رمان وهم پارت 28

0
(0)

 

-شوهر یکی از موکلامه. البته موکل سابقم.
سری تکون داد و بدون اینکه نگاهم کنه،گفت:
-دیگه اینورا پیداش نمیشه.
همه چیز در اطراف این مرد،به شکل عجیبی مرموز بود.
به چهره جذابش نگاه دوختم. زخم روی ابروش،بی نهایت چهره اش رو جدی تر نشون می داد.
چشماش رو بسته بود و دو انگشتش رو کنار ابروش گذاشته و دورانی ماساژ می داد. کاریزمای عجیبی داشت…و خیلی اشنا بود.
اون شیشه برنده چشماش،حالت نگاهش،خاص ترین چیزی بود که در زندگیم دیده بودم. عجیب ترین نکته،چشماش بود.
چشم های بی حس و سرد دیروزش،امروز کمی روشن تر شده بود. اراز رستگار،پیچیده ترین معادله جذابی بود که من سعی داشتم معماش رو حل کنم.
-ببخشید،ببخشید که منتظر موندید.
با صدای شرمنده اتش،سر بلند کرده و بهش چشم دوختم. لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-سلام،خوش اومدی.
تشکری کرد و به محض اینکه خواست روی مبل بشینه،اراز بدون اینکه چشمش رو باز کنه،زمزمه کرد:
-حق نشستن نداری،چیزایی که گفتم رو بذار روی میز.
چشمام درشت شد و لب باز کرده خواستم چیزی بگم که اتش بدون اینکه لب به اعتراض باز کنه،گفت:
-حتما.
کنجکاو به اتش و اویی که هنوز چشماش رو بسته بود و گوشه ابروش رو فشار می داد،چشم دوختم.
این قدرت نامحدود و گیرایی دقیقا از کجا منشا می گرفت؟
اتش سریع کیفش رو باز کرد و پوشه قرمز رنگی رو روی میز پرت کرد. اراز همچنان چشماش رو بسته بود و سکوت کرده بود. اتش سمت تخته وایت برد رفت و من فضولی بهم غالب شد و پوشه رو سمت خودم کشیدم.
با کنجکاوی بازش کردم و از دیدن عکسی که به یک برگه A4 منگنه شده بود،ابرویی بالا انداختم.

بی اختیار عکس دختر رو در دستم گرفتم و بالا اوردمش. دست زیر چونه اش گذاشته،در یک کافه نسبتا خلوت،در یک میز تنها نشسته بود و با غم غیر قابل وصفی،به مقابلش خیره بود.
این غم چشم های دختر،معصومیت چهره اش،قلبم رو به درد اورد.
چشم های درشت و به رنگ دریاش رو،غمی ژرف در برگرفته بود و افسوس در چهره دختر بیداد می کرد.
این دختر کی بود که انقدر گرد غم به چهره اش نشسته بود؟
سر بلند کرده و بعد،سنگینی و برندگی چشم های اراز رو روی خودم حس کردم.
میخ نگاهش به من دوخته شده بود و اون قریو چشماش،لرزی به ستون فقراتم نشوند. خدایا،چم شده؟
بلافاصله چشماش رو بست و اون کشش شدید،از بین رفت. سرفه ای کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
-این دختر کیه؟
اتش که مشغول نوشتن نکته هایی روی تخته بود،گفت:
-همرازِ ملکان.
همراز ملکان؟
اخم هام درهم شد و با گیجی پرسیدم:
-همراز ملکان کیه؟نسبتی با شاهان ملکان داره؟
-اره.
و مشغول نوشتن اطلاعات شد. این تلگرافی حرف زدنش باعث شد با غیض بگم:
-اتش میشه درست حرف بزنی؟این دختر کیه خب؟
-خواهر شاهان ملکانه. و یکی از قربانیا.
نگاه از اتش گرفته و به ارازی که به میز مقابلش خیره بود چشم دوختم و با استفهام گفتم:
-قربانی چی؟
با پاشنه کفشش روی زمین کوبید و چند لحظه بعد از روی مبل بلند شد و سمت تخته وایت برد حرکت کرد.
اتش بلافاصله کنار رفت و جسم تنومندش جایگزینش شد.

