رمان آتش شیطان پارت29

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_29

 

به خونه رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین، پلاستیک خرید هایی که سر راه، خریده بودم رو از عقب ماشین برداشتم‌.

 

جلو واحد خانوم جلالی که همیشه از پنی نگه داری می‌کرد، ایستاده و زنگ خونش رو زدم.

 

کمی طول کشید تا در رو باز کنه.

خانوم جلالی یه پیرزن خوش برخورد و مهربون ۷۰ساله بود که عاشق سگا بود.

 

وقتی فهمید برای نگهداری از پنی وقتی که سرکارم مشکل دارم، قبول کرد کنار سگای خودش، از پنی هم مراقبت کنه.

 

اون موقع پنی خیلی کوچیک بود و واقعا احتیاج به مراقبت و رسیدگی داشت.

 

بالاخره در واحد باز شده و چهره خنده روی خانوم جلالی، با پنی که تو بغلش جا خوش کرده بود، توی قاب در نمایان شد.

 

_ خسته نباشید خانوم جلالی، دستتون درد نکنه از پنی مراقبت کردین.

 

_ تو خسته نباشی عزیزم که از سر کار میای!

من که کاری نکردم، این طفل معصومم سرش با بچه هام گرم بود.

 

دوباره تشکری کرده و به سمت واحد خودم حرکت کردم.

 

با یه دست کیسه های خرید رو نگه داشته و با دست دیگم، پنی رو بغل کرده بودم‌.

 

در رو به سختی باز کرده و وارد خونه شدم.

خرید هارو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و با هردو دستم پنی رو بغل کرده و به خودم فشردم.

 

این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود و مشغله داشتم، که وقت کافی برای پنی نمی‌ذاشتم و حسابی دلتنگش بودم.

 

پنی به بغل روی کاناپه نشستم و مشغول نوازش زیر گردن و شکمش شدم.

 

انگار پنی هم دلتنگم بود که چشم بسته، پوزش رو روی شکمم می‌کشید و حسابی برام ناز می‌کرد.

 

مشغول پنی بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

کمی خودم رو کش داده و از روی میز برداشتمش.

 

نگاهی به اسم کسی که تماس گرفته بود انداختم.

اسم محب روی صفحه چشمک میزد

 

 

اولین بار بود که با تماس یه مرد هیجان زده شده بودم.

کمی استرسی شده بودم و سعی داشتم قبل از جواب تلفن دادن، خودم رو آماده کنم.

 

دیگه نزدیک بود تماس قطع بشه که جواب دادم.

قبل از من شروع به حرف زدن کرد.

 

_ فکر کردم اون شام و عذرخواهی مقبول واقع شده بود!

 

_ شده بود جناب!

گوشیم رو پیدا نمی‌کردم، برای همین کمی معطل شدید، عذرخواهی میکنم.

 

حس کردم صدای پوزخند زدن شنیدم، اما وقتی به حرف اومد و لحن آرومش رو دیدم، فهمیدم که شاید اشتباه کردم.

 

_ بسیار خب!

تماس گرفتم که قرار بعدیمون رو اعلام کنم خدمتتون‌.

من فردا یه جلسه آنلاین تو خونم دارم، راننده میاد دنبالت و شمارو میاره اینجا.

تا اون موقع من هم جلسم تموم میشه و به اتفاق میتونیم بریم خونه باغ.

 

_ خیلی هم عالی، اما احتیاجی نیست که راننده بیاد دنبالم، من خودم میتونم بیام.

 

_ بهتره که راننده بیاد دنبالت و از اون طرف با یک ماشین بریم‌.

دیگه بیشتر از این به ترافیک و آلودگی هوا دامن نزنیم بهتره!

 

بهش نمیومد همچین آدمی باشه!

کسی که به همچین چیز هایی اهمیت میده و دغدغه داره.

 

_ حرف شما کاملا درست و هوشمندانست آقای دایان، پس همین کار رو می‌کنیم.

