رمان یاکان پارت 69

4.8
(4)

 

 

شونه ای بالا انداختم.

_ما دخترها همدیگه رو بیشتر درک می کنیم!

می گم امیر علی؟

به سمتم برگشت.

_جانم انار؟

لبم رو تر کردم.

_به نظرت میشه کاملا به شبنم اعتماد کرد؟

هرچی نباشه استاد پدرشه.

سری تکون داد و با برداشتن ظرف ها از جا بلند شد.

_پدری که مسبب مرگ مادرش بوده، از بچگی ازش

سواستفاده کرده و باهاش مثل یه آشغال رفتار کرده

کردی. باعث شده شبنم تبدیل به یه موجود ضعیف و

بی اعتماد به نفس بشه که همهش چشمش به دست بقیه

ست و حالا می خواد مجبورش کنه بخاطر منافع

تجاریش با یه حیوون وصلت کنه!

کفه ی ترازوی کدوم سنگین تره شوکا؟

 

 

 

نفس حبس شده م رو سختی بیرون دادم و با ناراحتی

روی صندلی نشستم.

_منم جاش بودم به هر طنایی چنگ میزدم تا از اون

خونه و آدم هاش فرار کنم… بیچاره شبنم دلم واسه ش

می سوزه حتی از نویدم شانس نیاورد.

نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه م فشار داد.

_درست میشه زرطلا… همه چیز رو درست می

کنیم!

کمی دلم گرم شد سری تکون دادم و از جا بلند شدم تا

بهش کمک کنم.

_تو برو حاضر شو باید برگردیم خونه من اینارو

جمع می کنم.

باشه ای گفتم و به سمت لباس هام رفتم.

کمی سر و وضعم رو مرتب کردم و مانتو و شالم رو

پوشیدم تا بیاد.

امروز حالم بهتر از چند روز گذشته بود.

 

 

 

جلوتر از امیر علی به سمت حیاط راه افتادم و نگاهی

به منظوره س برفی انداختم.

کل باغ سفید شده بود.

با لبخند از پله ها پایین رفتم و برف رو توی مشتم

گرفتم.

توجهی به کف دست هام که از سرما گز گز می

کردن نکردم.

دلم واسه این هوا این برف و سرما…

_هیییین… علی!

با گوله برف سنگینی که توی صورتم خورد صدای

جیغم بلند شد.

باورم نمی شد امیر علی این جوری منو زده باشه!

همون جوری خشک شده سرجام ایستادم و نگاهش

کردم.

 

با دیدن نگاهم هردو دستش رو به حالت تسلیم بالا برد.

 

 

 

_خیلی توی فکر بودی گفتم حواست رو پرت کنم…

فقط یه شوخی بود ببینم دردت اومد؟

وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم با نگرانی به

سمتم قدم برداشت.

دستام رو مشت کردم و با اخم بهش خیره شدم.

همه ی تنم از سرما می لرزید.

به یک قدمیم که رسید بی توجه به برف آب شده روی

صورتم با حرص خیز برداشتم و بهش حمله کردم.

برای لحظه ای خشکش زد ولی قبل از این که به

خودش بیاد با تمام قدرت به سینه ش هجوم بردم و به

عقب هلش دادم کمتر از چند ثانیه اون روی علف های

پوشیده از برف دراز کشیده بود و من روی سینه ش

نشسته بودم.

_می کشمت امیر علی!

برف رو توی دست هام مشت کردم و با چندتا حرکت

سریع توی صورت و یقه ی لباسش ریختم.

 

 

 

با چشم هایی گرده و صورتی سرخ سعی کرد به

سختی از جاش بلند بشه ولی زانوم رو روی سینه ش

فشار دادم و یه دستم رو کنار سرش گذاشتم و اجازه

ندادم.

_آخ چیکار می کنی بچه؟

ابرویی بالا انداختم و با چشم هایی ریز شده به چشم

های گیج و خندونش نگاه کردم.

_درد داشت نه؟

چهره ش کمی در هم رفت.

