9 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت51

3.7
(3)

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_51

 

به اتاق سارا و بقیه جاها سرک کشیدم، وقتی از نبود کسی تو این طبقه مطمئن‌ شدم، به سمت اتاق دایان پا تند کردم.

 

موقع ناهار دیدم که از گوشه خونه بی توجه به کسی، به سمت این طبقه اومد و دیگه هم پایین برنگشت.

پس الان هم احتمالا هنوز تو اتاقش بود!

 

تقه ای به در اتاقش زده و منتظر اجازه ورودش شدم.

چندی نگذشته بود که با صدای بم و مردونش ” بله ” ای گفت.

 

وارد اتاق شده و در رو پشت سرم بستم.

همون اول تونستم دایان رو پیدا کنم.

 

جلو بالکن اتاقش ایستاده بود.

مردد بودم برای پرسش دوباره سوالم، اما بالاخره که چی؟!

 

گلوم رو مصلحتی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه‌.

بالاخره با مکث به سمتم برگشت.

 

مثل همیشه دستایش تو جیباش بوده و پیرهن مشکی و جذبش، کشیده شده بود.

 

سعی کردم از فکر عضلات پیچ در پیچ و محکمش بیرون بیام و روی علتی که پا به اتاقش گذاشته بودم، تمرکز کنم.

 

به آهستگی بهش نزدیک شده و تو همون حین گفتم:

– من یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردم تهران.

 

سری به نشونه تایید تکون داد.

– خیلی زحمت کشیدی خانوم وکیل، واقعا برام با ارزش بود!

 

لبخندی زده و بالاخره شهامت پرسیدنش رو پیدا کردم.

– قرار نیست به سوالم جواب بدی؟!

 

نفس عمیقی کشید و کمی تو سکوت به نگاه خیرش ادامه داد.

 

– برای چی این موضوع اینقدر برات مهمه؟!

 

شونه ای به بالا انداخته و صادقانه جواب دادم:

 

– مشخصا چون وکیلتم و پرونده مهمی دستمه.

دلم میخواد از همه چیز مطلع باشم و براش آمادگی داشته باشم، تا اینکه روز دادگاه سوپرایز بشم!

 

و البته که داشتم از کنجکاوی می‌مردم و می‌خواستم هرچه زودتر علت این دستکش پوشیدنا رو بدونم!

 

چند بار سرش رو تکون داد.

اینار اون بود که به سمتم حرکت کرد و فاصله رو به حدالعقل رسوند.

 

سرم رو بالاتر گرفته و مصمم، به چشمای مشکیش خیره شدم.

دستاش رو از جیباش خارج کرد و مقابل صورتم بالا نگه داشت.

 

 

یه دور دستاش رو باز و بسته کرده و لب هاشو تر ‌کرد.

 

انگار اون هم مثل من، برای این لحظه استرس داشت.

 

با یکی از دستاش، دستکش دست دیگش رو به آهستگی بالا کشید.

هنوز به چشمای همدیگه خیره بودیم و هیچ کدوم قصد شکستن این پیوند رو نداشتیم.

 

از گوشه چشم رنگ پوستش رو میدیدم که هر

لحظه داره بیشتر از اون سیاهی دستکش خلاص میشه.

 

با دست دیگش هم همین کارو کرد و بالاخره وقتی حرکت دستش متوقف شد، نگاهم رو به سمت پایین کشوندم.

 

نگاهم رو بین دست های سوختش چرخوندم.

دستایی که گویی بخاطر آتش، پوستش حسابی جمع شده و فرم بدی داشت.

 

یه لحظه ذهنم رفت به آتش سوزی خونش و مرگ رفیق و همسرش، اما با یه نگاه ساده به دستاش، میتونستی به راحتی متوجه بشی که کم کم، ده الی بیست سال از اتفاقی که براش افتاده، گذشته!

 

اسکار های روی دستش حسابی قدیمی بود، اما در تعجب بودم که چرا تا الان جراحی پلاستیک نکرده و ترجیح داده بجاش دستکش دست کنه؟!

 

انگار نگاهم طولانی شده بود که قصد کرد دستش رو عقب بکشه.

به خودم جنبیدم و دستاش رو توی دستم نگه داشتم.

 

بالاخره ازشون چشم کنده و نگاهم رو به چشمای تیرش برگردوندم.

 

ابرو هاش حسابی توهم بود و اینکه زیر نگاه سنگین و موشکافانش بتونم حفظ ظاهر کنم، یه پروسه سخت بود!

 

قبل از اینکه حرفی بزنم، خودش گفت:

– نمیخوای بپرسی برای چی اینطوری شده؟!

 

میدونستم غرور یه مرد چیزیه که هرگز نباید باهاش بازی کرد و زیرپا گذاشت!

 

برای اینکه به غرورش لطمه ای وارد نشه، حاضر بودم از سوالام و ذهن مشغولم بگذرم!

