم، دستمو بالا بیارم. داشتم تو
ذهنم واسه خودم وصیت می کردم که یهو از ناکجا آباد، بابا جلو روم سبز شد و
لحظه ی اخر خودشو
انداخت جلوی چاقوی الکس… هم زمان با برخورد چاقوی الکس به بابا، بابا هم
چاقوشو تو بدن الکس فرو کرد…
چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود. بابا و الکس غرق در خون جلوم افتادن. بابا
نفس نفس می زد. چشماش گشاد شده بود و رنگش پریده بود. وضعیت بابا خیلی
بدتر از الکس بود.
خودمو کشیدم سمتش و با بغض گفتم:
-بابا.
پرشان و پندار دویدن سمتمون و دست و پای الکس رو گرفتن و از رو زمین
برداشتن و بردن .
برام مهم نبود کنجکاوی کنم کجا می برنش. سینا سریع کنار بابا نشست و با زخمش
مشغول شد.
از جام بلند شدم و یکم عقب رفتم. دلم نمی خواست چشمم به زخم بزرگ روی شکم بابا بیوفته
.
زخمش شکل ناجوری داشت و دورش سیاه شده بود. ساتیارم کنارم ایستاد و تو
سکوت به تلاش های سینا خیره شد. تمام توجه ام به سینا و بابا بود. علی رقم تلاشای
سینا، نفس های بابا هر لحظه ای که می گذشت، کندتر می شد. یهویی سینا دست از
کار کشید و سرشو بالا گرفت و رو به من گفت:
-متاسفم.

حرفشو شنیدم اما درک نکردم. الان که وقت تاسف خوردن نبود. بابا هنوز
داشت نفس می کشید… با امیدواری سرمو تکون دادم و گفتم:
-باشه. متاسف باش. اما به وضعیت بابا رسیدگی کن.
ساتیار کنار گوشم آروم گفت:
-چاقویی که استفاده شده، قدرت فرد رو از بین می بره. این برای ما مرگه. کاری از
دست سینا برنمیاد.
با حرص توپیدم:
-تو خفه شو.
کنار بابا زانو زدم و دستشو گرفتم. اروم صداش زدم که نگاهشو از اسمون به من
دوخت و بعد به ساتیار خیره شد. به زور بین نفس نفس زدن هاش، گفت:
-الکس… به خاطر خ*ی*ا*ن*ت… برکنار میشه… صدور حکمش وظیفه ی رهبر
بعدیه… تو ،ساتیار فرزند پادرا به عنوان جانشین… اون شناخته میشی… پدرام…
ولید دوم، رهبر بعدی شماست… مراقبش باشین…
اشکم در اومده بود. بابا حق نداشت بمیره. حداقل نه الان و نه اینجا… می خواستم
بهش بگم که نباید منو تنها بذاره اما صدام در نمی اومد.
بابا سرفه ی دردناکی کرد. نگاهم رو رد خونی که از گوشه ی دهنش بیرون ریخت،
موند. بابای واقعی من، تنها کسی که واقعا به من اهمیت می داد و برام هر کاری می
کرد، داشت جلوم جون می داد و من کاری نمی تونستم کنم. حتی تاسف هم نمی تونستم
بخورم. دستشو گرفتم و اروم گفتم:
-بابا خواهش می کنم…
با اون حال خرابش لبخندی بهم زد. لبخند رو صورتش ثابت موند و برق چشماش خاموش شد
.
برای اولین بار تو عمرم واژه ی مرگ رو از نزدیک لمس کردم. بزرگ ترین حامی
من، پدرم ،رهبر جامعه ی دورگه ها، برای همیشه رفت. دست سینا واسه دلگرمی
نشست روی شونه ام .
اروم زیر لب نالیدم:
-پدرم ُمرد…

