رمان آتش شیطان پارت 37 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 37

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_37

 

 

 

– اگه کمکی از دستم بر بیاد حتما انجام میدم!

 

 

شونه ای بالا انداخت و دوباره سکوت کرد.

وقتی با این ظاهر بهم ریخته شونه بالا انداخت، خیلی کمتر از سنش دیده شد.

 

شبیه پسر بچه ای شده بود که بخاطر غرورش نمیخواد حرفی از دردش بزنه و با غد بازی، میخواد همه چیز رو کاور کنه!

 

با دستش روی میز ضرب گرفته بود و بی قرار پاش رو تکون میداد.

از تمام حالاتش تشویش و اضطراب میبارید!

 

از آدم مرموز و محکمی مثل دایان این احوال بعید بود و بدجوری نگرانم میکرد.

 

دیگه نتونستم بی تفاوت بمونم.

دستم رو روی دستی که روی میز گذاشته بود، قرار دادم.

 

هم زمان هم حرکت دستش و هم حرکت پاش متوقف شد.

نگاهش رو به چشمام دوخت و بالاخره زبون باز کرد.

 

– امروز پدرمو از دست دادم!

 

بیشتر از خبر ناگهانیش، از لحن سردش تعجب کردم‌‌.

هرچقدر هم دایان آدم توداری باشه، مرگ پدر چیزی نیست که آدم بتونه راحت باهاش کنار بیاد.

 

این رو منی که پدرم رو از دست دادم بهتر از هر کسی میدونستم!

هرچقدر هم اون آدم بد و نامرد باشه، باز هم پدره!

 

– من واقعا متاسفم، نمیدونم برای تسکین دردت چی بگم.

 

پوزخندی زد و دوباره نگاهش رو به پنجره کنار دوخت.

 

– چرا فکر کردی من الان درد دارم؟!

الان تنها نگرانی من مادر و خواهرم هستن که تنها شدن، نه هیچ چیز دیگه.

 

از فک‌ منقبض شدش متوجه شدم که یک کلمه از حرف هاش هم درست نیست!

 

شاید به عنوان یه وکیل دیگه نباید دخالت می‌کردم و این بحث شخصی رو همینجا می‌بستم، اما با دل و وجدام خودم چیکار می‌کردم؟!

 

 

چطور میتونستم این حجم از بی قراریش رو ببینم و بی توجه، به بقیه قرار کاریم می‌رسیدم؟!

 

به میز نزدیک تر شدم و دست مشت شدش رو توی هردو دستم نگه داشتم.

 

دوباره با همون نگاه عجیب بهم خیره شد.

انگار منتظر توضیح کارم بود!

 

 

– من هم پدرم رو از دست دادم.

پدری که خیلی هم مهربون و حامی نبود، اما باز هم پدر بود!

وقتی خبر فوتش رو شنیدم، گریه نکردم

حتی ته دلم گفتم بالاخره راحت شدیم!

اما هرچی گذشت، زندگی نه تنها راحت نشد، بلکه سخت تر و سخت تر هم شد.

درسته که ناپدریم از محبت و عشق اشباعم کرد، اما یه تیکه از قلبم همیشه خالی موند و چیزی نتونست جاش رو پر کنه.

مهم نیست چه کار هایی کرده، اون آدم مهم ترین نقش رو توی زندگیت داشته.

 

با دقت داشت به حرفام گوش میداد و کمی اخم بین ابروهاش نشونده بود.

 

هردو در سکوت بهم خیره بودیم که تو همین حین گارسون هم از راه رسید و منو هارو به سمتمون دراز کرد.

 

بدون اینکه دست دایان رو رها کنم، با لبخند رو به اون مرد گفتم:

– اگه اجازه بدید بعدا سفارش میدیم.

 

با گفتن ” هرطور مایلید ” میزمون رو ترک کرد و تنهامون گذاشت.

 

اینبار دایان بود که به میز نزدیک تر شده و رخ به رخم شد.

