🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
بازم با سکوت نگاهم کرد که با حرص تکونش داده و دوباره پرسیدم:
– بگو دایان!
راه خروج دیگه ای هست؟!
اگه شیفت اون دختره عوض شه، میتونیم از این خونه کوفتی بریم بیرون؟!
چشماشو رو هم کمی فشرد و جواب داد:
– نه!
اینو گفتم که نیلوفر به دردسر نیوفته!
متعجب پوزخندی زده و بهش خیره موندم.
– ههه نیلوفر!
اونوقت نیلوفر جون به دردسر نیوفته ولی ما بیوفتیم ایرادی نداره؟!
– تابش بی منطق نباش!
من یه راهی پیدا میکنم.
– خودت میگی هیچ راهی نیست
چیو میخوای پیدا کنی؟!؟
– اینقدر سر و صدا راه ننداز دختر، من برنامه همه چیز رو ریختم از قبل.
چنتا اتاق جلوتر همون اتاقیه که دنبالش بودیم، چیزی نمونده دیگه!
کشیک میکشم وقتی این جلو ها نبودن میریم سمت اتاق.
راه خروجمون هم از راهرو مجاوره، پس باهاشون رو به رو نمیشیم، باشه؟!
دیدی؟؟
همه چی تحت کنترله!
با توضیحاتش کمی آروم تر شدم.
با این حال بخاطر اون دختره نیلوفر بی دلیل دلخور بودم و نمیخواستم از موضعم به این زودی پایین بیام!
با دستم به لباساش اشاره کرده و گفتم:
– از لباسای تنت مشخصه که چقدر همه چی تحت کنترله!
با حرص، با تن صدای پایین جواب داد:
– ببخشید که تو کمدم هودی و شلوار شیش جیب نداشتم!
لحظه ای از تصورش تو همچین لباس هایی خندم گرفت.
دایان انگار ذاتا آفریده شده بود که کت و شلوار پوش باشه و چیز دیگه ای به تنش نمینشست!
وقتی اونم حس کرد تنشم کمتر شده، دستام رو توی دستش فشرد و گفت:
– نگران نباش خانوم وکیل من اگه خودمم گیر بیوفتم، تورو از اینجا میکشم بیرون!
جوابی ندادم و فقط خیره نگاهش کردم.
دوباره دستام رو توی دستای دستکش پوشش فشرد و در نهایت رهاشون کرد.
به سمت در چرخید و کمی لای در رو باز کرد و سرکی کشید.
یه لحظه صدای اون دوتا زن نزدیک تر شد که دایان سریع خودش رو عقب کشید و در رو بست.
فحشی زیر لب داد و دوباره گوشش رو به در چسبوند.
نفس حرصی کشید و گفت:
– اون پسره لعنتی زودتر از ما دستش به اون فایلا میرسه و فلنگو میبنده.
راه خروجم که بهش یاد دادیم!
– اینقدر بهش بی اعتماد نباش!
گفت دنبالم بیاین ما نرفتیم!
– راه از اینطرفه دختر خوب!
اونطرفی که اون رفت میخورد به پذیرایی، از همه طرف دید داشت
دیوونگی محض بود اگه از اون سمت میرفتیم!
جوابی نداشتم که بهش بدم.
دایان از هممون بهتر این خونه رو میشناخت.
بجاش منم گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم کی سر و صدا کمتر میشه.
چندی نگذشته بود که صدای آژیر خطر از همه طرف خونه بلند شد.
صداش شبیه صدای زنگ های آتش سوزی بود!
اینجا دقیقا چه خبر بود؟!
متعجب به دایان خیره شدم که قیافه اونم مثل من، علامت سوال بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اِی آزاد نامرد
البته فک کنم😂😂
من میگم آزاد توانسته مدارک برداره
صدای آژیر هم آزاد کاری کرده بلند بشه که اون ها بتونن در برن
وااای نکنه آزاد گرفتار شد
نمیشه ی پارت کوتاه دیگه هم امروز بذاری لطفا
آقا جان نزار این رمان کوفتی نزار رومانای که باید بزاری رو نمیزاری اینو میزاری
سلام ندا جون خسته نباشی استرسیمون کردی دختر