_یه کمی… انگار لاغر شدی ولی مثل قبل سنگینی!

هینی کشیدم و با حرص و عصبانیت بیشتری به برف

ها چنگ زدم و به صورت و سینه ش کوبیدم.

صدای خنده هاش لحظه به لحظه جری ترم می کرد.

انگار نه انگار زیر این همه برف و سرما و ضربه

های دردناک من داشت خفه می شد!

 

 

 

خواستم دستم رو از یقه ش عقب بکشم که یهو نیم خیز

شد و بازوهام رو گرفت.

ترسیده نگاهش کردم که چشمکی بهم زد.

_بسته دیگه خیلی خوش گذروندی حالا جاها عوض.

قبل از این که به خودم بیام و بخوام فرار کنم با یه

حرکت سریع برگشت و جاهامون رو عوض کرد.

توی کمتر از چند ثانیه حالا من بودم که زیر تنش

کشیده شده بودم.

دستش رو دو طرف گردنم گذاشت و خیمه زده با

جشم های براق نگاهم کرد.

برف از تو یقه و موهاش سر می خورد و روی

صورتم می ریخت.

خواستم سرم رو برگردونم که یه دستش رو جلو آورد

و چونه م رو گرفت.

تنم از سرما به لرزه افتاد.

 

 

 

سرش رو جلو آورد و با همون نگاه گرم و پر محبت

به چشمام خیره شد.

ناخودآگاه بدون این که دست خودم باشه نگاهم لحظه

ای روی لب هاش چرخید ولی سریع چشم ازش

برداشتم.

پاک دیوونه شده بودم!

سرش پایین تر اومد و توی صدم ثانیه پیشونیم داغ

شد.

نفسم رو حبس کردم.

چه فکری می کردم و چیشد!

تقصیر کارها و حرف های دیروزش بود!

 

چند لحظه طول کشید تا ازم فاصله بگیره.

نقطه ی اتصال لب هاش به پیشونیم می تونست تا

روزها گرمای تنم رو تامین کنه.

 

 

 

سرش رو کمی عقب کشید. لبخند کمرنگی روی لب

هاش بود.

خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد.

اخمی کرد و توی همون حالت گوشی رو از جیبش

بیرون کشید.

_اکهی خروس بی محل.

نگاهی به شماره انداخت و صورتش درهم شد.

_فرامرز چیکار داره این موقع؟

گوشی رو کنار گوشش گذاشت و جدی جواب داد:

چیشده فرامرز؟

چند مکث کرد.

آروم و متفکرانه سر تکون داد و بعد یهو چشماش گرد

شد.

سریع از جا پرید و نگاهی به اطراف انداخت.

_بر پدرت لعنت فرامرز دستم بهت برسه خونت

حلاله!

 

با همون عصبانیت خم شد و بازوم رو گرفت تا از

روی زمین بلند بشم.

_مرده بودی زودتر زنگ بزنی؟

دست کسی بیفته من می دونم و تو.

برف پشت پالتوم رو تکوند و لباسم رو مرتب کرد.

_صدات رو نشنوم فرامرز، بعدا می بینمت.

گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت.

با کنجکاوی به صورت درهمش نگاه کردم.

_چیشده امیر علی؟

پوفی کشید و دوباره نگاهش رو به اطراف چرخوند.

_توی باغ چندتا دوربین امنیتی کار گذاشته شده. اون

فرامرز پدر سوخته هم نشسته پشت مانیتور واسه من

دست بگیره!

هینی کشیدم و چشمام گرد شد.

_یعنی همه ش رو دید؟

 

 

 

لب هاش رو به هم فشار داد و اشاره زد به سمت در

راه بیفتیم.

_متاسفانه!

خوب شد اجازه ندادم تو عمارت دوربین بذاره.

با تصورش صورتم سرخ شد، همه ی کارهایی که

دیروز توی این عمارت انجام دادیم…

_چرا این جوری سرخ شدی؟ فقط یه بوس بود دیگه

دختر آفتاب مهتاب ندیده ی سرهنگ.