اتفاقا خود من هم سه شنبه های بدون ماشین دارم!

 

_ چه جالب!

پس وقتی اینقدر به فکری، حتما نهال هم به اسم خودت داری!

 

خنده آرومی کرده و حرفش رو تایید کردم‌.

_ بله، ۱۰تا دارم!

 

_ چقدر عالی واقعا، من هم چنتا دارم اما تعدادشون رو نمیدونم دقیق.

 

بیشتر از پیش ازش خوشم اومد و اون حس خوشایند نسبت بهش، چند برابر شد.

 

خیلی ها بودن که افکارم رو مسخره می‌کردن و مرفه بی دردی میخوندنم که برای پر کردن اوقاتش، نمیدونه چیکار کنه و به اینکارا روی میاره!

 

اما من فقط انسان دغدغه مندی بودم که به نسل آیندش، اهمیت میداد.

 

حالا کسی رو پیدا کردم که نه تنها مسخره نمی‌کرد، بلکه خودش هم از این قشر بود.

لبخند کوچیکی روی لبم نشسته بود و دیگه از اون استرس اولیه، خبری نبود.

 

کمی بینمون به سکوت گذشت، که بالاخره شکستش و گفت:

_ پس من هماهنگ میکنم که ساعت ۴عصر فردا، راننده جلو خونت، منتظر باشه.

 

یه لحظه فکری از سرم گذشت که بلافاصله، به زبون اوردمش.

 

_ مگه شما آدرس خونه من رو داری؟!؟

 

مکثی که کرد، خودش پاسخگو سوالم بود.

انگار واقعا حسابی راجع به وکیلش تحقیق کرده بود که حتی آدرس خونش رو هم داشت!

دیگه چیا ازم می‌دونست؟!

 

_ مثل اینکه می‌دونی!

بسیار خب من راس همون ساعت میام بیرون.

 

با صدای آروم تری پرسید:

_ از اینکه یه سری چیز هارو راجع بهت میدونم، ناراحت میشی؟!

 

_ بهتره فردا حضوری، مفصل راجع بهش صحبت کنیم آقای دایان!

 

بعد از تاییدش، مختصر از هم خداحافظی کردیم.

پنی خوابالود رو توی جای خوابش گذاشته و مشغول مرتب کردن و چیدن، وسایلی که خریده بودم، شدم.

 

بعد از جا به جایی وسایل، کمی هم به سر و وضع خونه رسیدگی کرده و تمیز کاری کردم.

 

فردا جمعه بود و تایم تمیز کاری، اما با برنامه ای که دایان چیده بود، نمی‌تونستم به خیلی از کارام برسم.

 

غذای مختصری آماده کرده و بعد از صحبت با مامان و حامد، حال بهتری پیدا کردم‌.

 

هردوشون از اینکه خیلی وقته بهشون سر نزدم و همش خودم رو تو کار غرق کردم، شاکی بود‌ن.

 

من هم قول دادم که یه روز تو هفته آینده به دیدنشون میرم و این مدت رو، جبران می‌کنم.

 

غذای خودم و پنی رو آماده کرده و به کاناپه جلوی تلوزیون بردم.

 

همونجا هم بالشتی گذاشته و بدون جمع کردن ظرف های کثیف، از شدت خستگی، خوابیدم‌.

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا دیگ اون پیام نمی‌ده بهش
خبری ازش نی

راحیل فائزی
راحیل فائزی
1 سال قبل

سلام عزیز دلم دل به دل راه داره ممنون از نگارش و قلم زیباست

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

بچها من تو چند پارت قبل متوجه ی چیزی شدم ک نشون میداد واقعا دایان داره کنترلش میکنه ولی یادم رفت بگم الان یادم اومد
موقعی ک میخواست ب حامد قضیه رو بگه دایان همون لحظه زنگ زد قرار گذاشت ک ب حامد نگه ماجرا رو
حالا من اینجوری فکر میکنم نمیدونم حدسم درسته یا نه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x