 

با لحن ملایم تر و صدای آروم تری جواب دادم:

– اگه خودت دوست داشتی که داستانت رو برای کسی تعریف کنی و نیاز به یه جفت گوش شنوا داشتی، بدون که من اینجام!

ولی اینو هم میخوام بدونی که هیچ اجباری براش نیست‌!

 

میتونی هرکاری که بیشتر حالت رو خوب میکنه، انجام بدی!

 

 

انگار حرفام بخشی از تنشش رو کاست که کمی، اخم هاش رو باز کرده و فشاری به دستام وارد کرد.

حس لمس پوست دستش، عجیب بود.

 

با اینکه اتفاقی که براش افتاده بود، حسابی سخت و ناخوشاید بود؛ اما اینکه بالاخره بعد این مدت تونستم یکی از مهم ترین راز هاش رو باهاش شریک بشم هم در عین حال، خوشایند بود!

 

 

کمی مکث کرد.

انگار داشت تصمیم می‌گرفت علتش رو بهم بگه یا نه.

 

گویی با خودش کنار اومده بود که بالاخره لب باز کرد.

 

– فکر کنم سال اول یا دوم دبیرستانم بود!

از مدرسه که برمی‌گشتم خونه، سر راه همیشه از پول تو جیبیم، برای سارا و دارا خوراکی می‌خریدم.

گاهی اوقات خودم چیزی نمی‌خوردم و همه پول رو برای اونا کنار می‌ذاشتم.

اون روز هم همینطور بود!

 

نفس عمیق دیگه ای کشید و ادامه داد:

 

– اون روز از سوپری محل دوتا کیک و شیر کاکائو براشون خریدم.

هرچی به خونه نزدیک میشدم، میدیدم جمعیت زیادی از همسایه ها جلو خونه ایستادن.

اول فکر کردم باز یکی از مراسمای زنونه و روضه خونی های مامانه، اما وقتی نزدیک تر شدم و صدای جیغ شنیدم؛ فهمیدم هیچی عادی نیست!

صدای جیغا هر لحظه بلند تر میشد اما نمی‌تونستم تشخیص بدم که مال کیه.

 

دوباره مکث کرد.

سیبک گلوش بالا پایین شد.

قشنگ مشخص بود که تک تک لحظه های اون روز یادشه و تعریف کردنش براش مشکله!

 

خواستم بگم دیگه نیازی به تعریف کردن نیست، اما خودش زودتر به حرف اومد و ادامه داد:

 

– وقتی به در حیاط رسیدم و دود بلند شده از زیر زمین رو دیدم، همونجا خوراکی هارو انداختم و به اون سمت دویدم.

مامان و سارا تو زیرزمین گیر کرده بودن و تنها چیزی که ازشون شنیده میشد صدای جیغشون بود.

در زیرزمین گیر کرده بود و فقط شعله های آتیش بود که از پنجره ها به بیرون زبونه میکشید.

 

 

حدس اینکه بقیه ماجرا چی بوده سخت نبود!

نگاهش رو بین چشمام چرخوند.

 

تاری از موهام که توی صورتم اومده بود رو بین انگشتای سوختش گرفت و تابی داد.

 

چشمام رو به آهستگی بسته و لبخندی زدم.

نه تنها حس بدی نداشتم، بلکه لمسش سراسر لذت و آرامش بود!

 

همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد:

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 4 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
IMG 20240623 094802 068

دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا    
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۴ ۱۳۲۸۴۴۱۱۹

دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
رمان زیر درخت سیب

دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
11 ماه قبل

ای بابا ندا جون از وقتی سهم من از تو تموم شده دیگه مثل قبل پارت نمیزارید 🤕

Nilmah
Nilmah
11 ماه قبل

سلام.من یه رمان دارم اما بلد نیستم بزارمش
چیکار کنم؟یکی راه نمایی کنه

ساناز
ساناز
پاسخ به  Nilmah
11 ماه قبل

والا تا اینجا می‌دونم که اول باید رمانتو تو سایت مدوان بزارید اگه اولین باره

~_~
~_~
11 ماه قبل

دلمون خوش بود حداقل یه رمان پارت گذاری منظم داره که اونم به فنا رفت.
عالی شد.

ساناز
ساناز
11 ماه قبل

خانوم وکیل اولش باهوش بود و قوی
حالا یجوری شده

بانو
بانو
11 ماه قبل

ننه تعطیلات بسه دیگه بیا خوب پارت بده رمان جدید بزار خواهش 🙏

CR7_H_VALIS
CR7_H_VALIS
11 ماه قبل

بابا اینکه خیلی کمه، تو این پارت فقط گفتی دستش سوخته که اینم به قول اون دوستمون فهمیدنش کار سختی نبود و یه جورایی خودمون از قبل میدونستیم، لطفا پارتا رو طولانی تر کن

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

ندا جان یه ذره بیشتر بنویس خانم زودتر هم پارت بده عزیزم یه روز در میون دیره

....
....
11 ماه قبل

خوب بود ولی حدس اینکه دستش سوخته بود زیاد سخت نبود.

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x