رمان وهم پارت 7

0
(0)

 

فصل دوم

“صدایِ مرگ میاد”

اَرَس

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو برای لحظه ای خواب بستم.
محمدی،بی سرو صدا رانندگی می کرد و من اونقدر خسته بودم که حتئ نمی تونستم بگم شیشه رو بالا بکشه. هوا سرد بود و برعکس من،این پسر گرمایی بود.
همین امروز به تهران رسیده بودم و بعد از انجام یک سری کارها،نیاز داشتم هر چه زودتر به خونه برسم و خودم رو روی تخت پرت کنم و به خواب عمیقی برم.
زیپ لباسم رو بالاتر کشیدم و سعی کردم به سرمایی که از جانب شیشه محمدی می اومد بی توجه باشم.
برای خواب له له می زدم و بالاخره خودم رو رها کردم که صدای بی سیم باعث شد یک اه عمیق بکشم. استراحت برای من نفرین شده بود.
-مسیح مسیح،احمد…مسیح مسیح احمد.
اهمیتی ندادم و خودم رو کامل به خواب زدم و حس کردم محمدی تکونی خورد و بعد به ارومی گفت:
-مسیح به گوشم.
امیدوار بودم سرهنگ یه امشب رو به من پاداش بده و بذاره استراحت کنم اما جمله مسیح،تموم خواسته ام رو به اتش کشید.
“احمد هر چه زودتر به موقعیت برید،مردم ریختن تو خیابونا،هرچه زودتر اقدام کنید و…”
دیگه بقیش رو نشنیدم،با زحمت چشمام رو باز کردم و روی صندلیم صاف نشستم. محمدی دستور رو اجرا کرد و نگاهی به من کرد و با احترام گفت:
-بریم سرگرد؟
کلاهم رو از روی باکس برداشتم و با کلافگی گفتم:
-اره.
ﮐﻼﻫﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺍﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ. ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺭﻭ ﺑﯽ ﻣﯿﻞ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ،خستگی از تنم رفت و با اشتیاق جواب دادم:

-احوال وکیل بعد از این؟
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و هیچ صدایی به گوش نمی رسید. لبخندی زدم و گفتم:
-الو؟نیستی وکیل؟
برای اولین بار در زندگیم،صداش رو با ترس و بغض شنیدم. صداش مرده بود و به زحمت گفت:
-فقط بیا ارس. فقط بیا.
نیاز،ضعیف نبود،کم نمی اورد و هیچ وقت به کمک کسی نیاز نداشت…نیاز هیچ وقت نمی شکست اما این صدای مرده فریاد می زد،نیازِ من مرده.
روی صندلیم جابجا شدم و با وحشت گفتم:
-کجایی نیاز؟چی شده؟نیاز توروخدا حرف بزن بگو کجایی؟چه بلایی سرت اومده؟
صدای فین فینی شنیدم و بعد به زحمت صداش رو شنیدم که گفت:
-خونه ترنمم. زود بیا ارس.
خونه ترنم؟
اونجا چی کار می کرد؟
نکنه؟؟؟
هراسون پرسیدم:
-نیاز؟نیاز چه غلطی کردی؟چی شده؟چه غلطی کردید شماها؟
انبار باروت بود و منفجر شد و با صدای وحشتناکی جیغ کشید:
-فقططططططططط بیااااااا ارس. بیا چون ترنم رو سر بریدن و من دارم میمیرم….توروخدااااااا بیاااااااا ارس.
یک لحظه،تموم اکسیژن دنیا برای من به صفر رسید و درد شدیدی توی قفسه سینه ام پیچید. سرگیجه وحشتناکی دامنم رو گرفت و چشمام از شدت درد زیاد،تیر کشید.
چشمام رو محکم بستم،حس می کردم سیل با تموم عظمتش به چشمام حمله کرده. چشمام می سوخت و فقط به زحمت گفتم:
-خدا به فریاد برس.
قطره اشکم چکید و بعد حس کردم این درد،هیچ وقت

تسکین پیدا نمی کنه….

