رمان وهم پارت 29

1
(1)

 

اتش

“به خبری که هم اکنون به دست من رسید توجه کنید،سایه بازهم در شهر دیده شده”
چشمام گرد شد و نفسم رفت اما نیاز محکم روی داشبورد زد و با عجله گفت:
-زیادش کن،اتش زیادش کن.
ناچار سری تکون دادم و صدای ضبط رو زیاد کردم. نیاز سمت ضبط خم شده بود و همه تن گوش شده بود و می تونم قسم بخورم حتی نفس هم نمی کشید.
“سایه شهر،بازهم قربانی گرفت. اما این بار،قربانی یکی از ثروتمندان خوش نام و محبوب شهره. شهروز ملکان،یک ساعت پیش،توی منزل شخصیش دزدیده شده و هیچکس متوجه نشده. تنها علامت،علامت دی و شهادت یکی از خدمه بوده. تشویش عمومی به راه افتاده و همه بی صبرانه منتظراندعلت شکار این سری سایه رو کشف کنند و بخط…”
صدای قهقه نیاز باعث شد سرم رو بالا بگیرم و با اویی که با خنده روی صندلی افتاده بود،روبه رو بشم.
حالت خنده اش به قدری دلنشین بود که ناخوداگاه منم خنده ام گرفت،اما به محض یاداوری عصیان چشم های لاساسینو،لبخندم رنگ باخت.
می دونستم کار خودشه،از اول هم شکارمون شهروز ملکان بود،نه همراز ملکان.
درست لحظه ای که از ما جدا شده بود،رفته بود سراغش. بیشتر از یک ساعت بود و این اختلاف ساعت همه جزو برنامه خودش بود.
نیاز انگار تازه یادش افتاد که همراز داخل ماشینه،دستش رو جلوی لبش گذاشت اما از شدت خنده چشمش پر شده بود.
خنده اش،خنده به لبت می اورد اما غیض لاساسینو در نبودش هم حفظ می شد.
لبخند ارومی زدم و همونطور که سمت میدون اصلی حرکت می کردم گفتم:
-نیاز،به چی می خندی؟

قهقه اش رو کنترل کرد و سعی کرد نفس عمیق بکشه. به عقب برگشت و بعد از دیدن همرازی که پشت دراز کشیده و کاملا بیهوش بود،لبخندش بزرگتر شد و با ذوق سمتم برگشت.
چشم های براقش رو به من دوخت و گفت:
-داشتم توی دلم دعا می کردم کاش یه جوری بتونیم انتقام همراز رو بگیریم و تا می تونیم بزنیمش. قانون اعدامش می کنه ولی دلم می خواد همراز خودش رو تخلیه کنه. نمی دونستم انقدر نظرم با نظر سایه یکیه.
خبر نداری،سایه نظرش روی توئه.
سری تکون دادم و سکوت کردم. نیاز خوشحال به عقب چرخید و دوباره به همراز خیره شد.
دنده رو جابجا کرده و وارد کوچه شدم. باید باهاش تماس می گرفتم. باید باهاش حرف می زدم و می فهمیدم تصمیمش چیه. سمت ساختمون دفتر حرکت کردم و خواستم پارک کنم که تلفن نیاز به صدا در اومد.
تکونی خورد و از داخل کیفش،تلفنش رو بیرون کشید. از گوشه چشم به صفحه گوشی نگاهی انداختم و متوجه شدم جناب سرگرد زنگ می زنه.
نیاز وسواس گونه به عقب چرخید،دوباره به من نگاه کرد و اظهار کرد:
-من پیاده میشم. ارسه،ببینم چی میگه.
“باشه” ای گفته و ماشین رو مقابل ساختمون پارک کردم.
نیاز به محض متوقف شدن ماشین،بیرون پرید و تماسش رو پاسخ داد. عقب گرد کرده و داخل پارکینگ شدم.
با عجله ماشین رو گوشه ای پارک کردم و از ماشین بیرون پریدم و سمت راه پله حرکت کردم. ترجیح می دادم در فاصله بیشتری از نیاز،با لاساسینو صحبت کنم.
تلفنم رو از جیب شلوارم بیرون کشیده و تند تند روی صفحه رو لمس کردم. به محض پیدا کردن شماره اش،دستم رو بلند کرده و خواستم ایکون تماس رو لمس کنم که رعد صداش درست از پشت گوشم به جانم نشست:
-خوش بدن،با این همه استرس جوون مرگ میشی.

