رمان محله ممنوعه جلد دوم پارت 9

5
(1)

 
درو کامل باز کردم. داخل خونه، تاریک و ساکت بود. پرده هایی که جلوی پنجره ها
بود، باعث می شد نور درست و حسابی داخل خونه نیاد و فضا رو سنگین کنه. مانی
کنار یه مبل ایستاد و تشکچه ی مبلو بالا گرفت:
-اینو نگاه کن.
تشکچه با دست پاره شده بود. از روی رد پارگی، حدس زدم یارو ناخونای خیلی بلندی داشته
.
کنار پارگی یه جای دست خونی بود. چشمام روی تشکچه قفل بودن که از گوشه ی
چشم، حرکت چیزی رو پشت سر مانی دیدم. سریع سرمو بالا آوردم و به اون نقطه
خیره شدم. هیچی ندیدم .
شاید فقط یه توهم ساده بود.
مانی تشکچه رو انداخت و رو مبل و ازش فاصله گرفت. من هنوز نگاهم به اون جایی بود
که
حس کردم چیزی دیدم و توجهی به کارای مانی نداشتم. جلوی چشمای من، تشکچه
از روی مبل افتاد پایین. همزمان با اون، درای سالن با صدای بلندی بهم کوبیده شدن
.
سرمو بالا گرفتم و تقریبا داد زدم:
-مان…
با دیدن سالن، صدام تو گلوم خفه شد. چند نفر اطرافمو گرفته بودن. حالت
ایستادنشون طوری بود که چهره هاشونو نمی تونستم تشخیص بدم. چشمام قفل شده
بود به رو به روم. چیزی جز مرد بلند قدی که جلوتر از همه ایستاده بود و مانی رو
گرفته بود، نمی دیدم. صدای خرخری از گلوی اون مرد بیرون اومد.
عجیب بود که تقلاهای مانی خیلی بی جون و بی فایده بود. مرد طوری اونو گرفته بود که
نمی
تونست تکون بخوره اما مانی زیادم سعی نمی کرد خودشو نجات بده. مرد چند قم
جلوتر اومد و طوری جلوم ایستاد که نور پشت سرش بود و من ازش فقط یه پیکر
سیاه می دیدم. برق چیزی که تو دستش بود، توجه امو جلب کرد. یه چاقو که تو دست
آزادش بود. درست نمی تونستم تشخیص بدم اما چاقو خیس بود و چند قطره از اون

روی فرش ریخت. قرمزی لکه ی روی فرش، نگاهمو سمت مانی کشوند. فقط اون
لحظه خدا خدا می کردم مانی زخمی نشده باشه .
نگاهمو دوباره برگردوندم سمت اون مرد. حالا دقیقا جلوم ایستاده بود. یه سر و
گردن بلند تر از من بود. با نفرت بهش خیره شدم. چیزی درونم خروشید و گفتم:
-تاوان این کارتو پس میدی.
جازه دادم اون موج خروشان همه جای بدنم پخش بشه. حس می کردم مثه یه گیاه
داره تو تموم تنم رشد می کنه. هلش دادم سمت دستام و ضربه ی محکمی به شکم
اون مرد زدم.
به اندازه ی یه نفس کشیدن طول کشید تا مشت اون مرد بخوابه تو صورتم. گیج
بودم و اون ضربه گیج ترم کرد. سرمو بلند کردم و نیم خیز شدم. از لای پلکم می
تونستم ببینم که اون مرد هنوز سرجاش ایستاده. حتی یه سانتی مترم از جاش تکون
نخورده بود. از اینکه ضربه ی من هیچ نتیجه ای نداشت، دهنم باز مونده بود. این
باید جواب می داد.
مرد مانی رو پرت کرد سمت من و با یه صدای خش دار گفت:
-انتقام.
صداش طوری بود که انگار قبل از اینکه حرف بزنه، تمام گلوش بریده شده. مانی
محکم دستمو چسبید و خواست چیزی بگه که نفس کم آورد و شروع به سرفه کرد. چند
ثانیه بعد از حرف اون مرد، درای سالن بهم کوبیده شدن و همزمان با اون متوجه شدم
کسی تو سالن نیست .
چند لحظه تو همون حالت نشستم. نمی خواستم صدایی ایجاد کنم و نتونم به خاطرش
صدای اطرافمو بشنوم. وقتی دیدم خبری نیست، بالا سر مانی نشستم که پهلوشو
چسبیده بود و به خودش می پیچید. دستشو از روی زخم برداشتم و لباسشو بالا دادم.
زخمش عمیق بود و خونریزیش زیاد. دست خونیمو مالیدم به لباسم و به مانی گفتم:
-الان میام.
دویدم سمت اتاقی که دفعه ی پیش من و مانی توش بودیم. یه کمد تو اتاق بود که
درشو قفل زده بودن. سعی کردم تمرکز کنم و فکرمو به کار انداختم. چشمم افتاد به