لاساسینو

دستکش های خونیم رو کناری انداخته و روی کاناپه دراز کشیدم.
اتش و شش تن از محافظا دور و اطرافم ایستاده بودن و جوری بی سرو صدا ایستاده بودن که حس می کردم حتی نفس هم نمی کشن…خوب بود،نمی خواستم صدایی بشنوم.
دستم رو روی سرم گذاشتم و همونطور که چشمام رو بسته بودم بی تفاوت گفتم:
-بهتره قدم بعدیتو برنداری اتش،شاید نتونستم خودم رو کنترل کنم.
پاهایی که برای قدم بعدی برداشته شده بود،روی هوا خشک شد. حس کردم خیلی اروم عقب کشید و سکوت کرد.
سکوت
سکوت
سکوت
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مغشوشم رو اروم کنم…بوی ترسی که در فضا پیچیده بود،اثبات قدرت من بود.
بعد از حدود ده دقیقه به بقیه پشت کردم و گفتم:
-پروندشو باز کن،صبحِ فردا که چشمم رو باز کردم،همه چیز روی میزم اماده باشه.
“چشم” همگانی محافظا برام کوچک ترین اهمیتی نداشت. وقتی کامل پشت به محافظ ها کردم چشم هام رو باز کردم و به چرم مبل خیره شدم،یک سوال درون ذهنم بود که باید هر چه زودتر پاسخ داده میشد:
“ترنمِ یوسفی رو کی سر بریده بود؟”

نیاز

سوزِ صدای قران و هق هق های کشنده مامان سکوت تلخ این فضای غم بار رو شکسته بود.
همه سرم پایین انداخته و بخاطر مظلومیت دختری که هیچکس رو نداشت،اشک می ریختن. غم چشم های بابا و قطره قطره اشک هایی که از چشم های عمو پایین می چکید و روی محاسنش می ریخت،اثبات مظلومیت ترنم بود.
عمو سرش رو پایین دوخته و سعی می کرد قطرات اشکش رو پنهان کنه اما من از دل اشوب و پاک عمو خبر داشتم و می دونستم چه دردی رو تحمل می کنه. ترنم مثل دختر این ادم بود،بعضی روزها به شوخی بهش بابا می گفت و حالا….در سردخونه چشماش رو بسته بود.
جو سرد و غم بار خونه به حدی زیاد بود که حتئ راز بچه سال هم سکوت کرده بود و به با گیجی به اشک های مادرش و غم لونه کرده در چشم های پدرش و بقیه نگاه می کرد. همه در غم فرو رفته بودیم و اشک می ریختیم اما تنها کسی که روح از تنش پر کشیده بود،من بودم.
تصویر سر بریده اش،حتئ لحظه ای از جلوی چشمم پاک نمی شد..صدای جیغ و التماس هام در گوشم اکو می شد و صدای خنده های ترنم در مغزم زنگ می خورد.
عصب به عصب مغزم از این درد زیاد ترکیده بود. هیچ کلمه ای نمی تونست وخامت حالم رو توصیف کنه. گاهی فکر می کردم اگه عمو به دادم نمی رسید و خودش رو به من نمی رسوند و در اغوشش نمی کشید،شاید واقعا از فشار زیاد سکته می کردم و تموم می شدم.
با صدای فینی،سر چرخوندم و به ارسی که کنارم نشسته بود نگاه دوختم. خیلی سریع سرش رو برگردوند و دیدم که با دستمال کاغذی سعی داره تری چشم هاش رو بگیره.
بزرگترین ضربه به من و ارس خورده بود…هر دو عزیزترین رفیقمون رو از دست داده بودیم.
بهت چشم های ارس و قطره اشکی که وقتی جنازه بی سر ترنم رو دید از چشماش چکید رو فراموش نمی کنم. در یک کلام،ما ویران شده بودیم.

نگاهم رو ازش گرفتم و سعی کردم بهش فضا بدم و چشمای بارونیم رو به تصویر دخترک خندانی که روی میز بود دوختم. روسریش رو به زیبایی دور سرش گره زده بود و موهای پر کلاغیش دور صورتش ریخته بود و با دلرباترین حالت ممکن لبخند می زد.
وقتی چشمم به چشم های خندونش افتاد،اشک مثل بارون از روی گونه هام غلطید و کاسه چشمام رو پر کرد…خدایا این درد هیچ وقت اروم نمی گرفت.
فقط دو روز از مرگش گذشته بود و من حالم به بدترین حال رسیده بود..چه جوری باید دووم می اوردم؟
بغض نیشتر به جانم زد و من بی تاب دست روی گلوم گذاشتم و منفجر شدم. صدای هق هقم در خونه پیچید و من با صدای بمی جیغ کشیدم:
-ترنممممممم،من بدون تو چی کار کنم بی معرفت؟