چپ چپی نگاهش کردم.

_شما از تجارب درخشانتون بفرمایید ما هم فیض

ببریم یاکان خان، حرفه ای به نظر می رسی!

در ماشین رو باز کرد و اشاره زد سوار بشم.

_نباید زیاد سر به سرت گذاشت.

توی ماشین نشستم و نگاه پر خنده ای بهش انداختم.

_آخ آخ هیچکس نمی دونه دیروز اولین بوسه ی یاکان

خان بعد از سی و اندی سن و اون همه دبدبه کبکبه

بوده نه؟

 

 

 

تک سرفه ای کرد و با راه انداختن ماشین به رو به

رو خیره شد.

_اگه پنج سال پیش نمی رفتی الان بابای بچه ت بودم

نه یه مرد عزب که تو این سن تازه داره اولین هاش

رو با عشق اولش تجربه می کنه!

دهنم بسته شد.

_نباید زیاد سر به سرت گذاشت.

نگاهی بهم انداخت و لبخند زد.

می دونستم حرفاش شوخیه ولی امکان نداشت ته دلش

به این حسرت های همیشگی فکر نکنه.

 

بی حرف به خیابون خیره شدم.

نمی دونستم سرنوشت چه خوابی برامون دیده بود.

 

 

 

ولی ایندفعه تنها نبودم، ضعیف نبودم… قرار بود

بجنگم و زندگیم رو نجات بدم.

تا وقتی اون آدما زنده بودن ما امنیت نداشتیم و باید تا

آخر عمرمون آواره می موندیم پس چاره ای جز نابود

کردنشون نداشتیم و من برای رسیدن بهش و آروم

گرفتن جسم و روحم هرکاری می کردم.

با رسیدن به آپارتمان از ماشین پیاده شدیم.

همین که وارد آسانسور شدیم دکمه ی طبقه ی دوم رو

فشار داد.

_بریم ببینیم نوید چیکار داره بعد می ریم خونه.

سری تکون دادم و ساکت موندم.

اتفاقا خودمم با ندا کار داشتم.

_امیر علی راجع به قضیه ی شبنم، ندا رو در جریان

بذاریم؟

عقب ایستاد تا از آسانسور خارج بشم.

 

 

 

_تا ته این جریان همه کم کم مطلع می شن فقط نوید

میمونه آخر از همه. باشه طلب عوضی بازیاش.

دستم رو بالا لبخند بالا بردم.

_راضیم ازت عجیب!

کف دستش رو با خنده به دستم کوبید و سرش رو به

دو طرف تکون داد.

_بیچاره نوید!

_بیچاره شبنم که عاشق نوید شده!

نفس عمیقی کشید و چند ضربه به در کوبید.

در که باز شد ندا با دیدنم هینی کشید.

_وای بالاخره اومدی شوکا جون؟

بخدا جونم در رفت با این مرتیکه تنها تو یه خونه شبنم

و راشدم نبودن انقدر بد خلقی کرد پدرم رو در آورد.

چشمام رو ریز کردم، این آدم واقعا لایق این نقشه بود.

لبخندی بهش زدم.

_اومدم عزیزم بریم تو تا شب باهات کار دارم.

امیر علی تک سرفه ای کرد.

_علیک سلام!

 

 

 

ندا سلامی بهش کرد و سریع دستم رو به داخل خونه

کشید.

امیر علی با اخم پشت سرمون به راه افتاد.

ندا که روی مبل نشست تازه نگاهم به لباساش افتاد.

علاقه ی خاصی به باز گذاشتن یقه ی لباسش داشت

زیاد هم از رنگ تیره تو استایلش استفاده نمی کرد و

همین سرزنده تر نشونش می داد.

توی چشماش مداد کشیده بود و با لباس های سایز

بزرگ و لش روی مبل لم داده بود.

