31 دیدگاه

رمان نغمه دل پارت16

3.5
(4)

(مائده)

وقتی گفت موهات خوشبوعه دلم یه طوری شد نغمه های قشنگی از درون دلم به گوش میرسید

چندین ساعت گذشته بود و من از شدت دستشویی بیدار شدم بدنم سر شده بود و دلم نمیومد بیدارش کنم هرچقدرم منتظرم موندم بیدار بشه یا بتونم از حصار دستش بیرون بیام نشد

دستشویی داشت امونم رو میبرید

_اقا

جواب نداد

_اقاا

دیگه داشت گریم میگیرفت

_اقاااا

ترسیده و خابالو گفت:

_بله؟

_بلند شین از روم

بدتر فشردتم که زدم زیر گریه

متعجب گفت:

_چیشدی مائده؟

_بلند شین دستشویی دارم

چند لحظه مکث کرد و نگاهی به چشای اشکیم کرد انگار تازه متوجه اوج فاجعه شده بود که زود دستشو کشید کنار منم پریدم تو دستشویی

صدای خندش میومد، چه قشنگ میخندید

با اخم اومدم بیرون که خندش تشدید شد

_اخه وروجک ادم بخاطر دستشویی گریه میکنه؟

_خیلی شدید بود دلم درد گرفت

از خدا خواسته گفت:

_بیا اینجا ماساژ بدم خوب شه

زود گفتم:

_نه خوب شد

بازم خندید امروز خیلی خوش خنده شده بود

وقتی از اتاق اومدم بیرون با دیدن بی بی تو اشپزخونه که داشت حلوا درست میکرد، اه از نهادم بلند شد، امروز اخرین روزی بود که پیش حاج بابام بودم

(محمد علی)

خیلی لاغر شدا بود، همونطوری هم چهارتا استخون بود الان بدتر شده. صورت گندمیش یه زردی میزد و زیر چشای رنگ شبش سیاه شده بود و من خودمو سرزنش میکنم برای این سه هفته نبودم کنارش

سر قبر بودیم روز چهلم حاجی بود

توقع داشتم گریه کنه و جیغ و داد کنه ولی هیچ فقد سکوت

تعداد کمی ادم ایستاده بودن و اکثر وقتی منو کنار مائده میدیدن پچ پچ میکردن

تا دم دمای غروب ایستادیم ولی هوا سرد شده بود و کم کم باید راه میوفتادیم

تو تموم راه یک کلمه هم حرف نزد حتی بعضی وقتا که باهاش حرف میزدم خیلی کوتاه جواب میداد. طبیعی بود منم بعد از مرگ پدرم حالم تا یک سال بد بود تازه من خانوادم دورم بود مادرم، رضا کنارم بودن ولی اون هیچ کسیو نداشت و فقد من شده بودم کس و کارش و قسم میخورم نزارم هیچوقت کمبودشون رو احساس کنه

وقتی خونه رسیدیم ساعت دوازده شب بود

خونه رو داده بودو تمیز کنن برای همین مرتب بود

به بهانه اینکه اتاقش مورچه بوده و سم ریختم گفتم بیاد داخل اتاق من بخابه

اولش باور نکرد و گفت رو کاناپه میخابه ولی بعدش که قیافه قاطعم رو دید سری تکون داد و رفت توی اتاق و گفت:

_اگر میشه من برم حموم

_برو…. راحت باش نمیام

برای اینکه اذیت نشه تو هال بودم و با گوشیم نقشه هارو بررسی میکردم حدود یک ساعت گذشت و با در زدن رفتم داخل

_نمیخای موهاتو خشک کنی؟

_نه حوصله ندارم خودشون خشک میشن

_سرما میخوری بیا من خشکشون کنم

متعجب شد ولی من رفتم سمتش و گره روسریش رو باز کردم و دریای موهاشو خشک کردم

موهای خیلی خوشبو بود و نرم

_موهات خیلی خوشگله از این به بعد وقتی پیش منی روسری نزار روی سرت

بهت زده نگاهم کرد

_چ… چشم

سشوارو گرفتم رو موهاش و با حوصله خشکشون کردم و شونه زدمشون بعدشم شل با کش براش بستم

رفت سمت در

_کجا میری؟

_میرم لحاف تشک بیارم برای خودم

_برای چی؟ مگه تخت نیست؟

_چرا ولی…

_ولی؟

_نمیخام جاتونو بگیرم

نگاهی به بدن ظریفش کردم

_چقدم ماشالا جا گیری بیا بخاب اینجا بچه نصف شبی اعصابمو بهم نریز بچه

از لحنم ترسید و اومد گوشه ترین جای تخت خابید

هر چقد خاستم بی تفاوت باشم نشد و دستمو انداختم زیر گردنشو کشیدمش تو بغلم

_محمد علی اقا

_جان؟

_من راحت بودم

_من ناراحت بودم حالام بخاب

میدونست هرکاری کنه نمیتونه مقاومت کنه پس اروم گرفت و خوابید

دو سه روزی گذشت و من وقت نمیکردم برم پیشش و اکثرا تلفنی صحبت میکردیم باهم

فکر میکردم بعد چهلم حالش خوب بشه اما دارا بدتر میشه هنوز لباس مشکی تنش بود و این یعنی هنوزم عذا دار بود

احساس میکردم حالش نرمال نیست

تصمیم گرفتم امروز برم یه سر پیشش و لباس سیاه رو از تنش در بیارو

بعد کارام رفتم و براش یه لباس گلبهی با طرح عکس زن و مرد که دستاشون تو دست همه گرفتم براش و یک راست رفتم سمت خونه