به پنجره تکیه داده و به کوچه خلوت نگاه دوختم.
هیاهو و شورشی که در خیابون ها اتفاق افتاده بود،مردم رو وحشت زده کرده بود و کسی از خونه بیرون نمی رفت.
خسته و بی حال بودم…یادم نمیاد کی به خواب رفتم. یادم نمیاد اخرین باری که غذا خورده بودم کی بود..عمو فکر می کرد بعد از دیدن سر بریده اش،قراره توی شوک برم و فرصت گریه رو از خودم بگیرم اما راستش حالم خیلی بدتر از این حرف ها بود. شوک برای کسی بود که نمی تونست باور کنه،من باور کرده بودم…من دلیل برای ادامه دادن می خواستم.
سوزش گلوم باعث شد نگاه از پنجره بگیرم و از اتاق خارج بشم. سرو صدای مامان و زن عمو رو می شنیدم اما اهمیتی ندادم و سمت سینک حرکت کردم اما صدای ارس،شاخک هام رو تکون داد:
-چه تهدیدی؟
چرخیدم و به ارسی که داخل بالکن ایستاده بود نگاه دوختم. بی سرو صدا نزدیکش شدم که ارس با خشم به لبه سنگی بالکون کوبید و با حرص گفت:
-حرومزاده،اسمش چیه؟

تو چهارچوب ایستادم و به ارسی که مثل مرغ پرکنده بال بال می زد نگاه می کردم که با جمله بعدیش،قفل کردم:
-پاکانِ ازاد؟نه نمی شناس…
-من می شناسم.
با شنیدن صدای خش دارم ارس ناگهانی سمتم چرخید که من لب باز کرده و با سختی گفتم:
-کارِ پاکانه اره؟
گوشی رو محکم بین دستش گرفت و همونطور که به حرفای مخاطبش گوش داد،به چشم های عصبی من نگاه دوخت و به ارومی گفت:
-در حد یه احتماله بخاطر پیام های تهدیدامیزش به سربریدن. تو از کجا می شناسیش؟
گفتنش سخت بود اما دست هام رو مشت کردم و لب زدم:
-دوست پسر ترنم بود.
و بعد بی توجه به نگاه بهت زده ارس،سمت سالن حرکت کردم و سوییچم رو در دست گرفتم و بیرون زدم.

لگدی به در زدم و وقتی در با صدای مهیبی به دیوار خورد،وارد ساختمون شدم. صدای برخورد در اونقدر گوش خراش بود که تعداد زیادی از کارمندا از اتاق ها بیرون زدن و به منی که انبار باروت بودم نگاه دوختن.
زن جوونی که ارایش غلیظی به چهره داشت و حدس می زدم منشی باشه با لحن کشداری گفت:
-چه خبرته خانوم؟مگه طویله است اینجوری سرتو انداختی پایین؟
انبار باروت نبودم،من خود باروت بودم. بی توجه به چندین چشمی که روی صورتم زوم بود با صدای بلندی فریاد کشیدم:
-اینجا طویله است و خرشم رییس خرتر از شماست.
شوک و بهتی عجیب در جمع اتفاق افتاد و من با قدم های بلندی سمت دفتر رییس حرکت کردم که منشی از پشت میزش بیرون پرید و با جیغ جیغ جلوم رو گرفت و

گفت:
-کجا خانوم؟نمی تونی بری.
حتئ قبل از اینکه دستش به بازوم بشینه،مچ دستش رو گرفتم و خیلی خیلی ساده مچش رو پیچوندم و وقتی صدای جیغ زن در اومد،محکم به عقب پرتش کردم و رو به همه کسایی که با ترس و گیجی نگاهم می کردن،با جدیت گفتم:
-یکی دیگه بخواد بیاد جلو،قسم میخوردم دستشو می شکنم. بمونید سرجاتون.
و بی توجه به تنش موجود در فضا سمت اتاق حرکت و بعد با شدیدترین حالت ممکن در اتاق رو باز کردم. به محض ورودم،هفت جفت چشم شوکه و گیج به سمتم چرخید و من با تاو به کسی راس میز نشسته بود نگاهی کردم و با پوزخند گفتم:
-بعد از ادمکشیت یه نفس بکش بعد کارتو شروع کن.
پچ پچی در فضا ایجاد شد و پاکان اخم هاش رو درهم کشید و با غیضی که درون چشماش بود از پشت میزش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
-حرف دهنتو بفهم خانوم،می فهمی داری چه غلطی می کنی؟کی تو رو راه داده تو؟
خم شد و با فریاد گفت:
-خانوم نعیمی،هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
با قدم های بلندی سمت میز حرکت کردم و وقتی مقابلش ایستادم قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه،با تمام نفرت و دردی که توی وجودم بود دستم رو بلند کرده و تموم عذابم رو به صورتش کوبیدم.
بلافاصله همه از پشت صندلیشون بلند شدن و پاکان یک قدم به عقب برداشت و هاج و واج به منی که چشمام از اتش خشم می سوخت نگاه کرد که جیغ کشیدم:
-کثااااافت قاتل،اشغالِ حیووون…من تورو به خاک سیاه می شونم کثااااااافت.
دستم رو دراز کردم تا دوباره به صورتش سیلی بزنم که عصبی جلو اومد و دست هام رو گرفت اما من اونقدر لبریز از درد بودم که پام رو بالا گرفتم و با تموم قدرت

