3 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت 128

5
(3)

🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️

 

مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:

 

 

 

 

 

 

حرف های زیادی برای گفتن داشتم اما نمی‌خواستم به زبون بیارم!

نه الان و تو این موقعیت.

 

چیزی نگفته و حرفش رو قبول کردم.

حرف رو عوض کرده و پرسیدم:

 

– میتونم یه سوال بپرسم؟

 

– جانم؟!

 

– چرا میگرنت عود کرده بود امروز؟!

بخاطر چیزایی که توی فایلا خوندی؟؟

 

– هم اون، هم اینکه شرکت یکم بهم ریخته.

یکی از معامله های پر سودم بخاطر اشتباه یکی از سرپرست هام بهم خورد و مجبور شدم برای انجام دوبارش کلی خسارت بدم.

از طرف دیگه هم کارا حسابی عقب افتاده و از نظم خارج شده.

مجبور شدم چنتا پروتکل جدید اجرا کنم تا کارا برگرده روی روال سابق.

این شد یکم سروصدا راه انداختم و میگرنم عود کرد!

 

به این فکر کردم که اون سر وصدایی که تازه من فقط چند ثانیه اس رو‌ شنیدم؛ از ” یکم ” خیلی بیشتر بود!

 

– یکم دمنوش بخور حالتو بهتر میکنه!

مامانم هم میگرن داره و همیشه دمنوش می‌خوره.

 

با مکثی پرسید:

 

– دمنوش چی؟!

 

شوکه ساکت شدم.

راست میگه، دمنوش چی؟!

 

چرا هیچ وقت از مامان نپرسیده بودم که چی می‌خوره؟!

حالا چرا اون حرف رو به دایان زدم که توش بمونم؟!

 

چشمام رو روی هم فشرده و جواب دادم:

 

– بگم نمیدونم، بهم می‌خندی؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

خنده آهسته ای کرد و با لحن خودم جواب داد:

 

– بگم نمیتونم نخندم، ناراحت میشی؟!

 

این بار هردو خندیدیم.

حس خوبی که هر بار پیش دایان داشتم و باهاش صحبت می‌کردم، سراسر بدنم رو گرفته بود.

 

نفسی گرفت و ادامه داد:

 

– تابش حالم پیشت خیلی خوبه!

به هیچ قرص و دمنوشی هم احتیاج ندارم، فقط کافیه چند دقیقه با تو صحبت کنم تا آروم بشم!

میدونم باهم توافق کردیم، ولی کاش خودت رو ازم دریغ نمی‌کردی!

درسته مدت کمی پیش هم بودیم، اما با همین حال هم نمیتونم نبودت رو تحمل کنم!

 

 

نفسم رو آه مانند بیرون دادم.

منم مثل دایان تحمل این دوری رو دیگه نداشتم، اما چیکار میشد کرد؟!

 

مجبور بودیم تا پایان این ماجرا به همین طریق سر کنیم.

از اون الوندی بیشرف هیچی بعید نبود!

 

حرف رو ناشیانه عوض کرده و گفتم:

 

– میخوای از مامانم اسم دمنوشش رو بپرسم!؟

 

پوفی کشید و بعد از کمی تعلل جواب داد:

 

– نه عزیزم الان بهترم.

گفتم که، حالم با تو خیلی بهتر شد!

 

– خداروشکر!

من دیگه قطع کنم، توهم بیشتر استراحت کن

هیچی ارزش سلامتیت رو نداره!

 

– حتما!

 

هردومون کمی سکوت کردیم که بالاخره گفتم:

 

– کاری نداری؟!

 

– نه عزیزم مراقب خوت باش،

می‌بینمت!

 

– توهم، خداحافظ!

 

 

 

بالاخره آخر هفته رسید و منم مشغول حاضر شدن برای برنامه ای که حامد ریخته بود، بودم.

 

گفته بود جمع دوستانست، پس تصمیم گرفتم پیرهن ساحلی بلندی بپوشم که متناسب با آب و هوای امروز هم باشه.

 

برخلاف چند روز اخیر، امروز حسابی آفتابی بود و این نوع هوا برای اوایل پاییز، یکم عجیب بود!

 

لباسم سفید بود گل های ریز آفتاب گردون داشت.

آستین های بلند و کمی پفی داشت که جلوه قشنگی بهش میداد.

 

از همه جا بیشتر قسمت یقش رو دوست داشتم.

یقه مستطیلی بازی داشت که ترقوه ها و کشیدگی گردنم رو به خوبی نشون میداد.

 

بعد از یه میکاپ ساده، دستی به چتری هام زده و مشغول تماشای خودم شدم.

 

بالاخره بعد از کل‌ هفته که کت شلوار می‌پوشیدم، امروز کمی بیشتر زنونه به نظر می‌رسیدم و حسابی راضی بودم.

 

با پیامک گوشیم به سمتش رفتم.

حامد بود که خبر رسیدنشون رو میداد.

 

روی پیراهنم به مانتو آزاد و بهاره پوشیده و با برداشتن شال و کیفم، از خونه خارج شدم.

 

خیالم از پنی هم راحت بود و میتونستم با خیال راحت تا دیروقت، با حامد و مامان بمونم.

 

سوار ماشین شده و بعد از بوسه ای که روی گونه هردوشون کاشتم، باهاشون مشغول سلام و احوال پرسی شدم.

 

تو طول مسیر هم مشغول صحبت و بگو بخند بودیم.

مثل همیشه کنارشون سرشار از حس خوب بودم.

 

اصلا حس نمی‌کردم ازم بزرگترن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 3 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 5 (1)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
8 ماه قبل

این مهمونی ی چیزی داره که باعث شگفتی مون بشه

علوی
علوی
8 ماه قبل

الان وقتی برسن به مقصد ببینه دایان یا الوندی جزء دعوتی‌های آقا حامده اون وقت جذاب می‌شه.

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون ندا بانو😘😍

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x