****
منظره ی اطرافمو که دیدم، اخمام درهم رفت. بی حوصله برگشتم سمت آرشیدا که
با لبخند بهم نگاه می کرد و گفتم:
-می دونی منو از وسط یه معرکه کشوندی اینجا؟!
با بی خیالی شونه بالا انداخت و خندید:
-اوه چقدر عصبانی! تو که الان باید خوشحال باشی.
-تو فرهنگ شما آدم واسه مردن باباش خوشحالی می کنه؟!
یه صدای آشنا از پشت سرم اومد:
-واسه مردنم که اگه خوشحال باشی، خودم می کشمت!
با بهت برگشتم عقب. کسی که پشت سرم ایستاده بود خودش بود. خود بابا! با همون
پوست سفید و موها و چشمای قهوه ای روشن. پشت سرشم پدرام ایستاده بود که با
ابروهای بالا رفته بهم نگاه می کرد. لبخند گیجی زدم و گفتم:
-تو واقعی؟!
بی حرف فقط بغلم کرد. واقعی بود. گرمای آغوشش دقیقا همونی بود که به یاد می آوردم .
برگشتم سمت آرشیدا و گفتم:
-اما آخه چطوری؟
لبخندش عمیق تر شد. اشاره ای به پدرام کرد و گفت:
-ایده ی پدرام بود. به خاطر کارایی که بارمان روی روح پدرام انجام داده بود،
پدرام یکی از قوی ترین روح های اینجا شده. اینو از وقتی تو رو کشوند اینجا،
فهمیدم و راضیش کردم که حواسش به شماها باشه.
به پدرام نگاه کردم و گفتم:
-تو بابا رو آوردی اینجا؟ با
غرور سرشو بالا گرفت و
گفت:
-آره. کاری که تو هیچ وقت نمی تونی انجامش بدی…
آرشیدا پرید تو حرفش و گفت:

-البته این موضوع موقتیه. فقط برای این که تو و بارمان بتونید خداحافظی کنید.
بیشتر از اون نمی تونه اینجا بمونه.
با گریه سری به نشونه ی تشکر برای پدرام تکون دادم. باورش خیلی سخت بود. من
همین الان با چشم دیدم پدرم مرد اما حالا رو به روم ایستاده بود. درسته موقتی بود
اما همینم غنیمت بود .
همین که می تونستم دوباره بغلش کنم و ازش خداحافظی کنم.
دوباره بغلش کردم. اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم. بیش از حد از دیدن بابا
خوشحال و شوکه شده بودم. آروم به بابا گفتم:
-خوشحالم.
صداشو از کنار گوشم شنیدم:
-منم خیلی خوشحالم که تونستی کارتو تموم کنی. بهت افتخار می کنم حسام…
-چرا پریدی جلوی من؟
منو از خودش جدا کرد و تو چشمام خیره شد و گفت:
-بهت گفته بودم ازت حمایت می کنم تا نذارم کشته بشی. یادته؟ من هنوزم سر حرفم هستم.
-اما بابا…
با لبخند پرید تو حرفم و با آرامش گفت:
-از چی می ترسی؟
-من نمی تونم مثه شما باشم.
-اگه مثه من بودی که بهت می گفتن بارمان نه حسام! می دونستی من به این باور
دارم که حسام می تونه از پس همه چی بر بیاد؟
-اما من همیشه گند می زنم!
پدرام با خنده ادامو در آورد و تیکه انداخت:
-دقیقا!
بابا بی توجه بهش، رو به من گفت:
-مهم اینه که اخرش هر چقدرم خراب کاری کرده باشی، موفق میشی.
چیزی نگفتم. بابا نگاه کوتاهی به آرشیدا انداخت و گفت:

-وقت زیادی نداریم. فقط باید حتما یه چیزایی رو بهت بگم… خودتو محکم نشون بده.
حتی اگه به خودت شک داری، جلوی بقیه این شک رو نشون نده. به ساتیار می تونی
اعتماد کنی و همه چیزو بهش بگی. حالا که تو جای منو می گیری، باید یه ولید
انتخاب بشه. ولید فقط باید هیوا باشه. ازش حمایت کن.
سرمو به نشونه ی تایید براش تکون دادم. بغلم کرد و گفت:
-خداحافظ حسام. مراقب خودت باش و خودتو سرزنش نکن.
حس کردم کم کم بابا داره ازم جدا میشه. می دیدم که هر لحظه داره محوتر میشه.
وقتی به خودم اومدم، دیدم بابا رو به روم نیست و دستام رو هوا مونده. دستامو پایین
انداختم و آروم گفتم:
-خداحافظ بابا.
****
دستی به چشمام که می سوخت کشیدم. انقدر جلوی خودمو گرفته بودم تا گریه نکنم که
احساس می کردم تمام مویرگ های مغزم پاره شده. چشمامم که ساتیار می گفت قرمز
شده. با وجود اینکه هنوز به طور رسمی جای بابا رو نگرفته بودم، ساتیار یه جور
خاصی بهم نگاه می کرد. یه جور با احترام! هر چقدرم مستقیم و غیرمستقیم بهش گفتم
مثه قبل باهام رفتار کنه، تو کتش نرفت که نرفت. از حالا به بعدم مجبور بودم تا آخر
عمرم این رباط رو تحمل کنم!
تنها چیزی که باعث شده بود بتونم دووم بیارم، این بود که بابا رو دیده بودم. هنوزم
نبودن بابا اذیتم می کرد اما همین که تونسته بودم باهاش خداحافظی کنم، خودش
نعمت بود. حس می کردم با دیدن بابا، خیلی راحت تر شدم. اگه آرشیدا و پدرام برام
زمان نمی خریدن که باهاش حرف بزنم، از عذاب وجدان دیوونه می شدم. همین
الانشم عذاب وجدان این که این بلا به خاطر من سر بابا اومده بود، داشت بیچاره ام
می کرد.
از راهروی باریک و تاریک گذشتیم و به در میله ای رسیدیم. ساتیار جلو رفت تا
قفل درو باز کنه. نگاهی به اون طرف در انداختم و گفتم:
-عجب زندانیه خدایی! چطوری اینجا رو ساختید؟

