رمان وهم پارت 32

0
(0)

 

فصل ششم

حکمِ بازی

****

گونه نرمش رو محکم بوسیدم و با طنازی گفتم:
-قربون عموم بشم من.
محکم و با علاقه وافری دست دور کمرم انداخت و من رو محکم تر به سینه اش کشید و گفت:
-خدا نکنه دختر. انقدر زبون نریز.
لبخند خجولی زده و خواستم ژست معصومی بگیرم که ارسِ نامرد با لحن نیش داری گفت:
-پدر من تو که از وِزه بودن نیاز خبر داری،گولش رو نخور.
چقدر دلم می خواست یه چشم غره حسابی بهش برم اما جلوی خودم رو گرفتم و دوباره گونه عمو رو بوسیدم و گفتم:
-بخدا شرمنده ام. انقدر این مدت کار سرم ریخته بود که اصلا گفتنی نیست عمو!
پیشونیم رو بوسید و با محبت گفت:
-عب نداره بابا جان. درک می کنم.
لبخند بزرگی زده و از اغوشش جدا شدم. نگاه “خوردی هسته اش رو تف کن” ای به ارس انداختم که تک خنده ای کرد و بعد کنار عمو روی مبل نشستم که زن عمو با یک سینی چای وارد سالن شد.
به احترامش بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم و روی میز قرار دادم. روی مبل تک نفره کناریم نشست و با محبت گفت:
-خوش اومدی عزیزم.
تشکری کردم که ارس با لحن شوخی گفت:
-بابا اینو پر رو نکنید انقدر.
عمو با هشدار “ارس” ای گفت و من شادمان در جام تکونی خوردم. چند دقیقه ای به گپ و گفت با عمو و زن عمو گذشت و بالاخره وقتی جفتشون سمت اشپزخونه رفتن،از جام بلند شده و سمت ارسی که با لبخند روی مبل نشسته بود رفتم و لگد نسبتا محکمی به رون پاش زدم و با هیس هیس گفتم:
-نمکدون چی جلوی عمو هرچی دلت می خواد میگی؟بزنم

از مرد بودن بندازمت؟
همونطور که ماهیچه پاش رو نوازش می کرد با خنده گفت:
-نکشیمون بابا خفن.
دهنی کج کرده و بعد کنارش نشستم. صاف تر نشست و با نگاه معنا داری بهم خیره شد.
صورتم رو جلو برده و مقابلش چندباری پلک زدم و با مسخره بازی گفتم:
-چیه؟خوشگل ندیدی؟
-الانم نمی بینم.
مشتی به بازوش زدم که با خنده “اخ” ای گفت. چشم های خوش رنگش رو به موهایی که گوجه ای بالا سرم بسته بودم دوخت و با لحن بامزه ای پرسید:
-کش موهات کو وزه؟اومدی ام موهات اویزون بود!!!
چون سایه دستمال موهام رو برده…
لبخندی که داشت روی لبم جاخوش می کرد رو به زحمت فراوونی جلوش رو گرفتم و با لحن بی تفاوتی گفتم:
-گمش کردم. یکم توی دفتر خوابیدم،بلند شدم دیدم پیداش نمی کنم.
سری تکون داد و با محبت نابی دستی به سرم کشید و گفت:
-خوش اومدی،دلم برات تنگ شده بود توله.
بلافاصله نیشم شل شد و دستام رو باز کرده و خودم رو در اغوشش پرت کردم و گفتم:
-منم!
وقتی سرم روی سینه اش قرار گرفت،بغضم رو به زحمت قورت دادم. این اغوش یاداور خاطراتی بود که الان فقط رنگ و بوی غم داشت..غمِ از دست دادن ترنم رو داشت.
دستاش دور کمرم نشست و اه ارومی کشید. می دونستم اون هم دقیقا به همین موضوع فکر می کنه.
چند لحظه ای در اغوش هم موندیم و وقتی ازش جدا شدم،با تردید پرسیدم:
-ارس،چه خبر از پرونده اش؟
انگار دست در نقطه بدی گذاشتم که چهره اش درهم شد و با ناراحتی گفت:
-هیچی نپرس نیاز..هیچی نپرس!

کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
-مگه چی شده؟
-نمی دونم واقعا. گاهی وقتا حتئ به هویت واقعی ترنمم شک می کنم. نمی تونم کارایی که می کرده رو باور کنم.
مردد و مضطرب نگاهش کردم که کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
-از رابطه های یک شبه اش با غریبه ها بگیر،تا معشوقه ادم های عجیب غریب شدنش،همه اش عجیبه. هر روز یه چیز جدید کشف میشه. هر روز یه اتفاق جدید می افته. من نمی فهمم ربطِ ترنم به دارک وب چیه اخه؟این دختر داشته چه غلطی می کرده که اون بلا سرش اومده؟
دستی روی بازوش کشیدم و با دلگرمی گفتم:
-همه جوابا رو پیدا می کنی ارس. مطمئنم قاتل ترنم رو پیدا می کنی.
سری تکون داد و سکوت کرد…مطمئن بودم،ما هر جوری شده قاتل رو پیدا می کردیم!!

سایه و باز هم سایه!!!
درست سه روز بعد از دیدارم باهاش،با مدارک و اسناد زیادی شهروز ملکان رو به اختلاس متهم کرد و فردای همون روز،شهروز ملکان جلوی در خونه اش،زخمی و با یک دست شکسته پیدا شد.
خبرها دوباره مثل بمب سرو صدا کرده بود. همراز رو در ساختمونِ اراز پنهون کرده و اصلا اجازه خروج نمی دادیم. هر سه نفرمون تمام وقت و تمرکزمون رو روی پرونده گذاشته بودیم. سه روز تا دادگاه باقی مونده بود و ما همه چیز رو دوباره و دوباره جمع بندی می کردیم.
نکته ای که عجیب این روزها منو درگیر کرده بود،حرف های احمد بود. طبق گفته هاش،یک خط ناشناس بهش زنگ می زنه و میگه هرچه سریعتر خودش رو به واحد من برسونه و بگه که سرگرد توی پارکینگ منتظره. احمد می گفت صدای شخص رو نشناخته و بهش گفته هر چه

سریعتر بره و ممکنه جونِ من در خطر باشه.
مطمئن بودم کار سایه است. همین شکلی شر نهاوندی رو از سرم کم کرده بود.
همه چیز دقیقا در دست ما بود. با هفت تا از خدمتکارها صحبت کرده بودیم و با قولِ امنیت کامل حاضر به شهادت شده بودن. ابتدا اصلا قبول نمی کردن اما وقتی قول امنیت کامل رو دادیم،حاضر به شهادت شدن.
اصلا و ابدا نباید ملکان ها بویی از ماجرا می بردن. همه چیز در سکوت داشت پیش می رفت و همه چیز در دست ما بود.
نهاوندی حتی روحشم خبردار نبود که من چقدر دستم پره و چقدر کوبنده در دادگاه حضور پیدا می کنم.
نهاوندی و شاهان فعلا درگیر پرونده های اختلاس بودن و خبری ازشون نبود.
همه چیز دقیقا طبق برنامه ما پیش می رفت…

دست های یخ زده همراز رو توی دستم گرفتم و خیره در چشم های رنگ پریده اش گفتم:
-همراز،همراز جان منو ببین.
به شکل واضحی رنگ و روش پریده بود و بدنش یخ زده بود. از لحظه ای که پا به سالن دادگاه گذاشته بود،به شکل بدی خودش رو باخته بود.
حس می کردم کاملا ناامید شده و ممکنه از فشارِ استرس بیهوش بشه.
نگاهِ سردرگمم رو به ارازی که به دیوار تکیه زده و با دقت مارو زیر نظر داشت بخشیدم و با نگرانی گفتم:
-چی کار کنم؟
اخمِ کمرنگی بین ابروهای کشیده اش جای گرفت و با قدم های بلندی سمتمون قدم برداشت. مقابلِ همراز که ایستاد،سنگینی نگاهش باعث شد همراز سر بلند کنه و چشم های پرش رو بهش بدوزه.
هیچ نرمشی در کلامش نبود اما حمایتش حس می شد:
-ما برای باخت اینجا نیستیم،باشه؟نمی ذارم اتفاقی برات بیافته،فهمیدی؟

