رمان وهم پارت 2

5
(1)

 

نیاز

دست های ترنم دور شکمم جمع شد و کمرم رو به سینه اش تکیه داد. سرم رو روی بالا تنه پر و برجسته اش تکیه دادم و به ارسی که با لبخند به فضایِ رستوران نگاه می کرد دوختم و گفتم:
-ساکتی ارس،یه چیزی بگو.

نگاه مهربونش رو از فضای گرم رستوران گرفت و ابتدا به ترنم و بعد به من دوخت و گفت:
-چی بگم؟

دست هام رو روی دست ترنم گذاشتم و با شرارت گفتم:
-اتفاق خاصی نیافتاده؟مثلا خبری نیست؟چیزی نشده که نیاز داشته باشه من یه سرکی بکشم؟

ضرب دست ترنم محکم روی سرم نشست و ارس به قهقه افتاد و گفت:
-یعنی فقط منتظری یه خبری از من بشنوی. گاهی حس می کنم منو ترغیب کردی پلیس شم تا از من اطلاعات بگیری.
کف سرم رو به ارومی ماساژ دادم و با ارنجم ضربه ای به پهلوی ترنم زدم و با اخم گفتم:
-نه بابا،اقا پلیسه فقط خواستم بدونم چه خبره.
ترنم ضربه ارومی به شکمم زد و با تمسخر گفت:
-ارواح عمه یزید.

جنگلِ سبزِ چشم های ارس،به لبخندی مزین شد و نگاه پر محبتش رو به ما دوخت اما حس می کردم فقط جسمش اینجاست و روحش اینجا نیست!!!
صاف نشست و دست هاش رو،روی زانوهاش گذاشت و با علاقه خاصی نگاهم کرد و گفت:
-یه سوال،بین من و مثلا یه سری اطلاعات مهم کدومو انتخاب می کنی؟
قفل دست های ترنم رو باز کردم و با عجله صاف نشستم و با حالت دروغینی گفتم:
-واااا،ارس این حرفا چیه؟این سوال داره اخه؟

ابروهاش رو با استفهام جمع کرد و موهای موجدارِ مشکی اش

رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
-خب برام پیش اومده.
جلوتر رفتم و دست هاش رو در دست گرفتم و با محبت به چشم هاش نگاه کردم و با علاقه گفتم:
-ارس این خیلی مشخصه،معلومه که اطلاعات رو انتخاب می کنم.

و شلیک خنده ترنم به هوا بلند شد و چشم های ارس از تعجب گشاد شد و من نیشم رو شل کردم. با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
-دختره نمک نشناسو ببین اخه.
چشمام رو چپ کردم که ترنم دستی به مانتوی بلندش کشید و گفت:
-پاشید بریم. من صبح کار دارم. یه مشت مفت خور رو دور خودم جمع کردم.
و با یک حرکت از روی تخت بیرون پرید و به سمت صندوق رفت.
لبخندی بین من و ارس رد و بدل شد و برخواستیم و رفتیم…شب خوبی بود اما..

16 ابان 1398

-برای ترنمم ببر.
سری تکون دادم و پری از پرتغال رو به دهن گذاشتم و گفتم:
-باشه،فقط شب نمیام مامان.
پرتغال به قدری خشک بود که چهره ام درهم شد و مامان همونطور که با کفگیر داخل قابلمه غذا می ریخت گفت:
-باشه،فقط مراقب باشید.
“باشه”ای گفتم و بی میل به پرتغال نگاه کردم. خوش رنگ بود و درشت اما به شدت خشک بود و طعم خوبی نداشت. مامان قابلمه رو داخل نایلون مخصوص گذاشت و ظرف سالاد رو روی غذا گذاشت و با جدیت گفت:
-برنج و خورشت رو جدا ریختم،سالادم براتون گذاشتم نیاز. فقط کاش ترنم می اومد اینجا.
شونه ای بالا انداختم و همونطور که نایلون غذا رو در

در دست گرفتم گفتم:
-راحت نبود. گفتم بهش بیا،گفت راحت نیستم. از زن عمو یکم خجالت می کشه.