وحشت زده به عقب چرخیدم و از دیدن اویی که به دیوار تکیه زده و پای راستش رو بلند کرده و به دیوار تکیه داد و دستاش رو داخل جیبش گذاشته و بی تفاوت تر از همیشه به من خیره شده،یخ زدم.
شیشه چشماش رو به من دوخت و من نفهمیدم چطور،اما با تموم سرعتم سمتش دوییدم و به محض اینکه مقابلش قرار گرفتم،با صدای خفه ای پرسیدم:
-شهروز رو شما گرفتید؟خطری تهدیدتون نکرد؟اتفاقی نیافتاد؟مشکلی که براتون پیش نیومد؟
قلبم با سرعت عجیبی می تپید اما هیچ اثری،هیچ اثری از نگرانی درون چشم های شیشه ایش نبود.
بی تفاوتی محض!!!
نفسی کشید و دستاش رو روی سینه اش جمع کرد و لنگه ابرویی بالا فرستاد:
-خطر؟مشکل؟برای من؟مثل اینکه یادت رفته من خود مشکلم؟
بی اختیار لبخندی زدم که سری تکون داد و ادامه داد:
-پس دهنتو ببند،سوالات رو می ذارم به پای ریختن چربیات،وگرنه یه بار دیگه جرئت کن،توی روم نگام کن و ازم سوال بپرس.
از قدرتش،برندگی کلامش دهانم بسته شد اما لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
در ذهنم سوال های بی پاسخ زیادی وجود داشت اما اصلا شهامت گفتنش رو نداشتم. دستام رو مشت کرده و سعی می کردم اروم بگیرم که در پارکینگ باز شد و بعد،نیاز با لبخند زیبایی داخل شد.
به محض ورودش،لاساسینو تکیه اش رو از دیوار برداشت و به اویی که نزدیکش می شد،نگاه دوخت.
نیاز با لبخند نگاهش کرد و سمتمون قدم تند کرد. دستی به جیب شلوارم کشیده و خواستم سمت نیاز قدم بردارم که هیبت بزرگش از کنارم رد شد و به محض اینکه خواستم قدمی بردارم،با کف دستش،ضربه ای به سرشونه ام زد و من رو عقب فرستاد.
خنده ام گرفت و گیج سرم رو بالا گرفتم که با

چشمش به ماشین اشاره کرد. متعجب و سردرگم نگاهش کردم که چشماش رو تنگ کرد و به ماشین اشاره کرد.
ازم می خواست برم؟
یعنی حتئ حق دیدن نیازم نداشتم؟
نیاز نزدیک تر شد و اون برای اخرین بار با چشمش به ماشین اشاره کرد و من اجبارا سری تکون دادم و بعد از کنارش رد شدم و رفتم.
بدون اینکه حتئ به نیاز نگاه بندازم،سمت ماشین قدم تند کردم و همون لحظه نیاز مقابلش قرار گرفت و دیدم که مامبای درونش،دور این دختر چمبره زد…
مامبای سیاه ورود هرکس رو به حریم شکارش ممنوع کرده بود.

لاساسینو

دست های خونیم رو بالا اورده و مچ دستم رو چرخوندم.
قلنج گردنم رو شکستم و به ناله های از سر درد شهروز گوش سپردم. سکوت محضی در انبار حکم فرما شده بود و فقط صدای ضربه های من و ناله های شهروز سکوت رو می شکست.
دستم رو دوبار مشت کردم و دوباره بازش کردم. قطره قطره خونِ شهروز از بین دستام می چکید. پنجه بوکس،به انگشتام فشار می اورد و خون شهروز،شدت ضربه هاش رو کاسته بود.
نگهبان ها حتئ تا صد متری هم نزدیک نمی شدن. می دونستن هر کسی که نزدیک بشه رو،تیکه پاره می کنم.
سمت میزم رفته و بعد پنجه بوکس خونین رو از بین دستام در اورده و به بندِ سفید شده انگشتام نگاهی کردم.
ماسک رو از روی صورتم برداشته و نفسی گرفتم. نور،کاملا روی صورت و تن شهروز افتاده بود.
ابروها و گونه هاش پاره شده بود و بینی اش شکسته بود.
فعلا،مجازات سبک تری در نظر داشتم.

