رمان وهم پارت 3

4.7
(3)

 

مکیدن سس فراموشم شد و برگ کاهو توی دهنم بی حرکت موند و با شگفتی به چهره جدیش چشم دوختم..قدر چند لحظه ای بهم خیره شدیم و اونقدر قاطعیت درون نگاهش بود که لحظه ای یخ زدم.
اب دهانم رو به زور بلعیدم و با مسخرگی گفتم:
-اره،بارها خواستم تورو بکشم و بزنم لهت کنم.

حتئ لبش هم به لبخندی باز نشد در عوض،قاشق رو روی بشقابش رها کرد و خودش رو جلوتر کشید و چاقو رو از روی پیش دستی میوه برداشت و بین دست هاش گرفت و محکم فشرد و با لحن عجیبی گفت:
-تا حالا شده بخوای چاقو رو فرو کنی تو قلب کسی؟
اونقدر درون صداش تحکم و نفرت موج می زد که شوکه نگاهش کردم و گفتم:
-تو چته ترنم؟اینا چیه که میگی؟
نگاهش به نقطه نامعلومی بود و عقب رفت و به صندلیش تکیه داد و با حرکتش موهای پر کلاغیِ لختش از روی شونه اش عقب رفت و بعد…تصویر بزرگ و فاحشی رو مقابلم نمایان کرد.
بلافاصله اخمام درهم رفت و با غضب گفتم:
-این چیه؟
با استفهام نگاهم کرد و من به کبودیِ اشکارِ روی گردنش اشاره کردم و با عصبانیت گفتم:
-این.
با اخم سرش رو پایین انداخت و بعد از دیدن خون مردگی های روی گردنش،خیلی ریلکس سر بلند کرد و بی تفاوت گفت:
-یه جوری میگی این چیه،انگار اولین بارته دیدی. کبودیه دیگه. یکی مک زده.

دستام مشت شد و با حرص گفتم:
-پس برای همینه اینجوری شدی؟کسی اینجا بوده اره؟تا دیروز نبود ترنم.
چاقو رو توی دستش چرخوند و من با نفرت گفتم:
-پاکان؟اون شاستی بلندم برا اون بود؟
بی حوصله سری تکون داد و گفت:

-نمی دونم با چی اومده بود نیاز. حوصله ندارم،سوال پیچم نکن.
و چاقو رو روی با خشم روی میز پرت کرد و به سمت اتاقش رفت و محکم در رو بست.
ترنم عوض شده بود…یک چیزی اتفاق افتاده بود،مطمئن بودم.

دوشنبه_20 ابان 1398

کیسه های خرید رو در دستم جابجا کردم و به سمت واحدش حرکت کردم. هر دو دستم پر بود و مجبور شدم با پام به در ضربه بزنم. می دونستم به شدت این کارم عصبیش می کنه اما اهمیتی ندادم و چندبار پیا پی به در کوبیدم.

سنگینی میوه ها،چونهِ بسته مغنعه و روز شلوغ و پر هیاهویی که داشتم باعث شد بی اعصاب دوباره به در بکوبم و چند دقیقه بعد،ترنم با لبخند گشادی در رو باز کرد و من بدون اینکه نگاش کنم ،تنه ای بهش زده و وارد خونه شدم.

با عجله کیسه های خرید و پرونده امروز رو روی کنسول گذاشته و با یک حرکت مغنعه رو از سرم برداشته و روی مبل پرت کردم. تک خنده ملیحش رو شنیدم و با غیض به سمتش برگشتم و خواستم هرچی ناسزا در دلم هست بارش کنم اما به محض دیدنش،ماتم برد.
لباس خواب توریِ سفیدش،بدن پر از انحناش رو قاب گرفته بود و از تورِ نازکش،اندام خوش فرمش به خوبی رویت می شد.
موهای تیره اش رو ازادانه روی سرشونه اش رها کرده بود و چشم های عسلیش رو با خط چشم کلفتی جلا بخشیده بود. ترنم زیبا بود اما بی نهایت لوند بود و دلبر.

