🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
با فکری که تو صدم ثانیه از فکرم گذشت، ضربان قلبم بالا رفت.
ممکنه کار دایان باشه؟
میخواد یه جورایی عذرخواهی کنه؟!
خواستم کمی به سمت باکس گل خم بشم تا دقیق تر نگاه کنم که با مخاطب قرار گرفتنم توسط رستمی، همونجور با بدنی مایل شده؛ موندم.
– تابش جون تو کنجکاو نیستی بدونی اون ۳ نفر کین؟!
خواستم بگم کوچکترین اهمیتی برام نداره و زودتر این بساط رو جمع کنه که ندا هیجان زده خودش رو جلو کشید و گفت:
– چرا چرا!
بگو ببینیم کین!
رستمی هم با همون ذوق و هیجان، کف دستاش رو بهم کوبید و جواب داد:
– نفر شماره اول، آقای دکتر نوروزیه که بخاطر شکایت بیمارش چند وقت پیش میومد پیشتون!
اگه یادتون باشه وقتی پرونده رو بردین کل شرکت رو شیرینی داد و…
برای ادامه حرفش دستش رو کنار لبش گذاشت و با صدای آروم تری ادامه داد:
– از شما هم خیلی ویژه تشکر کرد!
میون حرفش پریده و برای اینکه ندا دچار سوتفاهم نشه، توضیح دادم:
– اگه منظورت از تشکر ویژه اون مبلغ پول هنگفتی که توی پاکت بهم داده هست، باید بگم که همون روز جلوی همتون بهش پس داده و گفتم همون مبلغی که طی کردیم، کافیه!
یادت رفته خانوم رستمی؟؟
خودت بیشتر از همه سرم غر زدی که چرا دستش رو رد کردم!
با هیجان بیشتر جواب داد:
– همین دیگه تابش جون!
شاید از طبع بلند و زکاوتت خوشش اومده!
هرکسی نمیتونست دست رد به اون مقدار پول بزنه!
شونه ای بالا انداخته و بی خیال جواب دادم:
– من به پول احتیاج زیادی ندارم، بیشتر شهرت و آوازم برام مهمه!
ازش خواستم همین مبلغ پول رو بده خیریه های بچه های سرطانی و بچه های کار!
ندا با تعجب به سمتم چرخید و پرسید:
– واقعا این کارو کردی؟!
اینبار هم بجای من رستمی جواب داد:
– شاید باورت نشه، ولی آره!
البته اون روز خیلی سرش غر زدم، اما ته دلم از اینکه با همچین آدم خفنی کار میکنم و منشیشم، ذوق مرگ بودم!
لبخندی به حرفش زده و چیزی نگفتم.
درسته که حس میکردم بیش فعالی داشت و گاهی بدجور روی مخم میرفت، اما منم از اینکه کنارم بود خوشحال بودم!
ندا پرسید:
– خب حالا کاندید شماره دو کیه؟!
– کاندید شماره دو یه آقای که شرکت ساختمان سازی داره و پارسال پروندش دست تابش جون بود!
چنتا از پیمان کارای شرکتش سرش رو کلاه گذاشته بودن و این مونده بود و کلی طلبکار!
اگه تابش جون نبود که پروندش رو ببره، احتمالا افتاده بود گوشه زندان!
بین حرفش پریدم:
– خوبه خودت هم میدونی که ورشکست شده بود و اوضاع مالیش داغون بود!
چطوری تو این لیست گذاشتیش؟!
– فکر کردین من کم الکیم یا رو هوا لیست میچینم؟؟
رفتم پرس و جو کردم و شرکت جدیدش رو پیدا کردم!
میگفتن دو برابر شرکت قبلیشه!
انگار یه شریک خوب پیدا کرده بود و دوباره از صفر شروع کرده بودن، اما با تجربیاتی که داشت تونست تو کمتر از یه سال شرکتش رو دوباره بندازه سر زبونا!
از این همه تحقیقاتش متعجب شده بودم!
این زن برای این شغل حیف بود، باید کارآگاه میشد!
حرف دل منو ندا زد:
– توهم یه پا خانوم مارپلی برای خودت ها!
گوشت چشمش رو نازک کرد و گفت:
– خواهش میکنم!
و اما گزینه سوم که مورد علاقه خودمه و واقعا از صمیم قلب دوست دارم اون باشه!
ندا با کنجکاوی پرسید:
– کیه حالا مگه؟!
– سومین و آخرین کاندید لیست ما، کسی نیست جز جناب آقای دایان محب، صاحب برند افشار!
تا اسم ” افشار ” اومد، ندا تو جاش پرید و با هیجان پرسید:
– دروغ نگو دختر!
افشار منظورت همین چرم افشار معروفه دیگه، آره؟!
وااای باورم نمیشه موکل تابش باشه!
سر چی اصلا؟!
برای چی وکیل لازم شده؟!
قبل از اینکه رستمی دهنش رو باز کنه و جزئیات پرونده دایان رو بریزه بیرون، از جا بلند شده و رو بهش گفتم:
– بسه دیگه این خاله زنک بازیا!
تو شرکتیم مثلا!
کم مونده یه بسته سبزی هم بیاری دور هم پاک کنیم غیبت کنیم!
نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخته و ادامه دادم:
– چند دقیقه دیگه هم تایم ناهار تموم میشه، باید همه برگردیم سر کارمون!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
و تابشی که کلی تو دلش قند آب میشه
این گل فرستادنا منو یاد سریال ماه و پلنگ انداخت 😂
إه ندایی تکلیف باکس گل که معلوم نشد😂😂
فک کنم پارت بعدیه،اگه اشتباه نکنم…
یه تقلب کوچولو برسونم ؟😂
💞 😘
اولین کامنت و ستاره تقدیم به شما
خیلی ممنون از محبتت بانو😌🥰♥️