فعلا،مجازات سبک تری در نظر داشتم. مجازات اصلیش رو به زودی نشون می دادم. سرفه های غلیظ می کرد و با بیچارگی درخواست کمک داشت.
به میز تکیه داد و به خونی که از دستام می چکید،خیره شدم. دستم رو مشت کرده و به قطره قطره های خونی که با سرعت نسبتا زیادی از بین دستم می چکید،نگاه دوختم.
خون،لاینفک زندگی من بود.
شکنجه های عجیب و دردناکم توی دایر برای کسی پوشیده نبود. من اونقدر شکارم رو اهسته اهسته شکنجه می کردم که درد رو تا مغز استخونش حس کنه.
با هر ضربه ای و هر زخمی که می زدم،یک ناله و یک صدای زجراور رو توی ذهنم درمان می کردم.
تشنه به خون،اونقدر ضربه می زدم و می بریدم که خونِ قربانیم توی دستم بریزه و کمی تسکینم بده. این اغراق نبود،من تشنه به خون هرکسی که در لیستم قرار می گرفت بودم.
جوشیدن خونشون،تسکینم می داد.
افسارم رو از دست می دادم،ضربه….ضربه…ضربه
ناله…ناله….ناله و بعد بیهوشیِ قربانی.
وقتی از درد قربانی سیر می شدم،وقتی خونشون ریخته می شد،وقتی سیاهی بهم غالب می شد،وقتی عطشم برطرف می شد،قربانی رو نصف جون رها می کردم،دستور می دادم تیمارش کنن و بعد تمام سیاهی و عصیانم رو با یک زن،تخلیه می کردم.
سرم،به شکل عذاب اوری درد می کرد. تموم بدنم منقبض می شد و عضلاتم درد می کرد.
نیاز به رابطه،نیاز به خالی کردن خشمم،افسارم رو پاره می کرد. در اکثر موارد،کرولاین در تختم منتظر بود و گاهی به قدری اسیب می دید که تا یک هفته سعی می کرد خودش رو بهم نشون نده.
کبودی های روی تنش،اثار مخرب خشمی بود که خودم رو به ارامش می کشیدم.
ارامش،لغت مسخره ایه…فقط کمی تسکینم می داد و بعد به خواب می رفتم.

شاهد درهم شکستگی های کرولاین بودم،زجه ها و ناله هاش رو می شنیدم اما ابدا،ابدا اهمیتی نمی دادم.
کرولاین با علم به ویرانگر بودنم،با تموم هشدارهایی که داده بودم پا به تخت من گذاشته بود و می دونستم از تک تک بلاهایی که سرش میارم،لذت می برد.
مشتم رو باز کرده و به بارمانی که گوشه ایستاده بود اشاره کردم. با نهایت احترام سری تکون داد و پزشک رو خبر کرد.
بی توجه به قطره قطره خون هایی که از دستم می چکید،سمت خروجی حرکت کردم. نگهبان ها در رو باز کرده و من وارد حیاط نسبتا تاریک شدم.
زیادی تاریک بود و به جز نور ماه،هیچ روشنایی دیگه ای وجود نداشت. عضلاتم درد می کرد و به شدت کلافه بودم. در دل خودم رو لعنت کردم چرا کرولاین انقدر زود فرستادم.
به قوس و فراز و نشیب بدنش احتیاج داشتم. به اینکه کمی ارومم کنه نیاز داشتم
. سمت موتورم قدم تند کرده و قبل از اینکه روشنش کنم،اتش با بطری ابی بی حرف کنارم ایستاد.
در بطری رو باز کرد و منتظر ایستاد و من دستام رو تکونی دادم و زیر بطری قرار دادم. ابِ سرد روی دستم پاچیده شد و خون و رگ های بریده رو از روی دستم شست.
دستام رو شستم و در سکوت به ابی که لحظه به لحظه سرخ تر می شد و روی زمین می چکید نگاه کردم. وقتی کارم تموم شد،اتش دستمال سفید رنگی رو سمتم گرفت.
در سکوت دستمال رو گرفته و روی دستم کشیدم که اتش با من و من گفت:
-می خواید بگم تئا بیاد امش…
سر که بالا گرفتم،اتش سکوت کرد.
تئا،یکی از دخترای زیر مجموعه باید باشه. اما حتی یادم نیست کی رو داره میگه.
چشمام درد می کرد،مغز و سرم نبض می زد. پیشنهاد بدی به نظر نمی رسید.