پشت به من،مشغول نوشتن چیزی روی تخته شد. انچنان کنجکاوی بهم غلبه کرده بود که خودم رو جلو تر کشیدم و تمام تن چشم شده و به اویی که چیزی رو می نوشت چشم دوختم. چند لحظه بعد،از تخته فاصله گرفت و بعد،من بودم و چشم هایی که از دیدنِ جمله بزرگی که با ماژیک قرمز رنگ نوشته شده بود،درشت شد.
متنی که نفس من رو گرفت و رعشه ای در بدنم نشست:
“رابطه با ارحام”
حیرون و شوکه به چشم های خاکستریش چشم دوختم و لب زدم:
-شاهان و همراز؟با خواهرش؟
زانوهام تیک گرفته و بی اختیار می پرید که اراز به نشونه مخالفت سری تکون داد و گفت:
-نه. شاهان و خواهرش نه.
لحظه ای سکوت کرد و من بی تاب تکونی خوردم و با عجله گفتم:
-خب کی؟
و جمله اش باعث شد خون توی رگ هام یخ بزنه:
-پدرش. شهروزِ ملکان و دخترش،همراز ملکان.
دست خودم نبود،مبهوت لب باز کرده و گفتم:
-امکان نداره!!!

-همراز ملکان،بیست و یک ساله،دانشجوی رشته معماری. دختر شهروز ملکان و خواهر شاهان ملکان. مادرش،یکتا نصیری،از معشوقه های شهروز ملکان بوده. یکتا نصیری بعد از زایمان از دنیا میره و شهروز همراز رو به عنوان دختر یکی از خدمه به خونه میاره. همسرِ شهروز،سارا راد،در تموم مدت متوجه رابطه همسرش با معشوقه هاش بوده ولی چیزی نمی گفته. همراز توی اون خونه بزرگ میشه. سارا،خودش همراز رو بزرگ کرده ولی وقتی همراز به شونزده سالگی میرسه،بخاطر اختلافات زیادش با شهروز،به امریکا میره و همراز با شاهان و شهروز تنها می مونه. طبق اطلاعات منبع ما،یک هفته بعد از رفتن سارا،شهروز یک شب،بعد از مصرف زیاد مواد به دخترش تجاوز می کنه.خبر موثق داریم،همراز ملکان بخاطر تجاوز

پدرش،دوبار سقط جنین داشته.

بدنم جمع شد و پتکی به سرم کوبیده شد. خدایا،خواهش می کنم بگو دروغه.
اتش بی توجه به حال بدم،ادامه داد:
-از اون شب،تا امروز،همراز ملکان کسیه که مورد تجاوز پدرش قرار گرفته و هیچکس،تاکید می کنم هیچکس کمکش نکرده. دوبار از خونه فرار کرده،سه بار خودکشی کرده و هربار شهروز نجاتش داده. یک سال پیش،با کمک یک وکیل شکایت کرده اما پرونده حتئ به دادگاه هم نرسیده و در دم خفه شده.
نتونستم طاقت بیارم. مشت محکمی به دسته مبل کوبیدم و داد زدم:
-اخه چرا؟نتونسته ثابت کنه؟واسه چی پرونده مختومه شده؟
اتش شرمساری سری پایین انداخت که اراز خیره در چشم هام گفت:
-نمی دونی خانوم وکیل؟تو قانون “رابطه با ارحام” رو نمی دونی؟
چند لحظه ای گیج و منگ نگاهش کردم اما وقتی یاد این قانون مسخره افتادم،اهی کشیدم و ناتوان روی مبل افتادم که اراز با صدای جدی ای اعلام کرد:
-قانون و تبصره های این جرم،به قدری عجیب و غیر قابل دسترسه که هیچ جوره نمیشه اثباتش کرد. مگه نه؟
به سختی نفس کشیدم و سری تکون دادم که اراز با قاطعیت گفت:
-شیوه های اثبات،اولین مورد،اقرار.
پوزخندی روی لب های اراز شکل گرفت و من فقط می خواستم سرم رو به دیوار بکوبم:
-شخصِ متجاوز بیاد اقرار کنه،که من زنا کردم. اونم نه یک بار،بلکه چهار بار. بعد،ادم بالغی باشه،عاقل باشه و با میل و رضایت خودش بیاد بگه اینکار رو کردم. اونم نه پیش پلیس،بلکه فقط و فقط در برابر قاضی. خیلی جالبه نه؟
اتش با حرص دستی به موهاش کشید و گفت:
-اخه کدوم حرومزاده ای میاد بگه من زنا کردم؟هان؟کی اینو میگه؟

