رمان وهم پارت 18

5
(1)

 

صدای خندانش رو لحظه اخر شنیدم که گفت:
-حتما.
دیگه چیزی نشنیدم و از خونه خارج شدم.

کرولاین همراه جنسی خوبی بود،کاملا واقف بود
باید چه کاری انجام بده و خیلی خوب می دونست باید کاری کنه که بدنش بوی شامپو بده،چون به شدت بوی تن زن ها بهمم می ریخت…هر عطری به جز،عطر سیب.

چشمام رو محکم بستم،کارهای زیادی در پیش داشتم،خوب بود که کرولاین اینجا بود،کمی ذهنم رو اروم می کرد و باید به کارهای دیگه ای رسیدگی می کردم.

نیاز

دست روی دست گذاشته و به صفحه سیاه لپ تاپ چشم دوختم…
گیجی و شوک زدگی بارزترین حسم بود. حتی نمی دونستم باید چی کار کنم. فکر کنم بالای شش بار فیلم رو پلی کرده و نگاه کرده بودم و هر دفعه درست لحظه ای که صدای مردونه ای می گفت “کارشو تموم کن” تپش قلب می گرفتم و بعد در سیاهیِ فیلم برق چاقو به چشم می خورد و بعد…صدای ناله و بریدن و پاچیدن خون!!!
هیچ چیزی دیده نمی شد،هیچی….سیاهی بود و فقط برای لحظه ای برق چاقو دیده می شد و بعد همون صدای خوفناک بُریدن‌
وقتی صدای پاچیده شدن خونو شنیدم،نفسم حبس شد و دستم از روی مُس سر خورد.
سرم درد می کرد و نمی تونستم این ماجرا رو درک کنم…چی بود؟
تکونی خوردم و به عقب نگاهی کردم. کسی نبود. هندزفریمو دوباره داخل گوشم گذاشتم و از ویدیو خارج شدم و وارد صفحه اول شدم.
شش فولدر،با اسم های،
A
D
L
M,s
S
T
و در اخر یک فایل ورد به اسمِ “کلید واژه” بود و بعدهم همون ویدویی بود که همین الان دیده بودمش. اسم روی ویدیو Sh.M بود.
یک ترس و اضطراب بدی توی دلم نشسته بود و صدای بریدن توی مغزم اکو می شد. چه جهنمی داشت اتفاق می افتاد؟
پوشه ها پسورد می خواستن و نوشته شده بود اگه سه بار

رمز رو اشتباه بزنیم،فایل ها به طور خودکار حذف می شن. اونقدر کنجکاو شده بودم که نمی خواستم ریسک حذف شدن رو به جون بخرم.
یه اتفاقی داشت می افتاد…مطمئن بودم.
فایل کلید واژه رو که باز کردم،با یک سری حروف و نوشته و عدد بی ربط انگلیسی رو به رو شدم اما شاید همین باعث باز شدن فایل ها می شد. چندین صفحه بود و از اونجایی که من تمرکز کافی نداشتم،نتونستم بخونمش.
این فلش،هر چیزی که بود،کلید خیلی از ماجراها بود. از فایل ها کپی گرفتم و داخل یک فلش دیگه ریختم و فلش رو دوباره همونجای قبلی گذاشتم و بعد،نیمه شب از اونجا گریختم و سمت خونه رفتم اما فکرم بدجوری مشغول بود.

لاساسینو

حوله رو روی موهام کشیدم و از گوشه چشم به کرولاینی که عریان بین ملافه ها به خواب رفته بود نگاه کردم. فکر کنم بیهوش شده باشه…دیشب بیشتر تمام توانشو ازش کشیده بودم و اخرسر وقتی اشک چشماش می چکید به خواب رفته بود.
اونقدر به اوج رسیده بود و لذت برده بود که مطمئن بودم تا ظهر بیدار نمیشه. پیچ و تاب بدنش،پذیرای بدنم شده بود و من بی رحمانه به بدنش حمله کرده بودم و اصلا برام اهمیتی نداشت ممکنه بهش اسیب بزنم. گفته بودم باهام بازی نکن…البته که کرولاین درندگی منو توی تخت می خواست.