اتوی دستی که بالای کمد بود. سریع برداشتمش و باهاش چند ضربه به قفل زدم.
قفلش از این الکیا بود و خیلی زود شکست. از توی کمد یه بالش کشیدم بیرون و رو
بالشیش رو برداشتم. بی معطلی دویدم سمت
مانی که هنوز داشت از درد به خودش می پیچید. رو بالشی رو گذاشتم رو زخمش و
دست مانی رو هم گذاشتم روش و گفتم:
-فشارش بده تا بیام. خوب؟
دویدم سمت در ورودی. هیچ کس تو راه پله نبود. چراغا خاموش بودن و هیچ
صدایی هم شنیده نمی شد. یکم دم در مکث کردم و با ترس به اطرافم خیره شدم اما
سریعا با یادآوری وضعیت مانی نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم. تاریکی باعث می
شد پله ها رو اصلا نبینم. از روی شانس باید می رفتم پایین! آروم زیر لب نالیدم:
-چیزی اونجا نباشه… فقط چیزی اونجا نباشه.
دستمو به دیوار گرفتم و با بالاترین سرعتی که می تونستم از پله ها رفتم پایین. پله
ها سر بود و چند بار نزدیک بود پخش زمین بشم که با کمک نرده ها، خودمو نگه
داشتم .
از دور که روشنایی در ورودی آپارتمان رو دیدم، انگار بهم دنیا رو دادن. با
خوشحالی قدم بلندی به سمتش برداشتم که با دیدن مردی که کنارش ایستاده بود،
سرجام خشک شدم .
قد بلند و هیکلی بود. نور بیرون نصف پایی بدن اونو روشن کرده بود. یه شلوار جین
تنش بود .
هر دو دستشو بالا گرفته بود. نمی شد فهمید داره چیکار می کنه. تصویر مانی اومد
جلوی چشمم و مجبورم کرد جلو برم. اون پسرو من توی این دردسر انداخته بودم .
کتونیام جیر جیر می کردن و مبور بودم برای اینکه توجه اون مرد رو جلب نکنم،
روی نوک پا راه برم. با کلی بدبختی خودمو تا نزدیکی در رسوندم. کاملا پشت سر
اون مرد ایستاده بودم. یه حسی در موردش داشتم. مثه اینکه قد و هیکلش خیلی برام
آشنا بود. برق مارک شلوارش، یه صدا و تصویر مبهم تو ذهنم ایجاد کرد. چند قدم

رفتم جلوتر. بدبختانه حواسم کاملا از جیرجیر کتونیام پرت شده بود. صداش تو کل
پارکینگ پیچید.
تو یه حرکت سریع، مرد روی پاشنه ی پا چرخید و با لگد کوبید تو بینیم. شدت
ضربه اونقدر زیاد بود که پرت شدم عقب و افتادم زمین. دقیقا افتادم توی محدوده ی
روشن و از پشت پلکای
بسته ام می تونستم نور خورشید رو روی صورتم حس کنم. چند ثانیه همه جا ساکت
بود. صدای هول علی رو از کنار گوشم شنیدم:
-خوبی؟ چیزیت نشد؟
یه پلکمو باز کردم و نگاهی به صورتش انداختم. خودش بود. از این مطمئن بودم.
لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم:
-می میری قبل اینکه لگد بپرونی، طرفتو
نگاه کنی؟ ابروهاش از تعجب بالا رفت:
-بله؟!
فهمیدم لحنم بیش از حد صمیمی بوده. این لحن حسام بود نه پدرام… سرفه ی
مصلحتی کردم و گفتم:
-منظورم اینه که… چیزه… اصلا ولش کن. تو اینجا چیکار می کنی؟
-منم می خوام همینو ازت بپرسم. تو اینجا چیکار می کنی؟
نگاهش رفت سمت تیشرتم و انگار تازه متوجه خونی بودن لباسم شد که نگران گفت:
شدی؟ تازه یاد مانی افتادم و از جا￾زخمی شدی؟ من زدمت این طوری
پریدم:
-مانی بالاست. چاقو خورده. من اومدم پایین که کمک ببرم براش.
علی با قدم های بلند پشت سرم اومد. با نگرانی در مورد وضعیت مانی سوال می
پرسید و جواب من فقط یه کلمه بود: نمی دونم!
رد کردن راه پله ی تاریک با حضور علی، راحت تر بود اما هنوز نمی تونستم
خودمو قانع کنم

که آروم تر حرکت کنم. می ترسیدم هر لحظه یه چیزی کنارم سبز بشه .
جلوی در واحد نیما که ایستادیم، علی با چشمای گرد شده نگاهی به 10 براق روی
در انداخت و گفت:
-شما اینجا چیکار می کنید؟
دلیلی نمی دیدم جواب این سوالشو بدم. پس فقط در نیمه بازو تا اخر باز کرد و گفتم:
-مانی این توئه.
رفتم تو. علی یکم مکث کرد و با تردید پشت سرم اومد. اول از همه چک کردم که
سالن خالی باشه. تا جایی که می شد تشخیص داد، جز مانی هیچ کس دیگه ای تو سالن
نبود. دویدم سمتش و بالا سرش نشستم. رنگش پریده بود. لباشو انقدر بهم فشار داده
بود که ازش فقط یه خط کبود دیده می شد. چشماشم مثه لباش از بس بهم فشارشون
داده بود، یه خط ازشون دیده می شد .
علی کنارم نشست و رو بالشی و لباس مانی رو کنار زد و با دیدن زخم اخماشو درهم کشید .
دوباره روبالشی رو گذاشت روی زخم و رو به من گفت:
-ماشین من پایینه. باید ببریمش بیمارستان.
کلی خدا رو شکر کردم که علی به پستم خورده بود. من با اون قد و قواره از پس بلند
کردن مانی بر نمی اومدم و اگه با یکی مثه فرید به جای علی رو به رو می شدم،
خودم باید مانی رو می بردم پایین .
علی یه دستشو انداخت زیر پاهای مانی و یه دستشو انداخت زیر کتفش و بلندش
کرد. هم زمان صدای ناله ی مانی هم بلند شد. دستشو گرفتم و گفتم:
-چیزی نیست. الان می ریم بیمارستان خوب میشی.
موقع پایین رفتن از پله ها، پیراهن علی رو چسبیده بودم زیر لب از صد تا هزارو
واسه خودم می شمردم. شمردن باعث می شد ذهنم منحرف بشه. نمی دونم یه صیغه
ای بود که اون راه پله انقدر ترس تو دلم می انداخت .
از دور، سیاوش و فریدو تشخیص دادم که رو صندلی پشت ماشین علی نشسته بودن
و تو سر و کله ی هم می زدن. در پشتو که برای علی باز کردم، تازه متوجه حضور
ما شدن و با تعجب به من نگاه کردن. علی از بین دندونای بهم فشرده شده اش غرید:

-بریزید پایین این بچه رو بذارم.
نگاهشون رفت سمت مانی و سریع پیاده شدن. علی با احتیاط خم شد و مانی رو آروم
گذاشت رو صندلی. سیاوش رو به من پرسید:
-تو اینجا چیکار می
کنی؟ حرف علی رو
تکرار کردم:
-منم می خوام همینو ازت بپرسم. شما اینجا چیکار
می کنید؟ لبخند مسخره ای بهم زد و گفت:
-میگم می خوای هم زمان با هم بگیم اینجا چیکار می
کنیم. ها؟ فرید شکلکی در آورد:
-مثه بچه ها.
سیا چشم غره ای بهش رفت و زیرلبی چیزی بهش گفت که نفهمیدم. بعد رو به من
با انگشتش شمرد و به شماره ی سه که رسید، هم زمان دهنمونو باز کردیم:
-ما دنبال یه چیزی به اسم کلیدیم.
-به تو چه!
با حرف سیا، ماتم برد. فرید و علی خندیدن. خودمو سرزنش کردم که گول سیا رو خوردم و
خیلی راحت دلیل اینجا بودنمون رو گفتم. با وجود اینکه اون خیلی ساده خودشونو با
گفتن یه به تو چه، راحت کرده بود .
کنار مانی نشستم و سرشو رو زانوهام گذاشتم. علی نشست پشت فرمون و سیا و
فرید هم رو صندلی جلو خودشونو به زور جا دادن. یکم که گذشت، سیا برگشت
پشت و گفت:
-گفتی دنبال کلیدی؟ چرا دنبالش می گردی؟ اه… انقدر وول نخور دیگه نکبت.
هم زمان با این حرفش یه پس گردنی به فرید زد. با تعجب پرسیدم:
-تو می دونی کلید چیه؟
-پ ن پ. فقط تو می دونی.
بلافاصله یاد صحنه ای که از سیا و سحر دیده بودم افتادم و بی فکر گفتم:

-سحر بهت گفته؟
ابروهای سیا پرید بالا. فریدو هل داد جلوتر و کامل برگشت سمتم:
-تو سحرو می
شناسی؟ شونه بالا
انداختم:
-من همه ی محافظا رو می شناسم.
علی از تو آینه نگاهی بهم انداخت و با اخم پرسید:
-اونوقت چرا؟
-واضحه. چون من ولیدم.
با ترمز ناگهانی که علی کرد، پرت شدم جلو. دستامو جلوی مانی گرفتم که اون
نیوفته پایین و چشم غره ای به چهره های متعجب اونا رفتم. بلافاصله صدای بوق
ماشینای پشت سری بلند شد و علی مجبور شد راه بیوفته. گوشه ی خیابون پارک کرد
و هر سه نفرشون کامل برگشتن به سمتم. سیا اخماشو درهم کشید و گفت:
-چطوریه که تو ولیدی؟
-من برادر حسامم. البته برادر ناتنی.
گوشه ی لب فرید بالا رفت و به سیا گفت:
-حسام نگفته بود داداش داره. فک می کردم فقط اون گند دماغ داداششه.
سیا به فرید توپید:
-یه دقیقه ببند.
بعد برگشت سمت من و گفت:
-تو بچه ی پدر حسامی؟ بچه ی… یه بار حسام اسمشو گفته بودا. الان یادم نمیاد.
-نسیم.
-آها. آره… تو بچه ی نسیمی؟
-آره.
سیا سرشو گذاشت رو داشبورد و با صدای خفه ای گفت:

-از این نسبتای فامیلیتون دارم خسته میشم. فقط خواهشا نگو این پسره هم یه نسبتی باهات
داره!
…مثلا داداشته!
-نه. مانی فقط دوستمه.
تازه متوجه مانی شدم و دیدم که بیهوش شده. با هول به علی گفتم:
-برو بیمارستان. حالش خوب نیست.
****
چند دقیقه ای می شد که پشت در اتاق عمل نشسته بودم رو زمین و با چشم حرکت یه
مورچه رو دنبال می کردم. علی رفته بود حساب داری. سیا و فریدم رو به روی من
روی صندلی نشسته بودن. با صدای سیا سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم:
-چیزی گفتی؟
-میگم زنگ زدی به خانواده ی مانی؟
-نه .میشه یکی از شماها زنگ بزنه؟
سیا بدون اینکه سوالی بپرسه قبول کرد و شماره ی بابای مانی رو ازم گرفت. در گوش فرید
چیزی گفت و اونو فرستاد اون طرف تا با پدر مانی حرف بزنه. خودشم اومد و مثه
من، کنارم نشست. دوباره نگاهمو دوختم به اون مورچه و سیاوش گفت:
-ببین؛ من از همون اول می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اته. هنوزم که هنوزه
بهت مشکوکم. یه جسی در موردت دارم که نمیشه توضیحش داد… اما الان می
خوام باهات صادق باشم. که یعنی در مقابلش تو هم باید باهام صادق باشی وگرنه
معامله مون نمی گیره. باشه؟ -باشه.
یکم مکث کرد و گفت:
-خوب اول از همه بریم سراغ مسئله ی این خواهر برادری و اون چیزایی که قبلا
می گفتی. من و حسام از روز اول دبستان با هم دوست شدیم. هیچی نبود که بهم نگیم.
حسام که کم مونده بود آمار دستشویی رفتناشم بهم بده. حالا یه دفعه ای بعد از… مرگ
حسام، یهویی سر و کله ات پیدا شد و گفتی که دوست حسامی و یه سری شر و ور
دیگه.