لب باز کرده و خواستم حرفش رو تایید کنم که صدای تلفنم بلندشد. اخمام درهم شد و تلفنم رو بیرون کشیدم و بعد با اسم “نیاز” رو به رو شدم.
یک سوت ممتدی توی سرم ایجاد شده بود و عصبِ چشمام هر لحظه بیشتر درد می کرد.
ایکون تماس رو لمس کرده و به سختی گفتم:
-بگو
یک نفس عمیق،یک لرزه شدید در من و بعد ناز صداش:
-سلام اراز،زنگ زدم یاداوری کنم که فردا ساعت ده توی دفترم منتظرتم.
هیچ…دقیقا هیچی از حرفاش نمی فهمیدم. فقط یک اوای ارامش بخش،یک نت پیانوی دل انگیز در سرم اکو می شد.
جریانی از ارامش در بدنم تزریق شد.
سکوت که کردم نیاز با تعجب گفت:
-اراز؟اراز پشت خطی؟
لعنت بهش…تمام بدنم انگار فلج شده و مسخ صداش شده بودم. خاطرات محوی پشت پلکم جریان پیدا کرد و بعد جمله اش توی گوشم زنگ خورد “اگه کمک…..کمک کسیو خواستی،بیا پیش من”
و مغزم منفجر شد…خودش خواسته بود…خودش وسوسه رو شروع کرده بود.
لبم رو گزیدم و چشمای دردناکم رو بستم و به مسکن صداش گوش سپردم که با نگرانی گفت:
-اراز،اراز خوبی؟چیزیت شده؟
لبم رو گزیدم و با غیض لب زدم:
-کجایی؟
-خونه.
سیب سبز تاثیرش رو گذاشته بود. تصویر تتوی بین سینه اش،رایحه سحر انگیزش داشت ارومم می کرد.
تلفن رو توی دستم جابجا کردم و گفتم:
-خوبه.
و بی توجه به داد و فریادش،تماس روقطع کردم.
اتش با گیجی نگاهم کرد که گفتم:
-بکش کنار.
بی حرف کنار کشید و من،سوار موتورم شدم.

اره من نیاز داشتم….من بدم امشب بهش نیاز داشتم.

دستگیره رو بین دستم گرفتم و نگاهی به اطراف کردم.
خاموشی و سکوت مطلق!!!
نفس عمیقی کشیدم و بعد…در اتاقش رو به اروم ترین شکل ممکن باز کردم.
سیاهی
سکوت
به استقبالم اومد.
دیوونگی بود،جنون محض بود،اما تو این لحظه هیچی برام اهمیت نداشت. چشمام رو بستم و برای اینکه به تاریکی اتاق عادتش بدم،چند لحظه ای مکث کردم.
به ارومی چشمم رو باز کردم و توی تاریکی به دنبالش گشتم و بلافاصله صدای نفساش رو شنیدم.
چشمام درشت شد،یافتمش…شکارم رو یافتم.
بی سرو صدا نزدیکش شدم و لحظه بعد،من بودم و چشم هایی که روی قوی من نشست.
نورِ ماه روی تختش افتاده بود و جسم غرق خوابش رو برام نمایان می کرد.
دستش رو زیر سرش گذاشته و به سمت من دراز کشیده بود و با ریتم اروم و مسخ کننده ای نفس می کشید.
هر نفسش داشت مغز اشوبم رو به ارامش دعوت می کرد.
خم شدم و کنارش زانو زدم. تار موی فری روی صورتش افتاده بود و در ارامش بخش ترین حالت ممکن به خواب رفته بود.
پتوش رو کناری زده و بلوزش کمی بالا رفته بود.
دست من نبود،به اختیار من نبود. مامبای درون دستور می داد،نزدیک تر و بیشتر لمسش کنم.
صورتم رو جلوتر بردم و دستکش هام رو از دستم در اوردم. باید پوست به پوست لمسش می کردم.
دستم رو جلوتر برده و به ارومی روی مچش گذاشتم و گرمیِ تنش،سرمای تنم رو درهم شکست.
مثل یک معتاد،مثل یک تشنه،سمتش خم شدم و صورتمون فقط یک نفس فاصله پیدا کرد.