خیلی خوب بلد بود از اندامش موقع راه رفتن استفاده کنه و چشم ها رو میخکوب برجستگی هاش بکنه. کاملا واقف بود چه جوری توجه ها رو به لب های پرش جلب کنه…ترنم پر از دلبری بود.
وقتی نگاهِ خیره و کنجکاو من رو دید،شونه ای بالا انداخت و سمت خرید ها اومد و همونطور که کیسه های پرتغال و سیب رو باز می کرد گفت:
-دستت درد نکنه،چقدر شد؟
کشِ موهام رو باز کردم و همونطور که خیره نگاهش می کردم گفتم:
-زر نزن.
-باشه.

و بی تفاوت نایلون میوه ها رو از روی کنسول برداشت و داخل سینک خالی کرد و من گره موهای فرم رو باز کردم اما طاقت نیاوردم و پرسیدم:
-کسی اینجا بود؟
شیر اب رو باز کرد و بدون اینکه نگاهم بکنه،پاسخ داد:
-اره.
-کی؟
اب با فشار زیادی داخل سینک تخلیه می شد و هر لحظه بیشتر سینک رو پر می کرد و سیب ها و پرتغال ها با رقص روی اب شناور می شدن که بی خیال گفت:
-فکر می کنم بدونی کی اینجا بوده و فکر نکنم مایل باشی بدونی چی کار می کردیم!
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و بیخیال موهام شدم و گفتم:
-پاکان؟
اب تموم سطح سینک رو پر کرد و شیر اب رو بست و بالاخره جواب داد:
-تو که طاقت شنیدن نداری چرا می پرسی؟
نمی تونستم این بخش از زندگی ترنم رو درک کنم. این رابطه های بی قید و شرط و شبانه واقعا من رو اذیت می کرد. بارها سعی کرده بودم نجاتش بدم اما اصلا تمایلی نشون نمی داد.
باید یک کاری می کردم و هر چه زودتر ترنم رو نجات می دادم.
حرف زدن و بحث کردن بی فایده بود،الان هم اصلا جاش نبود،برای همین دردم رو خفه کردم و با خستگی گفتم:
-تا تو یه چیزی حاضر کنی،منم میرم یه دوش بگیرم.

سری تکون داد و قدمی سمت اتاق برداشتم اما با یاداوری چیزی برگشتم و پرسیدم:
_از شامپو های من هست چیزی؟
سیبِ سرخی برداشت و گفت:
_اره بابا توام نمودی مارو.
متاسف براش سری تکون دادم و به سمت اتاق خوابش قدم تند کردم. در رو باز کردم و مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم. بی حواس نگاهی به تخت بزرگش انداختم و از دیدن ملافه های درهم و لولیده،بدنم جمع شد. با چندش نگاه از تخت گرفتم و مانتوم رو روی زمین پرت کردم. تاپ بنفشِ یقه هفتم،بالا تنم رو به خوبی نشون می داد.
دکمه شلوار جینم رو در دست گرفتم و همونطور که سعی می کردم با ارامش نفس بکشم،دکمه ام رو باز کردم و زیپش رو پایین کشیدم. شلوارم کمی تنگ بود و توی قسمت مچ پا گیر کرده بود و خم شدم تا شلوارم رو کامل از پام

خارج کنم.
کمی عقب رفته و به دیوار تکیه دادم و پای راستم رو بلند کردم و مشغول دراوردن شلوار از تنم شدم. لعنتی گیر کرده بود و بعد از زور زیاد تونستم از پام درش بیارم.

نفسی ازاد کردم و خواستم پای چپم رو بلند کنم و شلوار رو بیرون بکشم که تعادلم رو از دست دادم و تلو تلوخوران به چپ و راست افتادم. اه بلندی کشیده و دست انداختم و لبه های میز ارایش ترنم رو گرفتم و خودم رو کنترل کردم. کمی کلافه بودم و با خشم سر چرخوندم تا شلوار کوفتی رو از تنم بیرون بکشم اما برق چیزی،توجهم رو جلب کرد. با تعجب دست دراز کرده و جسم طلایی رنگ نااشنایی که روی میز بود رو در دست گرفتم.