پریدم وسط حرفش و با لبخند گفتم:
-نگو. خودم می دونم چه دروغ ضایعی بود.
-ضایع؟ افتضاح بود. نمی دونم پیش خودت چی فک کردی.
-شاید باید از همون اول حقیقتو می گفتم… حسام منو ندیده بود. دوباری خواهرمو دیده
بود اما من همه چیزو در موردش می دونم. حتی آمار دستشویی رفتناشو.
-پس می دونی تو آخرین بازیمون چندبار ازم گل خورده؟
-سه بر دو شکستت داد.
خندید و محکم زد پشتم:
-باشه تو بردی.
یکم مکث کرد و با حالت جدی تری ادامه داد:
-چرا دنبال کلید می گردی؟
-دلیل خودمو دارم. تو می دونی کلید چیه؟
-کلید مربوط به محله ممنوعه س. کسی دقیق نمی دونه چیه اما اگه پیداش کنن، می
تونن باهاش هم محله ممنوعه س رو ببندن و هم بازش کنن. دقیقا مثه یه کلید عمل می
کنه. می تونی ورودی رو قفل یا باز کنی. من و سحرم دنبال کلید می گردیم.
-چرا فقط تو و سحر؟ چرا بقیه نه؟ اصال چرا دنبال کلید می گردین؟
-به قول خودت؛ دلایل خودمونو داریم.
حرفاش با سحر تو ذهنم تکرار شد. سیاوش یه کاری کرده بود که به من نگفته بود…
یه کاری که باعث شده بود جنا بیان سراغش و با یه تیر دو نشون بزنن… هم از اون
زهر چشم بگیرن و هم منو آزار بدن… یه کاری که خانواده اشم تو خطر انداخته بود…
هر چی فکر می کردم، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم که کار سیا چی می تونست باشه.
یا چرا از من مخفیش کرده بود. فقط امیدوار بودم این رابطه ی کج و کوله ای که
بینمون بود، به مرور صمیمی تر بشه و بفهمم کار سیا چی بوده. هر چی که بود، به
خاطر همونم بوده که سحر ازش کمک گرفته. یهو برگشتم سمت سیا و مشکوک
پرسیدم:
-ببینم. تو که دورگه نیستی؟

-چرا چرت میگی! من کجام به دورگه ها می خوره؟
-آخه برام عجیبه که سحر با تو همکاری کنه.
خیلی سریع اخماش درهم رفت و گارد گرفت:
-مگه من چشمه؟
-هیچی. فقط منطقی تر این بود که بره با برادراش کار کنه تا تو!
-اونا که شاس می زنن همه شون. مخصوصا اون چوب خشکشون؛ ساتیار.
فرید اومد سمتمون و روی صندلی نشست و با چهره ی جمع شده از من پرسید:
-چطوری میشه که تو برادر حسام باشی. یه کوچولو هم بهش شبیه نیستی.
یه دفعه ای سیا زد زیر خنده. با تعجب بهش خیره شدم که خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-ببخشید یاد یه چیزی افتادم.
همون موقع دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. سیاوشو ول کردم تا با خودش خوش باشه
و رفتم سمت دکتر. اون طور که دکتره می گفت، به قول سیا، شکمشو دوخته بودن و
حال مانی خوب بود. پشت سرهم از دکتره سوال می پرسیدم و اونم با بی حوصلگی
جواب می داد. صدای گوشیم که بلند شد، اون از حواس پرتیم استفاده کرد و سریع جیم
شد. نگاهی به اسم و عکس پایا روی گوشیم انداختم و جواب دادم:
-بله؟
-سلام. خوبی؟ کجایی؟
صداش از یه جای شلوغ می اومد. انگار وسط یه مهمونی بزرگ بود. بیشتر از این
که صدای پایا رو واضح بشنوم، صدای جیغ و ویغای اطرافشو می شنیدم.
-سلام. تو کجایی انقدر شلوغه؟
-خونه خودمون.
-یعنی می خوای بگی این صدای جیغم مال پارسا و پوریاست؟!
خندید و صداش تیکه تیکه به گوشم رسید:
-نه مسخره. د…اومده ت…یــــنه.
-یه کلمه هم نفهمیدم. صدات نمیاد.
حرفی نزد. صدای خش خش بلند شد و جاشو عوض کرد. پسره ی خنگ رفته بود یه قسمت

شلوغ تر. سر و صداها بیشتر شد و به وضوح می تونستم صدای داد زدن خانومی
رو بشنوم که می گفت:
-تو اتاق پدرام نرید. بیاد ببینه، پدرتونو در میاره ها.
با ترس گفتم:
-کی تو اتاقمه پایا؟
-ها؟ هیچکی. هیچکی نیست. همه رو انداختم بیرون.
-همه رو؟ مگه چند نفر رفتن اونجا؟
خیلی راحت و خونسرد بحثو عوض
کرد:
-بابا گفت بهت زنگ بزنم برگردی خونه. دایی اینا اومدن تو رو ببینن بعد جنابالی خونه
نیستی.
-نمیشه بیخیال من شید؟ من بیام اونجا چیکار کنم آخه؟
-همچین میگی انگار می خوان سالخیت کنن. یه دورهمیه دیگه. هر جا هستی زودتر بیا خونه
.
بابا ناراحت میشه.
-باشه. خودمو یه جوری می رسونم .
گوشی رو انداختم تو جیبم و با بدخلقی از فرید پرسیدم:
-بابای مانی نگفت کی میان؟
قبل از اینکه فرید جواب بده، چشمم افتاد به بابای مانی که از ته راهرو با قدمای بلند به
سمتمون می اومد. بهمون که رسید با حال خرابی از من در مورد مانی پرسید. یه
سری دروغ شاخ دار تحویلش دادم و راهیش کردم سمت اتاق دکتر. اونقدر آشفته بود
که متوجه چرت و پرت گفتنای من نشده بود. بیشتر از اون نمی تونستم اونجا بمونم.
هم کاری از دستم برای مانی بر نمی اومد هم نمی تونستم به عنوان مراقب پیشش باشم
و حالا هم که باباش اومده بود، خیالم راحت بود. از طرفی هم دلم نمی خواست زیاد
جلو چشم بابای مانی بمونم. هر چی بیشتر می گذشت، هوش و حواسش جمع تر می