بی تفاوت نسبت به بدن عریانش از اتاق بیرون زدم و به محض بیرون رفتنم،صدای پارس میسترس رو شنیدم و قبل از اینکه از پله ها پایین برم،میسترس دوان دوان خودشو به من رسوند و وسط پله ها بهم رسید و زبونش رو بیرون فرستاد. خم شدم و به اغوشم گرفتمش و با صدای خسته ای گفتم:
-چطوری دختر خوب؟
فقط پارس کرد و بدنمو بو کشید. منو ندیده بود و شدیدا بی تابی می کرد.

دستی به سرش کشیدم و از پله ها پایین رفتم و وارد سالن شدم و اتش با لبخند به استقبالم اومد و با احترام گفت:
-صبح بخیر لاساسینو.
سری تکون دادم و وقتی روی مبل نشستم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-باز چی شده من سعادتمند شدم صبحمو با دیدن بدن خوش فرمت شروع کنم؟

لبخندی زد…مسخره حتی ذره ای از پرت و پلاهایی که می گفتم ناراحت نمی شد و صادقانه بخوام بگم حس می کردم حتئ خوشش هم میاد.
با خنده خودشو تکون داد و به محض اینکه خواست روی مبل کناریم بشینه،دستی روی سر میسترس کشیدم و گفتم:
-من یادم نمیاد گفته باشم بشین.
خشکش زد اما بازهم لبخند زد و ایستاد. سرمو بلند کردم و وقتی نگاه منتظرمو دید با جدیت گفت:
-حدسمون کاملا درسته،مدارک دست نیاز مهراراست.
بی حس نگاهش کردم و پاسخ دادم:
-جدی خسته نشدی انقدر فسفر سوزوندی؟فکر نمی کنی حیف شدی؟
لبشو گزید و سعی می کرد خنده اش رو پنهان کنه…
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-می دونم می دونستید،اما دیشب مطمئن شدیم. خودش وقتی از خونه زد بیرون تعقیبش کردم و وقتی وارد اون خونه شد دنبالش رفتم و فهمیدم مدارک رو پیدا کرده.

لعنت بهش…این دختر چرا نمی تونست اروم بشینه؟؟؟
باز از فردا دردسر جدید درست می کرد…دکمه اف این دختر کجا بود که انقدر پشت سرهم دردسر درست می کرد؟
دست روی موهای نرم میسترس می کشیدم که اتش با احتیاط گفت:
-بعد از اون پیغامِ ترنم،باید هرجور شده مراقب نیازمهرارا باشیم در غیر اینصورت همه چیو از دس..

-می دونم باید مراقب اون فتنه باشیم،فکر می کنی پس میخوام برم هوا بخورم که میرم نجاتش میدم؟
بلافاصله سکوت کرد و من چشمام رو بستم. لعنت مسیح بهت ترنم،این مصیبتو تو وارد زندگیم کردی.
میسترس خودشو در اغوشم جا داد و چشماش رو بست و من سعی کردم فکر کنم که چطور این اشوبِ خدا رو کنترل کنم. ذره ای زندگیش برام مهم نبود و با اون عطر لعنتیش حواسمو پرت می کرد اما اگه بلایی سرش می اومد،تموم نقشه ها و برنامه هام از بین می رفت.
باید هر جور شده کنترلش می کردم و می فهمیدم دقیقا داره چه غلطی می کنه.
صدای تلفن اتش باعث شد از فکر بیرون بیام و اتش “ببخشید”ای گفت و تلفنش رو قطع کرد من دوباره به فکر رفتم اما…صبر کن صبر کن،خودشه.
نگاه تیز و نامفهومی نثار اتش کردم که با تعجب نگاهم کرد اما جرئت پرسیدن پیدا نکرد. اره خودشه،بهترین راه همینه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-گفتی با اسلامی اشنایی درسته؟

نیاز

مستاصل دستی به مغنه ام کشیدم و گفتم:
-استاد خواهش می کنم،اخه چرا من؟
اخماش درهم شد و با قاطعیت گفت:
-میخوای بس کنی یا نه؟صد بار گفتم دستور از بالاست.
درمونده فاصله بینمون رو پر کردم و با تمنا گفتم:
-استاد من بخدا نمی تونم. اصلا تو شرایطی نیستم که بتونم از پسش بر بیام.
-باید از پسش بر بیای.