مشغول بررسی گوشواره هاش بودم که نوید با بالا تنه

ای لخت همون طور که با حوله موهای خیسش رو

خشک می کرد از اتاق خارج شد.

_به به یاکان خان پارسال دوست امسال آشنا شنیدم فیلم

دلبریات تو حیاط عمارت دست به دست داره می

چرخه.

 

 

 

همزمان با من اخم های امیر علی هم توی هم رفت.

_تو روح آدم دهن لق.

نوید با خنده سر تکون داد.

_آخه نخود تو دهن اون بی همه چیز خیس می خوره؟

قراره فردا برم فیلمو ازش بگیرم بشینیم خانوادگي

نگاهش کنیم.

با لبخند تکیه م رو به مبل دادم.

_شما الان نباید در حال می خواری و غمباد گرفتن

واسه نامزدی دوست دختر سابقت باشی؟

زیاد نمونده ها…

چشمکی به امیر علی زدم و ادامه دادم: یه هفته دیگه

میره خونه ی بخت.

خشک شده و حوله به دست همون جا ایستاد و با بهت

نگاهم کرد.

_چی؟

 

امیر علی با اخم اشاره ای بهش زد.

_یه چی تنت کن… اگه امروز گوشیت رو جواب می

دادی می فهمیدی زنگ زده بود خبر نامزدیش با

سرکان رو بده.

 

حوله رو دور تنش پیچید و با ترس نگاهم کرد.

_باز دارید مسخره بازی در میارید نه؟

نگاهم رو ازش گرفتم و به صورت ناراحت ندا دادم.

_می تونی این طور فکر کنی.

سریع به سمت اتاقش رفت امیر علی هم بلند شد و

پشت سرش به راه افتاد.

همین که در اتاق بسته شد ندا بازوم رو گرفت.

_راست میگی شوکا؟ شبنم رضایت داده زن سرکان

بشه؟

 

 

 

با صدای آرومی گفتم: آره هفته ی بعد نامزدیشونه

ولی نقشه داریم واسه ش فعلا صداش رو در نیار نوید

چیزی نفهمه.

لب هاش رو به هم فشار داد و به مبل تکیه داد.

_میگم… شبنم هیچوقت چنین کاری نمی کنه نوید هم

ازش مطمئنه.

لبم رو تر کردم.

_ایندفعه قراره نظرش حسابی عوض بشه.

سوالی نگاهم کرد ولی با بیرون اومد نوید از اتاق

مجبور شد سکوت کنه.

_هرچی زنگ میزنم گوشیش خاموشه شماره ی دیگه

ای بهتون نداده؟

شاید استاد گوشیش رو ازش گرفته.

امیر علی سرش رو به دو طرف تکون داد.

_شاید هم خودش گوشیش رو خاموش کرده که بهش

زنگ نزنی.

نوید تک خنده ی ناباوری کرد.

 

 

 

_شبنم؟ امکان نداره!

شب نشده هرطور شده خودش رو به من می رسونه یا

زنگ میزنه برم دنبالش من این دختر رو میشناسم

کفتر جلد خودمه عمرا زن سرکان بشه.

حقیقتا از این حجم اعتماد به نفسش حسابی جوشی شدم

بودم.

شبنم زیادی بهش سواری داده بود که اون رو انقدر

پیش پا افتاده می دید و به جای این که بره دنبالش

منتظر بود اون از خونه ی باباش فرار کنه و خودش

رو برسونه.

وقت یه درس اساسی بود.

_وقتی زنگ زد خیلی جدی به نظر می رسید فکر

نکنم نظرش برگرده.

روی مبل نشست و سیگاری روشن کرد.

لبخندی مرموزی روی لبم نشست.

_میای سرش شرط ببندیم؟

نگاهش رو از پشت دود سیگار بهم دوخت.

 

 

 

_یاکان زنت حسابی سرش باد داره ها ما شرط بندی

هامون همه بی ناموسیه جنبه ش رو داری؟

امیر علی ضربه ی محکمی از پشت به سرش کوبید

و سیگار رو از دستش کشید.