درو با کلید باز کردم

_مائده؟ مائده خانم؟

_بله؟ سلام خسته نباشین

تو اتاق بود و نمیدونم داشت چکار میکرد

_نمیخاق بیای پیشواز همسرت؟

_بله اومدم

وقتی اومد به جعبه ی کادوی دستم نگاه کرد

_این چیه؟

_کادوعه

_برای کی؟

_برای رضا

به عینه جا خورد

_خب برای توعه دیکه

زود نگاهش رنگ خوشحالی گرفت و جعبه رو ازم گرفت و نشستیم رو مبل که جعبه رو باز کرد

چشماش درخشید

_خوشت اومد؟

_خیلی خوشگله دستتون درد نکنه

بعدشم بغلم کرد، وقتی بغلم میکنه احساس میکنم یه غنچه درونم در حال بزرگ شدنه

_خب خانومی نمیخای بپوشیش؟

_الان؟

_اره دیگه وقتشه لباس مشکی رو در بیاری

میدونستم نمیخاد بپوشه ولی بزور من بلند شد و پوشید

تو تنش برق میزد انگار برای تن این ساختنش

_خوشگله؟

_اهوم چشامو در اوردی دختر ظالم

نخودی خندید اولین بار بود بعد چهل روز صورتش رنگ خنده میدید

نگاهم تو صورتش در چرخش بود

دماغ کوچولو، چشای قهوه ای، لبای کوچولو که عجیب وسوسه شدم برای بوسیدنش، مژه های پرپشت

تازه داشتم میفهمیدم چقد زیبا بود

تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در اومد رفتم درو بار کنم ببینم کیه که دیدم بعله کی میتونه باشه جز…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

31 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیوکاوا
آیوکاوا
11 ماه قبل

رمان تون خیلی قشنگیه و من تازه شروع کردم به خواندنش
میشه بدونم ساعت چند پارت گذاری میکنین؟

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط آیوکاوا
بانو
بانو
11 ماه قبل

پارت جدید نمیدی عزیزم؟؟؟؟

Yas
Yas
پاسخ به  Eda
11 ماه قبل

ادا جونم خیلیم رمانت گشنگه آجی لطفا پر قدرت ادامه بده که من یکی عاشقش شدم رفتتتت

.......Hasti@....
.......Hasti@....
پاسخ به  Eda
11 ماه قبل

رمانت قشنگه گلم پر قدرت ادامه بده من که ازش خوشم اومد هر کسیم که دوست نداره نخونه ولا

Yas
Yas
11 ماه قبل

خدایی یک عده حسود پلاستیکی میان کامنتای منفی میدن خب اگه تکراریه نخون کسی مجبورت نکرده😐🔪😂

Maedeh
پاسخ به  Yas
11 ماه قبل

ولی من مجبورشون میکنم محل رو ترک کنند 😐

nazi
nazi
11 ماه قبل

رضاعه دیگه همش میپره تو بحس عاشقانه اح😂😂

Maedeh
پاسخ به  nazi
11 ماه قبل

رضا کلا اخلاقش همینه نازی جون😂پارازیت خوبی بود

Yas
Yas
11 ماه قبل

رضاااااا🤣🤣🤣🤣🤣🤣

یه نفر
یه نفر
11 ماه قبل

تکراری ترین مکالمه ای که خیلی وقته میشنوم
-نمیخوای موهاتو خشک کنی؟
-نه حوصله ندارم خودش خشک میشه
-سرما میخوری بیا من خشکشون کنم
بعد پسره با عاشقانه ترین حالت ممکن موهاشو با سشوار خشک میکنه

ower
ower
پاسخ به  Eda
11 ماه قبل

بهتره از روی رمان های دیگه اصلی نرین و خودتون فکر کنین ، رمانتون موضوعش قدیمیه و فقط دوستات تو نظرا از رمانت تعریف میکنن ، الان هم بخاطر همین پیام منو تایید نمیکنین
اصکی رو های ترسو

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  ower
11 ماه قبل

خب پیامتو تایید کردم
ک چی
اصلا رمانش تکراریه قدیمیه چیش ب تو میرسه نخون مگ مجبورت کرده؟

Maedeh
پاسخ به  ower
11 ماه قبل

باشه عزیزم بیا پایین سرمون درد گرفت!

Yas
Yas
پاسخ به  ower
11 ماه قبل

خب نخون فدات کسی چاقو رو گردنت نذاشته هااا

nazi
nazi
پاسخ به  یه نفر
11 ماه قبل

خو نخون خیلیم قشنگه😐

Maedeh
پاسخ به  یه نفر
11 ماه قبل

فک نمیکنم با هفت تیر بالاسرت وایساده باشم که بخونی رمانو!

Yas
Yas
پاسخ به  یه نفر
11 ماه قبل

اجباری به خوندش نیست اگه نکراریه نخون عزیزم

oikawa
oikawa
11 ماه قبل

رضاست

Maedeh
11 ماه قبل

داداش رضاااا🤣

ساره
ساره
11 ماه قبل

چشمای رنگ شبش قهوه ایه؟😐😐

Maedeh
پاسخ به  ساره
11 ماه قبل

ولی چشای مائده عسلیه😂

.......Hasti@....
.......Hasti@....
پاسخ به  ساره
11 ماه قبل

راست میگه چجوری شود قهوه ای 😂😂

.......Hasti@....
.......Hasti@....
پاسخ به  Eda
11 ماه قبل

اشکال نداره عزيزم پیش میاد 😘

======
======
پاسخ به  ساره
11 ماه قبل

دم غروب بوده احتمالا😂
بیخی
به برادر رضا😂😂

دسته‌ها

31
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x