وای خدایا،وسط این همه بدبختی باید این یکیو کجای دلم می ذاشتم؟
وقتی خم شد کیفشو برداره،سریع استین کتشو گرفتم و با بیچارگی گفتم:

-استااااااد،بخدا من نمی رسم. اخه چرا من؟
با ابروهای درهمی نگاهم کرد و شمرده شمرده گفت:
-گفتم دستور از بالاست. بفهم نیاز. هیچکسم نمی دونه چرا. پس با من بحث نکن.
لب باز کرده تا اعتراض کنم که تلفن دفتر به صدا در اومد و استاد محبی چشم از من گرفت و با جدیت گفت:
-بله؟
نگاهی به چشمام کرد و من عصبی گوشه مغنعه ام رو کشیدم که گفت:
-بفرستینشون داخل.
لبمو گزیدم و عصبی پامو زمین کوبیدم و زیر لب “استاد”ای زمزمه کردم. تلفن رو سرجاش گذاشت و خیلی قاطع گفت:
-بس کن نیاز،مثل بچه ها رفتار نکن. یه چند مدت براش وقت بذار تا تموم شه بره پی کارش.
اونقدر حرصم گرفته بود که می خواستم جیغ بزنم اما درست همون لحظه در اتاق باز شد و صدای مردونه و بامزه ای گفت:
-سلام.
صداش،انگار برام اشنا بود اما اونقدر حرصی بودم که حتئ نمی خواستم به عقب برگردم که استاد لبخندی به مرد پشت سرم زد و بازومو گرفت و من رو به زور چرخوند و وقتی چشمم به مرد رو به روم افتاد،استاد گفت:
-سلام،خوش امدید.
اخمام هنوز درهم بود اما حقیقتا جا خوردم. مرد مقابلم،اصلا شبیه اون خبرنگارهایی که فکر می کردم نبود.
قد بلندی داشت اما توپول بود و کمی هم شکم داشت و بارزترین چیزی که توجهو جلب کرد،لبخندی بود که روی صورت گرد و توپولش نشسته بود همراه با عینک ته استکانی مشکی رنگش.
چرا انقدر بامزه بود؟
وقتی چشم در چشم شدیم،لحظه کوتاهی نگاهش برق گرفت و بعد با صدای بامزه ای گفت:
خانوم مهرارا؟
بی اختیار سری تکون دادم و گفتم:
-سلام،خوش امدید.
دستی به عینکش کشید و با لبخند بزرگی گفت:
-خوشبختم از اشنایتون،من آتشِ فرهمند هستم.

-خانوم مهرارا؟
بی اختیار سری تکون دادم و گفتم:
-سلام،خوش امدید.
دستی به عینکش کشید و با لبخند بزرگی گفت:
-خوشبختم از اشنایتون،من آتشِ فرهمند هستم.

اتش فرهمند؟
چه اسم باحالی. نمی دونم چرا اما اون حس بدی که ابتدا داشتم نسبتا کمتر شده بود و من با دقت و بهت بهش نگاه می کردم که استاد با خنده گفت:
-بفرمایید بشینید اقای فرهمند.
خاضعانه سری تکون داد و سمت مبل رفت و من هم همراه استاد کشیده شدم اما نمی فهمیدم چرا انقدر حس می کردم این صدار و قبلا جایی شنیدم؟؟؟