_آدم باش نوید!

بی توجه به حرفش ادامه دادم.

_اگه شبنم تا فردا بهت زنگ زد هرکاری که بگی

انجام میدم ولی اگه نزد و جوابتم نداد باید بری دم

عمارت استاد دنبالش.

امیر علی با تعجب نگاهم کرد، ما چنین نقشه ای

نداشتیم ولی فکری که به سرم زد می تونست یه قدم ما

رو به جلب اعتماد استاد نزدیک کنه.

خندید و سر تکون داد.

_باشه پس هرکاری که میگم باید انجام بدی… یاکان

خودت شاهد باش فردا نمی تونی بیای بگی زنمه فلانه

من این چیزا حالیم نیست.

امیر علی نگاهی بهش انداخت.

 

 

 

_من بیشتر نگران خودتم نوید، شوکا تا از چیزی

اطمینان نداشته باشه با کسی شرط نمی بنده.

نوید نگاه پر تمسخری بهمون انداخت و دوباره سرش

رو توی گوشیش فرو برد.

این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست نوید خان

بدجوری افتادی توی تله.

 

امیر علی به پشت نوید کوبید و اشاره زد برن توی

بالکن.

_گفتی از مرید خبر داری بریم ببینم باز چه غلطی

کرده.

نوید بی حواس سر تکون داد و پشت سرش به راه

افتاد.

همین که وارد بالکن شدن ندا با هیجان گفت: وای

جونم در اومد تا برن بگو ببینم چیشده شوکا؟

 

 

 

نقشه چیه قراره چیکار کنید؟

نفس عمیقی کشیدم.

_شبنم قرار نیست نامزدی رو به هم بزنه ندا.

جا خورده نگاهم کرد.

_یعنی… می خواد زن سرکان بشه؟

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_نه قراره این طور تظاهر کنه.

ما توی اون خونه نیاز به نفوذی داریم ندا و چاره ای

جز شبنم نداریم.

باید تا قبل از نامزدی رمز گاوصندوق استاد رو

بفهمیم.

وحشت زده نگاهم کرد.

_امکان نداره هچیکس نمی تونه استاد رو دور بزنه

اون همه چیز رو می فهمه شوکا خیلی خطرناکه نباید

این کارو بکنید!

اصلا… اصلا شبنم کسی نیست که بتونه جاسوسی کنه

شوکا هیچکس توی اون خونه بهش اعتماد نداره چون

همه می دونن عاشق نویده.

 

 

 

با اطمینان دستش رو بین دست هام فشار دادم.

_ورق بر می گرده ندا باید از نوید استفاده کنیم تا شبنم

بتونه اعتماد استاد و سرکان رو به دست بیاره. از

طرفی امیر علی قراره یه سری معاملات چند سال

اخیر که توش به ضرر استاد کار کرده لو بده تا شبنم

بتونه با استفاده از این اطلاعات اطمینان استاد رو به

دست بیاره.

سرش رو توی دستش گرفت و نفس سنگینی کشید.

_ریسکه شوکا این جوری فقط استاد رو با خودتون

دشمن می کنید اصلا هدفتون از این کارها چیه؟

من دارم سکته می کنم دختر پاتون بلغزه استاد همه

رو از هستی ساقط می کنه می دونی توی اون

گاوصندوق چقدر مدرک از ما و کل سازمان وجود

داره؟

اون نمی دونست ما پشتمون به سرهنگ گرمه برای

همین حق داشت این طور بترسه و جا بزنه.

سعی کردم کمی آرومش کنم.

 

_نگران نباش ندا، امیر علی نقشه ی همه چیز رو

کشیده. تا حالا دیدی نقشه هاش شکست بخوره؟

به زودی همه چیز رو می فهمی فقط بهمون اعتماد

کن باشه؟

لب هاش رو به هم فشار داد و چشم های لرزونش رو

به صورتم دوخت.

_امیدوارم همه چیز جوری که تو میگی پیش بره من

خیلی می ترسم شوکا.