سرم رو به مبل تکیه دادم که اراز سمت تخته رفته و گفت:
-موردِ بعدی،چهار مرد عاقل و عادل،یا سه مرد،و دو زن،که زنا رو دیده باشن،یعنی حتما حتما باید عمل زنا رو به چشمشون دیده باشن،بیان شهادت بدن. شنیدن قبول نیست،باید دیده باشن. و باید دیده باشن،حالا مسخره ترین قسمت ممکن،اینکه باید ببینن عضو مردونه دقیقا تا جایی که مقدر کردن،تجاوز رو انجام داده..
من قانون رو می دونستم. سکوت کرده و در درون داشتم نابود می شدم که اتش فریاد زد:
-د اخه اگه مگه کسی میاد جلوی چهار یا پنج نفر به کسی تجاوز کنه؟از کدوم خراب شده باید پنج تا شاهد بیاره که نشون بده تا کجای کوفتی مرد بهش اسیب زده؟
اراز با تمسخر سری تکون داد و گفت:
-نه دیگه،قانون،قانونه. وقتی بهت تجاوز شد یادت باشه با خودت شاهد داشته باشی. حالا نکته جالب ترش کجاست؟ فکر کن چهارتا هم شاهد رو قربانی داره،ولی اگه اون شاهد ها نسبتی با قربانی یا مجرم داشته باشن،یا خصومت و مشکلی با مجرم داشته باشن،شهادتشون مورد قبول نیست.
دلم می خواست،سر اراز فریاد بزنم بس کن،اما افسوس که تک تک حرفاش،واقعیت محض بود.
ماژیک رو توی دستش گرفت و گفت:
-موردی بعدی،علم قاضیه. یعنی چی؟یعنی قاضی باید برحسب گفته های شاهدین،مدارکی که هست،یعنی تصور کن فقط یه شاهد باشه،حالا فیلم یا عکسی باشه،قاضی اینا رو نگاه می کنه،درستی یا نادرستیشون رو تایید یا تکذیب می کنه و حکم برحسب علم قاضی داده میشه. که اینم خیلی کم اتفاق می افته. وقتی عکس و فیلم باشه،میشه باز یه حرکتی زد،ولی خب نباشه،هیچی.
اتش دیگه از شدت حرص قهقه زد و گفت:
-رسما بگو دیگه نمی خوایم جرم رو ثابت کنیم. اینا غیرممکنه.

-دقیقا،این قانون تقریبا غیرممکنه. برای همینه که شهروز ملکان،بعد از تجاوز به دخترش و سقط جنینی که همراز داشته،حتی ککش هم نگزیده و خیلی راحت داره تردد می کنه.
پوفی کشیدم و سعی کردم درد کشنده توی مغزم رو نادیده بگیرم.
با چشم هایی که نفرت ازش نفیر می کشید،به چشم های شیشه ایش نگاهی کردم و گفتم:
-من این قانونا رو خوب می دونم. خب که چی؟قراره چی کار کنیم؟
ابرویی بالا انداخت،خاکستر نگاهش رو به جنگل چشم های من ریخت و زمزمه کرد:
-قانون نمی تونه اثباتش کنه،اما من می تونم..خوبم می تونم.
سوالی نگاهش کردم که برق چشم هاش باعث شد اتش نیشش شل بشه و من،لبخندی روی لب هام بشینه.
شهروز ملکان،قرار بود رسوا بشه!!!!!!