-پرونده های پیچیده تر رو ترجیح میدم.
سری تکون دادم و پوشه های ابی رنگ رو مقابلش گذاشتم و گفتم:
-این پرونده اختلاس شرکت ساخت و ساز ارشده،همونی که متهم به اختلاسه. هیچ نظری ندارم چرا انقدر استاد تاکید داره من باید انجامش بدم اما حس می کنم خبرایی توی این شرکت هست. و راستشو بخوام بگم،افشاگری این پرونده فکر کنم به مزاج خیلیا خوش نیاد.
فرهمند عینکش رو تنظیم کرد و با دقت به مدارک نگاه کرد و گفت:
-اره ممکنه اما منم نمیخوام یه مقاله بی سرو ته بنویسم.
می تونستم حس کنم پشتش به جایی گرمه. ادم عجیب و بامزه ای بود. گاردم نسبت بهش کمتر شده بود اما هنوزم فکر می کردم که باید تا یه مدت اطلاعات پرونده هارو در اختیار این خبرنگار قرار بدم تا بتونه توی مجله حقوقی بنویسه،اعصابم خورد میشد. وسط این همه گرفتاری،اینو باید کجای دلم می ذاشتم؟
تکه ای از پولکی رو داخل دهنم گذاشتم و خواستم چاییم رو بنوشم که فرهمند بی حواس گفت:
-گندِ این ممکلتو این اشغالا در اوردن و دولتمردامون هیچکاری نمی تونن بکنن.
لیوان چای رو بین دستام گرفتم و در سکوت نگاهش کردم و انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده که بلافاصله سرشو بلند کرد و با هول و ولا نگاهم کرد. راستش این جسور بودنش باعث شد ازش خوشم بیاد.
لب باز کرد تا حرفش رو درست کنه که تک خنده ای کردم و گفتم:
-نگران نباش،منم دلم پری از این عدالت و دولتمردا دارم.
نفس راحتی کشید و با خنده گفت:
-یه لحظه قلبم وایساد،گفتم الان میگید طبق ماده فلان و تبصره فلان به جرم یاوه گویی بازداشتید.
لبخندی زدم و گفتم:
-نه،من حقیقت رو می پذیرم.
مسرور سری تکون داد و من سینی چایی رو مقابلش گذاشتم و با لبخند تشکر کرد.

جرئه ای از چاییم نوشیدم که گفت:
-ببخشید خانوم مهرارا؟
نگاهش کردم و پاسخ دادم:
-بفرمایید.
-چیزه..
دست دست می کرد و مشخص بود میخواد چیزی بگه. لیوان چاییم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-چیزی شده؟
با عجله گفت:
-فقط میشه وقتی خواستید برید شرکت همتا منم باهاتون بیام؟
فکر بدی نبود،شاید اگه خودش اونجا بود بهتر می تونست مطلب بنویسه. شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-نه موردی نداره.
خوشحال سری تکون داد و گفت:
-پس باهاتون هماهنگ می کنم.
سری تکون دادم و چایم رو نوشیدم. باید مدتی با این اقای بامزه در تموم پرونده ها و دادگاه ها همراه می شدم و هرچه زودتر باید تمومش می کردم تا پرونده ترنم رو به جریان بندازم.

لاساسینو

-خودتون دیدید،به نظر میاد هنوز گیجه و اصلا نمی دونه باید چی کار کنه.. تو این سه روز من قدم به قدم کنارش بودم،اما واقعا چیزی بروز نمیده. سعی کردم بهش یه اطلاعاتی مابینش بدم اما خیلی متوجه نیست و طبق نقشه خودتون دارم همگام باهاش پیش میرم. و خب هیچ چیزیو داخل دفترش نگه نمیداره که بخوام بررسیش کنم. خیلی حواسش جمعه و به نظرم اینجوری نمی تونیم کاری از پیش ببریم. باید یه جوری متوجه بشه،فکر کنم وقتشه بریم سراغ نقشه بی.

دقیقا درست بود. دختری که من این چند روز دیده بودم،کاملا گیج به نظر می اومد. شک نداشتم نمی دونست باید با اون فلش چی کار کنه. اتش عینکش رو روی میز گذاشت و با دستمال مشغول تمیز کردن لنزِ دوربینش که دقیقا گوشه عینک جاسازی شده بود،شد.