قطره اشک درشتی از چشمش چکید و همونطور که خیره در چشم های اراز بود لب زد:
-باشه.
-خانوم ملکان؟!
زنگِ صدای یک صدای اشنا باعث شد هر سه به عقب برگردیم و بعد با سه شخص منفور و کثافت رو به رو شدیم.
به محض اینکه چشم همراز در چشم های شهروز که با حالت بدی نگاهش می کرد افتاد،تمام اراده اش رو باخت. زانوهاش تا شد و وحشت زده “هین” ای کشید و لحظه ای که داشت سقوط می کرد،بازوهاش توسط اراز گرفته شد و به پشت سرش هدایتش کرد.
نگاهی نگرانم رو از همراز گرفته و به سه دیو مقابلم بخشیدم. شهروزِ ملکان،گوشه لبش پاره و دستش در گچ بود. کثافتِ رذل حتئ ذره ای شرمساری در نگاهش دیده نمی شد اما چیزی که خیلی من رو ازار می داد،نگاه سنگین و عجیبِ شاهان به من بود.
چشم های ابیِ تیره اش رو به من بخشیده بود و سانت به سانت بدنم رو از نظر می گذروند. در استانه سی سالگی،مرد جذابی بود. قد نسبتا کوتاهش اثبات فرزندِ شهروز بودنش بود.
پدر و پسر،کپی برابر اصل هم بودن.
پوزخندی مسخره ای روی لب هاش نشسته بود و با حالت بدی به همرازی که پشت اراز سنگر گرفته بود انداخت. من با نفرت تک تکشون رو از نظر گذروندم که شهاب تک خنده ای کرد و گفت:
-خانوم مهرارا،حالتون چطوره؟اماده اید بریم؟
خیلی دلم می خواست فریاد بزنم” برو به جهنم” اما نمی خواستم هیچ ضعفی نشون بدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله.
همراز رو به اراز بخشیدم و به چشم های شیشه ایش نگاهی دوختم و گفتم:
-بهتره بریم.
یک جور خاصی نگاهم کرد. حاضر بودم قسم بخورم با

نگاهش حصاری دورم می کشید و من رو از همه مصون نگه داشت.
وقتی سرباز صدامون کرد،شهروز و شاهان دوشادوش هم حرکت کرده و من دستِ همراز رو گرفته و همگام با اراز حرکت کردیم. درست لحظه ای که اراز و همراز از در رد شدن،صدای نهاوندی از مقابل گوشم بلند شد و گفت:
-هنوز وقت هست خانوم مهرارا. می تونی همه چیز رو در مصالحه تموم کنی.
ایستادم. عقب گرد کرده و به چشم های خندانش خیره شدم و گفتم:
-ترجیح میدم تا اخرش برم.
-حتئ به قیمت شکست؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-این بار شاهد دارم،شکست نمی خورم.
قدر لحظاتی،ردی از شگفت در چشماش دیده شد اما بلافاصله استتارش کرد و گفت:
-تو نمی تونی این پرونده رو ببری.
-خواهیم دید.
من برنده بودم….اتش و شاهد ها در راه بودن!!!

-اعتراض دارم اقای قاضی!
دستمال کاغذی رو به دست همراز دادم و این دختر جوری می لرزید و گریه می کرد،که دل سنگ هم به لرزه در می اومد.
قاضی نگاهی به نهاوندی کرد و اعلام کرد:
-وارده.
نهاوندی از کنارِ شهروز بلند شد و با لبخندی که من دلم می خواست تیکه پاره بشه گفت:
-خانوم ملکان و وکیلشون داره نظم دادگاه رو با گریه به سمت دیگه ای سوق میدن. هیچ مدرک موثقی این فرضیه رو اثبات نمی کنه. تمام این ها می تونه از سر دشمنی و کینه ای باشه ای که خانوم ملکان نسبت به پدرشون دارن. همونطور که مدارکش هم موجوده،ایشون بخاطر گذشته مادرشون شرایط روحی خوبی نداشتن و مرگ مادرشون رو تقصیر اقای ملکان می دونن.

خدایا…وقاحت تا کجا؟؟؟
دلم می خواست مشت محکمی به میز بکوبم و هرچی دلم می خواست بار این کثافت ها کنم،اما حیف که نمی شد.
نهاوندی به شاهانی که دست به سینه نشسته بود اشاره کرد و گفت:
-من می تونم از اقای ملکان خواهش کنم و بیان برای شما توضیح بدن که در کودکی چه سوتفاهم هایی رو خانوم ملکان دچار بودن. جناب قاضی،این فقط یه فرضیه از ذهن یک دختر رنج کشیده است که مادرش رو از دست داده و پدرش رو مقصر می دونه. هیچ مدرکی در کار نیست!
قاضی،دستی به گوشه عینکش کشید و به من و همرازی که دیگه جونی در تن نداشت نگاهی کرد و گفت:
-مدرکی دال بر اثبات این شکایت دارید؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله جناب قاضی. اگه اجازه بدید،می خوام شاهدین رو صدا کنم.
نگاهی بین شهروز و شاهان و نهاوندی رد و بدل شد. قاضی که تایید رو داد،به اتش نگاهی انداخته و او خندان سری تکون داد و از اتاق بیرون زد. تنش موجود در هوا به قدری زیاد بود که به سختی نفس می کشیدم. سر چرخوندم و با ارازی که نگاهش میخ چشمام بود،رو به رو شدم.
تلاقی نگاهمون باعث شد بی اختیار وجودم گرم بشه و بعد نفس راحتی بکشم. چند لحظه بعد،در اتاق باز شد و گلی بختیار،به همراه شش نفر از خدمه دیگه وارد اتاق شدن. ترس در تک تک حرکاتشون موج می زد و حتی به سمتی که ملکان ها ایستاده بودن،نگاه هم نمی کردن. وقتی نگاه گلی به من افتاد،لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و سمتش حرکت کردم.
دستم رو محکم گرفت و بعد در جایگاه شهود ایستاد.
مقابلش ایستادم و بعد از قسم به صداقت قاضی نگاهی به چشم های لبریز از ترسش کرد و گفت:
-شما مسئول کارکنای عمارت ملکان هستید؟
گلی به سختی نفسی کشید و گفت:

-بله.
زیر چشمی به شهروز و شاهانی که اخم غلیظی بین دو ابروشون بود انداختم…عوضی ها،دیگه کارتون تموم بود.
قاضی سری تکون داد و گفت:
-پس شما شاهدِ حتک حرمت بودید و ادعای خانوم همراز ملکان رو تایید می کنید؟
گلی به چشم هام خیره شد و من لبخند ارومی تحویلش دادم و چشمام رو بستم که گلی سری تکون داد و پاسخ داد:
-نه!
یخ زدم…
گیج و متحیر بهش چشم دوختم و به قدری شوکه شده ام که حتئ نمی تونستم تکون بخورم. قاضی با صدای متعجبی گفت:
-نه؟میشه توضیح بدید؟پس برای چی اسمتون در لیست شاهدینه و کی ازتون خواسته شهادت بدید؟
گلی بلافاصله زیر گریه زد و انگشت شستش رو سمتم گرفت و با زاری گفت:
-من هیچی ندیدم جناب قاضی. خانوم مهرارا ازمون خواستن بیایم اینجا شهادت بدیم،ولی من خدا شاهده دلم راضی نبود..اقای ملکان به گردن ما حق دارن و ما چیزی جز خوبی ازشون ندیدیم!!
شوکِ حاصل از حرفش به قدری زیاد بود که حس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه و با بیچارگی نگاهم رو از گلی گرفتم و بعد…با چشم های خندان و براق نهاوندی رو به رو شدم.
کثافتِ رذل…همه مون رو بازی داده بود!!!

صدایِ هق هقِ همراز،اثباتِ این شوکِ بی انتها بود.
هیچ چیز در ذهنم نبود…اصلا یادم نیست چطور دادگاه به پایان رسید و چطور بازنده این بازی شدم.
زمانی به خودم اومدم که متوجه شدم درون ماشین نشسته و به صدای زجه های جگرسوز همراز گوش میدم. همراز زار می زد،اتش با ناراحتی عمیقی رانندگی می کرد و تنها اتفاق عجیب،سکوت ناخوشایند و مرموز اراز بود.
ارازی که هیچ نگفته بود. ارازی که فقط سکوت کرده و همراهم ایستاده بود و تا ماشین همراهیم کرده بود.
باورم نمی شد،چطور لحظه اخر همه چیز علیه من چرخیده بود و پرونده رو باخته بودم؟؟؟
نفس های همراز که به شماره افتاد،از سردرگمی خارج شدم و به سمتش چرخیدم. بطری اب رو سمتش گرفتم و با حال بدی گفتم:
-همراز یکم از این بخور.
“هین هین” ای کرد و از شدت گریه به سکسکه افتاد. دریای سرخ چشماش،جانم رو به اتش می کشید. این دختر حقش نبود.
به نشونه نفی سر تکون داد و من ناتوان تر از همیشه،خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-همراز بخدا درست میشه،اروم باش.
اما حتئ خودمم دیگه به حرفم اعتماد نداشتم. همراز سکسکه کنان سری تکون داد و با بغض گفت:
-نمی….نمی خوا….نمی خوام. نیا…نیاز من بد..بدبخت شدم.
جگرم اتش گرفت. دلم می خواست زار بزنم و شهروز ملکان رو هزار تکه کنم.
بغض بدی به وجودم نیشتر زد و چشمام پر شد.
من حتئ خودم تو شرایط روحی خوبی نبودم،نمی دونستم چطور باید بهش دلداری بدم که همراز بغض دوباره ترکید و گفت:
-دیگه نمی…نمی ذاره یه اب خوش از گل…گلوی من پایی…
-بزن کنار!