شد و در مورد چاقو خوردن مانی سوال می پرسید و با شناختی که از خودم داشتم، می
دونستم آخر یه وسط سوالاش سوتی میدم .
کنار سیاوش ایستادم و گفتم:
-من دارم میرم. اما بعدا در مورد کلید بیشتر باهاتون حرف می زنم.
سیا شونه ای بالا انداخت و گفت:
-می خوای بیا خونه من.
-جدی؟!
ادامو در آورد:
-نه شوخی کردم بخندی… مگه من با تو شوخی دارم؟
-خب… پس باشه. بعدا یه سر میام پیشت.
یه چیزی تو رفتار سیا عجیب بود. دقیقا نمی تونستم بگم نکته ی عجیب در موردش
چیه اما به نظرم سیاوش با سیاوشی که قبال می شناختم، فرق داشت. نه تنها از نظر
اخلاقی، بلکه وقتی کنارش می ایستادم، یه حس عجیبی داشتم. مثه این می موند که
حس می کردم از داخل خالی شدم .
نمی دونستم معنای این احساس جدید چی می تونه باشه اما بالاخره یه جوری کشفش می
کردم.
***
سرم تو گوشیم بود و داشتم عکسامو با مانی می دیدم. تا حالا گالری گوشی رو چک
نکرده بودم .
برام اصلا مهم نبود. اما حالا که برای اولین بار داشتم عکسای پدرام و مانی رو می
دیدم، کلی حس بد تو وجودم جمع شده بود. فکر اینکه بابا بین من و پدرام، منو
انتخاب کرده و اجازه داده پدرام بمیره، باعث می شد بخوام بزنم زیر گریه. بعد از
بهوش اومدنم، نه ارشیدا و نه بابا رو دیده بودم. باید حتما سر فرصت می رفتم و
یقه اشونو می چسبیدم و جواب می گرفتم.
سنگ کوچیکی محکم خورد به شقیقه ام. با این یکی، تا حالا یازده بار سنگ خورده
بود تو مخم .
با اخم برگشتم سمت مسیحا و غریدم:

-بس کن دیگه. سرم شکست. برو با هم سن خودت شوخی کن.
ابروهاشو بالا انداخت و با حالت تخسی گفت:
-بار آخرت باشه با من اینطوری حرف زدی.
روشو کرد اون طرف و ازم دور شد. پوریا زد رو شونه ام و با خنده گفت:
-ول کن بچه رو. بازی رو نگاه.
مثه پوریا نگاهمو برگردوندم سمت چمن سبزی که تلویزیون نشون می داد. پوریا و
محمد حسین ،با کلی بدبختی تلویزیونو برداشته بودن و آورده بودن تو تراس وصل
کرده بودن. همه پسرا و چند تا از دخترا جلوش ولو بودن و تنها کسی که هیچ توجهی
به بازی نداشت، من بودم. کنار
سمانه نشستم و دوباره سرمو انداختم پایین و بقیه عکسا رو نگاه کردم. سمانه با
هیجان کوبید به پهلوم و گفت:
-پدی نگاه. الان سوراختون می کنیم.
-مگه توام تو زمین بازی؟
-چی؟
نگاهمو از چهره ی گیجش گرفتم و چیزی نگفتم. همچین رو فعل »می کنیم« تاکید
داشت، هر کی ندونه فک می کنه اینم جزو تیمه!
یه صدای ضعیف گریه توجه امو جلب کرد. به نرده های تراس تکیه دادم و گوشامو
تیز کردم .
صدای گریه ی بچه بود. با فکر اینکه احتمالا صدا مال یکی از همسایه هاست،
خواستم بشینم که یه جیغ بلند تو کل حیاط پیچید. صدا از پشت ساختمون می اومد.
دوباره که صدا تکرار شد ،تونستم تشخیص بدم مال کیه. از رو نرده ها پرید تو حیاط
و در حالی که به سمت پشت ساختمون می دویدم، داد زدم:
-مسیحا.
پست سرم پارسا و محمد حسین و میلاد دویدن. پشت ساختمون به اندازه ی چند متر
فضای خالی وجود داشت که مناسب هیچ کاری نبود و همین طوری بی استفاده مونده

بود. یه سری درخت توت دو طرفش قرار داشت که اون فضای خالی رو پنهان می
کرد.
هنوز به درختای توت نرسیدم که حس کردم کسی از پشت هلم داد. چند قدم تلو تلو
خوردم و صاف ایستادم. کسی اطرافم نبود. صدای گریه ی مسیحا که بلندتر شد،
بیخیال شدم و دوباره دویدم. یک دفعه ای، صدای اره برقی به گوشم خورد. چند ثانیه
بعد، متوجه درختی شدم که هر لحظه داشت بهم نزدیک تر می شد. با صدای محکمی
افتاد زمین و گرد و خاک هوا کرد. اگه جا خالی نداده بود، صد در صد کتلت می
شدم!
خط بریدگی روی تنه ی درخت، خیلی صاف بود. دقیقا مثه این می موند که با اره
برقی بریده باشنش. اما هر چی اطرافو نگاه کردم، اره برقی ندیدم .
به تنه ی بریده شده تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم. ضربان قلبم تند شده بود و
نفسم در نمی اومد. این آرامش چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد. تازه متوجه این شدم که
صدای مسیحا رو نمی شنوم.
از روی تنه ی درخت پریدم اون طرف و دویدم سمت پشت ساختمون. تا حالا به این
دقت نکرده بودم که چقدر درختای ته حیاط زیاده. طوری کاشته شده بودن که نمی شد
یه خط مستقیم رو طی کرد و هی باید می پیچیدی. اون قدر مسیرمو عوض کردم که
گیج شدم .
چشمم افتاد به تنه ی درختی که روی زمین افتاده بود و با بدبختی زیر لب نالیدم:
-دارم دور خودم می چرخم.
همچین چیزی تو همچین حیاطی، اصلا منطقی نبود. حیاط بزرگ بود و توشم پر از
درخت اما صد در صد طوری نبود که راهمو گم کنم. دو بار تا حالا رفته بودم پشت
ساختمون و هیچ وقت نشده بود دور خودم بچرخم. فقط ذهنم سمت یه چیز می رفت:
این یه تله بود .
چند قدم جلوتر از خودم چشمم افتاد به سایه ی بلندی که روی زمین افتاده بود و از
هیچ کجا سبز شده بود. هیچ جسمی نبود که اون سایه رو بهش ربط بدم. فقط خود سایه
بود که به سمتم می اومد.

