3 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت 40

3.3
(3)

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_40

 

ازش تشکر کردم و دستم رو تو دست دراز شده حامد گذاشتم.

با همون دست های قفل شده، وارد خونه شدیم که مامان به استقبالمون اومد.

 

من رو سخت در آغوش گرفت و شروع به گلایه های مادرانش کرد.

 

با خنده بوسه ای به گونه نرمش زده و گفتم:

– این دختر بی معرفتتو ببخش دیگه مامان جون.

بیشتر از این شرمندش نکن!

 

وقتی عذر خواهیم رو شنید، بالاخره رضایت داد و از آغوشم خارج شد.

هیکل لاغر تر و قد کوتاه تری نسبت بهم داشت و همین موضوع باعث میشد که من، همیشه اونو تو بغلم جا بدم.

 

– لباساتو که قبل اومدن شستی مامان جان، اره؟

 

با شنیدن جملش، منو حامد زیر خنده زدیم.

حامد با همون خنده دست دور کمر مامان انداخت و حینی که به سمت پذیرایی هدایش میکرد، گفت:

 

– دیگه برای ابراز نگرانی دیره خوشگلم، تو که همون اول بغلش کردی.

 

با لحن دلخور جوری که منم صداش رو بشنوم، گفت:

– خب دلتنگش بودم حامد جان تو که میدونی!

دیگه اون لحظه به این چیزا فکر نکردم.

 

حامد بوسه ای روی موهای شکلاتیه مامان زد و حرفش رو تایید کرد.

 

عاشق این ابراز محبت ها و مهری که بینشون بود، بودم.

هیچ وقت از همدیگه دریغش نمی‌کردن!

 

با خنده بهشون نزدیک شده و گفتم:

– بابا جلوی دختر عذبتون حدالعقل مراعات کنین دیگه!

 

هردو خنده ای کردن و مامان بعد از نشوندن من روی کاناپه، به آشپزخونه رفت تا به قول خودش با مقویجات برگرده.

 

معتقد بود من خونه به خودم نمی‌رسم و برای خورد و خوراک سالم تنبلی میکنم‌

که البته دروغ هم نبود!

 

بعد از چند دقیقه سیمین خانوم و مامان هردو با دستایی پر از آشپزخونه خارج شدن.

 

مامان با اینکه مستخدم داشت، اما اکثر کار های مربوط به آشپزخونه رو، دوست داشت خودش انجام بده.

 

میدونستم مامان تو این زندگی مرفه خوشحاله و بهترین ایامش رو می‌گذرونه.

 

هر سه دور هم نشستیم و مشغول خوردن تنقلات و حرف زدن شدیم.

حرف زدن باهاشون نه تنها کسل کننده نبود؛ بلکه سرگرم کننده و آرامش دهنده هم بود.

 

– راستی تابش گفتی کدوم شهر میخوای بری؟

 

فنجون چایم رو از روی میز برداشته و در جواب مامان گفتم:

– مشهد

 

– نگفتی برای چه کاری و اینقدر عجله ای داری میری مامان جان!

 

بی حواس جواب دادم:

– پدر یکی از موکلام فوت کرده، برای مراسم اون میرم

 

وقتی سکوتشون رو دیدم، تازه به خودم اومد‌ه و متوجه گافی که داده بودم؛ شدم‌.

این دیگه چه گندی بود که من زدم؟؟!!

 

نگاهم رو به چشمای ریز شده حامد داده بودم، که صدای مامان بلند شد.

 

– خدا رحمتشون کنه؛ فکر کردم سفر کاری میری عزیزم!

 

حامد هم با لحن مرموزی ” منم همینطور ” ای گفت!

کمی تو جام جا به جا شده و جواب دادم:

 

– دو منظورست سفرم!

هم برای مراسم میرم، هم رو پرونده موکلم تحقیق میکنم و ابعاد بیشتری از زندگی و شخصیتش رو میشناسم.

بهرحال پرونده آسونی نیست و حرف احتمال قتل در میونه!

 

مامان که کم و بیش در جریان ماجرا گذاشته بودمش، قانع شده و حتی برای پیدا کردن اصل ماجرا، تشویقم کرد.

 

تو تمام مدت حامد سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد.

با اینکه اون هم راجع به پرونده میدونست، اما چیزی نمی‌گفت و هیچ اظهار نظری نمی‌کرد!

 

شام رو کنار هم خوردیم و حسابی خوش و بش کردیم.

حتی حامد هم از اون حالت متفکر قبلش، خارج شده و همراهمون می‌گفت و میخندید.

 

قشنگ حس می‌کردم مامان کنار این مرد، چندین سال جوون تر شده!

 

به کمک سیمین خانوم، مشغول جمع و جور کردن میز بودم که مامان به زور من رو بیرون کرد و خودش مشغول کمک کردن شد.

 

با دوتا چایی وارد پذیرایی شده و به حامدی که روی کاناپه مشغول فیلم دیدن بود، پیوستم.

 

وقتی من رو چای بدست کنارش دید، با لبخند تشکری کرد و کنار خودش برام جا باز کرد.

 

هردو مشغول تماشای تلویزیون بودیم که با حلقه شدن دستش دور شونم؛ سرم رو به شونه پهنش تکیه دادم.

 

من دختر ریز نقشی نبودم، اما به راحتی تو بغل مردونه حامد جا میشدم.

 

از همونجا سرم رو کمی بالا اورده و به موهایی که روی شقیقش خاکستری شده بود، نگاه کردم.

 

این موضوع نه تنها از زیباییش کم نمی‌کرد، بلکه جذابیتی مردونه هم بهش بخشیده بود.

 

ناخداگاه داشتم تو ذهنم حامد رو با دایان مقایسه می‌کردم.

فکر کنم تقریبا تو سن و سال هم بودن، اما چقدر دنیا هاشون متفاوت بود!

 

درسته هردو جز قشر مرفه بودن، اما دغدغه های خیلی متفاوت تری داشتن.

همون دغدغه هایی که عامل سفیدی تار های موهاشون شده بود!

 

یادم اومد که دایان هم لا به لای موهاش، تار های سفیدی به چشم می خورد!

 

با همون افکار بی سر و ته توی مغزم، رو به حامد پرسیدم‌:

 

– حامد جون یه سوال بپرسم؟؟

 

– دوتا بپرس خوشگلم‌.

 

– چیشد که عاشق مامانم شدی؟!

 

خنده آهسته ای کرد و گفت:

– از وقتی بچه بودی هزار بار این سوال رو از منو مامانت پرسیدی.

الانم اگه قصه اخرشبی میخوای، بگم مامانت بیاد بخوابونتت و برات تعریفش کنه.

 

– اما میخوام تو برام بگی!

تو قشنگ تر تعریف میکنی، عاشقانه تر…!!

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
IMG 20240620 153509 151

دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو 2.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به…
IMG 20240522 075103 721

دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی 5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان خاطره سازی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لی لی
لی لی
11 ماه قبل

نمیدونم چرا انقد رابطه حامد و تابشو دوست دارم:))

،،،
،،،
پاسخ به  neda
11 ماه قبل

فدای سرت خوشگل ننه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x