مثل یک معتاد،مثل یک تشنه،سمتش خم شدم و صورتمون فقط یک نفس فاصله پیدا کرد. نقطه اتصال دستامون می سوخت و ارامش دختر به وجودم تزریق می شد. به عینه می دیدم که هیولای درونم داره راه میشه. نگاهم به موهاش،چشماش و بعد روی لب های نیمه بازش نشست.
زبونش رو روی لبش کشید و ناله من به صدا در اومد. حتئ توی خواب هم قدرت افسار پاره کردنم رو داشت.
مچ دستش رو محکم تر توی دستم گرفتم و سرم رو جلوتر بردم و بینی ام رو نزدیک بینی اش گذاشتم و رایحه شیرین و خوشش رو به ریه کشیدم. دندونام برای گرفتن و گزیدن پوستش درد می کرد.
مخدرِ نفساش،سلول های غضبناکم رو ترمیم می کرد.
به شکل فریبنده ای بوی خوش سیب می داد. من،مریض گونه عطرش رو بو می کشیدم و نفساش،دارویی می شد و تیمار می کرد.
این ارامشش،این حالت دیوانه کننده اش عصیانم رو بیرون می کشید. مچ دستش رو بین دستم گرفتم و به ارومی نوازش می کردم و نبض زیر دستم،یک مسکن قوی بود.
فاصله گرفتم و تار موی فرش رو از صورتش کنار زدم. شفافیت پوستش دوباره داشت همه چیز رو بهم می زد. به شکل وحشیانه ای دلم می خواست بین دندونام بگیرمش.
نگاه از صورتش گرفته و به شکم برهنه اش نگاه کردم. خیلی مشخص نبود اما کبودی هایی که روی تنش به جا گذاشته بودم،خواب رو براش سخت کرده بود.
گفتم بهت..گفتم من برات خطر دارم دختر!!!
کی قربانی من میشی؟؟؟
تمام تنم چشم شده بود و به چهره غرق خوابش بودم و مامبای درونم اروم گرفته و مغزم سبک شده بود.
کی این دختر رو تیکه پاره می کردم؟؟؟
کی قربانی عصیانم می شد؟
مچش رو نوازش کرده و نفسی کشیدم و خواستم دستم رو از دستش در بیارم که این قوی زخمی،این سیب سبز اهی کشید و بعد،دستم رو محکم بین دستش

گرفت و خودش رو سمتم کشید.
برای لحظه ای گیج شدم و نتونستم حرکتش رو درک کنم اما وقتی دستام اسیر دست هاش شد و ریتم نفساش اروم تر شد،اخمی روی صورتم نشست.
چرا فرار نمی کرد؟
تو دستای مرگ رو توی دستت داری دختر…من بیچاره ات می کنم.
من تورو به عمق سیاهی می کشم.
خون توی رگ هام با سرعت بیشتری پمپاژ کرد و من بی اختیار خم شدم و سرم رو کنارش،روی تخت گذاشتم.
حس می کردم هیولای درونم ذره ذره وجودش رو می بلعه. اعتیاد به این دختر اصلا ایده خوبی نبود اما این لعنتی حتئ توی خواب من رو اروم می کرد.
نیاز،دستم رو محکم تر گرفت و اهی کشید. تموم سنگینی دنیا به پاهام دوخته شده بود و نمی تونستم تکونی بخورم. دلم می خواست پسش بزنم،اما نمی شد.
به این ارامش،به این مخدر نیاز داشتم.
باید جوری خودم رو اروم می کردم. داروی این دختر داشت به بیماری لاعلاج من جواب می داد.
نگاهش کردم…نگاهش کردم…نگاهش کردم.
گوشه به گوشه صورتش رو از نظر گذروندم. مچش رو نوازش کردم و با نبض زیر دستم ارامشش رو مکیدم.
وقتی به اینجا اومدم،د شارژ بودم.
مملو از خشم بودم و الان،شارژ شده و مملو از ارامش بودم.
بالاخره،اون قوی شکسته من بود. دستم رو به سختی از زیر دستش در اوردم و مامبا هیس هیسی کرد،اما دیگه موندن جایز نبود.
بیماریم درمان شده بود…داروی دختر تاثیر گذاشته بود.
اخم های نیاز درهم شد اما من اهمیتی نداده و ازش فاصله گرفتم. برای اخرین بهش نگاه کردم و دستام رو مشت کردم و بعد از اتاقش بیرون زدم…