به وسط پاش کوبیدم.
نعره بلندی زد و حصار دست هاش شکسته شد. با براشفتگی چرخیدم و به جمعیتی که با حیرت به این صحنه نگاه می کردن چشم دوختم و با حالت تهدیدامیزی گفتم:
-از جاتون تکون نمی خورید وگرنه یه تیر حرومتون می کنم.
و به جیب بافتم اشاره کردم. تهدید الکیم عمل کرد،اسلحه ای همراهم نبود اما ترس رو خوب القا کرد.
بی توجه به نگاه های بقیه محکم روی میز کوبیدم و به پاکانی که از درد خم شده بود نگاهی دوختم و با حرص گفتم:
-که تهدید می کنی سر از تن جدا می کنی اره؟
رنگ از رخسار پاکان پرید و صدای “چی” بقیه توی اتاق زمزمه شد. خشم از تمام وجودم بیرون می زد،به موهای روشنش نگاهی دوختم و با نفرت گفتم:
-خوب تو چشمای من نگاه کن پاکان ازاد،من نیاز مهرارام،دوست ترنم. همون دختری که تو سر بریدیش.
وحشت خالصی درون جمع به راه افتاد و رنگ چهره پاکان لحظه به لحظه بیشتر سفید می شد. دست راستم رو از روی میز بلند کردم و انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و با تاو و افسارگسیختگی گفتم:
-من،یه تنه دودمانت رو به اتیش می کشم. شرکتت رو روی سرت خراب می کنم،ابروتو میبرم. اگه فکر کردی اجازه میدم خون دوستم پایمال بشه کورخوندی،خودم پرونده رو می گیرم دستم و بیچاره عالمت می کنم. من تورو به خاک سیاه میشونم حیوون ادمکش.
پاکان از زور درد چشماش رو بست اما من خشم خالص بودم و پام رو بلند کردم به شکمش بکوبم که جملهِ “داری چی کار می کنی نیاز؟”ارس،متوقفم کرد.
به لحظه نکشیده تمام اتاق رو نیروهای پلیس پر کرد و من با چشم هایی که نفرت و سخط ازش نفیر می کشید به ارس نگاه کردم که با بیچارگی زمزمه کرد:
-بیا کنار نیاز.
نمی تونستم….نگاهم به مامورایی که دور تا دور اتاق رو گرفته بودن چرخی خورد اما اونقدر محرکه خشم درونم به غلیان افتاده بود

که بی توجه به همه چیز پام رو بلند کرده و به شکم پاکان کوبیدم.

نعره کشید و من با صدای بلندی جیغ کشیدم:
-می کشمتتتتتتتتتت کثاااااااااااافت…می کشمتتتتتتتتتتتت.
با تموم قدرت به شکمش ضربه می زدم و بعد کمرم اسیر دست های قدرتمندی شد و با قدرت به عقب کشیده شدم.
جیغ کشیدم و دست و پا زدم اما ارس محکم من رو به سینه اش گرفته بود و با التماس می گفت:
-تورو روح ترنم اروم باش نیاز…داری همه چیزو خراب می کنی.
همه چیز خراب شده بود….من دیگه قدرت کنترل نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

کی این رومانو خونده حتما اخرش نیاز و لاساسینو بهم میرسن ها😐

tara rahimi
tara rahimi
1 سال قبل

چرا همه شخصیت های رمان اسم پسره ارس یا ارسلانه 😂👊

Nahar
Nahar
1 سال قبل

عه پس کار پاکانه الکی گفتیم کار لاساسینو بدبختههههه هااا

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

به هر حال با توجه به حرف های لاساسینو قرار بود که اون بکشه، منتها نشد😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x