با بی تفاوتی درو باز کرد و در حالی که صبر کرده بود من اول رد شم، گفت:
-از زمان تشکیل جامعه دورگه ها، اینجا وجود داشته.
-اما انگار تازه ساختنش!
-پویان و پویش یه سری تعمیرات اینجا انجام دادن.
جلوی یه در ایستادیم و ساتیار با مشت یه ضربه به در زد. پرشان درو باز کرد و
با دیدن ما نیشخندی زد:
-اماده ی جواب دادن به سوالاتونه.
وقتی ریخت و قیافه ی الکسو دیدم، تازه فهمیدم منظور پرشان از »آماده بودن« چیه!
پوست سفید الکس پر از زخم های ریز و درشت و کبودی بود. موهاشو از ته تراشیده
بودن و کف سرش یه چند تا جای سوختگی وجود داشت که اصلا دلم نمی خواست
بدونم چطوری ایجاد شده! چشم چپش کلا بسته شده بود و چشم راستشم نصفه و نیمه
باز بود.
دیدن این وضعیت الکس واقعا ناراحتم می کرد. الکس استادم بود. به من خیلی چیزا
یاد داده بود که حالا که تمام قدرتمو به دست آوردم، می تونستم از تمام آموزش هاش
استفاده کنم. من الکسو دوست داشتم و با این که خیلی خشک تر از ساتیار بود، براش
کلی احترام قائل بودم… اما وقتی صحنه ی چاقو خوردن بابا جلوی چشمم می اومد،
تمام اون حس دلسوزی و دوست داشتن نسبت به الکس از بین می رفت.
دلیلشو درک نمی کردم. الکس و بابا رابطه ی خیلی نزدیکی داشتن. اصلا تو مخیله ام
نمی گنجید که الکس بخواد بابا رو بکشه… که البته قصدش کشتن من بود اما اینم برام
قابل درک نبود. چرا کسی که دومین مقام رو تو جامعه داره، باید بخواد ولید رو
بکشه؟
روی صندلی رو به روی الکس نشستم. پوزخندی بهم زد و روشو برگردوند. به ساتیار گفتم:
-میشه لطفا تنهامون بذاری؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد و همراه پرشان از اتاق خارج شد. به محض
بسته شدن در ، الکس گفت:
-مراسم بابا جونت تموم شد؟

صداش فوق العاده گرفته و خش دار بود. حرفی نزدم. خندید و گفت:
-می دونی که… از اولم تو قرار بود بمیری. بارمان الکی خودشو قاطی موضوعی
کرد که بهش ربطی نداره.
بغضمو قورت دادم و آروم گفتم:
-چرا؟ هر چقدر فک می کنم نمی تونم دلیل این کارتو بفهمم.
-چون تو احمقی! مقام رهبر نباید موروثی می شد. فقط به خاطر این موروثی شدن،
قرار بود یه احمق بشه رهبر ما!
-پس نمی خواستی من به قدرت برسم. اما محض اطلاعت باید بگم با این کاری که
کردی، همه چی جلوتر افتاد.
-تو از همون اولم نباید به دنیا می اومدی. فقط و فقط به خاطر بارمان تا حالا
تونستی زنده بمونی. حتی وقتی سعی کردی محله ممنوعه رو ببندی، بازم به
خاطر بارمان تونستی زنده بمونی.
با پوزخند به قیافه ی بهت زده ی من خیره شد. فک کنم فقط خواجه حافظ شیرازی
خبر نداشت من حسامم که اونم دو روز دیگه می فهمید! آب دهنمو قورت دادم و
پرسیدم:
-چطوری…؟
-چطوری می دونم؟ از همون زمانی که شنیدم پدرام بهووش اومده، اونم هم زمان با
مرگ تو ،شک کردم. یه شب که خواب بودی اومدم بالا سرت. برای من راحت بود
بفهمم اینی که همه فک می کنن پدرامه، پدرام نیست. خیلی زود فهمیدم که اون تویی و
فقط به خاطر بارمانه که هنوز زنده موندی… بارمان همیشه در مورد تو، احمقانه
رفتار می کرد!
-چون فهمیدی زنده موندم، خواستی بکشیم؟
-می خواستم به همه ثابت کنم تو یه بی عرضه ای. موروثی بودن مقام رهبر دورگه
ها باید تموم می شد.
-رهبر قوی ترین فرده. بارمان از همه قدرتمندتر بود. بچه ی ارشد هم بیشترین
قدرت رو به ارث می بره. به خاطر همین موروثی شده بود.