نیاز

-نمی تونم.
چشم های درشت و خوش رنگش پر شد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
خودم رو جلوتر کشیده و دست روی بازوش گذاشتم و با ابراز همدردی گفتم:
-همراز جان،منو ببین.
امتناع کرد و سرش رو بلند نکرد. اتش ناراحت سری تکون داد اما اراز پشت به ما مقابل پنجره ایستاده بود.
فکر می کنم این یک جور عادت قدیمی بود.
به فضای گرم اما غریبه ساختمون نگاهی کردم. به گفته اتش،این پنت هوس شیک و فخار،یکی از خونه های خالی اراز بود.
بازوی همراز رو نوازش کردم که سر بلند کرد و با گریه و التماس گفت:
-نمیشه،بخدا نمی تونم. دست از سرم بردارید. شمام بابام فرستاده درسته؟شمام می خواید ازارم بدید و وسط راه برید مگه نه؟
متاثر نگاهش کرده و با ناراحتی گفتم:
-همراز بخدا اونجوری که تو فکر می کنی نیست. ما می خوایم کمکت کنیم.
تند تند سری تکون داد و با ناله و تمنا گفت:
-نمی خوام. بذارید برم،من کمک هیچکس رو نمی خوام. اگه شهروز بفهمه اینج..
-شهروز رو گرفتن!
کوبندگی کلامش باعث شد همراز چشم از من بگیره و به اویی که به شهر زیر پاش نگاه دوخته بود چشم بدوزه. ابروهاش درهم شد و با شوک گفت:
-چی؟
نفس عمیقی کشید،شونه های پهنش تکونی خورد و بعد…به سمتون چرخید.
چشم های شیشه ایش رو به دریای چشم های همراز بخشید و بی تفاوت زمزمه کرد:
-شهروز رو دزدیدن..هیچ خطری تهدیدت نمی کنه.

لحظه به لحظه بیشتر در شوک فرو می رفت و با تته پته گفت:
-دز..دزدیدن؟کی دزدیده؟
مکثی کرد. همراز تشنه به لب هاش چشم دوخت و مروارید چشم هاش رو قدر لحظاتی به من دوخت و من،تمام بدنم سوزن سوزن شد.
یک نفر باید وسط این معرکه به من توضیح می داد چرا نگاه این ادم این تاثیر عجیب رو روی من می ذاشت؟
دوباره نگاهش رو به همراز بخشید و گفت:
-سایه،سایه شهر دزدیدتش.
دهانش از حیرت باز شد و چشم هاش در درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت که اراز اشاره ای به اتش کرد و چند لحظه بعد،اتش تلفنش رو از جیبش خارج کرد و به دست همراز داد.
اونقدر گیج و شوکه شده بود که نمی تونست تلفن رو توی دستش بگیره اما به محض اینکه چشمش به تیتر خبر ها افتاد،قدرت به دست و پاش برگشت.
با عجله تلفن رو از دست اتش گرفت و مشغول خوندن خبرها شد.
چند لحظه ای سکوت کرد و در اخر،با صدای بلندی به گریه افتاد.
مات و مبهوت از این واکنشش به سمتش برگشتم که تلفن رو روی میز گذاشت و دستاش رو روی صورتش گذاشت و از ته دلش زار زد.
من و اتش هراسون نگاهش کردیم و نگاه حیرونم رو به اراز بخشیدم که چشماش رو با تایید بست.
همگی سکوت کرده و چند لحظه بعد،با لیوان ابی که در دستش دادم لبخندی زد و چشم های دریایش رو به من بخشید و گفت:
-اگه می دونستم انقدر زود اروزم براورده میشه،زودتر اینکار رو می کردم.
با استفهام نگاهش کردم و گفتم:
-کدوم ارزو؟

با گوشه استینش،تری چشماش رو گرفت و با تلخ خنده ای گفت:
_روزی که سایه تجاوزالیاسی رو ثابت کرد و تونست حق قربانیا رو پس بگیره،همیشه می خواستم کاش یه سایه هم پیدا بشه و اینکار رو با شهروز بکنه. همون روز توی کافه داشتم خبراش رو می خوندم وتوی دلم اروز می کردم کاش یه سایه هم شهروز رو بگیره. فکر نمی کردم انقدر زود جوابم رو بده.
لبخندی روی لب هام نشست و خواستم چیزی بگم که اراز با لحن سردی گفت:
-سایه یه قهرمان نیست. ازش قهرمان نساز،اونم منافع خودشو داره.
هر سه نفرمون با دقت به اویی که نگاهش رو به میز داده بود،دوختیم. لحنش بی نهایت سرد و دور بود.
همراز فینی کشید و با بغض گفت:
-ولی هدفش هر چیزی که هست،داره انتقام یه سری دیگه از ادمارو می گیره. این تس..
-از نظر من یه قاتله که فقط طبق یک برنامه داره پیش میره،پس اون قهرمان نیست.
همراز بغضش تشدید شد و اتش با لحن عجیبی زمزمه کرد:
-اراز.
نگاه بی تفاوتش رو به اتش بخشید و اظهار کرد:
-اینکه یک نفر برخلاف جهت رود شنا می کنه،قهرمان نیست. فقط داره برنامه خودشو اجرا می کنه. یه قاتل و یه جور تخریبگ…
-نه!!!
برخواستم و با چشم های مملو از تاو و تغییری به چشمای بی تفاوتش چشم دوختم. سرمای چشماش جدا قدرت نفسگیری داشت.
با دقت نگاهم کرد که فاصله مون رو به صفر رسونده و بعد مقابلش ایستادم. نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیه،اما من این نظر رو نداشتم. به چشم هاش نگاه دوختم و با صدای رسایی اعلام کردم:
-هم نظر نیستیم اراز رستگار. من مثل تو به این قصه نگاه نمی کنم. دنیایی که ما توش داریم زندگی می کنیم،دنیایی نیست که تلوزیون ایران نشون میده. همه چی گل و بلبل نیست. همه مردم عاشق وطنشون نیستن