بالاخره سکوتش شکسته شد و اتش بدون هیچ تردیدی کنار خیابون توقف کرد. متعجب به جلو نگاه کردم اما او به محض ایستادنِ ماشین،پیاده شد و چند لحظه بعد با قدم های بلندی ماشین رو دور زد و درِ ماشین رو باز کرد و خم شد داخل ماشین و به همرازی که حالا با ترس و گریه نگاهش می کرد چشم دوخت و از بین دندون های کلید شده اش گفت:
-قبل از این دادگاه بهت چی گفتم؟
همراز عملا دست و پاش رو گم کرده بود و با بیم نگاهش می کرد که محکم سرشونه همراز رو گرفت و با ضرب تکونش داد و با غرش گفت:
-باتوام،چی بهت گفتم؟
لب های لرزونش رو از تکونی داد و خیره در خاکسترِ سوزناک چشم های اراز گفت:
-گفتید…گفتید نمی ذارید کسی…کسی حقمو بگیره.
-پس واسه چی گریه می کنی؟
چشمای همراز درشت شد و من خواستم لب به اعتراض باز کنم که عصبی گفت:
-ما فقط دادگاه اول رو از دست دادیم. برای پریدن،گاهی باید چند قدم بری عقب. گاهی باید شکست خورد تا قدرت رو به دست بگیری. می فهمی؟
قطرات اشک از گوشه و کنار چشمش بیرون زد و به سختی سری تکون داد که اراز با لحن قاطعی گفت:
-من سر قولم هستم،همه چیز رو به راه میشه. باشه؟
حال همراز اصلا و ابدا خوب نبود اما ناچارا سری تکون داد و گفت:
-باشه.
-خوبه.
نگاهش رو از همراز گرفت و به منی که خیره نگاهش می کردم دوخت. تلاقی نگاهمون باعث شد،چیزی در دلم به جوش و خروش بیافته. عقب گرد کرد و از ماشین بیرون رفت و به اتشی که با دقت نگاهش می کرد از پشت پنجره اشاره ای کرد و گفت:
-من جایی کار دارم.
و بی هیچ حرف اضافه ای رفت…

لاساسینو

-کارت خوب بود،نگران چیزی ام نباش.
چشمام رو بستم که گلی بختیار با بغض گفت:
-اقا حال همراز خانوم خوبه؟الان این حرفی که دیروز زدم،براش مشکل درست نمی کنه؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
-خوبه،همه چیز درست میشه. تو فقط جوری رفتار نکن که شک کنن بهت.
-چشم.
دیگه حوصله شنیدن حرفاش رو نداشتم اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم و بعد از هشدارهای نهایی تماس رو قطع کردم.
تلفن رو روی میز پرت کرده و روی مبل دراز کشیدم. فکر و خیال و کارایی که انجام داده بودم،مغزم رو مثل می خوره می جوید.
این باتلاق،هر لحظه داشت بیشتر بالا می اومد…
چشم هایِ بهت زده و شکسته نیاز،ناامیدی و بغض درون چشم های همراز،مقابل چشمم بود. می دونستم بد ضربه خوردن،می دونستم شوکه شدن،اما باید اینطوری پیش می رفت…باید!!!
صدای باز شدن در رو که شنیدم،دستم رو روی چشمم گذاشتم و اعلام کردم:
-بگو اتش.
صدای نفس کلافه اش رو شنیدم و بعد صدای شوکه اش:
-حق با شماست. نیاز درگیره.
چشمام رو باز کردم و به پوشه قهوه ای رنگی که در دستش بود خیره شدم. بی هیچ حرفی پوشه رو مقابلم گذاشت و من با دقت به مدارک و عکس ها خیره شدم.
بیشتر از تصورم پیش رفته بودن.

“لعنتی” ای در دل زمزمه کرده و از روی مبل بلند شدم و همونطور که دستام رو داخل جیبم گذاشتم،سمت اتاقم حرکت کردم که اتش با استیصال پرسید:
-تکلیف چیه لاساسینو؟
از پله بالا رفتم و گفتم:
-همونی که از قبل گفتم.
-ولی نیاز اسیب می بین..
مکث کردم،چشمام رو بستم و اعلام کردم:
-قربانی نیازه…لازمه قربانی باشه.
و از پله ها بالا رفتم…متاسفم نیازمهرارا،تو باید قربانی بشی.