در تمام مدت از طریق این دوربینی که توی عینک اتش جاسازی شده بود موفق شده بودم کوچک ترین حرکات نیاز مهرارا رو زیر نظر بگیرم. زیادی در فکر بود. وقتی اتش سرش رو پایین می انداخت،به فکر فرو می رفت و کاملا مشخص بود ذهنش بهم ریخته.
باید هر چه سریع تر به فایل ها دسترسی پیدا می کردم،باید زود اطلاعات رو به دست می اوردم.. اما این روش جواب نمی داد. نزدیکی اتش خیلی موثر نبود،البته یه بخشیش خوب بود اما حدس نمی زدم خیلی روش تاثیر بذاره. باید اختیار این دختر رو در دست می گرفتیم.
باید اول از همه یک جوری اعتمادش رو جلب می کردیم و رفته رفته مثل یک مهره ازش استفاده می کردم. اگه فایل رو ازش می گرفتم،هیچ رقمه نمی تونستم به مدارک برسم. این دختر کلید این ماجرا بود و باید ازش استفاده می کردم و وارد بازیش می کردم.
شروع بازی رو باید با مهره نیازمهرارا انجام می دادم.
حق با اتش بود،باید وارد پلن بی می شدیم.
هر روزی که از دست می دادم،ضربه ای به تشکیلات دایر وارد می شد و باید جلوی این اتفاق رو می گرفتم. از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-گوش کن ببین چی میگم!!!

نیاز

لبمو از شدت خنده بهم فشردم که آتش بی تفاوت گفت:
-نه بخند،کلا به چربی های من ارادت خاصی داره و تکون میخورم میگه چربیات ریخت.
ماشین رو پارک کرده و با خنده نگاهش کردم و گفتم:
-بخدا قصدم مسخره کردن نیست،فقط نشنیده بودم کسی همچین چیزی بگه.
و دوباره لبمو گزیدم. تک خنده ای کرد و با حال خاصی گفت:
-رییس مام اینجوریه دیگه.

خیلی عجیب بود،راجب رییسش خیلی با احترام وعشق حرف می زد.
ماشین رو خاموش کردم و گفتم:
-بریم دفتر،یه چیزی بخوریم و بعدش باهم بریم سراغ شرکت همتا،موافقی؟
نیشش شل شد و گفت:
-موافقم.
از ماشین پیاده شده و من کیفم رو از صنلی عقب برداشتم و دوشادوش هم سمت اسانسور حرکت کردیم. اتش دکمه رو فشار داد و ما منتظر ایستادیم.
راستش فکر نمی کردم حضورش انقدر باعث تفریح بشه. ادم به شدت شوخ طبعی بود و در لحظه با کارا و حرفاش باعث لبخندت می شد. در این یک هفته،همراه هم به دادگاه رفته بودیم و پا به پای من در حل پرونده ها کمک می کرد. فکر می کردم حضورش اذیت کننده باشه و مانع کارم باشه اما ابدا اینطور نبود.
اسانسور که ایستاد،کیفم رو جابجا کرده و وقتی د رباز شد با چهره خندان دکتر محسنی رو به رو شدم.
به محض دیدنم،لبخندی زد و منم اجبارا لبخند محوی زدم که از اسانسور خارج شد و با خوشحالی گفت:
-مشتاق دیدار خانوم مهرارا.
تشکری کرده و احوالپرسی کوتاهی کردم. اتش داخل اسانسور شد منم با دکتر خداحافظی کرده و خواستم سوار بشم که دکتر محسنی ناگهانی گفت:
-راستی،یکی امروز سراغتون رو می گرفته. از دکتر طباطبایی شنیدم که یه نفر دنبالتون می گشته.
با تعجب گفتم:
-من؟نگفته کی بوده؟
بی تفاوت گفت:
-نه راستش چیزی نگفته،منم از دکتر طباطبایی شنیدم. گفته دوباره برمیگرده.
دستی به موهاش کشید و با احترام گفت:
-الانم روزتون خوش،من برم. خدانگه دار.
-خدانگه دار.
دسته کیفم رو بین دستم گرفتم و وقتی وارد

