4 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت 93

5
(4)

🔥♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

با همون بغضی که داشت گلوم رو می‌درید، نالیدم:

 

-دایان…

 

انگار اون هم متوجه عجز و بغضم شد که لحظه ای درنگ کرد و بعد به آهستگی زمزمه کرد:

 

– جان دایان..!

 

جوری با احساس جواب داد که حس کردم دیواره قلبم یه ترک دیگه هم برداشت!

 

با صدایی گرفته گفتم:

 

– اجازه بده چند روز به حال خودم باشم.

بعدش همه چیز رو برات توضیح میدم.

ولی الان شرایطش رو ندارم!

 

بعد از کمی درنگ، جواب داد:

 

– باشه… باشه ولی قول بده خیلی منتظرم نذاری، من از صبر زیاد بیزارم!

 

با یه خداحافظی مختصر، تلفن رو قطع کردم.

آبی به صورتم پاشونده و با همون صورت خیس، از سرویس خارج شدم.

 

خروجم مصادف شد با فیس تو فیس شدن با آزادی که با موشکافی به چشمای قرمزم، خیره شده بود.

 

نگاهم رو ازش دزدیده و به زمین دوختم.

حوله ای که دستش بود رو بالا اورد و گفت:

 

– صبح یادم رفت حوله جدید بذارم تو سرویس، اومدم که اینو بهت بدم اما ناخداگاه صداتو شنیدم.

خوبی الان؟!

 

سری به تایید تکون دادم.

با تشکری حوله رو ازش گرفته و مشغول خشک کردن صورتم شدم.

 

بعد از تموم شدن کارم، سرم رو بالا آوردم که آزاد رو منتظر دیدم.

 

سوالی نگاهش کردم که با یه گام بلند خودش رو بهم رسوند و منو تو آغوشش گرفت.

 

شوکه از کاری که کرد نمی‌دونستم چیکار کنم.

کتفم رو نوازش کرد و گفت:

 

– خیلی متاسفم که مجبوری همچین چیزی رو تجربه کنی.

ضربه خوردن از کسی که خیلی دوستش داری واقعا سخته!

نامردیه، ولی شاید حالا بتونی کمی دایان رو درک کنی!

 

 

چشمام رو روی هم فشردم.

اشک هایی که حلقه زده بودن، پایین چکیدن.

 

من آدم ضعیفی نبودم، یا آدمی که سر هر مسئله ای اشکش سرازیر میشه!

 

اتفاقا به شدت هم آدم تودار و مقاومی بودم، پس حالا چه بلایی سرم اومده بود؟؟

 

چرا درد قلبم یه لحظه هم ساکت نمیشد و رهام نمی‌کرد تا بتونم عاقلانه به دور از احساسات، به اتفاقات پیش اومده فکر کنم؟!؟

 

#پارت206

 

 

 

 

 

 

بعد از چند دقیقه ای که آروم تر شدم، از آغوشش بیرون اومدم.

 

دستی زیر پلکام کشیدم که پرسید:

 

– بهتری؟!

 

سری به تایید تکون دادم.

بی حرف، با دستش به سمت آشپزخونه راهنماییم کرد.

 

روی صندلی جاگیر شدم.

اون هم به سمت گاز برگشت.

 

صدای شکستن تخم مرغ هارو شنیدم، برای اینکه کمکی کرده باشم، گفتم:

 

– میخوای من چای بریزم؟

 

– ممنون میشم خانوم وکیل.

 

– میشه دیگه بهم خانوم وکیل نگی؟؟

 

– خانوم وکیلی دیگه!

میخوای بهت بگم خانوم دکتر؟!

 

وقتی نگاه خیرم رو دید، دوباره گفت:

 

– باشه بابا، دیگه نمی‌گم خانوم وکیل!

 

تشکر زیر لبی کرده و به سمت سماور بامزه و قدیمیش، برگشتم.

 

دو تا استکان چای ریخته و به سمت میز حرکت کردم.

آزاد هم کارش تموم شده بود و نیمرو رو با ماهی تابه، روی یه نون، وسط میز گذاشته بود.

 

– نون رو برای چی گذاشتی اون زیر؟؟

 

– این عادت ما فقیر فقراست خانوم وک… یعنی خوشگله!