پایان فصل

فصل هفتم

خونینگاه

نیاز

-اراز؟اراز هستی؟
راز سیبِ دهنی اش رو سمتم گرفت و چشمام رو براش چپ کردم و سیب رو گاز زدم که اراز به ارومی گفت:
-اره. گفتی کجا میری؟
-ساختمونِ اطلس. با یکی از موکلام قرار دارمم.
دکمه اخر بلوز راز رو بستم. نق نقی کرد که بوسه ای به سر کچلش زدم و از روی زمین بلندش کردم که اراز گفت:
-ساعت چند؟
سیبم رو جویدم و گفتم:
-یه ساعت دیگه.
-خوبه. خبرشو بهم بده.
“باشه” ای گفتم و تماس رو قطع کردم. اراز رستگار کلا مرد عجیبی بود،ولی الان عجیب ترهم شده بود…خیلی خیلی عجیب!
راز به بغل از اتاقم بیرون زدم که ایدا مثل همیشه با لبخند ملیحی به استقبالم اومد و گفت:
-شرمنده،یه دقیقه رفتم با مامانم حرف بزنم. سریع خراب کاری کرد.
تک خنده ای کردم و ضربه ارومی به پوشکِ راز زدم و گفتم:
-مثل باباش ارادت عجیبی به دستشویی و چیزای جانبی داره.
ایدا خنده اش گسترش یافت و رازی رو که با تکه سیب دیگه اش درگیر بود از اغوشم گرفت. مجدد سر بی موی راز رو بوسیدم و گفتم:
-د اخه عمه فدای این همه زشتی و کچلیت بشه که روز به روز داری زشت تر میشی توله سگ.
فکر کنم راز متوجه حرفام شد که اخمی کرد و سیب رو محکم تر به دهنش کشید. ایدا با محبت دستی به شیوید های کم پشت

کودکش کشید که مامان از اشپزخونه فریاد کشید:
-نیاز بس می کنی یا نه؟واسه چی به بچم میگی زشت؟
هرچقدر ایدا ماخوذ به حیا بود و سکوت می کرد،مامان تمام حرصش رو یک جا سرمن خالی می کرد. راست بود که می گفتن،نوه از بچه شیرین تره. مامان بخاطر راز،مقابل همه می ایستاد.
لبخند مسخره ای زدم و کیفم رو روی دوشم جابجا کردم و گفتم:
-تهمینه بانوام که اصلا ارادت عجیبی به من داره.
چشم غره خندان مامان باعث شد نیشم شل بشه و بعد از خداحافظی گرمی از خونه بیرون زدم.
به محض خروجم،لبخندم پر کشید و تمامِ دل مشغولی هام ناگهانی حمله کردن!
من سعی داشتم سرپا بشم و هرجور شده این پرونده رو پیروز بشم اما….

ماشینم رو قفل کرده و سوییچش رو داخل جیب پشتی کیفم انداختم. سربلند کرده و به برجِ تجاری مقابلم خیره شدم.
امروز خبرای جالبی در اینجا بود. به دوکارگری که با طناب های مخصوصی در هوا قرار گرفته و شیشه هارو تمیز می کردن،نگاه کردم.
یه جایی خونده بودم،کارگرای شیشه پاک کن در برج ها یکی از خطرناک ترین شغل هارو دارن و جدی همیشه برام سوال بود که چطور این کار رو می کنن.
حدس می زنم که پنجره های طبقه دوازدهم رو تمیز می کردن.
شونه ای بالا انداخته و سمت برج حرکت کردم. رسپشن بهم خوش امد گفت و من خودم رو معرفی و اعلام کردم با اقای “فراز مجد” قرار ملاقات دارم.
نگاهی به لیست مقابلش انداخت و با لبخند من رو به اسانسور هدایت کرد و گفت که جناب مجد در طبقه دهم حضور دارن.
سری براش تکون داده و با لبخند نسبتا گرمی،سمت اسانسور حرکت کردم. از شانس خوبم،اسانسور در لابی بود و معطل نشدم