اسانسور شدم،اتش با کنجکاوی گفت:
-با کسی قرار داشتی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-نه،کلا کسی قرار نبود بیاد.
به دیوار تکیه دادم و اون به مقابلش خیره شد و گفت:
-پس به نظرتون کی دنبالتون می گشته؟
لب باز کرده و خواستم بگم “نمی دونم” اما نمی دونم چرا ناگهانی یاد اون زن افتادم و مکث کردم. نکنه خودش باشه؟
نکنه اون زن سراغم اومده؟
مبهوت و گیج به مقابلم خیره بودم که اتش با نگرانی گفت:
-خوبی؟چیزی شده؟
به سختی لب زدم:
-نمی دونم. دقیقا نمی دونم.
دینگِ اسانسور من رو از خلسه بیرون کشید و با عجله سمت دفترم حرکت کردم. هول شده کلید رو داخل قفل انداختم که صدای تلفن اتش بلند شد و به محض دیدن اسم مخاطبش،سرفه ای کرد و با شرمندگی گفت:
-ببخشید خیلی مهمه،یه چند لحظه باید برم پایین.
بی حواس “باشه” ای گفتم و وقتی اتش رفت، در رو باز کردم. کیفم رو روی میز پرت کرده و تلفنم رو از جیب مانتوم بیرون کشیده و سعی کردم شماره ترمه رو پیدا کنم.
لعنتی استرس امونم رو بریده بود.
نکنه واقعا همون زن باشه؟
مضطرب و پریشون شماره ترمه رو گرفته و سمت اتاقم قدم تند کردم اما هنوز بوق اول نخورده بود که در بی هوا و با صدی مهیبی به دیوار کوبیده شد و شدت ضربه انچنان زیاد بود که بی اراده جیغی کشیده و تلفنم از دستم افتاد و هراسون به عقب برگشتم.
بلافاصله از دیدن سه مرد درشت هیکل و فربه ای که با اخم های درهم و پوزخند کریهی نگاهم می کردن،نفسم حبس شد. خاطرات دزدیدنم توسط ادم های پیروز و کتک خوردنم از اون ادم هایی که ماسک به چهره زده بودن،باعث شد بی اختیار تپش قلب بگیرم.
چه خبر شده بود؟

از حالت ترسیده من نهایت لذت رو می بردن که پوزخند زنان جلو اومدن و من نفسی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
اروم باش نیاز،اروم باش.
دستام رو مشت کردم و سعی کردم از جام تکون نخورم و با لحن توبیخگرانه ای پرسیدم:
-اینکه از طویله اومدید دلیل نمیشه اینجام با طویله اشتباه بگیرید. کی هستید؟
لبخندشون عمیق تر شد و مردی که جلوتر از اون دو یابو دیگه قرار گرفته بود و به نظر می اومد ریسشون باشه با مسخره بازی گفت:
-زبونتم که درازه.
همچنان نفس عمیق می کشیدم و سعی می کردم ارامشم رو حفظ کنم. لنگه ابرویی بالا انداخته و با غیض گفتم:
-متراژ زبونم به شما مربوط نیست،قبل از اینکه زنگ بزنم بیان ببرنتون،بگید کی هستید؟چی میخواید؟
قهقه اشون به هوا براخواست و با تمسخر نگاهم کردن. نفسام تندتر شده بود و فشارم به شدت افت کرده بود. فکر نمی کنم حریف سه تاشون می شدم.
خدایا باید چه غلطی می کردم؟
هنوز استوار و ثابت قدم ایستاده بودم اما به محض اینکه با چاقوی توی دستشون،درِ شیشه ای کمد رو شکستن،بیم زده قدمی به عقب برداشتم و جیغ کشیدم.
صدای جیغم،لذتشون رو بیشتر کرد و با وحشی گری،شروع به ضربه زدن به در و دیوار دفتر کردن. بی توجه به منی که مثل بید می لرزیدم،مقابل چشمام با چاقو کمد رو می شکستن و وقتی خواستن سمت دفترم حرکت کنن،هراسون و بی قرار مقابل دفترم ایستادم و با دستام مانع ورودشون شدم که یکی از نوچه ها با لحن کثیفی گفت:
-خوشگله،بکش کنار تا صورت خوشگلت رو خط خطی نکردم.
تند تند سری تکون دادم و با فریاد گفتم:
-چی از جون من میخواید؟شماها کی هستید؟