سریع تصویر اولین باری که کتک خوردم تو ذهنم اومد. اون موقع تو خونه ی سیا،
داشتم از یه فردی کتک می خوردم که نمی تونستم ببینمش. این سایه که هیچ جسمی
نداشت یا من جسمشو نمی دیدم، منو دقیقا یاد اون موقع می اندخت .
هیچ فکری از ذهنم نمی گذشت. همون طور خیره شده بودم به اون سایه که هر لحظه
نزدیک تر می شد. به چند قدمیم که رسید انگار تازه متوجه شدم چه خبره. سریع
فکرمو به کار انداختم و یاد دعای توی جیب فرید افتادم. مانی می گفت اون دعای
محافظته و خوش بختانه چند خطی رو ازش یادم مونده بود .
ِ – ْسِم هال ِّل ََ َر ِب
ِر ا ْل َْ ْس ََ َما ِء ب
ْسِم هال ِّل ََ َخْی
ِ
ِم ب
ْسِم هال ِّل ََ ال هر ْح َم ِن ال هر ِحی
ِ
ب
م َو
ر َم َع ا ْس ِمِه َسٌّ
ُّ
ْسِم هال ِّل ََ الهِذي الَ ی َض َُ
ِ
ْسِم ا ْل َْ ْر ََ هال ِّل ََ ِض َو ال هس َما ِء ب
ِ
َدا ٌء ب
الَ
ْسِم
ِ
ِي َو ن َف َْ ِسي ب
َى ق َل َْب
ْسِم هال ِّل ََ َعل
ِ
ُت ب
ْ
َو ََ هكل
َى هال ِّل ََ ت
أ ْص ََب َح َْ ُت َو َعل
َو…
َى أ ْه ََلِي َو…
ْسِم هال ِّل ََ َعل
ِ
لِي ب
َى ِدی نِي َو َعقْ
هال ِّل ََ َعل
هر چی زور زدم بقیه اشو نتونستم به یاد بیارم. اما مهم هم نبود. دیگه اون سایه رو نمی دیدم
.
رفتم سمت تنه ی درخت و این بار راه برعکس دفعه ی قبلو پیش گرفتم. خیلی زود
دوباره رسیدم به همون تنه ی درخت. با کلافگی چشمامو بستم. ناخودآگاه شروع به
حرکت کردم .
با چشمای بسته راه می رفتم اما طوری بود که انگار راهو تو ذهنم می بینم. می
دونستم با کمک نیروی درونیم دارم این کارو می کنم. می تونستم خروشیدنشو حس
کنم. چشمامو که باز کردم ، جلوی درختای توت بودم.
از کنار درختا که رد شدم، مسیحا رو دیدم که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد. جلو
روش، یه نفر زانو زده بود و باهاش حرف می زد. بی معطلی دویدم سمتشون. اون
فرد با شنیدن صدای قدم هام، برگشت سمتم و بهم خیره شد.
جلوش ایستادم و تازه تونستم جزئیات صورتشو ببینم. پوست رنگ پریده بود و
چشمای عسلیش با کلافگی بهم نگاه می کرد. چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:

-تو چرا هر دردسری که می بینی، شیرجه میری
سمتش؟ مسیحا رو انداخت تو بغلم و با اخم بهش
نگاه کرد:
-به این بچه ی لوسم بفهمون دیگه تنهایی واسه خودش نچرخه.
چند تا ضربه ی آروم به پشت مسیحا زدم و گفتم:
-تو اینجا چیکار می
کنی؟ پوزخندی زد و
باطعنه گفت:
-اومدم مهمونی… واقعا به نظرت من اینجا چیکار می کنم؟
-اگه برای محافظت از من اینجایی، باید بهت بگم عملکردت افتضاحه.
-ممنون. نظرت خیلی برام مهمه! ما محافظا وظیفه امون اینه نذاریم کسی از
اطرافیانت صدمه ببینه. تو خودت باید از پس خودت بر بیای. که البته باید بهت
بگم؛ عملکردت افتضاحه!
به دنبال حرفش نیشخند بزرگی تحویلم داد. فقط بهش نگاه کردم. نیشخندش بزرگ تر
شد و گفت:
-اومدم ببرمت.
-کجا؟
-ددر! واقعا انقدر خنگی یا داری واسه من ادا در میاری؟ دارم می برم به جلسه.
منظورشو فهمیدم. مسیحا رو که حالا آروم شده بود، تو بغلم جا به جا کردم و گفتم:
-ما الان مهمون داریم. بعدشم، من به خانواده ام بگم نصف شبی دارم کجا میرم؟
-لازم نیست حتما بری بگی »مامان من دارم میرم بیرون« کلی بهونه می تونی
بیاری. حالم خوب نیست میرم بخوابم. یکی از دوستام تصادف کرده میرم از زیر
لاشه ی ماشین بکشمش بیرون… کلی چیز می تونی سر هم کنی.
-باشه. همین جا صبر کن تا بیام. فقط مواظب باش کسی نبینتت.

تو راه برگشت، پارسا و محمد حسین و میلادو دیدم که کنار تنه ی درخت ایستاده بودن
و با بهت بهش نگاه می کردن. پارسا اولین کسی بود که متوجه حضور من شد. خیلی
واضح نگرانی توی چهره اش با دیدن مسیحا رفت و از من پرسید:
-کجا بود؟
شونه بالا انداخت و گفتم:
-پشت ساختمون. احتمالا نتونسته برگرده و ترسیده.
از کنارشون رد شدم و رفتم سمت ساختمون. مسیحا رو گذاشتم پیش بقیه بچه ها و با
چشم دنبال مامان گشتم. کنار خاله و یه خانوم دیگه نشسته بود که نمی شناختم. اونقدر
غرق حرف زدن بودن که تا وقتی دستمو رو شونه ی مامان نذاشتم، متوجه من نشد.
برگشت سمتم و گفت:
-چیزی شده؟
خیلی تند گفتم:
-مانی بیمارستانه. باید برم پیشش.
لبخندش محو شد و با نگرانی گفت:
-چی؟ چرا؟
لبخند پوچی زدم و گفتم:
-فردا توضیح میدم. الان برم؟
-آره. آره. برو ببین چی شده. کمکی چیزی هم بود، به ما خبر بده. من به بابات میگم رفتی.
-باشه. پس خدافظ.
یه خدافظی کلی به جمع گفتم و سریع جیم شدم. عجیب بود که استرس نداشتم. برای
اولین بار می خواستم با شورایی رو به رو بشم که مخالف بودن من بودن؛ مخالف
ازدواج پدرم بودن. از اعضای شورا فقط یه نفرو می شناختم. پادرا، ایلیار و رئیس
همه شون که همون پدرم بود.
کنار سحر ایستادم و پرسیدم:
-کار خاصی باید بکنم؟
-فقط دست منو بگیر. چشاتم دوست داری ببند. البته من پیشنهاد می کنم چشماتو حتما ببندی.