-بدزدیم؟
اتش لبخند مکش مرگمایی زد و اراز فقط خیره نگاهم کرد که تک خنده ای کردم و گفتم:
-شوخی بود دیگه؟
چهره جدی و بدون انعطاف اراز باعث شد با دهن بازی بگم:
-جدی میگی؟
فقط خیره خیره نگاهم کرد و خدایا من چه مرگم شده که نگاهش بدنم رو سوزن سوزن می کنه؟
اتش میانجی گری کرد و گفت:
-ببین نیاز،چاره ای نداریم.
از زیر نگاه کشنده اراز فرار کردم و به اتش چشم دوختم و با حیرت گفتم:
-مگه ما دزدیم؟گیریم دزدم باشیم،چرا باید همراز رو بدزدیم؟
-چون اول باید دام پهن کرد و بعد شکار کرد.
سعی کردم این کشش شدید رو نادیده بگیرم و کمرم رو صاف کردم اما کبودی های شکمم،کشیده شد و باعث شد مکثی کنم. بی اختیار دستم رو روی شکمم گذاشتم و سنگینی نگاه اراز رو حس کردم.
پانجوام رو توی مشتم گرفتم و اروم گفتم:
-چطور می خوایم این کار رو بکنیم؟همراز که اسیبی نمی بینه؟
شیشه چشماش،تردید درون نگاهم رو برید و قاطعانه گفت:
-نه!
سری تکون دادم و سکوت کردم که اتش با خنده گفت:
-خب،بریم سراغ دامِمون؟

لاساسینو

-پاتوقشه،هر روز میاد اینجا.
فقط سری تکون دادم و به نیازی که خیلی اروم سری

تکون داد،نگاه کردم.
روسری سبز رنگش،هارمونی خیره کننده ای با جنگل چشم هاش درست کرده بود. سرم رو به پشتی تکیه دادم و تمام حواسم رو به اویی که روی صندلی کافه نشسته بود و از گوشه چشم همراز رو زیر نظر داشت،نگاه کردم.
اتش تلفنش رو روی بلندگو گذاشت و گفت:
-نیاز یه چیزی سفارش بده،خیلی ام همراز رو نگاه نکن.
دستش رو بی اختیار بلند کرد تا روی ایرپدی که توی گوشش بود بذاره،اما میونه راه متوف شد و دستی به موهاش کشید. لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و بدنم جمع شد.
اخمی بین دو ابروم نشست و به اویی که بی خبر از تاثیر کشنده اش روی من،لب هاش رو می مکید خیره شدم.
بوی تنش،صدای نفس نفس زدن هاش،در مغزم اکو شد و بدنم رو تسخیر کرد. به منوی مقابلش خیره شد و وقتی کافه چی نزدیکش شد،با خنده،سفارش داد.
حتئ لحظه ای چشم ازش برنمی داشتم و تمام عصیان وجودم رو با نگاهش اروم می کردم که اتش بی هوا گفت:
-ولی لبخند قشنگی داره ها.
مار درون وجودم،با این جمله،از حالت چنبره خارج شد و بلافاصله نگاهم رو به اتش بخشیدم.
سنگینی نگاهم رو که حس کرد،با لبخند به سمتم برگشت اما به محض اینکه متوجه سیاهی چشمام شد،زمزمه کرد:
-غلط کردم. اصلا هم قشنگ نمی خنده.
انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و با جدی ترین حالت ممکن گفتم:
-دهنتو ببند فقط.
و نگاهم رو به اون قوی زخمی بخشیدم. دستاش رو درهم گره زده بود و خیلی معمولی به اطرافش نگاه می کرد. خودم حس می کردم،با دیدنش،مامبای لونه کرده در وجودم،دوباره سرخم می کنه و اروم می گیره.
دیدنش،لبخندش،افسار این دوره عصیان رو در دستش می گرفت.
تکونی خورد و خواست به چپ بچرخه که ناگهانی چهره اش درهم شد و بی اختیار دستش رو روی شکمش گذاشت.

