10 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت44

3
(2)

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_44

 

 

” درسته ” ای زمزمه کرد و دوباره بینمون سکوت شد، که همون لحظه صدای در اومد و کسی صداش کرد.

 

– من باید برم تابش خانوم، منتظرت هستم!

 

خداحافظی مختصری کرده و تماس رو خاتمه دادم.

به ماشین برگشتم و بعد از خوردن یه لیوان قهوه دیگه، که آب جوشش تقریبا ولرم شده بود؛ راه افتادم.

 

اولین توالت عمومی که کنار یه فضای سبز دیدم، ماشین رو نگه داشتم.

 

کاور لباس های مشکی و کیف لوازم آرایشیم رو برداشته و بعد از قفل کردن ماشین، وارد سرویس بهداشتی شدم.

 

با اینکه جای تمیزی نبود، اما مجبور بودم همین رو غنیمت بدونم و لباس هایی که از صبح چروک شده بودن رو، با مانتو و شلوار مشکی اتوکشیده و شیکم عوض کنم.

 

کمی هم کرم زده و با یه رژ هلویی، آرایشم رو خاتمه دادم.

نه میخواستم ظاهر شلخته ای داشته باشم، نه زننده و جلف!

 

دوباره حرکت کرده و طبق لوکیشنی که دایان فرستاده بود، خونه پدریش رو پیدا کردم.

 

البته که وقت زیادی رو تو ترافیک موندم و وقتی رسیدم که هوا تقریبا رو به تاریکی شب رفته بود.

 

یه خونه ویلایی قدیمی، که تو مرکز شهر بود.

احتیاجی نبود خیلی دنبالش بگردم، چون در خونه باز بود و پارچه های مشکی و بنر های تسلیت، اطراف خونه آویزون شده بود‌.

 

قبل از پیاده شدن، یه تماس با مامان گرفته و خبر رسیدنم رو دادم و ازش خواستم تا به حامد هم خبر بده.

 

نمیتونستم بیشتر از این، دم در معطل کنم.

میتونستم آخر شب با حامد تماس بگیرم‌‌.

 

بعد از برداشتن کیفم، در هارو قفل کرده و با قدم هایی آهسته، وارد حیاط خونه شدم.

 

حیاط بزرگ و با صفایی داشت.

فکر نمی‌کردم خونه پدری دایان اینطوری باشه!

 

مِلک با ارزش و بزرگی بود!

از جمعیت پراکنده توی حیاط و روی ایوون هم مشخص بود که از خانواده های سرشناس محله‌شون هستن و برای خودشون، برو بیایی دارن!

 

وقتی نگاه چند نفر به سمتم چرخید، بدون معذب شدن تو حیاط چشم چرخوندم تا دایان رو پیدا کنم، که صدایی از سمت راستم شنیدم.

 

– بفرمایید خانوم؟!

 

به همون سمت چرخیده و به پسر جوونی که می‌خورد حوالی بیست تا بیست و پنج سالگی باشه، خیره شدم.

 

سلامی کرده و گفتم:

– من دنبال آقای محب می‌گردم.

 

پوزخندی زد و جواب داد:

– اینجا نصف بیشترشون محب هستن خانوم عزیز!

دقیقا با کدومشون کار داری!؟

 

گفتم معذب نبودم؛ اما با نگاه این پسر و پوزخندی که زد، حس بدی پیدا کردم.

 

کاش اول با دایان تماس می‌گرفتم و بعد وارد خونشون میشدم!

با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم.

 

 

با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم.

 

– ایشون مهموم من هستن دارا جان!

 

به دایانی که داشت نزدیک تر میشد، نگاه کردم، اما نگاه اون همچنان خیره، به پسر پشت سرم بود.

 

– آهان پس از تهرون اومدن!

خیلی خوش اومدن داداش، قدمشون سر چشم!

 

از لحن تمسخر آمیزی که به کار برد، متعجب شدم‌‌.

واقعا برادر دایان بود یا تعارف زد؟!

این دیگه چه رفتاری بود که از خودش نشون داد؟؟

 

بالاخره دایان به نزدیکی من رسید‌ و اون پسر ازمون فاصله گرفت.

 

پیراهن مشکی به تن داشت و دستکش هاش همچنان دستش بود.

 

چه توقعی داشتم؟

عضو جدا نشدنیه استایلش رو سر عزای پدرش کنار بذاره؟؟

 

– خیلی خوش اومدی تابش خانوم.

 

– ممنونم، مجدد تسلیت میگم.

 

پوزخند تلخی زد و حینی که دستش رو به سمت ساختمون قدیمی گرفته بود، گفت:

– از این طرف بیا تا با مادر آشناتون کنم.

 

بی حرف پشت سرش راه افتاده و بی توجه به نگاه خیره بعضی ها و حتی پچ پچ هایی که در گوش همدیگه از دیدن منو دایان کنار هم، می‌کردن؛ به سمت خونه قدم برداشتم.

 

من به این نگاها و حرف و حدیثا از دوره نوجوونیم عادت داشته و دیگه یاد گرفته بودم که نسبت بهشون، چه واکنشی داشته باشم!

 

یه جورایی فولاد آبدیده ای شده بودم که بلد بودم با هر شخص، چطوری مثل خودش برخورد کنم!

 

در ورودی بسته بود.

چند تقه به در زد که چند ثانیه بعد، خانوم میانسالی در رو باز کرد.

 

– جانم پسرم؟

 

– زنعمو، خانوم احمدی رو بی زحمت راهنمایی کنید و اگه چیزی احتیاج داشتن در اختیارشون بذارین.

ایشون مهمون من هستن؛ کم و کسری نداشته باشن لطفا!

 

زنعموش نگاه دقیقی بهم انداخت، اما با خوش رویی به داخل دعوتم کرده و دایان رو از بابت راحتی مهمونش، مطمئن کرد.

 

بعد از احوال پرسی به اون هم تسلیت گفتم، که تشکری کرد و من رو به سمت مادر دایان که صدر خونه نشسته بود، راهنمایی کرد.

 

(اینم واسه طرفدارای آتش شیطانمون❤️)

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
11 ماه قبل

پارت جدید نمیزارید

همتا
همتا
11 ماه قبل

پارت جدید نمیدید؟

Sara
Sara
11 ماه قبل

پارت جدید میزاری لطفا💛

Saha
Saha
11 ماه قبل

❤️❤️🌹🌹

Saha
Saha
11 ماه قبل

ندا جان نویسنده گل ازت هزار بار هم تشکر کنم کمه.
ممنون از پارت گذاری های خوبت.اینکه بهمون احترام میزاری.
از وقتی این رمان و سهم من از تو رو میخونم بقیه حتی رمان دلارای برام بی ارزش و چرت شدن

همتا
همتا
11 ماه قبل

چقدر کم بود نویسنده جونم

ساناز
ساناز
11 ماه قبل

عاااالی بووود

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

ممنون 🌹🌹🌹🌹

camellia
camellia
11 ماه قبل

😘❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x