رییس عوضیشون دستی به موهای فر و زشتش کشید و گفت:
-وقتی سرتو توی هر سوراخی می کنی،باید به اینجاهاشم فکر می کردی.
دقیقا نمی فهمیدم چی دارن میگن اما فقط با ترس و نگرانی نگاهشون می کردم که گفت:
-برو کنار.
تند تند سری به نشونه مخالفت تکون دادم و گفتم:
-امک…
به محض شکستن میزِ ترمه،جیغی کشیدم و نتونستم جمله ام رو بیان کنم. ترس در بند بند وجودم رخنه کرده بود و خاطرات مزخرفم باعث می شد قدرتم رو ببازم. حتئ نمی دونستم منطقی ترین و درست ترین واکنش چی می تونه باشه.
-گفتم بکش کنار.
سرم رو بلند کردم و با داد و فریاد گفتم:
-نمیرم عوضیا،شما کی هستید؟
مرد “خیله خب” ای زمزمه کرد و دستش رو با شدت به مقصد گونه هام بلند کرد و من محکم چشمام رو بستم و خودم رو برای ضرب سیلیش حاضر کردم که….
یک صدای بم
یک حضور پر قدرت
و یک…یک لحنِ اشنا با جدیت و بدون هیچ فریادی،سوت پایان رو مسابقه رو زد:
-دستت رو بنداز پایین تا حداقل اجازه اینو بدم بتونی با یه دست دیگت زندگی کنی.

و سکوتی مطلق در فضا به وجود اومد و چشمای پرم رو باز کردم و…

فصل چهارم

تو مرگی یا فرشته نجات؟

صدایِ بمِ ناجیم،سکوتی در فضا به وجود اورد و چشم های بسته و پرِ من باز شد.
سه مانع انسانی جلوم ایستاده بود و نمی تونستم ببینمش اما صدای کوبش پاشنه کفش هاش رو روی پارکت ها می شنیدم. یکی از این عوضی ها با صدای نسبتا ترسیده ای گفت:
-کی باشی شما؟
هنوز موفق به دیدنش نشده بودم اما صداش رو شنیدم و غرق ارامش شدم:
-تو فکر کن فرشته مرگت. البته،قول نمیدم مرگ اسونی هدیه بدم بهت.
تکیه ام رو از در برداشتم و سعی کردم خودم رو بالا بکشم و این ناجی رو ببینم اما رییس این عوضی ها جلوم ایستاد و با گوشه چشمش به یکی از نوچه هاش دستور داد جلو تر بره. نوچه احمق با تک خنده ای جلو رفت و من از موقعیت پیش اومده استفاده کرده و خودم رو جلو کشیدم و درست لحظه ای که از پشت این عوضی ها بیرون اومدم،صدای ناله اون نوچه بلند شد و لحظه بعد جسم بزرگی دقیقا جلوی پام افتاد.
قدمی عقب رفته و سرمو با تعجب بلند کردم و خواستم به این مرد نگاهی بندازم و بعد…
وحشی
وحشی
وحشی!!!
هاله ای از قدرت و جذابیت دقیقا به صورتم کوبیده شد.
موهای به رنگ شبش برق می زد و شیشه چشماش،نفسای من رو برید. اسکارِ روی ابروش،درندگی و طاغیرگی رو فریاد می زد.
الماسِ چشمای بی حسش رو به من بخشیده بود و با دقت به زوایای صورتم نگاه می کرد.
خدای بزرگ،نفسم گم شده بود…چشماش چرا این رنگی بود؟