زخمی بود،کبود بود،درد داشت و علت تمام این ها،من بودم.
منی که بدنش رو به چنگ گرفته و زخمیش کرده بودم. نقاشیم رو روی تنش کشیده بودم و به نتیجه دلخواهم رسیده بودم.
می خواستم با هر نفس،با هر حرکت و با هر قدم،درد توی تنش بپیچه و تحت هیچ شرایطی من رو از ذهنش پاک نکنه.
می خواستم تمام روز،ثانیه به ثانیه اش با من پر بشه.
مامبای سیاه،زبونش رو بیرون اورد و با تمام غریوش،به شکارش نگاه می کرد و هر شکارچی ای که نزدیکش می شد رو ،در دم خفه می کرد.
احساس ارامش کرده و با دقت نگاهش می کردم که ناگهان…شکارچیِ بیچاره ای وارد حریمم شد.
بلافاصله،مامبا هیس هیسی کرد و برخواست.
کدوم مرتیکه احمقی اروزی مرگش رو داشت؟
به پسر احمقی که تا چند لحظه دیگه نفسای اخرش رو می کشید،نگاه دوختم. لبخند زنان مقابلش نشست و شروع کرد به حرف زدن.
به حریمم،به حریم لاساسینو تعرض شده بود.
نیاز اخم مصلحتی ای کرد و خیلی واضح بی میلیش رو نشون داد اما پسرک،دست بردار نبود.
دستام رو مشت کردم و گفتم:
-بهش زنگ بزن اتش.
بمیِ صدام باعث شد اتش هراسون نگاهی بهم بندازه و خیلی اروم زمزمه کنه:
-لاساس…
به سرعت سری تکون داد و تلفنش رو بین دستش گرفت و من نگاه ازش گرفتم و بعد…قسم می خورم،قسم می خورم دستاش رو بشکنم.
به دست هایی که روی بازوش گره خورده بود و او رو سمت خودش می کشید،نگاهی دوختم و بعد…همه چیز به پایان رسید.

نیاز دست و پایی زد و سعی کرد بازوش رو از دستش در بیاره که دستی به کتم کشیدم و گفتم:
-نمیخواد،امبولانس خبر کن.

اتش بهت زده نگاهم کرد و گفت:
-چرا؟چی شده لاساسینو؟

در ماشین رو باز کرده و حین اینکه پیاده می شدم،گفتم:
-چون میخوام یکیو بکشم.

پایان فصل

نیاز

-دستت رو از روی بازوم بردار،یا به خدا قسم کاری می کنم ابروت توی این کافه بره.
لبخند چندشی زد و چشم های روشنش رو به من بخشید و با لحن کثیفی گفت:
-ناز نکن خوشگله. کافیه فقط شماره ام رو قبول کنی. هم من شرط رو بردم هم دست از سرت بر می دارم.
پوفی کشیدم و به چپ چرخیدم. پنج پسرِ جوون که برو بازویی راه انداخته و فکر می کردن دنیا قراره به کامشون بچرخه
،با چشم های تنگ و کنجکاوی به من و این سیریش نگاه می کردن. از کی تا حالا دخترا شده بودن دلیل شرط بندی؟
نگاهم رو از چشم های منتظرشون گرفته و به این مرتیکه کثافت نگاهی کردم و برای اخرین بار گفتم:
-ببین،دارم با زبون خوش بهت میگم. دستت رو از روی بازوم بردار و برو. منم ندید می گیرم.
چشمکی زد و سرش رو پایین تر اورد و گفت:
-نکن خوش…
جمله اش توی دهنش نصفه موند چون دستش رو گرفتم و قبل از اینکه اجازه بدم لبخند چندشش رو کامل کنه،چرخوندمش و بعد ،مقابل چندین چشم به زمین کوبیدمش. کمی سنگین بود اما منم نیازمهرارا بودم.
صدای ناله از سر درد این عوضی،با جیغ و سوت بقیه همراه شد. بی توجه به چندین نگاهی که بهم دوخته شده بود،به چشم های دردمند این عوضی نگاه کردم و غریدم:
-بهت گفتم دستات رو بکش وگرنه ابروت رو می برم.
به سمت دوستاش که عده ای با لبخند و عده ای با حیرت نگاهم می کردن چشم دوختم و اظهار کردم:
-شرطبندی موفقیت امیز بود یا اینکه نیاز به محبت بیشتر دارید؟
صدای “اووو” گفتن جمعیت باعث شد چشم غره ای بهشون برم و بعد،با دو گوی دریایی و روشن که با لبخند و هیجان نگاهم می کرد،روبه رو شدم.