نمی تونستم همه چیز رو راجع به سرهنگ بهش بگم

بهتر بود امیر علی خودش واسه شون توضیح بده.

_می دونی اون شب مهمونی چرا حالم بد شد و از

مهمونی رفتم؟

با ناراحتی نگاهم کرد.

_کم و بیش یه چیزایی می دونم.

نوید می گفت حالت افتضاح بود خیلی وحشت کرده

بود.

با تموم شدن حرفش کمی مکث کردم.

 

 

 

ته قلبم یه جوری شد، یه جور عذاب وجدان بد بابت

بازی که قرار بود با نوید راه بندازیم.

اون منو از اون باتلاق و اون شب وحشتناک نجات

داده بود!

نفس سنگینی کشیدم، این بازی به نفع خودش هم بود

به خاطر همه… نباید عقب می کشیدیم.

_من نمی تونم از این آدما بگذرم ندا… اونا پدرم رو

کشتن منو کشتن و زندگیم رو نابود کردن.

تک تکشون یه زندگی بهم بدهکارن و من اهل گذشت

نیستم.

چند لحظه به چشم های مصممم خیره شد و دستش رو

روی شونه م گذاشت.

_می دونم آدم گذشت نیستی خانوم فایتر یه چشمه ش

رو همون شب ازت دیدم!

 

 

 

 

با تموم شدن حرفش یاد اتفاقات اون شب افتادم.

_راستی قضیه ی این پسره سعید چی بود ندا؟

با صورتی غمگین خندید.

_حتی نمی دونستی چیه و اون جوری افتادی به

جونشون؟

اخمی روی پیشونیم نشست.

_خوشم نمیاد کسی دوست هام رو اذیت کنه.

با دستای ظریفش دستام رو گرفت و لبخند زد.

_یعنی الان ما دوستیم؟

به دستامون نگاه کردم و لبخند کمرنگی روی لبم

نشست.

واسه م جالب بود، ندا جسما یه مرد بود ولی من با

لمس های گاه و بیگاهش اذیت نمی شدم و تنها حسی

که بهم می داد دلگرمی بود.

به چشم های مظلومش خیره شدم.

_دوستیم!

 

 

 

دیگه هیچوقت نمی ذارم کسی اذیتت کنه حتی نوید!

سرش رو کج کرد و خندید.

_نوید اذیتم نمی کنه شوکا همه این جوری فکر می

کنن درسته گاهی دلم از حرفاش می گیره ولی انقدری

بهش مدیونم که اینا جلوش هیچی نیست یه روز اگه

وقت شد همه چیز رو واسه ت تعریف می کنم.

هومی کشیدم.

_از بحث دور نشیم قضیه ی سعید چیه؟

دوباره صورتش درهم شد.

_سعید یکی بادیگارد های استاد بود با بقیه سر این که

مخ منو بزنن شرط بندی کرده بود. شماره م رو گرفت

و به صورت ناشناس بهم پیام داد اولش بهش توجهی

نکردم ولی بعد از یه مدت چت کردن بهش وابسته

شدم و قرار گذاشتیم که همو ببینیم…

نفس عمیقی کشید و با نگاهی خیره کمی سکوت کرد.

 

 

 

_رفتم سر قرار توی کافه همه اونجا بودن اومده بودن

مطمئن بشن که سعید شرط رو می بره!

بعدش هم که…

دیگه چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.

حدس میزدم بعدش چی شده باشه.

با ناراحتی صورتم رو درهم کشیدم و لب هام رو به

هم فشار دادم.

_اون شب نباید بهشون رحم می کردم، بی شرفای

عوضی… ببینم سعید رو کی زد؟ نوید؟

متعجب نگاهم کرد.

_چی؟

ابروهام بالا پرید.

_اون شب پسره داشت می گفت انقدر زدینش که رفت

توی کما میگم کار نوید بود؟

کمی توی فکر فرو رفت.