دستشو گرفتم. قبل از اینکه فرصت داشته باشم تصمیم بگیرم چشمامو ببندم یا نه،
حس کردم از پشت کشیده شدم و از زمین فاصله گرفتم.
با حالت تهوع شدید، روی زمین افتادم. چشمام می سوخت و بی اراده گریه می کردم .از بین
پرده ی اشک، سحرو دیدم که کنارم زانو زد. صورتش مچاله شده بود و حالتش
طوری بود که مطمئن بودم یه بلایی سرم میاره. با غرغر گفت:
-گفتم که چشاتو ببند. حتما باید لج بازی
کنی؟ به زور نشستم و گفتم:
-خوبم.
-آره. دارم می بینم!
سر جام ایستادم و به خاطر سیاهی رفتن چشمام، چند ثانیه مکث کردم. دلم نمی
خواست جلوی اون ضعف نشون بدم؛ البته نه بیشتر از این.
تازه توجه ام به اطراف جلب شد. کنار یه خیابون، توی پیاده رو ایستاده بودیم و
جلومون یه در مشکی کوچیم و یه در مشکی بزرگ تر بود. نمای ساختمون آجری
رنگ و رو رفته ای بود و از تعداد پنجره ها می شد فهمید پنچ طبقه س. رو به سحر
پرسیدم:
-اینجا کجاست؟
-اومدیم دنبال هیوا.
زنگ درو فشار داد و کسی که آیفونو جواب داده بود، گفت:
-به هیوا بگو بیاد دم در.
چند دقیقه بعد، در باز شد و هیوا از پشتش پرید بیرون و سحرو محکم بغل کرد.
واکنششون طوری بود انگار خیلی خوب همو می شناسن. هیوا که نگاهش به من
افتاد، با لبخند گفت:
-سلام پدرام. خوبی؟
یه سلام زیرلبی پروندم و منتظر شدم خوش و بش مسخره شون تموم بشه. آخر سر
سحر دستمو گرفت و گفت:
-چشماتو ببند.

مطیعانه چشمامو بستم و وقتی بازشو ن کردم، تو یه محیط کاملا متفاوت بودم. داخل
راهروی درازی ایستاده بودیم. جلومون در بزرگ چوبی قرار داشت و پشت سرمون
راهرو به سمت چپ پیچ می خورد و انتهاش دیده نمی شد. یه فرش قرمز سطح راهرو
رو پوشونده بود. روی هر دیوارا در هر دو سمت، تابلوهای مختلف به چشم می
خورد. نزدیک ترین تابلو به من، عکس مردی بود که شباهت خیلی زیادی به پدرام
داشت. یه لباس سفید رنگ تنش بود و روی یه
صندلی نشسته بود. نگاهش مغرور و موشکافانه بود. اون مرد خود پدرام بود فقط
یه چند سالی بزرگ تر. شباهتشون دقیقا مثه شباهت من به بابا بود. از سحر
پرسیدم:
-این کیه؟
نگاهشو از در گرفت و به تابلو دوخت و گفت:
-این رهبر قبلی ماست. پدربزرگ تو. اون مرد بزرگی بود.
همون لحظه در باز شد و سپهر با لبخند رو به ما گفت:
-بلاخره اومدین.
نگاهشو از سحر چرخوند روی هیوا و بعد من. نگاهش چند ثانیه روی من مکث
کرد. بدون اینکه نگاهشو برداره، بلند گفت:
-بیاین تو. بقیه هم یکم دیگه میرسن.
کف دستشو جلوی سینه ام گرفت و با لحنی که سعی می کرد زیاد خشن نباشه، گفت:
-تو نه. باهات کار دارم.
دلم هوری ریخت پایین. هیوا و سحر درو پشت سرشون بستن و نگاه سپهر
خشمگینانه روی من قفل شد. با عصبانیت چند بار هوا رو بو کشید و گفت:
-بوت فرق می کنه. خیلیم فرق می کنه. تازه، به نظر آشنا میاد. می دونی منو یاد کی
می اندازه؟یقه امو چسبید و از پشت کبوندم به دیوار و غرید:
-حسام.
خودم حس کردم که رنگم پرید. حالا که قدرت هام آزاد شده بودن، سپهر خیلی راحت
تونسته بود بفهمه من کیم. لبخند عصبی بهم زد و گفت:

-می دونی، بوی هر فرد فرق می کنه. مثه اثرانگشت می مونه. شاید یکم بویی که
الان میدی با اون موقع فرق داشته باشه، اما مطمئنم خودتی.
یکم از دیوار جدام کرد و محکم تر کوبیدم و غرید:
-چطوری این کارو کردی؟ پدرام کجاست؟
دست یخ زده امو گذاشتم روی دستاش و سعی کردم یقه امو از تو مشتش در
بیارم. در همون حال گفتم:
-ببین. می دونم الان عصبانی اما دو تا نفس عمیق بکش بذار برات توضیح بدیم.
-بدیم؟ بدیم؟! دیگه کی می دونه تو حسامی؟
هچین می گفت »دیگه کی می دونه تو حسامی« انگار حسام بودن، جرمه! با
ناراحتی اخمامو درهم کشیدم و گفتم:
-میشه داد نزنی؟ هر کی هم نمی دونست الان دیگه فهمید. اگه یکم صبر کنی،
خود بابا برات توضیح میده.
یقه امو ول کرد و نالید:
-پدرت می دونه؟
-صدایی از سمت چپم بلند شد:
-البته. این پیشنهاد من بود.
هر دومون به سمت بابا برگشتیم. سپهر سریع صاف ایستاد و سرفه ی مصلحتی
کرد. یقه امو صاف کردم و با لحن ناراحتی گفتم:
-سلام بابا.
بابا لبخندی بهم زد. وقتی نگاهشو به صورت عصبانی سپهر دوخت، لبخندش محو
شد و آروم گفت:
-حقیقتش می دونستم بالاخره مجبورم به تو در این مورد توضیح بدم اما امیدوار
بودم این اتفاق انقدرام زود نیوفته.
سپهر لباشو با حرص و عصبانیت جمع کرد و گفت:
-شما از این خبر داشتید؟ همچین چیز مهمی نباید با ما در میون گذاشته می شد؟