به معنی واقعی تسخیرم کرده بود و من واقعا نمی تونستم نفس بکشم. مگه چندتا مرد به این زیبایی دیده بودم؟؟؟
یک جور انرژی خاصی ازش تابیده می شد.
کبریای وجودیش،ورزیدگی اندامش و قد بلندش باعث شده بود برای لحظاتی مثل یک سحر شده نگاهش کنم. قفلِ نگاهمون جادویی بود.
جنگلِ سبز چشم های من،با خاکستر چشم های این مرد امیخته شده بود و ترکیب این ها…افسونگری می کرد.
هنوز در تلاقی نگاه هم گیر کرده بودیم که بی هوا یکی از این عوضی ها سمتش یورش برد و بدون اینکه حتئ از جاش تکون بخوره،دست مرد رو گرفت و با یک حرکت خیلی حرفه ای،جسم بزرگ و فربه مرد رو چرخوند و وقتی با کفشش به زانوی مرد ضربه زد،مرد با عربده روی زمین افتاد.
به محض افتادنش،با کیفِ توی دستش،محکم به سر مرد کوبید و بی تفاوت گفت:
-خوش بدن،اینجوری زود لاغر میشی.
جفت نوچه ها روی زمین افتاده بودن و رییسشون فریادی کشید و وقتی دوان دوان سمت این غریبه اشنا حرکت کرد،تازه به خودم اومدم و دوان دوان سمتش رفتم و با پام لگدی به سر این عوضی زدم و وقتی نعره کشید و به سمتم برگشت،ناجیم به سمتم چرخید و به منی که با این گنده بک درگیر شده بودم خیره شد.
خب،باید یه جوری نجاتت می دادم دیگه…
وقتی مرد خواست سمتم حمله کنه،دستش از پشت گرفته شد و محکم به دیوار کوبیده شد. می تونستم حس کنم استخون بینی ام مرد شکست. نفسی کشیدم و به معرکه ای که به راه افتاده بود نگاه می کردم که ناجیِ قدرتمند و یاغی ام رو به این سه نفری که روی زمین افتاده بودن و ناله می کردن،بی تفاوت گفت:
-رفع زحمت می کنید یا…
دستی به موهای به رنگ شبش کشید و ادامه داد:
-بیشتر پذیرایی می خواید؟
غرغری بلند شد و بعد هر سه کشون کشون از ساختمون بیرون زدن. به محض رفتنشون،مرد جذاب مقابلم به سمتم چرخید و چشم های شیشه ایش رو به من بخشید و لب زد:

-نیاز مهر ارا؟
اب دهانم رو قورت دادم و زمزمه کردم
-خودمم،شما؟
چشماش یک جوری بود…زیادی سرد،زیادی بی حس و زیادی..ترسناک و زیبا.
نفسی کشید و با صدای گیرایی گفت:
-آراز رستگارم.

-باورم نمیشه!!!
با بهت و گیجی به مجسمه جذابیت مقابلم خیره شدم و گفتم:
-وای خدای من.
چشم های وحشی و نفسگیرش رو به من دوخته بود و من تازه فهمیدم خیلی واکنش درستی نشون ندادم و با شرمندگی گفتم:
-معذرت میخوام،شرمندم. فوت خواهرتون رو تسلیت میگم.
سری تکون داد و دست هاش رو روی دسته مبل قرار داد. نگاهم رو به میز دوختم و سعی کردم به چشم های مفتون کننده اش نگاه ندوزم.
شیشه چشماش،به رگ و پی ات نفوذ می کرد. نافذ،گیرا و خوفناک. اسکارِ ابروش به معنی واقعی وهم رو بهت القا می کرد.
تلفیقی از یک زیبایی وحشی و طغیانگر بود. واقعا به سختی می تونستم حواسم رو متمرکز کنم و به چشم های جادوییش نگاه ندوزم.
چرا انقدر سفید و یخ زده؟!
صدای نفس بلندش رو شنیدم و بعد صدای خاصش رو:
-طبق اخرین دست اورد های من،خواهرم یک روز قبل از فوتش اینجا بوده. شب قبلش بهم گفته بود میخواد با یه وکیل صحبت کنه اما من نمی دونستم منظورش کیه اما بعد از اون اتفاق..
مکث کرد و من سرم رو بالا گرفتم. درون نگاهش هیچ غمی وجود نداشت….هیچ حسی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

فکر کنم لاساسینو خودشو جای برادر ترنم جا زده

سایه
سایه
1 سال قبل

خواهرش کی بود؟ یادم رفت🤔🤔

anisa
anisa
1 سال قبل

سلام عکس اتش و ساسینو نیاز بزارید
بعدشم این اقای رستگار لاسینو هست؟؟؟؟؟؟؟

...
...
1 سال قبل

میگم نمیشه عکس نیاز و لاساسینو رو بزارید ببینیم بابا مردیم از فضولی ببینیم این پسر چی داره کاش میشد اون تتو رو هم ببینیم هعییی🥺

Nahar
Nahar
1 سال قبل

این اتشو من خیلی دوست دارم البته اول لاساسینو بعدم اتش😐😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x