قانع شد…مثل همیشه..مامان خیلی اهل پرس و جو نبود.
کیفم رو از روی میز برداشتم و روی دوشم انداختم و دسته نایلون رو روی کف دستم گذاشتم و دستام رو محکم دورش قفل کردم و بوسه سریعی به گونه اش زدم و خواستم چیزی بگم که صدای ایدا مانعم شد:
-اع،عمه جون جایی میری؟

به سرعت برگشتم و از دیدن ایدایِ راز به بغل،لبخند بزرگی زدم و با عجله سمتش حرکت کردم و نایلون رو روی میز گذاشتم و با اشتیاق راز رو در اغوش گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
-توله عمه،بیا اینجا ببینم.
راز دست و پایی زد و خودش رو در اغوشم پرت کرد. ایدا با لبخند عقب کشید و اجازه داد برادر زادم رو محکم در اغوشم بگیرم. بوسه محکمی به گونش زدم و رژ لبِ صورتیم روی لپ سفیدش رد انداخت و چشم های عسلیِ سبزش رو که شباهت زیادی به من داشت رو با اخم درهم کشید و من در دل قربون صدقش رفتم و مامان با صدای بلندی اعتراض کرد:
-نیاز صد بار بهت گفتم وقتی رژ داری بچه رو اینجورس بوس نکن. نگاه کن چی کارش کردی؟!

ایدا با مهربونی دستی به بازوی مامان کشید و با لبخند همیشگیش گفت:
-بذار راحت باشه مامان. عمشه دیگه.

شعور و صلح طلبی ایدا،یکی از دلایلی بود که من اینقدر دوستش داشتم. از پنج سال پیش که به عنوان زنِ حسین وارد این خونه شده بود،لبخند همیشگیش رو روی لب داشت و هیچ وقت باعث اختلاف بین خانواده ما نشده بود و حتئ اختلاف خواهر و برادری من و حسین رو هم حل می کرد. البته که هیچ وقت اختلاف جدی ای نبود،حسین برادرم بود و من براش جونمم می دادم.

چهره دوست داشتنی و بامزه اش،در کنار اخلاق و معرفتش،باعث محبوب شدن توی جمع خانوادگی ما شده بود.

از راه دور بوسه ای براش فرستادم و دوباره راز رو بوسیدم که با شیرین زبونی گفت:
-عم..
قلیانی از احساسات در دلم به راه افتاد و من با ذوق گفتم:
-جوون عمه.

و دوباره محکم گونه اش رو بوسیدم که با اخم صورتش رو درهم کرد و باعث خنده مامان و ایدا شد. با یاداوری تهدید ترنم،راز رو محکم بین اغوشم فشردم و بوسه ای به گونه ایدا زدم و راز رو به مامان تحویل دادم و نایلون غذا رو در دست گرفتم وبا عجله به سمت سالن رفتم.
بابا با دیدنم اخم مصلحتی ای کرد و من با شیرین زبونی گفتم:
-حسن اقا،تا شما اجازه ندی اصلا من جایی نمیرم.
زن عمو لبخندی زد و شالش رو جلوتر کشید و سعی کرد ریشه موهای سفید شده اش رو پنهون کنه.
خطوط روی صورتش،شکستگی های روی پیشونیش،یادگار دورانی بود که به قول عمو حتی یاداوریش هم دردناک بود.
غبار زمونه بر چهره دوست داشتنی زن عمو نشسته بود اما همچنان لبخند می زد و با عشق از عمو حمایت می کرد و با یک نگاه می تونستی عشق سرشاری که از چشم های عمو و زن عمو تابیده میشه رو ببینی. عشقی که ثمره اش ارسی شده بود که به عنوان افتخار یاد می شد.
بابا با خنده گفت:
-برو پدر صلواتی…برو به ترنمم سلام برسون و مراقبش باش.

ادای احترام کردم و بعد از بوسیدن بابا و زن عمو با عجله از ساختمون بیرون زدم و دکمه اسانسور رو فشردم و گفتم:
-ترنم پاره ام می کنه الان.
اسانسور که تو طبقه هشتم ایستاد،بادست راستم در رو کشیدم و با نوک کتونیم نگهش داشتم و بعد از اینکه وارد شدم،پارکینگ رو فشار دادم.