-این محرمانه بود. وظیفه ی شما مشخص شدس. حفاظت از شخصی که ولید شناخته
میشه. هیجا اشاره نشده که رئیس شورا باید در مورد موضوعات محرمانه با محافظا
صحبت کنه.
سپهر سرخ شده بود. نمی شد دقیق گفت سرخیش به خاطر خجالتشه یا عصبانیتش یا
شایدم هر دوش! یه لحظه حس کردم اونجا اضافیم. اما خیلی ضایع بازی بود اگه
وسط بحث اونا رامو می گرفتم و می رفتم. در سکوت به دیوار تکیه دادم و تصمیم
گرفتم هیچ دخالتی تو بحثشون نکنم .
سپهر عصبانی و بابا جدی بود. اصلا دوست نداشتم توجه شونو به خودم جلب کنم.
سپهر چند ثانیه چشماشو بست و وقتی بازش کرد، دیگه از اون عصبانیتش خبری
نبود. با لحن آرومی گفت:
-می تونم تقاضا کنم که استثنا در این مورد،
مطلع بشم؟ بابا با دست ته راهرو رو نشون داد و
گفت:
-باشه. دنبالم بیاین.
هنوز از راهرو خارج نشده بودیم که به یه در کوچیک رسیدیم. بابا درو با کلید باز
کرد و گفت:
-بیاین تو.
اتاق که توش بودیم، تقریبا کوچیک بود. دیوارای کناری با کتابخونه ی سر تا سری
پوشیده شده بودن و دیوار بینشون، کلا شیشه ای بود و منظره ی یه جنگل رو نشون
می داد. جلوی اون یه میز چوبی اداری و یه صندلی مشکی قرار داشت. جلوی میز
هم چهار تا صندلی مشکی گذاشته بودن که وسطشون یه میز چوبی بود.
بابا مستقیم رفت سمت پنجره و پرده ها رو کشید. نشست روی صندلی مشکی و به
ما هم اشاره کرد بشینیم. به محض نشستنمون، بابا گفت:
-ما برای نابود کردن محله ممنوعه به حسام احتیاج داریم .
سپهر اعتراض کرد:

-ما پدرامو داریم. نیازی به حسام نیست.
بابا لبخند غمگینی زد و گفت:
-قبل از اینکه حسام خودشو به کشتن بده، پدرام کشته شد. یه گروه از اجنه دنبال
پدرام و هیوا بودن. متاسفانه من دیر رسیدم و فقط تونستم هیوا رو نجات بدم. پس ما
اگه حسامو از دست می دادیم، پدرامم نداشتیم. هیوا هم درسته به نوبه ی خودش
قدرتمنده اما تنها کسی که از پس نابود کردن گذرگاه بر میاد، حسامه.
این بار من بودم که گفتم:
-پدرامم قوی بود. اون بلد بود از نیروهاش استفاده کنه. چرا فقط خیلی راحت
اونو به بدنش برنگردوندی؟
سپهر ظاهرا در مورد این برگردوندن به بدن، چیزی می دونست که سوالی نمی
پرسید. از همون اولم اون خیلی ساده فقط پرسیده بود چرا من برگشتم و پدرام کجاست.
یه بارم نپرسیده بود که چطوری ممکنه من زنده باشم .
نگاه من و سپهر به سمت بابا برگشت. باورم نمی شد اون مرد همیشه شوخی که دیده
بودم، چهره اش انقدر ناراحت به نظر بیاد. یه لبخند تلخ تحویل من داد و گفت:
-تو فک می کنی من حق انتخاب داشتم و تو رو انتخاب کردم؟ واقعا تو تصویری که
از من داری، مردیه که اگه می تونست بچه اشو برگردونه، اون ایده رو کنار می زد و
جسمشو به یکی دیگه می داد؟ فک کردی من به خاطر اینکه فک می کنم کاری درسته
و باید انجام بشه، چشم رو محبت پدرانه ام می بندم؟ من می تونم پسر خودمو با اراده
ی خودم بکشم؟ با حرفاش گیج شدم. پدرام دقیقا برعکس همه ی این چیزا رو می گفت.
آروم گفتم:
-پس چرا من تو جسم پدرامم؟
-فقط کافیه یکم فکر کنی. آرشیدا بهت گفته بود که دورگه ها روح کاملی ندارن. اونا
نمی تونن به کاملی روح انسان باشن. در واقع تو دنیای ارواح، روح هیچ دورگه ای
دیده نمیشه. اونا انقدر ضعیف و کوچیکن که میشه گفت اصلا نیستن. دنیای بعد از
مرگ ما با انسان ها فرق می کنه.
تنها دورگه ای که روح کاملی داره، تویی حسام .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

این همه بلا سرش اومده تهش باز میگه توهم 😐
خررررررر بفهم دور و برت چیه اسکل…توهم توهم نکن لعنتی

Zahra
Zahra
پاسخ به  اتاق فرمان
9 ماه قبل

اخ دقیقا همینو میخواسم بگم

آرمی:)
1 سال قبل

ارزوی حسام فقط یه زندگی آروم و بی دردسره، هق🥲

یاسمریم
یاسمریم
1 سال قبل

نویسندش زیادی خفن و خلاقه اویل

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x