کیفم رو توی دستم گرفته و به همرازی که با ذوق نگاهم می کرد چشم دوختم و چشمکی براش زدم.
چشم های غمگینش برق زد و به سرعت از پشت میزش بلند شد و سمتم حرکت کرد. خب،جناب عوضی برام سودمندی بودی.
کیفم رو توی دستم گرفتم و همونطور که سمت همراز حرکت می کردم،تماس رو با اتش برقرار کردم و گفتم:
-موفقیت امیز بود.
همراز زودتر از من مقابلم قرار گرفت و با هیجان گفت:
-وااای،چقدر کیف داد این کارت. شبیه این فیلما بود. چقدر خوبه یه دختر انقدر قدرتمند باشه.
راستش،درد توی جمله اش قلبم رو شکست. لبخند ارومی زدم و گفتم:
-قوی بودن انتخاب خود ماست،می تونیم راحت انتخاب کنیم.
سری تکون داد و دستای کوچکش رو سمتم گرفت و با ذوق گفت:
-من همرازم. خیلی خوشحال شدم از اشناییت.
دستش رو توی دستم گرفتم و با لبخند گفتم:
-منم نیازم،خوشحال شدم.
به چندین جفت چشمی که خیره ما بود اشاره ای کردم و گفتم:
-موافقی بریم بیرون؟جو اینجا یکم…
تند تند سری تکون داد و با ذوق گفت:
-حتما.

قهقه زدم و همونطور که دستم رو روی لبم گذاشتم گفتم:
-دیگه اینجوری ام نبود.
با هیجان غیرقابل وصفی گفت:
-چرا دقیقا شبیه فیلمای مارول بود. چقدر خوشم اومد از کارت. چند باری هم مزاحم من شدن. شرط بندی می کنن بتونن مخ هر دختری رو بزنن. بار اولشونم نیست،اونقدر پا پیچ میشن که دیوونت می کنن.
اخمی کردم و با دقت به چهره زیبا و دلرباش نگاه