تلفنم داخل کیفم بود و می دونستم تا الان از طرف ترنم انواع محبت ها نثارم شده،برای همین بیخیال شدم و از اینه به تصویر خودم خیره شدم.
ارایشم کمرنگ تر شده بود و رژ لبم عملا پاک شده بود. با یاداوری لپ گل گلی راز خندیدم و وقتی اسانسور ایستاد،با پام لگد ارومی به در زدم و به سمت ماشینم حرکت کردم.
سوییچ ماشین رو از جیب مانتوم دراوردم و هن هن کنان سمتش قدم زدم و با دیدن دویست و هفت سفیدم،لبخندی زدم. اینکه چیزی رو کادو بگیری،خیلی چیز قشنگیه اما اینکه خودت زحمت بکشی و چیزی رو که بخوای بگیری،یه چیز دیگه است.
درسته برای گرفتنش مجبور شدم از بابا قرض بگیرم و عمو حمید هم کمکم کنه،اما همین که تونستم با پس انداز خودم بگیرم و ثابت کنم می تونم روی پای خودم بایستم،بهترین حس دنیا بود.
صندلی عقب رو باز کردم و نایلون و کیفم رو روی صندلی گذاشتم و به محض اینکه برگشتم تا در رو ببندم،یک نفر از پشت بغلم کرد و محکم من رو به عقب چرخوند.
از بهت و طبق غریزه انی جیغ بزرگی کشیدم اما به محض اینکه برگشتم و چشم در چشم های اشنایِ عمو حمید شدم،لبخندی زدم و با لب و لوچه اویزونی گفتم:
-عمووووو،زهلم ترکید.
مردونه خندید و من با لوس بازی خودم رو حبس اغوشش کردم و عمو محکم و با عشق من رو در اغوش گرفت و با خنده گفت:
-اخ،دخترِ باباشه.
لبخندم گسترش یافت اما جمله ” عمو انقدر لوسش نکن این دخترو” حسین،باعث شد چشم غره ای برم و با زبون درازی بگم:
-حسود.
عمو بالاخره من رو از اغوشش جدا کرد و به چشم هام خیره شد و گفت:
-کجا میری؟

می دونستم دلخور میشه اما سعی کردم خودم رو مظلوم کنم و چشمام رو به قول ارس شبیه پاندای کونگ فوکار معصوم خنگ کردم و گفتم:
-ترنم یکم حال نداره..بخدا نمی دونستم امشب میاید عمو.
با نگرانی پدرانه ای پرسید:
-چرا بابا؟چی شده بهش؟می خوای باهات بیام ببریش دکتر؟
تند سری تکون دادم و گفتم:
-نه عمو نگران نباش. یکم بی حاله،همین. حالا برم؟
چشماش رو جمع کرد و با دستش بینی ام رو فشرد و گفت:
-پدر صلواتی چشماش رو برای من ناز میده و من دلم میاد ناراحت بشم؟
حسین با تاسف نگاهم می کرد و من براش قیافه ام رو چپ کردم که گفت:
-برو،اما باید یه شب بیای خونه ما بشینیم تا صبح فیلم ببینیم و تحلیل کنیم.

بوسه ای به گونش زدم و گفتم:
-چشممممم،زود زود میام.
و قبل از اینکه سوار ماشین بشم،چند لحظه ای در اغوش حسین رفتم و با محبت بوسه ای به سرم زد و من وقتی سوار ماشین شدم،عمو مثل همیشه با بی ریایی گفت:
-مراقب ترنمم باش. دخترِ مردم نذار فکر کنه تنهاست. کاری بود بهم زنگ بزن. خدارو خوش نمیاد احساس تنهایی کنه.

چقدر از درکش ممنون بودم. نه تنها من،بلکه ترنمم علاقه خاصی به عمو حمید داشت. عمو حمیدی که مثل یک پدر پشتش رو گرفته بود و سعی می کرد نبودِ پدر و مادر ترنم رو یک جوری پر کنه. تموم خانواده ام تلاششون رو می کردن به ترنم ثابت کنن اون رو به عنوان دختر این خانواده پذیرفتن. و عمو با محبتش این رو عمل کرده بود.
عمویی که با محاسن سفید و دل دریاییش،در قلب من یکه تاز بود.

ماشین رو پارک کرده و به ساختمون خیره شدم. خم شدم و کیفم رو از عقب برداشتم و تلفنم رو بیرون کشیدم.

توقع داشتم چندین تماس بی پاسخ از ترنم داشته باشم اما به جز یک تماس،خبر دیگه ای نبود. متعجب ایکون رو لمس کرده و شماره اش رو گرفتم و سرم رو به تکیه گاه تکیه دادم. می خواستم ببینم چیزی احتیاج داره یا نه.