دکمه طبقه ده رو فشار دادم و وسواس گونه از اینه به خودم خیره شدم. همیشه در زمان هایی که فشار استرس روم شدیدتر می شد،ارایش های من غلیظ تر و وسواس گونه ترهم می شد.
خط چشمم نازک اما دنباله دار بود و به شدت به فرم چشم هام می اومد.
چشم تنگ کرده و سعی کردم ایرادی بیابم اما خوشبختانه کاملا قرینه و یکسان بود.
سری تکون دادم و سعی کردم سوال های توی ذهنم رو مرور کنم که اسانسور از حرکت ایستاد. درها که باز شد،نفس عمیقی کشیدم و خودم رو برای رویارویی با هرچیزی اماده کردم.
قدم به راهرو گذاشته و با قدم های بلند اما محکمی سمت میز منشی قدم زدم. برخلاف تصورم،مرد میانسالی پشت میز نشسته بود و به محض ورودم، از پشت میزش برخواست و گفت چند لحظه ای منتظر بمونم.
تشکری کرده و به سمت صندلی های چرم قهوه ای سوخته که مقابل یک تابلوی دریا بود حرکت کردم.
پا روی پا انداخته و نگاه کلی ای به این واحد انداختم.
دفتر بی نهایت بزرگی بود که با دیوارهای کاذبِ خاکستری و قهوه ای به قسمت های مجزا تبدیل شده بود و از بین پرده های کرکره ای نیمه باز می تونستم چند کارمند دیگه رو ببینم.
نگاه از دفتر گرفته و به پارکت ها بخشیدم. پاشنه کفش راستم رو به زمین کوبیدم و ثانیه شماری می کردم. نمی دونم چند دقیقه گذشت که با صدایِ منشی که اسمم رو صدا می کرد،از هپروت بیرون اومده و سمت دفترِ مجد که روی در تابلوی “اتاق مدیریت” قرار داشت حرکت کردم.
منشی از قبل در رو برام باز گذاشته بود و نیازی به در زدن نبود. وارد اتاق که شدم،مجد با اون موهای پرپشتِ جدگندمی که از قرار اولمون در ذهنم حک شده بود،سمتم حرکت کرد و با محبت پدرانه ای گفت:
-خانوم مهرارای موفق و حرفه ای،چقدر خوشحالم که می بینمتون.

لبخندی زدم و سمتش حرکت کردم. در اواخرِ چهل سالگی هنوز ایده ال های لازم برای تعریف جذابیت رو داشت.
انبوه موهای جوگندمیش که تسلیم شده رنگِ سپید بود،به زیبایی اراسته شده بود و چشم هاش درشت بود و برق می زد. چین و چروک صورتش به لطف بوتاکس حرفه ایش چندان دیده نمی شد اما بازهم اثری از بزرگسالی دیده می شد.
مرد جذابی که وقتی نه ماه پیش در قرار اول به دیدنم اومد،تصور نمی کردم نزدیک به پنجاه سالش باشه. خیلی جوون تر دیده می شد و نگاه شکسته و ناامیدش و در ذهنم حک بشه!
-سلام،همچنین.
استقبال گرمش باعث شد تنش در وجودم کاسته بشه.
چند لحظه بعد از احوالپرسی های معمول،حالا هر دو روی مبل،مقابل هم نشسته بودیم که من گفتم:
-خب،من در خدمتم.
سری تکون داد و با خنده گفت:
-عجله ای که نیست،بذارید اول پذیرایی بشید.
یک تعلل و اضطراب نهفته ای در رفتارش دیده می شد. هرچند خیلی کم،اما حس می شد.
اجبارا قبول کرده و وقتی همون منشی با سینی اسپرسو داغ و کیک شکلاتی وارد شد،قدر لحظاتی از همه افکارم فاصله گرفته و رایحه خوش و شیرین اسپرسو رو نفسی کشیدم.
فکر نمی کنم چیزی اندازه این صحنه می تونست ارومم کنه. مجد از پرونده قبلی علاقه من به اسپرسو رو متوجه شده بود.
من نگاه متفاوتی به این مرد شکست داشتم. قابل اطمینان و زخم خورده بود.
مجد تشکری از منشی اش کرد و من از فرصت استفاده کرده و به دفتر شیک و مجللش نگاهی انداختم. دکوراسیون سیاه و خاکستری اتاقش کمی بی روح به نظر می رسید.
بی میل نگاه گرفته و به پنجره چشم دوختم. اسمون صاف و گرفته بود.
جرئه ای از اسپرسوی داغ و خوش طعم نوشیدم و خیره در چشم های گریزون مجد گفتم:

-خب،می شنوم.
بی قرار روی صندلیش جابجا شد و گفت:
-فکر کنم تا حدودی بدونید چرا خواستم هم رو ببینیم و می دونمم اهل حاشیه رفتن نیستید.
چشمام رو چرخوندم. لیوانم رو روی سینی گذاشتم و گفتم:
-با من تماس گرفتید و گفتید موضوع مهمی رو باید بهم بگید،موضوعی که قراره گره از مشکلم حل کنه. منم اینجام و خوشحالم که به اخلاقم واقفید.
طرحی از لبخند روی لب های نازکش شکل گرفت و گفت:
-ببینید خانوم مهرارا،من به قدرت و تدبیر شما ایمان دارم. بعد از اون پرونده اتهام به همکاری در قتل،تنها کسی که باورم کرد شما بودید و نجاتم دادید. من هیچ شکی به حرفه ای بودن و فوق العاده بودن شما ندارم،اما الان نیاز به تعهد ددارم. نیاز به یک دلگرمی قوی دارم که حقیقت رو بگم.
اخمام درهم شد و گیج نگاهش کردم و پرسیدم:
-متوجه منظورتون نمیشم. دقیقا چی از من میخواید؟
-پرونده قبلی من رو یادتونه؟
سری تکون دادم. پرونده ای که توسط استادم به دستم رسید و مردی که متهم به همکاری در قتل یکی از سهامدار های همین شرکت بود و وقتی برای اولین بار دیدمش،درماندگی و صداقت نگاه و کلامش باعث شد پرونده اش رو به دست بگیرم و بعد از سه ماه سخت و طاقت فرسا رفع اتهام کنم. از روز اول باورش داشتم.
-یادتونه قاتل کی بود؟
بی حوصله گفتم:
-اره. مشخص شد برادرخانومش بوده. نمی فهمم واقعا،چه رابطی به بحثمون داره. مشکلی پیش اومده مگه؟
-اره.
ضعفِ توی صداش باعث شد با نگرانی ابراز کنم:
-چی شده؟اتفاقی افتاده؟
دندون قورچه ای کرد و گفت:
-ابروی شرکتم در خطره. ابروی من و جون تمام خانواده

ام در خطره. مشکل خیلی بزرگتر از این حرفاست.
منتظر نگاهش کردم که با فغان گفت:
-به کمکتون نیاز دارم خانوم مهرارا.
سردرگم نگاهش کردم که با جمله اش،گیج شدم:
-اگه قول بدید کمکم کنید،منم قول میدم که توی پرونده ای که توی دستتونه کمکتون کنم.
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-چی دارید می گید؟منظورتون چیه؟
از روی صندلیش بلند شد و سمت میز حرکت کرد. با دقت ریز به ریز حرکاتش رو نگاه می کردم که کشوی میزش رو باز کرد و چند لحظه بعد،پوشه سفید رنگی رو مقابلم گذاشت و گفت:
-یه نگاه به این بندازید.

-من وکیل کیفری ام. یه وکیل حقوقی خیلی بهتر از من می تونه این اتهام اختلاس رو رفع کنه. هنوز متوجه منظورتون نیستم،چرا من باید این پرونده رو قبول کنم و شما چی توی دستتون هست که می تونه پرونده توی دستم رو پیروز میدون کنه؟
مجد نگاه از اسپرسوهایی که حالا سرد و بدمزه به نظر می رسیدن گرفت و شروع کرد:
-همونطور که دیدید،شرکت و در راس من متهم به رشوه و اختلاس های سنگینم. خانوم مهرارا من حتئ روحمم از این پرونده ها خبر نداره اما به قدری مدارک علیه منه که خودمم داره باورم میشه من ده میلیارد بابت پروژه ساختمونیِ “افرا” اختلاس کردم و سرمایه ملی رو نابود کردم. اولش فکر می کردم همه چیز فقط یه افتراست و حل میشه. بهترین وکیل های حقوقی رو گرفتم اما ا حتئ نتونستیم قدم از قدم برداریم. اخرش فهمیدم وکیلی که من همه مدارک و اسناد رو بهش دو دستی تقدیم کردم،موشِ ادم اصلیه و قاتلِ فریبرزِ احتشام بود که من بخاطرش متهم به همکاری در قتل بودم و همه چیز برباد رفت.
شاخک هام فعال شد و خودم رو جلو کشیدم و پرسیدم:
-و ادم اصلی؟
به چشم هام خیره شد،نفسی ازاد کرد و با اروم ترین صدای ممکن گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Niusha
Niusha
1 سال قبل

سلام بچه ها ببخشید میشه چند تا رمان استاد دانشجویی معرفی کنید البته بهرجز رمان استاد و دانشجوی ترنم و یا چند تا رمان که خوندید مهم نیس کامل هست یا نه و اینکه قشنگ هستن ممنوتون میشم ❤

anisa
anisa
پاسخ به  Niusha
1 سال قبل

تدریس عاشقانه

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

معرکه هستین👌👌😍😍
هم نویسنده ش زهرای عزیز هم فاطمه ی گل 😘😘❤❤👌👌

Mobina
Mobina
1 سال قبل

No way

Nahar
Nahar
1 سال قبل

الان دقیقا چی میشد اسم ادم اصلی رو میگفتی؟؟؟ ت ک این همه نوشتییییییی😐 یکی دو خط هممم رووش خو😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x