با گیجی به گیره طلایی خوش رنگی که دقیقا در وسطش یک نگین مشکی رنگ وجود داشت خیره شدم و فکر کردم ترنم این گیره مو رو تازه خریده؟
با لبخند توی دستم چرخوندمش و به نگین های ظریفی که روش کار شده بود نگاه کردم. کمی شکلش عجیب بود…گیره مو اینجوری نبود.
این چی بود پس؟
به محض اینکه خواستم گیره رو سر جاش بذارم،صدای مشوش ترنم از پشت سرم بلند شد:
-چی کار می کنی؟
هینی کشیده و به شدت به عقب برگشتم و از دیدن چشم های مچ گیر ترنم،نفسم رو ازاد کردم و با صدای بلندی گفتم:
-زهرمار،سکته کردم بیشعور.
لبخند محوی زد و خیلی اروم دست دراز کرد و گیره رو از دستم در اورد که با کنجکاوی گفتم:
-این چیه؟
کشو میز رو باز کرد و خیلی اروم پرت کرد و گفت:
-مشخصه دیگه. گیره کراواته.
با استفهام گفتم:
-گیره کراوات؟
از لحن متعجبم به خنده افتاد و به سمتم چرخید و با شفیتگی خاصی به صورتم نگاه کرد و گفت:

-برای ماها نیست. برای این پولداراست. گیره طلا می زنن به کراواتشون،منم روز اول دیدم تعجب کردم…مایه داریه دیگه.

“هوم”ای زمزمه کردم و ترنم چشمک بامزه ای زد و نگاهش از روی صورتم به تاپم افتاد و مثل همیشه،مابین سینه ام سقوط کرد و با شیطنت خاصی گفت:
-دارم فکر می کنم جمال کدوم اقازاده ای به همچین چیزی منور میشه؟یعنی اب از لب و لوچه اویزون می کنه لامصب!
دستم رو به نشونه خاک بر سرت بلند کردم و ترنم جا خالی داد و من تاپم رو بالا تر کشیدم و چاک سینه ام رو پوشوندم. خم شدم و شلوارم رو کامل از تنم بیرون کشیدم که ترنم با خوشحالی گفت:
-نیاز خودت بهش اعتقاد داری؟ولی خدایی کیف می کنم می بینمش. فقط جون میده لباتو بذاری و ببو..
سوال اولش رو بی پاسخ گذاشتم و شلوار رو روی زمین پرت کردم و جیغ کشیدم:
-ترررررررنم.
نگاه هیزش رو به پاهای برهنه ام داد و من با عجله به سمت حمام دویدم و گفتم:
-تا واقعا اون تفکرات شومت رو عملی نکردی برم حموم.
صدای قهقه اش رو شنیدم و خودمم با لبخند در رو بستم. تاپم رو از سرم بیرون کشیدم و لباس زیر هام رو هم کناری گذاشته و دوش اب رو باز کردم.
اب داغ با سرعت روی زمین چکید و چند لحظه بعد،تموم فضای حموم رو بخار فرا گرفت.
لبخندی زدم و با ذوق خاصی زیر دوش اب رفتم و به قطرات اب داغ اجازه دادم روی تنم بلغزه.
برعکس بقیه،من دوش اب گرم رو ترجیح می دادم. دستی به موهام کشیدم و اب نوازش کنان موهام رو در برگرفت. برگشتم و خواستم شامپوی همیشگیم رو بردارم که چشمم به اینه که بخار روش نشسته بود افتاد.
دستم رو جلو برده و بخار رو کنار زدم و اولین تصویری که به چشمم خورد،طرح تاتویی بود که بین سینه هام جای گرفته بود. طرحی که چندین ماه طول کشید تا پیداش کنم و روی تنم حکش کنم.

به ارومی دست دراز کرده و روی خطوط دست کشیدم و از حس زبری و پوستِ جوهر شده ام لبخندی زدم و به ارومی زمزمه کردم:
-شاید راست باشه!
لبخندم گسترش یافت و شامپو مخصوصم رو برداشته و کف دستم ریختم و چند دقیقه بعد،تموم فضای حموم به عطر خوشِ سیبِ سبز در اومد…عطرِ مخصوصِ من…رایحه تنِ من.