کردم. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
-دیگه از این به بعد یه دوست مثل من داری،چپ نگات کنن خودم پارشون می کنم.
مثل یک بچه خوشحال شد و چشماش برق زد. قلبم از این حالتش به درد اومد. به چشم های هم خیره بودیم و خیل نامحسوس به ایرپدی که توی گوشم بود دستی کشیدم ولی عجیب بود که هیچ خبری از اتش نبود. چرا جواب نمی داد؟
لبخندم رو حفظ کردم و با حالت نمایشی گفتم:
-پایه ای بریم یکم بچرخیم؟
چشمای درشتش رو چرخوند و مسرور گفت:
-اره بریم.
از خدا خواسته بلند شدم و نگاهی به اطراف کردم. به دنبال اتش یا اراز می گشتم. الان باید چی کار می کردم؟
همراز رو به کجا می کشوندم؟
همراز کیفش رو روی شونه اش انداخت و نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
-از کی دفاع شخصی رو یاد گرفتی؟
لحظه ای نگاهش کردم و بعد نگاهم رو به اطراف خیابون بخشیدم و همونطور که دنبال اتش و اراز بودم گفتم:
-چند سالی میشه.
کلاسورش رو روی سینه اش گذاشت و با حسرت گفت:
-یعنی منم می تونم یاد بگیرم؟
به سمتش چرخیدم و به چشم هاش خیره شدم. چرا انقدر حسرت داشت؟
با اطمینان گفتم:
-حتما می تونی.
به چشم هام خیره شد و با لبخند گفت:
-به نظرت کج…اع،نیاز اونجا رو.
متعجب به عقب برگشتم و رد نگاهش رو گرفتم و بعد به محض چشم در چشم شدنمون،هر شش نفرشون،با وحشتی غیرقابل درک،به عقب عقب رفتن. با بهت به چشم های کبود،دماغ شکسته و بعد دست و پاهای خاکیشون نگاه کردم و در حیرت بودم که چه بلایی سرشون اومده که در قدر لحظاتی مکث کردن،نگاهی بینشون رد و بدل شد و بعد….با هراسی اشکار گریختن.

با قدم های بلندی می گریختن و حرکتشون به قدری بامزه بود که همراز با صدای بلندی به خنده افتاد و با شادی گفت:
-اینا چرا همچین شدن؟
به قدم های بلندشون نگاهی کردم و با تک خنده ای گفتم:
-نمی دونم والا.
پق پق خنده همراز شدیدتر شد و با شعف گفت:
-وای نگاه چطور فرار می کن.
لبم رو گزیدم و زمزمه کردم:
-انگار یکی بد کت…
و خفه شدم…
تمام تن چشم شده و به اویی که عینک افتابیش رو روی چشمش گذاشته و با قدم های بلندی،بی توجه به نگاه هایی که بهش دوخته شده بود و سمتم قدم برمیداشت،نگاه کردم.
از انتهای پارک به سمتم حرکت می کرد و دستاش رو داخل جیبش گذاشته و با قاطعیت و صلابت قدم برمی داشت.
چشم هاش رو نمی دیدم،اما بخدا که دلم از جذابیتش ضعف رفت…اراز رستگار،کجا بودی؟

نیم ساعت قبل

لاساسینو

-خوب به قیافه من نگاه کنید.
هر شش نفرشون از ترس سر پایین دوخته که با پام لگدی به اون کثافتی که سیب سبزم رو لمس کرده بود زدم و گفتم:
-حرفم تکرار نمیشه.
بلافاصله سرش رو بالا گرفت و من به خونی که از گوشه ابروی شکسته اش بیرون می ریخت نگاهی کردم و

گفتم:
-اگه یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه به دختری بدون اجازه اش دست بزنی،جهنمم باشم میام پیدات می کنم. حله؟
تند تند سری تکون داد و من دستی به کت خاکی ام کشیدم و به اتشی که با استرس به سر خیابون نگاه می کرد،نگاهی کردم. مضطرب بود و می ترسید کسی پیداش بشه.
به شش نفرشون نگاهی کردم و گفتم:
-اگه اون دختر رو دیدید،تو خلاف جهتش حرکت کنید،چون بفهمم حتئ به ده کیلومتریش نزدیک شدید،این سری به شکستی ابرو قناعت نمی کنم و دست و پاتون رو می شکنم.
وقتی همگی “بله” گفتن،سری تکون دادم و سمت خیابون اصلی حرکت کردم. دلم می خواست سر از تنشون جدا کنم،اما قوی قدرتمند من،با جذابیت تمام،قهرمان بودنش رو ثابت کرده بود.
قوی من،قوی بود و بی نهایت…جذاب!