به سرش اشاره کرد و گفت:
-قدرت این بالاست که تو نداریش!
-اگه انقدر ازم بدم میاد، چرا بهم یاد دادی که از قدرتم استفاده کنم؟
-من هیچ وقت بهت یاد ندادم از قدرتت استفاده کنی! فقط یه سری ترفندهای بچه گانه
بهت یاد دادم و توام بی چون و چرا قبولش کردی. بارمان قوی ترین دورگه ای بود
که من دیده بودم اما چیزی که درون تو بود، با بارمان فرق می کرد. قوی تر بود و
به همون اندازه خطرناک تر. با این که اون موقع که آموزشت می دادم، مقدار
زیادیشو از دست داده بودی، اما بازم می تونستم شومی چیزی که درونت بود رو
حس کنم. قدرت تو بی ثبات بود. یه آدم احمق با قدرت خیلی زیاد، می تونست برای
ما خطرناک باشه. من فقط سعی کردم این خطرو برای هم نوع هام از بین ببرم.
پوف کلافه ای کشیدم. چنگی به موهام زدم و فک کردم شاید حق با الکس باشه. من
همیشه زندگی بقیه رو خراب کردم. سیاوش به خاطر این که با من رفیق بود و با من
به دیدن باراد اومده بود، جذب سازمانی شد که باراد و سام توش فعالیت می کردن.
روحیه ی فرید و علی به
خاطر من داغون شد. ناخواسته باعث شده بودم یه ضربه ی روحی به اطرافیانم وارد
شه. بابا به خاطر من مرده بود. شاید واقعا نحسم!
از جام بلند شدم تا از اتاق برم بیرون. یکم دیگه با الکس تنها می موندم، یا خودمو
می کشتم یا اونو! دستم هنوز به دستگیره ی در نرسیده بود که صدای الکس بلند
شد:
-بالاخره یه روزی به حرفم می رسی. تو برای رهبری ساخته نشدی. نه آموزش
درست دیدی نه به طور غریزی می تونی این کارو بکنی. بارمان از همون ابتدای
تولدش، یه رهبر ذاتی بود…
بی حرف از اتاق زدم بیرون. خودش زده بود این رهبر ذاتی رو کشته بود بعد دو
قورت و نیمش هم باقی بود! رو به ساتیار گفتم:
-به سپهر بگو بیاد ازش بازجویی کنه .

بی حرف سرشو تکون داد. این کم حرف شدنش دیگه داشت می رفت رو
اعصاب! به جاش پرشان با کنجکاوی پرسید:
-چرا سپهر؟
بیشتر به خاطر این می خواستم سپهر ازش بازجویی کنه که اگه یه وقت الکس در
مورد حسام بودن من حرفی زد، باز یه دردسر تازه درست نشه. اما نمی شد اینو به
پرشان تحویل بدم. پس گفتم:
-تو مشکلی داری؟
-نه. به هیچ وجه!
لبخندی بهش زدم و از کنارش رد شدم. باید حتما به محافظا در مورد خودم می گفتم.
نمی شد تا آخر عمرم با ترس این که نکنه یه وقت لو برم، زندگی کنم. باید بهشون
می گفتم پدرام مرده و من حسامم. نمی خواستم همین اول کاری با دروغ به نزدیکام،
کارمو شروع کنم.
***
با انزجار نگاهی به گل های صورتی جیغ دست گل انداختم و گفتم:
-این آشغال سلیقه ی
کیه؟ سیاوش بلند خندید
و گفت:
-سیما.
-آره. کاملا بدیهیه!
فرید که مشغول درست کردن موهاش بود، از تو آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
-علی شک داشت بیای!
ابروهام بالا رفت و با تعجب گفتم:
-چرا؟
سیا کراواتشو گرفت سمت من و گفت:

-اینو برام ببند… به خاطر بابات. می گفت درست نیست بعد یه هفته که بابات فوت
کرده ، عروسی بگیریم. اگه سیما اصرار نمی کرد، عروسی رو می انداخت برای
بعد از چهل بابات.
لبخندی زدم و گفتم:
-مهم نیست. به هر حال من الان غریبه ام دیگه. بعدشم مگه می شد تو عروسی
خواهرم و رفیقم نباشم؟
سیا گره ی کراواتشو سفت تر کرد و با بی تفاوتی شونه بالا انداخت. دوباره نگاهم
افتاد به رنگ مزخرف دسته گل و با اخم گفتم:
-حالا این چرا این
جاست؟ سیا با شیطنت
خندید و گفت:
-آقا داما ِد عاشق، یادش رفته ببرتش! فک کنم تا الان سیما شقه شقه اش کرده!
تصور علی در حالی که از دست سیمای عصبانی فرار می کرد، باعث شد منم همراه
سیا بخندم .
شاید بالاخره وقتش رسیده بود که زندگی به روم لبخند بزنه… وقتش رسیده بود که شاد
باشم و با تمام دل نگرانی ها و مشکالتی که پیش روم بود، بخندم. سیا دستشو گذاشت
رو شونه ام و گفت:
-به مانی در مورد پدرام میگی؟
-نه. قصد داشتم که بگم اما یه جورایی خود پدرام بهم رسوند که نمی خواد مانی بفهمه
اون ُمرده.
خودت که می دونی وقتی ادم بفهمه رفیقش مرده چه حالی میشه.
-اوهوم. می دونم. کار خوبی می کنی.
فرید دست از سر موهاش برداشت و پرسید:
-نمی خواید بلند شید؟ علی کله ی هر سه تامونو می کنه ها!
سیا از جا پرید و گفت:
-چرا. تو بپر ماشینو روشن کن. ما هم الان میایم.

مجبور شدم اون دست گل مسخره رو من ببرم تو ماشین! حتی از دست زدن بهش
حالم بهم می خورد با اون رنگ ضایعش! سیا چراغای خونه رو خاموش کرد و به
من گفت:
-درو قفل کن. دستم پره.
نگاهی به خونه ی تاریک انداختم. همه چیز تو تاریکی فرو رفته بود و سایه ی محوی
از وسایل خونه دیده می شد. یه لحظه حس کردم یه نفر کنار تلویزیون ایستاده اما
وقتی دوباره به اون
قسمت خیره شدم، چیزی ندیدم. بیخیال شدم و درو بستم. یه روز رو که جنا می
تونستن دست از سرم بردارن!

«پایان»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
3 ماه قبل

سلام فاطمه جون جلد سوم نداره من عاشق رمانت شدم

پرنیان
پرنیان
1 سال قبل

زیبا بود و ترسناک یه جورایی میدونم تا یه ماه ترس میمونه تو فکرم

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

من ک عاشق این رمان شدم دستتون دردنکنه بازم رمان در این موضوع بزارید🙂❤

یکی ک لمان دوس داله😋😇
یکی ک لمان دوس داله😋😇
1 سال قبل

عالیی بود
در کل عاشق رمان شدم
حیف شد بارمان مرد
اما بازم به زنده موندن حسام /پدرام
میارزید
در هر صورت ممنون فاطمه جون
عاشق خودت و رمان هاتیم

آرمی:)
1 سال قبل

وای عالیییی بوددددد عالیییییی

آذرخش
آذرخش
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود دمت گرم فاطمه دم نویسنده هم گرم

Zeinab
Zeinab
1 سال قبل

چرا بابای حسام مرد😔

....
....
1 سال قبل

یعنی ادامه داره هنوز؟؟

....
....
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آها ممنون رمان خوبی بود 💙🌹

Niki
Niki
1 سال قبل

ممنونم فاطمه جونم و عالی بود
دستت مرسی😍💋❤😘
این رمان فصل ۳ داره؟

Niki
Niki
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خیلی ممنونم ⚘💐🌹🌺
قشنگ تموم شد❤😍

مارال
مارال
1 سال قبل

مرسی فاطمه جانم برای پارت گذاری این رمان❤❤
دیگه رمان ترسناک نمیذاری؟

دسته‌ها

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x