پری از پیتزا بلند کردم و به پیچ و تاب های پنیر نگاه کردم و لبخندی زدم که ترنم گفت:
-جمعه مهمونی دعوتم.
گازی به پیتزا زدم و طعم قارچ و مرغ و پنیر درون دهانم پخش شد و من به ارومی مشغول جویدن شدم. تکه های مرغ،خوش ترین لذت رو بهم می داد و ترکیب قارچ و پنیر و صدای خورد شدنش باعث شادی بود. منتظر بهش نگاه کردم که گفت:
-مهمونی یکی از مهندسای تیم مونه.
با کنکاش نگاهش کردم و نمی دونم چرا حس می کردم حقیقت رو نمیگه. سکوت کردم و ادامه داد:
-خیلی علاقه مند نیستم برم،اما بخاطر کار باید برم.
سکوت رو شکستم و تکه دیگه از پیتزا رو به دهان کشیده و پنیر روی لب ها و چونه ام افتاد و همونطور که با خنده پنیر رو با زبونم بالا می کشیدم گفتم:
-خوبه،منم شاید برم پیش عمو. بهش قول دادم بشینیم باهم حرف بزنیم.
لبخند زیبایی زد و با لوندی موهاش رو پشت گوشش گذاشت و گفت:
-سلام منم برسون و بگو ترنم از راه دور بوسیدتت.
تک خنده ای کردم و لیوان نوشابه سیاه رو که گاز ازش بلند می شد رو بلند کردم و گفتم:
-میخوای زن عمو بکشتت؟
مستانه خندید و گفت:

-ولی خدایی حیف ادم مقیدیه وگرنه بعضی اوقات دلم میخواست بگیرم محکم ماچش کنم. چقدر زن عموت باید خوشبخت باشه،یه ادمی که انقدر خونواده دوست باشه و انقدر عاشق باشه،کم پیدا میشه.
با یاداوری لبخندی زدم و با عشق گفتم:
-عمو عشقه،عشق.
ترنم سکوت کرد و مشغول جویدن پیتزاش شد و من به ارومی لیوان نوشابه رو بالا بردم و جرئه ای نوشیدم. چقدر خوب می شد ارس هم می تونست جمعه به جمع ما بپیونده اما حیف که بخاطر ماموریت،از تهران رفته بود.

اتش

با استرس لپ تاپ رو باز کردم و انچنان اضطرابی و تنشی درون تنم حکم فرما بود که نمی تونستم حتی کد رو بزنم.
درست به فاصله سه دقیقه بعد،متن پیام لود شد و من واقعا نفس نکشیدم:
“بهت گفتم حواست رو جمع کن و نذار کار به اینجا بکشه،حالا که کار به اینجا رسید،خودم وارد قصه میشم اما حالا که وارد شدم،ساده نمی گذرم…دارم میام.
DIRE.
L/S”

نفس به معنی واقعی توی سینه هام گیر کرد و چنان رعشه ای در بدنم افتاد که به شدت روی زمین افتادم…امکان نداشت.
داشت می اومد و این یعنی اغاز حکومتِ خون!!
و خون یعنی،لاساسینو!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گندم
1 سال قبل

اقا این رمان چیه اصلا نفهمیدم هیچی

shyli
shyli
1 سال قبل

ببخشید دوستان شما میدونین لاساسینو یعنی چی؟
بعد اینکه ls همون ترنمه ؟

Asaadi
Asaadi
1 سال قبل

آرش کیه؟!

سپیده
سپیده
پاسخ به  Asaadi
1 سال قبل

اون آتشه
ولی خودمم نمیدونم

Nahar
Nahar
پاسخ به  Asaadi
1 سال قبل

فکر کنم همون قاتله باشه. اخه یکیشون قاتله

Asaadi
Asaadi
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

قاتل
خوندی رمانو؟

Nahar
Nahar
پاسخ به  Asaadi
1 سال قبل

ن من نخوندم فقط دوستام برام توضیحش دادن
فقط همین قاتلو فهمیدم ک فکر کنم عاشق شه. من نمیدونن فکر کنم یک رمان دیگه بود ک برام توضیحش داد یا همین بود

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
Asaadi
Asaadi
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

آها ممنوتننننننننن

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x