بوق اول که به صدا در اومد،دستام رو روی فرمون گذاشتم و ضرب گرفتم.
بوق دوم باعث شد خم بشم و به ساختمون نگاه کنم اما به محض اینکه بوق سوم به صدا در اومد،صدای نسبتا عصبی ترنم همزمان با خارج شدن شاستی بلند مشکی ای از پارکینگ شد.
-الو؟
خواستم لب باز کنم و چیزی بگم اما شاستی بلند غریبه از پارکینگ بیرون زد و همونطور که به سرعت حرکت می کرد،اینهِ بغل سمندی که جلو پارک شده بود رو شکوند و بدون اینکه لحظه ای مکث کنه،با سرعت سرسام اوری رفت.
مات و مبهوت به صحنه مقابلم خیره بودم که ترنم با حرص گفت:
-هوی یابو،مردی؟چرا جواب نمیدی؟
صدای بلندش باعث شد از گیجی بیرون بیام و با استفهام بگم:
-ترنم توی ساختمونتون کسی شاستی بلند مشکی داره؟
یک لحظه مکث کرد و در اخر گفت:
-نه،چی شده؟
با دقت به کوچه نسبتا تاریک مقابلم خیره بودم و گفتم:
-مطمئنی؟
عصبی شد و با غیض گفت:
-من چه بدونم. باز تو کاراگاه بازیت گل کرد نیاز؟تن لشتو بیار دیگه من مردم از گشنگی.
-اما…
نذاشت ادامه حرفمو بزنم و بانگ کشید:
-اما و مرگ…نیاز من اعصاب ندارم توام هعی برین تو اعصابم.

نفسی ازاد کردم و به اینه شکسته چشم دوختم و به ارومی گفتم:
-باشه. زنگ زدم بپرسم چیزی نمی خوای؟
بی حوصله گفت:
-نه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم و نایلون غذا رو از صندلی عقب برداشتم و گفتم:
-درو باز کن.
و تلفن رو قطع کردم اما فکرم پیش اون اینه شکسته باقی مونده بود!!!

بشقاب رو جلوش گذاشتم و گفتم:
-بخور.
همچنان اخم هاش درهم بود اما بی حرف خودش رو جلو کشید و قاشق رو در دست گرفت و با بی میلی مشغول شد.
این قیافه درهم و چهره بی روح،نوید خبر های خوبی نبود. ترنم دختر ضعیفی نبود.
وقتی انقدر عصبی می شد و بهم می ریخت،یعنی چیز مهمی اتفاق افتاده بود.
نمی خواستم موقع صرف غذا چیزی بپرسم. دو چیز ترنم رو خیلی بهم می ریخت؛پدرش و کارش!
احتمال دومی خیلی بیشتر بود چون پدرش اصلا ایران نبود و براش مهم نبود تک دخترش،بدون هیچ خانواده و پشتیبانی باشه.
به قول ترنم،از شبی که مادرش مرد،ترنم هم برای پدرش مرد و در اخر با همسر دومش از ایران رفت و فکر نکرد دخترش،بی هیچ پشتیبانه ای اینجاست.
پشتیبانی که نباید همیشه پول می بود،اینکه هرماه پول به حسابش می زد و براش خونه خریده بود یعنی ازش حمایت می کرد؟

برگی از کاهو به دهن گذاشتم و سس سفید روی لب هام مالیده شد و من با لذت مشغول مکیدن سس از روی لبم بودم که جمله ترنم باعث شد از شدت بهت،خشکم بزنه:
_تا حالا شده بخوای کسیو بکشی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shyli
Shyli
1 سال قبل

امممم ی سوال
این رمان قشنگه؟
ژانرش چیه؟
نویسنده اش کیه؟
چن پارته؟
فک کنم ی دره از ی سوال بیشتر شد
راستی ی سوال دیگع رمان قشنگه دیگع سراغ دارین؟
ی سوال دیگه جایگزین الفبای سکوت چ رمانیه؟

سپیده
سپیده
پاسخ به  Shyli
1 سال قبل

جایگزین رمان الفبای سکوت گریز از توعه

shyli
shyli
پاسخ به  سپیده
1 سال قبل

قشنگه؟

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اخه کیی جاهای هیجانیش میرسههه؟😤

sanaz
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

تازع شروع شده رمانا حالا حالا منتظر باش😂😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x