_نمی دونم راستش من از اون روز به بعد ازشون

خبری ندارم حتما باز نوید زده ناکارش کرده.

 

 

 

آهی کشیدم و چیزی نگفتم.

نمی دونم چه جوری تحمل می کرد زندگی و جامعه

واقعا بهش سخت می گرفتن و اون همیشه در حال

مبارزه کردن با عقاید دیگران بود.

این که با این همه درد و اذیت آزار روحیه ش رو از

دست نمی داد؛ دست از کارهاش نمی کشید همچنان به

خودش می رسید و هیچی از غمش نشون نمی داد

واسم تحسین برانگیز بود.

 

مشغول حرف زدن بودیم که نوید و امیر علی وارد

خونه شدن.

نگاهم رو به صورت متفکر امیر علی دادم.

سری واسه ش تکون دادم که اشاره زد بعدا بهم میگه.

_بریم خونه؟

ندا سریع گفت: واسه شام نمی مونید پیشمون؟

 

 

 

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_نه عزیزم خودم یه چیزی سرهم می کنم.

خواست چیزی بگه که چندتا تقه ی محکم به در

خورد.

متعجب به همدیگه نگاه کردیم.

ندا از جا بلند شد و به سمت در رفت.

همین که در رو باز کرد صدای هینی بلندی از بین لب

هاش بیرون پرید.

_چیشده راشد این چه سر و وضعیه؟

راشد فشار جسمش رو روی شونه های ندا انداخت و

لنگ زنون وارد خونه شد.

با دیدن وضعیتش سریع از جا پریدیم.

گوشه ی لب و دماغش پر از خون بود.

گونه ش کبود بود و به سختی راه می رفت.

نوید و امیر علی با نگرانی زیر بغلش رو گرفتن.

_چیشده راشد؟ این چه سر و وضعیه؟

 

روی مبل نشست و پاهاش رو روی میز گذاشت.

نزدیک تر شدم و به صورت زخمیش نگاه کردم.

_چیزی نیست با چندتا از بچه های سازمان درگیر

شدم.

امیر علی اخمی کرد و کنارش نشست.

_ندا برو اون وسایل شبنم رو بیار، کار کدوم بی

شرفیه چند نفر بودن راشد؟

راشد سرش رو بالا انداخت و با فشار دست نوید روی

گونه ش آخی گفت.

_ولم کن مرتیکه چیکار می کنی… قضیه مربوط به

گروه نیست خودم حلش می کنم مجبور شدم بیام اینجا

که حاج خانوم نگران نشه.

نوید دستش رو عقب کشید و اخم کرد.

_می خوام ببینم شکسته یا نه!

ندا با بانداژ و بتادین و چندتا از وسایل به جا مونده از

شبنم به سمتمون اومد.

_برید کنار ببینم چه مرگش شده این… کار کیه راشد؟

 

 

 

راشد نچی کرد.

_لااله الالله داستان داره حالا بعدا میگم. خودم به

حسابشون می رسم شماها کاریتون نباشه.

نوید نچی کرد و عقب کشید تا ندا بشینه.

_نگرانتیم که می گیم کی زده بریم بالا و پایینش رو

یکی کنیم! لیاقت نداری که.

راشد چپ چپی نگاهش کرد.

_تو لازم نیست نگران من باشی برو دست این دختره

رو بردار بیار تا دو روز دیگه ندادنش به اون سرکان

بی پدر.

نوید شاکی نگاهش کرد.

_به تو هم باید جواب پس بدم؟

امروز به اندازه کافی سر این موضوع بازخواست

شدم من هرکاری که دلم بخواد با زندگیم می کنم.

من و ندا نگاهی زیر چشمی به هم انداختیم.

بخدا که حقش بود.

 

 

 

امیر علی نفس سنگینی کشید و با کلافگی از جا بلند

شد.

_مثل این که همه از پس خودشون بر میان کسی تو

این خونه نیازی به کمک نداره بلند شو بریم بالا شوکا.

سریع از جا بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم.