 

با دندون های کلید شده، غرید:

– من هیچ خاطره خوبی از پدرم ندارم.

شخصیت داغون امروز من، نتیجه تربیت افتضاح اون مردِ!

 

این مرد سراسر درد و زخم بود و می‌گفت ” کی گفته من درد دارم “!

 

بی توجه به موقعیت و اطرافم، یا حتی قول قراری که با خودم گذاشته بودم، دستم رو روی گونه شیو شدش گذاشته و با ملایم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم:

 

– کی گفته شخصیتت داغونه؟!

تو مرد ترین و قوی ترین مردی هستی که تو پسرای اطرافم دیدم.

کسی که تونسته یه تنه و بدون سرمایه کلون، همچین دم و دستگاهی برای خودش دست و پا کنه، یا حتی اون اتفاق تلخ رو پشت سر بذاره؛ آدم کمی نیست.

 

بدون اینکه ازم فاصله بگیره یا واکنش تند و بدی به دستم نشون بده، با صدای آروم تری پرسید:

– تو از من چی میدونی آخه دختر خوب؟

چطوری میتونی اینقدر با اطمینان از شخصیت من حرف بزنی!؟

شاید من واقعا قاتل سحر و احسان باشم، بازم همون دیدگاه رو نسبت بهم داری؟!؟!

 

این بار بیشتر فکر کردم.

واقعا از کجا مطمئن بودم؟!

انگار متوجه مکث و فکر کردنم شده بود که با سکوتش، بهم اجازش رو داد.

 

نگاهی به اجزای مردونه صورتش انداختم.

من اصلا مگه چند وقت بود که این آدم رو میشناختم؟!

 

نکنه راستی راستی دل بستش شدم که نمی‌تونستم عیب و ایراداشو ببینم و همین الانم که مشغول فکر کردن بودم، فقط نکات مثبت شخصیتش جلو نظرم میومد؟؟!!

 

آدمی که اینقدر سخت جنگیده بود، آدمی که با زیر دستاش مهربون بود، آدمی که بلد بود به راحتی تو دل بقیه جا باز کنه، یا حدالعقل تو دل من که حسابی جا باز کرده بود!

آیا میتونست شخصیت بدی داشته باشه؟!

 

البته که هیچ خوب و بد مطلقی برای آدم ها وجود نداشت، اما من مطمئن بودم که خوبی های این مرد، بیشتر می‌چربید!

 

– شاید خیلی نشناسمت و وجه های زیادی از شخصیتت باشه که تا الان از من پنهون مونده، اما من به دو چیز اطمینان کامل دارم!

اول حرف دل خودم، دوم چشمای آدمای اطرافم.

تا حالا هیچ کدومشون بهم دروغ نگفتن دایان!

 

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نخجیر شیطان به صورت pdf کامل از مریم چاهی

    خلاصه رمان:   وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد   من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی   من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر چیزی در آن سوی یقین شاید کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
1 سال قبل

پارت جدید نداریم؟

پارمیدا
پارمیدا
1 سال قبل

شد سه نفر بزارر

Sara
Sara
1 سال قبل

پارت جدید بزار لطفا❤️

نا شناس
نا شناس
1 سال قبل

شد دو نفر‌ الان بزار

ساناز
ساناز
پاسخ به  neda
1 سال قبل

یعنی برا همون ینفر نمیزارید تروخدا 🥺

ساناز
ساناز
1 سال قبل

پارت جدید نداریم 🤕

کفتر کاکل به سر وای وای
کفتر کاکل به سر وای وای
1 سال قبل

اوهوع بیا ماچشم بکن بیا تعارف نکننن

هوی
هوی
1 سال قبل

چه زودم پسرخاله میشه پدرسگ دایااننن

ساناز
ساناز
1 سال قبل

خانوووم وکیل دیگه داری خیلیییی نزدیکش میشییی

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x