و با همه دردا کنار نمیان. دنیایی که ما توش زندگی می کنیم،ظلم داره،ناعدالتی داره و نا حقی داره. این فقط مختص ایران نیست. همه جا ظلم هست،اگه ظلم نبود که زندگی ها این شکلی نبود. وقتی ظلم باشه،وقتی قدرتِ ظالم باشه،صدای مظلوم خفه میشه. مظلوم شکایتش در دم خفه میشه. چون ظالم یه اسلحه قدرتمند توی دستش داره. اونم ثروته.
نفس در نفس،صورت به صورت هم ایستاده بودیم و من با حرص ادامه دادم:
-بیا قبول کنیم که فقر و طمع توی جامعه هست. من منکر خدا نیستم،خدا نبود که الان ظلم همه جا رو برداشته بود،اما توی ادوار مختلف تاریخ،،وقتی ظلمی صورت گرفته اولش خدا سکوت کرده،بعدش هم انتقام بوده..انتقام سخت خدا. اینجا فعلا انتقامی نیست. چون صدا به گوش قانون نمی رسه،چون قانون مدرک می خواد،چون قانون شاهد می خواد،چون قانون گریه وزجه مظلوم سرش نمیشه. قانون مدرک می خواد و ظالم بلده مدرک بسازه و مدرک پاک کنه. اینو منی دارم بهت میگم که پنج ساله توی دادگاه های مختلف کار کرده و پرونده های مختلف دیده. تو که خودت درد کشیده ای،خواهرت رو از دست دادی و قانون از تو سند محکم پسند می خواست در حالی که مطمئن بودی قاتل کیه. من دوستم رو از دست دادم ولی نتونستم ثابت کنم. پس قانون ضعیفه چون توی دست ظالم اسلحه زیادی قویه. اما یک نفر،یه چیزی باید اون اسلحه رو بگیره.. اگه کمی با دقت فکر کنی،می بینی حتئ سایه رو هم ظالما ساختن. هیچ فکر کردی چی شده که اون ادم جونش رو به خطر می ندازه و انقدر روی زندگیش ریسک می کنه تا بتونه اون پرونده ها رو از گمراهی در بیاره؟فکر نمی کنی دردی توی سینه اش داره؟فکر نمی کنی بلایی سر زندگیش اوردن که داره اینجوری انتقام می گیره؟

نگاهم کرد…نگاهم کرد…نگاهم کرد و در اخر تیکه اش رو از پنجره برداشت و سایه تنش روی من افتاد. نگاه بی روح و سردش رو به من بخشید و گفت:
-تو فکر می کنی سایه همون انتقام گیرنده است؟
نفسی ازاد کردم. نفسِ کوفتیم گیر کرده بود و بدنم می لرزید و هیچ دلیل منطقی ای وجود نداشت که چرا بدنم داره اینجوری به این مرد واکنش نشون میده.

اما تو این لحظه خشم بهم احساس مزخرفم غالب شد و به همراز اشاره کردم و گفتم:
-این قربانیه. دست و پا زده،خودکشی کرده،فریاد زده،التماس کرده اما نتونسته خودش رو نجات بده. چون ظالم دستش رو بسته،چون ظالم خفه اش کرده. کار حتئ به دادگاهم نرسیده و پرونده به سرعت بسته شده. پس بیا و قبول کن قانون اونقدر قدرتمند نیست. یه جایی،باید یه کسی باشه که دستش پر تر از قانون باشه. قوی تر از قانون باشه و ظالم رو خلعه سلاح کنه. اون شخص فعلا سایه است. اره قاتله،به قول خیلی رسانه ها دزده اما کاری رو داره انجام میده که هیچ کدوم از ماها نتونستیم. پرونده الیاسی بدون سایه حل نمی شد. پرونده ممتاز بدون سایه حل نمی شد،حقیقت رو نمی شد. صدای قربانی ها شنیده نمی شد. قبول دارم روشش منطقی نیست،اما روشش داره دست ظالم رو کوتاه می کنه.