می دونستم از این که زمام همه چیز از دستش در

رفته کلافه شده.

انگار عادت داشت همه بهش جواب پس بدن!

 

وارد خونه که شدیم کتش رو از تنش در آورد و روی

صندلی انداخت.

روی مبل نشست و سیگاری روشن کرد.

نگاهش به میز بود و فکرش حسابی درگیر به نظر

می رسید.

کنارش نشستم و نگاهش کردم.

 

 

 

_اتفاقی افتاده علی؟

چرخی به سیگار بین انگشتاش داد و سر تکون داد.

_مرید منتظره غرامت باری که از دست داد بهش پس

بدم، سر میر قمار غیر مستقیم بهش قول شرکت حمل

و نقل استاد رو دادم.

جا خورده نگاهش کردم.

_چی؟ چه جوری می خوای استاد رو مجبور به چنین

کاری کنی امیر علی؟

چشم هاش تیره بود و همچنان بهم نگاه نمی کرد.

_واسه همین به شبنم نیاز دارم که رمز گاوصندوق

رو گیر بیاره. من نمی خوام پام به این بازی باز بشه

مرید خودش باید استاد رو مجبور کنه باهاش راه بیاد

و توی این راه به یه محرک نیاز داره و من این

محرک رو بهش میدم!

با تعجب نگاهش کردم.

_واقعا؟

 

 

 

سیگار رو توی جا سیگاری انداخت و نگاهش به

سمتم چرخید.

_نه!

گیج و سرگردون بهش خیره شدم، چی تو فکرش

میگذشت؟

_پس می خوای چیکار کنی؟ متوجه نمی شم!

دستش رو دور شونه م حلقه کرد و مجبورم کرد بهش

تکیه بدم.

_وقتش که رسید همه چیز رو می فهمی!

راستی قضیه شرط بستنت با نوید چیه؟

اینو که گفت سریع گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم.

_خوب شد یادم انداختی، دنبال یه راهی بودم تا شبنم

بتونه به استاد ثابت کنه بیخیال نوید و تیم شده!

بعدش نوبت توئه تا یه سری اطلاعات از گروه به

شبنم بدی تا بتونه اعتماد استاد و سرکان رو به دست

بیاره.

ابرویی بالا انداخت.

_می خوای چیکار کنی؟

 

 

 

زیر چشمی نگاهش کردم.

_وقتش که بشه می فهمی!

چند لحظه با اخم نگاهم کرد.

بی هوا خم شد و گازی از گونه م گرفت، هینی کشیدم

و سعی کردم به عقب هلش بدم.

_آی ول کن علی دردم میاد آخه این چه عادت گندیه؟

با چشم هایی خندون نگاهم کرد.

دوباره فاصله رو طی کرد و جایی رو که گاز گرفته

بود محکم بوسید.

_که تو باشی حرف خودم رو به خورد خودم ندی!

به سختی جلوی خنده م رو گرفتم و سرم رو به دو

طرف تکون دادم.

شماره ی شبنم رو گرفتم و منتظر موندم.

با یادآوری این که گوشیش خاموشه آهی کشیدم.

_علی گوشیش خاموشه حالا چه جوری بهش خبر

بدم؟

 

 

 

از جا بلند شد و به سمت آشپرخونه به راه افتاد.

_از ترس استاد گوشیش رو خاموش کرده تا آخر شب

روشنش می کنه نگران نباش. فقط مدام بهش زنگ

بزن تا قبل از نوید باهاش ارتباط بگیری.

باشه ای گفتم و پشت سرش به راه افتادم.

_گشنته؟ می خوای یه چیزی درست کنم؟

_نه، یه سری پرونده رو دستم مونده باید تکمیلشون

کنم تو برو استراحت کن.

 

با نگرانی نگاهش کردم. خیلی به خودش فشار

میاورد.

_یه کم استراحت کن بعد. کار که فرار نمی کنه امیر

علی.

لبخندی بهم زد.

_نگران منی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x