نیاز

به جسم غرق خوابش نگاهی کردم و با نگرانی گفتم:
-حالش خوبه دیگه؟
اتش با دقت به اطراف نگاه می کرد اما او سری تکون داد و گفت:
-اره. یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد.
گردن کج کرده و به همراز بیهوشی که سرش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود نگاه کردم و در دل،کمی عذاب وجدان داشتم.
بچه به من اعتماد کرده بود. اما وقتی به نتیجه اش فکر می کردم،اروم می شدم.
اتش نگاهی به ما کرد و با اضطراب گفت:
-بهتره بریم.
تند تند سری تکون دادم و در عقب رو باز کردم که اراز کتش رو از تنش دراورد و سمت اتش پرت کرد و گفت:
-شما برید. من جایی کار دارم.
اتش اشفته حال گفت:
-لاس…اراز،کجا می خوای بری؟
هیچ عکس العملی به حرفش نشون نداد و ماشین رو دور زد و لحظه ای که از کنارم رد شد،با کنجکاوی گفتم:
-کجا میری؟
نگاهش،نفس هام رو عملا سوراخ می کرد.
نیاز تو دقیقا چه مرگت شده؟
نگاهش گشتی توی چشمام زد و لب زد:
-میام. باید یه چیز رو حل کنم.
و بعد،درست از کنارم رد شد و رفت و عطر تلخش در سلول به سلول تنم نشست و تسخیرم کرد.

لاساسینو

کلاه هودی ام رو روی سرم گذاشتم و روی شاخه درخت جابجا شدم که پندار گفت:
-یک.
سری تکون داده و بعد از روی شاخه بلند شدم. سه قدم

عقب رفتم و بعد با تموم سرعتم،خودم رو به داخل حیاط پرت کردم.
صدای خنده و قهقه زنای مست به گوش می رسید.
کلاه رو پایین تر کشیده و بعد سمت در پشتی رفتم. صدای خنده مستانه اش رو می تونستم بشنوم.
سه ثانیه نفسم رو حبس کرده و بعد با تمام قدرتم به در ضربه زدم.
در با صدای بلندی به دیوار کوبیده شد و بلافاصله نئشه گی جفتشون پرید و با چشم های به خون نشسته ای به منی که چهره ام رو زیر ماسک سیاه رنگی مخفی کرده بودم،نگاه دوختن.
در و پشت سرم بستم و به بدن های عریانشون نگاهی کردم.
دخترک جیغی کشید و سعی کرد ملافه رو روی تنش عریانش بکشه اما او مات و مبهوت نگاهم می کرد که دستی به گردنم کشیدم و همونطور که قلنجش رو عمدا با صدای بلندی می شکستم،اظهار کردم:
-hello bad guys
حالا که متوجه من شدن،بلافاصله وهم در چشم هاشون لونه کرد و رنگ از رخسار شهروز ملکان پرید و همونطور که خودش رو عقب می کشید،با تته پته گفت:
-سا…سای…سایه؟
البته که شناخته بود…من وهم یک شهر بودم و امشب،قرار بود دهن تورو سرویس کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماریا
ماریا
1 سال قبل

خفن ترین رمانههه🥲🥲🥲

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

چه همه پارت چه اون جمله hello bad guys ،
🤣 یعنی اوج اکشنیه واسه خودش ….
تقریباً شخصیت لاسی شبیه کارتون زورو هست 😂

Mad?
Mad?
1 سال قبل

نیویسنده گیرامی
دمت جیز 🙂

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

اصن انقد خوبه ک‌نمیدونم چی بگم❤❤❤😍😍😍

Nahar
Nahar
1 سال قبل

کاشکی ی لاساسینو واقعی دقیقا با همین شکل و طرز صحبت کردنش بود😂 جمله اخرش فقط

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
تیدا
تیدا
1 سال قبل

ببخشید کی جواب منو نداد من می‌خوام رمان‌مو بزارم توی این سایت

تیدا
تیدا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آها
پس کی پذیرش رمان دارید

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

فقط جمله آخرش. بابا لاسی چقدر خفنی توووو🥺😂❤

نوشین
نوشین
1 سال قبل

I love thie Novel so much ❤️❤️❤️❤️

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x