🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
زبونی به لب های خشک شدم کشیدم.
با اینکه همین چند دقیقه پیش آخرین جرعه چاییم رو خورده بودم، اما گلوم جوری خشک بود که انگار چندین روزه که آب نخورده بودم!
به سر پایین و نگاه تیرش که مستقیم به چشمام خیره بود، چشم دوخته بودم.
پوزخند گوشه لبش بیشتر از همه آزارم میداد.
زمرمه کردم:
– فهمیدم!
اینبار سرش رو با اطمینان و غرور خاصی بالا اورد.
جوری بهم نگاه میکرد که انگار اونی که دست و پاش بسته شده و رازش لو رفته، منم!
– خب؟
میخوای چیکار کنی خانوم وکیل؟!
” خانوم وکیل ” گفتنش دیگه به دلم نمینشست و خوشحالم نمیکرد!
سعی کردم حفظ ظاهر کنم.
برای امشب برنامه دیگه ای داشتم!
دست به سینه شده و با سری کج جواب دادم:
– چیکار میخوام بکنم؟
هیچی!
هنوز نوبت توعه!
– چی میخوای بدونی؟!
– همه چیز رو، از اول!
– فکر میکردم قبلا گفتم بهت!
شونه ای بالا انداخته و جواب دادم:
– فکر میکردم میخوای دادهگاهت رو برنده بشی!
پوزخند مجددی زد و پرسید:
– میخوای از یه قاتل دفاع کنی و دادگاهش رو ببری؟!؟!
بی جواب گذاشتمش که دوباره گفت:
– شنیده بود بعضی از مدارک رو بالا پایین میکنی تا با به هر طریقی که شده دادگاهات رو ببری، اما اینکه بخوای یه قاتل رو تبرئه کنی؛ یکم غافلگیر کننده بود!
بدون اینکه متعجب بشم از اینکه میدونه خیلی از دادگاه هارو چطوری برنده میشم، اینبار منم در جوابش پوزخندی زدم.
کسی که ریز و درشت زندگی من رو میدونست، این اطلاعات چیز عجیبی نبود!
– خیلی با اطمینان از قاتل بودنت حرف میزنی!
– تو شک داری خانوم وکیل؟؟
– نه ندارم!
حتی اونقدر مدرک دارم که میتونم همین فردا تحویل پلیست بدم!
فقط یه چیز برام سواله!؟
بی حرف با همون نگاه مغرور بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
به سمتش خم شدم:
– قضیه پدرزنت چیه؟!
پوزخندی زد و پرسید:
– یعنی میخوای بگی نمیدونی؟!
– میخوام از زبون خودت بشنوم!
– اونم یه بیشرفیه مثل من فقط با درصد بیشتر.
من واسه کارم دلیل داشتم، اما اون نداره!
وقتی گفت دلیل، یاد اون صداهای ضبط شده افتادم.
با حرف هایی که شنیده بود، شاید منم اگه بودم، برای انتقام دلیل کافی میداشتم!
– تو فکر میکنی پدرزنت تو قتل دست داشته؟؟
برای همین راجع بهش تحقیق میکردی؟!
چیز مشکوکی پیدا کرده بودی؟؟
دوباره کنترل زبونم رو از دست دادم.
انگار قلبم به زور افسارش رو به دست گرفته بود!
داشتم تمام چیز هایی رو که کورکورانه امیدوار بودم تا حقیقت داشته باشه رو به زبون میاوردم.
دلم میخواست به گفته های آزاد، مبنی بر بیگناهی دایان اعتماد کنم.
دلم نمیخواست باور کنم که به یک قاتل خونسرد، اینطوری اعتماد کرده و قلبم رو بهش دادم!
دایان چند ثانیه ای رو بی حرف، فقط بهم خیره نگاه کرد.
سرش رو کمی به پایین خم کرد و با همون نگاه خیره، به حرف اومد:
– نمیدونی چقدر دلم میخواست قاتلشون من باشم!
نمیدونی چقدر دلم میخواست انتقام اون روز هارو یجا از اون لجن ها بگیرم.
حاضر بودم براش حتی قاتل هم بشم.
حتی اگه دستگیر میشدم هم مشکلی نداشتم، ولی اون درد لعنتی، بالاخره تموم میشد!
قیافش جوری شده بود که واقعا ازش میترسیدم.
چشمای مشکیش جوری خوفناک شده بود که میخواستم از تیرراس نگاهش دور بشم!
تا حالا اینقدر عصبی و ترسناک ندیده بودمش.
چند وجه دیگه از دایان مونده بود که بشناسمش!؟
با تعلل و صدای ملایمی پرسیدم:
– الان آروم شدی؟؟
از مرگشون… احساس راحتی میکنی؟!
به اونی که میخواستی… رسیدی؟!؟!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره دایان
کاش واقعا خودش کشته بودتش عوضیا رو
نه، به آرامش نرسیده چون خودش نکشته.
این وسط پرونده دست پدرزنش هم داده.
و تازه اینکه پدرش هم تو مشهد سوخته و مرده، احتمالاً به هر سبکی که دایان از اینپرونده جون سالم به در ببره، خودش، خواهر یا برادرش به عنوان قاتل پدرشون معرفی میشوند. اون پرونده به این یکی بی ربط نیست
ننه ندا بازم بمونیم تو خماری🥺🥺🥺