ما که مثل شما ماکروفر و این قرتی بازیا نداریم، نونمون رو اینطوری گرم می‌کنیم!

 

رو صندلی نشسته و با تعجب پرسیدم:

 

– اینطوری؟!؟

ته ماهیتابه کثیفه که!

 

قیافه ای به خودش گرفت و جواب داد:

 

– دیگه داری ناراحتم می‌کنی!

بده دارم نون گرم به خوردت میدم؟؟

باید همون یخ زده بهت میدادم حالت جا بیاد.

 

سری به تاسف تکون دادم، نون هارو از زیر ماهیتابه برداشته و هردو مشغول شدیم.

 

 

 

 

 

 

یاد اون دفعه ای که دایان اومده بود خونم و صبحونه هردو نیمرو خوردیم افتادم.

 

حس قلبی اون موقع رو با حال الانم مقایسه کرده و افسوس خوردم.

 

یه لحظه نگاهم به آزاد افتاد که خندم گرفت.

جوری دولپی و تند تند لقمه می‌گرفت و‌ می‌خورد که انگار لذیذ ترین غذای عمرشه.

 

میز رو با کمک هم جمع کرده و با اصرار راضیش کردم که بذاره ظرف هارو بشورم.

 

– تابش یه چایی دیگه میخوری؟؟

 

با تشکری رد کردم.

یه لیوان دیگه برای خودش ریخت و پشت میز جاگیر شد.

 

تو همون حینی که ماهیتابه رو آبکشی می‌کردم، رو بهش گفتم:

 

– ببخشید دیشب زحمت دادم، خودمم نمی‌دونم چرا اینکارو کردم.

کلا انگار معلق بودم.

 

– خوشحالم که تو معلق بودنت بهم پناه اوردی!

 

دستم خشک شده و از حرکت ایستاد.

گنگ به دیوار رو به رو زل زده بودم و حرفش رو برای خودم معنی می‌کردم.

 

بهش پناه برده بودم؟!

درسته دیشب خیلی سردرگم و عاصی بودم، اما نقطه امنم شده بود آزاد؟!؟

 

بهش پناه برده بودم یا عامدانه ازش طلب انتقام می‌کردم؟!؟!

 

دوباره مشغول شده و جواب دادم:

 

– الکی برای خودت نوشابه باز نکن.

باید حتما با کسی این موضوع رو درمیون میذاشتم، وگرنه دیوونه میشدم.

از طرفی هم تو تنها فردی بودی که از ماجرا خبر داشت؛ پس مجبور بودم، متوجه شدی؟!؟

 

 

– بله بله، متوجهم!

 

دستام رو آبکشی کرده و با حوله کوچکی که رو دیوار آویزون بود، اون هارو خشک‌ کردم.

 

رو به روش به کابینت تکیه زده و چایی خوردنش رو تماشا کردم.

 

– گفتی چایی نمی‌خوای که!

 

-نمیخوام، منتظرم زودتر تموم کنی بریم سر کارمون.

من باید زودتر برگردم خونه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته 4 (4)

5 دیدگاه
خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده…

رمان بوسه گاه غم 4 (2)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری

دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری 3.8 (6)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
دانلود رمان سودا

دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.1 (53)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 4.5 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
IMG 20240716 005659 078

دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار 5 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی…
IMG 20240623 094802 068

دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا    

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
9 ماه قبل

خود دانی تابش خانوم ، ولی خیلی زود به بقیه اعتماد میکنیا

ساناز
ساناز
9 ماه قبل

خود دانی تابش خانوم ، ولی خیلی زود با افراد گرم میگیریا ، یهو با آزاد گرم گرف

رمان خوان اعظم
رمان خوان اعظم
9 ماه قبل

حس میکنم آزاد تو خونه ش دوربین گذشته که تابش رو بغل کرد که دایان رو اذیت میخواد بگه که تابش بهش خیانت کرده شایدم فقط حدس و گمان باشه 🧐🧐🙄🙄

راحیل
راحیل
9 ماه قبل

مرسی عزیزم مثل همیشه عالی بود و بی نظیر فقط یه انتقاد یه کم طولانی تر باشه خیلی اوکیه عزیزم

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x