🔥♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
با همون بغضی که داشت گلوم رو میدرید، نالیدم:
-دایان…
انگار اون هم متوجه عجز و بغضم شد که لحظه ای درنگ کرد و بعد به آهستگی زمزمه کرد:
– جان دایان..!
جوری با احساس جواب داد که حس کردم دیواره قلبم یه ترک دیگه هم برداشت!
با صدایی گرفته گفتم:
– اجازه بده چند روز به حال خودم باشم.
بعدش همه چیز رو برات توضیح میدم.
ولی الان شرایطش رو ندارم!
بعد از کمی درنگ، جواب داد:
– باشه… باشه ولی قول بده خیلی منتظرم نذاری، من از صبر زیاد بیزارم!
با یه خداحافظی مختصر، تلفن رو قطع کردم.
آبی به صورتم پاشونده و با همون صورت خیس، از سرویس خارج شدم.
خروجم مصادف شد با فیس تو فیس شدن با آزادی که با موشکافی به چشمای قرمزم، خیره شده بود.
نگاهم رو ازش دزدیده و به زمین دوختم.
حوله ای که دستش بود رو بالا اورد و گفت:
– صبح یادم رفت حوله جدید بذارم تو سرویس، اومدم که اینو بهت بدم اما ناخداگاه صداتو شنیدم.
خوبی الان؟!
سری به تایید تکون دادم.
با تشکری حوله رو ازش گرفته و مشغول خشک کردن صورتم شدم.
بعد از تموم شدن کارم، سرم رو بالا آوردم که آزاد رو منتظر دیدم.
سوالی نگاهش کردم که با یه گام بلند خودش رو بهم رسوند و منو تو آغوشش گرفت.
شوکه از کاری که کرد نمیدونستم چیکار کنم.
کتفم رو نوازش کرد و گفت:
– خیلی متاسفم که مجبوری همچین چیزی رو تجربه کنی.
ضربه خوردن از کسی که خیلی دوستش داری واقعا سخته!
نامردیه، ولی شاید حالا بتونی کمی دایان رو درک کنی!
چشمام رو روی هم فشردم.
اشک هایی که حلقه زده بودن، پایین چکیدن.
من آدم ضعیفی نبودم، یا آدمی که سر هر مسئله ای اشکش سرازیر میشه!
اتفاقا به شدت هم آدم تودار و مقاومی بودم، پس حالا چه بلایی سرم اومده بود؟؟
چرا درد قلبم یه لحظه هم ساکت نمیشد و رهام نمیکرد تا بتونم عاقلانه به دور از احساسات، به اتفاقات پیش اومده فکر کنم؟!؟
#پارت206
بعد از چند دقیقه ای که آروم تر شدم، از آغوشش بیرون اومدم.
دستی زیر پلکام کشیدم که پرسید:
– بهتری؟!
سری به تایید تکون دادم.
بی حرف، با دستش به سمت آشپزخونه راهنماییم کرد.
روی صندلی جاگیر شدم.
اون هم به سمت گاز برگشت.
صدای شکستن تخم مرغ هارو شنیدم، برای اینکه کمکی کرده باشم، گفتم:
– میخوای من چای بریزم؟
– ممنون میشم خانوم وکیل.
– میشه دیگه بهم خانوم وکیل نگی؟؟
– خانوم وکیلی دیگه!
میخوای بهت بگم خانوم دکتر؟!
وقتی نگاه خیرم رو دید، دوباره گفت:
– باشه بابا، دیگه نمیگم خانوم وکیل!
تشکر زیر لبی کرده و به سمت سماور بامزه و قدیمیش، برگشتم.
دو تا استکان چای ریخته و به سمت میز حرکت کردم.
آزاد هم کارش تموم شده بود و نیمرو رو با ماهی تابه، روی یه نون، وسط میز گذاشته بود.
– نون رو برای چی گذاشتی اون زیر؟؟
– این عادت ما فقیر فقراست خانوم وک… یعنی خوشگله!
ما که مثل شما ماکروفر و این قرتی بازیا نداریم، نونمون رو اینطوری گرم میکنیم!
رو صندلی نشسته و با تعجب پرسیدم:
– اینطوری؟!؟
ته ماهیتابه کثیفه که!
قیافه ای به خودش گرفت و جواب داد:
– دیگه داری ناراحتم میکنی!
بده دارم نون گرم به خوردت میدم؟؟
باید همون یخ زده بهت میدادم حالت جا بیاد.
سری به تاسف تکون دادم، نون هارو از زیر ماهیتابه برداشته و هردو مشغول شدیم.
یاد اون دفعه ای که دایان اومده بود خونم و صبحونه هردو نیمرو خوردیم افتادم.
حس قلبی اون موقع رو با حال الانم مقایسه کرده و افسوس خوردم.
یه لحظه نگاهم به آزاد افتاد که خندم گرفت.
جوری دولپی و تند تند لقمه میگرفت و میخورد که انگار لذیذ ترین غذای عمرشه.
میز رو با کمک هم جمع کرده و با اصرار راضیش کردم که بذاره ظرف هارو بشورم.
– تابش یه چایی دیگه میخوری؟؟
با تشکری رد کردم.
یه لیوان دیگه برای خودش ریخت و پشت میز جاگیر شد.
تو همون حینی که ماهیتابه رو آبکشی میکردم، رو بهش گفتم:
– ببخشید دیشب زحمت دادم، خودمم نمیدونم چرا اینکارو کردم.
کلا انگار معلق بودم.
– خوشحالم که تو معلق بودنت بهم پناه اوردی!
دستم خشک شده و از حرکت ایستاد.
گنگ به دیوار رو به رو زل زده بودم و حرفش رو برای خودم معنی میکردم.
بهش پناه برده بودم؟!
درسته دیشب خیلی سردرگم و عاصی بودم، اما نقطه امنم شده بود آزاد؟!؟
بهش پناه برده بودم یا عامدانه ازش طلب انتقام میکردم؟!؟!
دوباره مشغول شده و جواب دادم:
– الکی برای خودت نوشابه باز نکن.
باید حتما با کسی این موضوع رو درمیون میذاشتم، وگرنه دیوونه میشدم.
از طرفی هم تو تنها فردی بودی که از ماجرا خبر داشت؛ پس مجبور بودم، متوجه شدی؟!؟
– بله بله، متوجهم!
دستام رو آبکشی کرده و با حوله کوچکی که رو دیوار آویزون بود، اون هارو خشک کردم.
رو به روش به کابینت تکیه زده و چایی خوردنش رو تماشا کردم.
– گفتی چایی نمیخوای که!
-نمیخوام، منتظرم زودتر تموم کنی بریم سر کارمون.
من باید زودتر برگردم خونه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خود دانی تابش خانوم ، ولی خیلی زود به بقیه اعتماد میکنیا
خود دانی تابش خانوم ، ولی خیلی زود با افراد گرم میگیریا ، یهو با آزاد گرم گرف
حس میکنم آزاد تو خونه ش دوربین گذشته که تابش رو بغل کرد که دایان رو اذیت میخواد بگه که تابش بهش خیانت کرده شایدم فقط حدس و گمان باشه 🧐🧐🙄🙄
مرسی عزیزم مثل همیشه عالی بود و بی نظیر فقط یه انتقاد یه کم طولانی تر باشه خیلی اوکیه عزیزم