-این منطقی نیست،هرکس اگه بخواد به روش خودش پیش بره که سنگ روی سنگ بند نمیشه خانوم وکیل. پس اینجوری تفاوت سایه با ظالم چیه؟ظالمم روش خودشو داره.
نمی فهمیدش…انگار عمدا داشت من رو به حرف می کشید. اون از قصه من و سایه خبر داشت،چرا داشت عصبی ام می کرد؟
تموم حرصم رو به چشمام بخشیدم و به نگاهش تزریق کردم و اعلام کردم:
-روش ظالم به مظلوم اسیب می زنه و قدرتش رو روز به روز بیشتر می کنه. اما کار سایه،فقط ضربه به ظالمه. ظالمی که هیچ جوره قدرتش کاسته نمیشه. ممکنه بد انتقام بگیره ولی داره حقی که سالها خورده شده رو پس می گیره. بیا و قبول کنیم گاهی بخشش چاره نیست. چون بخشش اجباری هیچ چیزی رو حل نمی کنه. گاهی به اراده خودت می بخشی و این جواب میده اما وقتی ظالم مجبورت می کنه ببخشی و از حقت بگذری،تا اخر عمر در عذابی. پس از نظر منم روش سایه منطقی نیست اما هر چیزی که هست داره امنیت رو برای خیلیا برقرار می کنه و امنیت..
سکوت کردم و به نگاه کنجکاوش چشم دوختم. نفسی

کشید و با لحن خاصی گفت:
-و امنیت؟
نباید به زبون می اوردمش اما دست خودم نبود،خیره در چشماش لب زدم:
-و امنیت ارامش به قلب ادم میاره.

سکوت…

برای لحظاتی،از اینجا و تمام هیاهوی ذهنیم رها شده و به دو گودال سرد و بی روح خیره شدم.
نگاهش،میخ چشم های من بود.
جنسِ نگاهِ اراز رستگار گاهی خیلی ترسناک می شد…شیشه چشماش،جسمت رو زخمی می کرد و خاکسترش روحت رو به اتیش می کشید و تو حس می کردی عریان مقابل این مرد ایستادی و این نگاه،این چشم ها به رگ و پی ات نفوذ می کنه و تموم راز های تاریکت رو متوجه میشه.
من از جنس نگاهش،واهمه داشتم!!!
خاکستر چشماش جدا ترسناک بود و البته…زیبا و گیرا!!
به قدر مرگ گیرا…
می ترسیدم،از اینکه متوجه حسم به سایه بشه می ترسیدم…از اینکه بفهمه روی تنم از سایه زخم دارم،که زخمیِ اون مرد هستم می ترسیدم.
هیچکس،هیچکس نمی فهمید من چه احساس سمی ای به سایه دارم و نمی خواستم کسی قضاوتم کنه.
بی اراده نگاهم رو گرفتم و به نوکِ کفش های براقش بخشیدم. چند ثانیه بعد،نفسی کشید و بعد از مقابلم رفت.
روی پاشنه پام چرخیدم و به اویی که سمت همراز حرکت می کرد،نگاه دوختم.
مقابل همراز که قرار گرفت،کاریزمای وجودیش به قدری خاص بود که همراز اتوماتیک وار برخواست و بعد اراز مقابلش ایستاد و با لحن مخصوص به خودش گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماریا
ماریا
1 سال قبل

سایه فقط با صدای لاساسینو عاشقش شده 😐 این دیگه چه عشقیه

کریشما
کریشما
1 سال قبل

خیلی خوبه
دلم میخواد آتش و خفه کنم رو مخِ 😒
فقط امید وارم لاساسینو اخرش تغییر نکنه 🥺💙

زهرا تائب نیا
زهرا تائب نیا
1 سال قبل

سلام نویسنده جان واقعا قلم عالی طرز فکر طرح جمله بندی قوی مرسی رمانت محشره

Nahar
Nahar
1 سال قبل

واای نیاز نمیدونی ک سایه همین ارازه و داری جلو خودش از خودش دفاع میکنی😂 نیااز عاشق شدیاا خودتو گول نزن😂 من مشتاقانه منتظر اون پارتم ک نیاز بفهمه سایه همین ارازه😂♥️

میگم سایه هم عاشق نیاز شده؟؟ ب نظرتون یکم زود نبود؟؟😂 خیلی زوج خوبی میشن قاتل و وکیل

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x