🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
باقی چاییش رو تو یه قورت تموم کرد و گفت:
– من حاضر و آماده خدمت شمام خانوم وک… یعنی عزیزم.
با چشمای ریز شده نگاهش کردم.
منو مسخره میکرد؟!؟
– چیه چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟
بابا یادم میره خب.
تو یهو شب خوابیدی صبح بلند شدی دیگه از تیکه کلام من خوشت نمیاد، تقصیر من چیه؟!؟!
چشمام رو تو حدقه چرخونده و جواب دادم:
– میتونی بجای این همه مسخره بازی فقط بگی تابش، اسمم خیلی قشنگ تره!
– بر منکرش لعنت!
حالا نگفتی، کارمون چیه؟!
– خودتو نزن به اون راه، دیشب راجع به چی حرف میزدیم؟؟
تو گفتی مطمئنی یه کاسه ای زیر نیم کاسه بابای سحر هست!
این همه اطمینان قطعا از یه جای مطمئن آب میخوره دیگه!
منم همون جای مطمئن رو میخوام!
آرنج هاشو روی میز گذاشته و به جلو خم شد.
تو همون حین گفت:
– نه خوشم اومد تیزی!
من کار کردن با همچین آدمایی رو خیلی دوست دارم.
من بهت هرچی که تو این چند وقت پیدا کردم رو میدم، اما فقط یه شرطی داره!
– شرط؟!
چه شرطی!؟!؟
– اینکه راجع به این موضوع حرفی به دایان نزنی!
– چرا اونوقت؟!
– فقط قبولش کن!
مطمئن باش من کاری نمیکنم یا حرفی نمیزنم که تو ضرر کنی!
– باشه، حالا بگو ببینم چی تو چنته داری.
از جاش بلند شد و سمت تختش رفت.
کمی اون زیر رو کشت و بالاخره، انگار چیزی که میخواست رو پیدا کرد.
به این سمت شروع به حرکت کرد که پوشه توی دستش رو دیدم.
اون رو روی میز گذاشته و کمی به سمت من سوقش داد.
پوشه نسبتا پری بود.
تو دستم گرفته و نگاه سرسری بهش انداختم.
قبل از اینکه سوالی بپرسم، خودش به حرف اومد:
– چیزای زیادی ازش پیدا کردم، اما هیچ کدوم سندیت خاصی نداره و به درد دادگاه نمیخوره.
من خودم از یه منبع مطمئن اینارو پیدا کردم و کوچک ترین تردیدی توش ندارم!
– قرار بود چیز مخفی بینمون نباشه!
اینطوری میخوای با من کار کنی؟!
– میخوام بگم، اما نمیتونم.
به نوعی اجازش رو ندارم!
اما چیز مهمی نیست، مهم مطالبیه که توی اون پوشه ست!
پوشه رو به سینم چسبوندم.
با همون نگاه خیره، پرسیدم:
– همین بود فقط؟؟
چیز دیگه ای از دایان یا پدرزنش نداری؟؟
– همینا بود!
البته یه سری اطلاعات هم از فعالیت های احسان و سحر توش هست، اما چیز خاصی نیست.
نفهمیدم دنبال چی بودن و چرا داشتن دایان رو دور میزدن!
– احساسم میگه اینا قبل از دایان حتی، باهم رابطه داشتن و همدیگه رو میخواستن!
سوال اصلی اینه که چرا اصلا دایان رو وارد این ماجرا کردن!
سودی از این کار میبردن یا دایان فقط یه قربانی بود؟!
سری به تایید تکون داد و اضافه کرد:
– آره گاهی منم به این موضوع فکر میکنم، اما نتونستم دلیل خاصی براش پیدا کنم!
– من بیشتر تحقیق میکنم.
تا الان چشمام بسته بود، الان داره کم کم باز میشه.
هرکسی که مقصر باشه، مطمئن باش که مجبورش میکنم آخرش تاوان پس بده!
مکثی کرد و پرسید:
– حتی اگه دایان مقصر باشه؟؟
آب دهنم رو قورت دادم.
صدای موذی ته ذهنم، دائما سوال آزاد رو تکرار میکرد.
” اگه دایان مقصر بود چی؟؟ ”
آزاد وقتی جوابی ازم نشنید، ادامه داد:
– اگه دایان مقصر باشه هم همین عقیده رو داری؟؟
با همه نامردی ها و ظلمی که بهش شده؟!
با همه خیانت ها و خنجر هایی که از پشت خورده؟!
بازم میتونی همین طرز فکر رو داشته باشی؟!؟
چشمام رو با درد روی هم فشردم.
قلب و ذهنم هر کدوم یه جواب جداگونه رو فریاد میزد.
جواب کدومشون رو بازگو میکردم؟!
چشمام رو باز کرده و به نگاه منتظرش دوختم.
با صدای آهسته تری جواب دادم:
– گفتم هرکسی که مقصر باشه.
بعدش هم بدون هیچ حرف اضافه ای، از کنارش گذشته و آشپزخونه رو ترک کردم.
بالاخره از خونه آزاد زدم بیرون.
حتی نمیدونستم ماشینم کجاست!
هنوز دسته دایانه؟
حالا چطوری بدون رو در رویی ماشینم رو پس میگرفتم؟!
به مقصد خونه اسنپی گرفتم.
تو طول مسیر سرم روبه پشتی صندلی تکیه داده و کمی به مغزم استراحت دادم.
اینقدر اتفاقات عجیب و غریب این چند وقت اخیر پیش اومده بود که هرکدوم به تنهایی میتونست یه معضل بزرگ باشه؛ چه برسه همشون باهم!
با صدای ” رسیدیم خانوم ” گفتن راننده به خودم اومده و با تشکری از ماشین پیاده شدم.
داشتم دنبال دسته کلید تو کیف شلوغم میگشتم که با سلام کردن کسی، ترسیده به پشت چرخیدم.
صولت بود!
من هم سلامی کرده و بعد از احوال پرسیه مختصری، سرم رو پایین انداختم.
منتظر بودم زودتر دلیل اینجا بودنش رو بدونم و بعد به خونه و تخت خودم پناه ببرم!
سوییچ ماشینم رو جلوی چشمام گرفت و گفت:
– آقا دستور دادن اینو برسونم دستتون، گفتن لازمتون میشه!
ازش گرفته و گفتم:
– دستتون درد نکنه آقا صولت، اسباب زحمت شد.
– چه حرفیه خانوم، وظیفه بود!
– خیلی که معطل نشدین؟
دستی به پشت سرش کشید و گفت:
– راستش من از صبح که آقا رو رسوندم شرکت، اینجا منتظرتون بودم.
آقا میخواستن از سلامتی تون مطمئن بشم، بعد برگردم پیششون.
– خیلی شرمندتون شدم آقا صولت، دستتون درد نکنه.
از قول من از دایان هم تشکر کنید.
” به روی چشمی ” گفت و ازم دور شد.
من هم کلید رو بالاخره پیدا کرده و وارد ساختمون شدم.
فاطی هستی ؟؟؟