13 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت12

4.3
(3)

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_12

انگار از رفتارم متعجب بود، که دست اون هم توی مسیر خشک شده و برای برداشتن لیوان مردد بود.

 

سعی کردم با نفسی عمیق، کمی از اون استرس و حال بدم کم کنم و حرفه ای تر، برخورد کنم!

 

کم نبودن آدمایی که از دستکش چرمی استفاده می‌کردن!

پس باید به همشون مظنون میشدم؟؟

 

با لبخندی مصنوعی، دوباره لیوان رو تعارف زده و به سرجام برگشتم.

 

ناخداگاه دوباره چشمام میخ دستکش هاش شده بود و دنبال رد و نشونه ای از تشابه می‌گشت!

 

نگاهم رو همونجا نگه داشته و پرسیدم:

_ امروز وقتی داشتم میومدم سرکار، ماشین دمای هوا رو ۳۴ درجه نشون میداد!

 

انگار متوجه منظورم نشده بود که اونطوری گنگ، بهم نگاه می‌کرد.

 

ادامه دادم:

_ هوا یه مقدار برای پوشیدن همچین دستکش هایی گرم نیست؟؟

شما همیشه عادت دارین از دستکش چرمی استفاده کنید؟!

 

به پشتی کاناپه تکیه داد و برای چند دقیقه، فقط بهم خیره موند.

 

من هم سعی کردم با تمام حس بدی که از چند دقیقه پیش، تمام بدنم رو فراگرفته بود، مبارزه کرده و نگاهش رو نگه دارم‌!

 

با اخم هایی درهم و بی حوصله، جواب داد:

_ من از نوجوونی به پوشیدن دستکش تو هر شرایط آب و هوایی عادت دارم‌‌ خانوم!

قطعا شما هم به صنف کاری من آگاه هستید، پس چرم بودن دستکش های بنده، نمی‌تونه چیز عجیبی باشه که اینطوری ذهنتون رو درگیر کرده!

 

حواسم به جمله اولش پرت شده بود.

از نوجوونی به پوشیدن دستکش عادت داشته؟؟

 

من که هیچ رفتار وسواس گونه ازش ندیده بودم تا علت این اخلاقش رو، یه بیماری تلقی کنم!

 

نمی‌تونستم مستقیما به روش بیارم و حال و احوال بیماریش رو جویا بشم.

 

باید سوال و جواب هام رو برای وقتی که کمتر به این موضوع حساس شده بود، نگه دارم.

 

من به همین راحتی نمی‌تونستم بی‌خیال این موضوع بشم.

_ من عذرخواهی میکنم، بهتره که برگردیم به بحث اصلیمون.

من واقعا برای تراژدی که براتون پیش اومده متاسفم جناب محب؛ اما برای کمک بیشتر، بهتره که ریز اطلاعات رو هم داشته باشم!

 

سری به تایید تکون داد، که کاغذ و خودکاری از روی میز برداشته و شروع به نوشتن کردم‌.

 

تو همون حین مکالمه رو هم ادامه دادم:

_ کمی از شریکتون بگید!

 

حالت خودمونی تری به خودش گرفت.

آرنج دست هاش رو روی زانو هاش، ستون کرده و دستاش رو توی هم قفل کرد.

 

_ چیز خاصی نیست‌.

یکی از هم دوره های دوره کارشناسیم بود که وقتی کارگاه رو برای اولین بار زدم، سرمایه گذارش شد. بچه پولداری که هیچ استعدادی نداشت و فقط میخواست پول روی پولش بذاره!

اول موافق شراکت نبودم و درصدی باهم کار می‌کردیم، اما وقتی یبار کارگاه ورشکست شد، مجبور شدم باهاش شریک بشم.

شرط گذاشت فقط در ازای شراکت، کارگاه رو نجات میده!

 

نفسی گرفت و به نگاهی خیره به پارکت ها، ادامه داد:

_ فقط من نبودم که برد و باختم خیلی مهم نباشه، ۲۰تا کارگر محتاج، اونجا مشغول به کار بودن و همه چشم و امیدشون به من بود!

منی که اون زمان تنها داراییم همون کارگاه درب و داغون و یه ماشین قدیمی بود!

شراکت رو قبول کردم و با چنتا ایده خلاقانه و محصول جدید، تو کمتر از یه سال سرمایش رو ۲برابر کردم.

احسان عاشق این موفقیت روز به روزمون بود و دوست داشت قدمای بزرگ تر برداریم.

منم به بلند پروازی خودش بودم، اما جوانب عقلی رو هم همیشه درنظر داشتم.

اگه به اون بود تا الان چندین بار، گور کارگاه رو کنده بود!

 

به پشتی کاناپه تکیه داد.

کمی دیگه از لیوان آبش نوشید.

هنوز هم دیدن دستکش های چرمیش برام عجیب و استرس آور بود.

 

سعی کردم دیگه بهشون نگاه نکنم و روی نوشتن خودم، متمرکز بشم.

 

_ بالاخره کارگاه کوچیکمون رو تبدیل به یه کارخونه با کلی خط تولید جدید کردیم!

تو همون روزا بود که سحر بهم جواب مثبت داد و مشغول کارای عقد و عروسی شدیم.

 

_ شریکتون و همسرتون، قبلا همدیگه رو ملاقات کرده بودن؟؟

منظورم اینه که قبل از شما، باهم آشنایی داشتن؟!

 

کمی فکر کرد و و حینی که سرش رو به نشونه نه تکون میداد، گفت:

_ فکر نمیکنم!

اونا اولین بار تو شب عروسیمون همدیگه رو دیدن.

رفتارشون هم از همون موقع تا قبل از مرگشون، هیچ رفتار مشکوکی نمیداد..

 

(یهویی دلم خاست پارت بذارم براتون 😍🙂،)

خیلی مهربونم، نه؟ ؟ 😌😌😌 ،😂 😂 😂 😂

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
رمان هکمن

رمان هکمن 1 (1)

8 دیدگاه
دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و…
۰۳۴۶۴۲

دانلود رمان نیلوفر آبی 5 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد 4 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خیلیم عالی دمت گرم.

میم
میم
1 سال قبل

واییی من بازم میخوام

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون دختر مهربون❤

آهو
آهو
1 سال قبل

ندی جون این رمان روخودتون نوشتید یعنی نویسندش شمایید؟داستانش جالبه من رمان حورا رومیخوندم ولی ازوقتی گفتن لاله بارداره دیگه به خودم قول دادم نخونم والان رمان شماروجایگزینش کردم😂

بانو
بانو
1 سال قبل

وای وای مهربون کی بودی شما🤣🤣🤣

خدایی داستان جالبه زود به زود پارت بزار

آهو
آهو
1 سال قبل

خیلی😂

،،،
،،،
1 سال قبل

قربون توننه مهربون دستت دردنکنه😘😘😘

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

کجایی ننه دلم تنگت بود😭😭😭

،،،
،،،
پاسخ به  neda
1 سال قبل

تورودیدم خوب شدم میگم سایت چش شده کسی پیداش نی

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x