30 دیدگاه

رمان آتش شیطان پارت58

3
(2)

 

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥

 

 

 

 

 

از همین اول قیافه تهاجمی به خودم گرفته بودم و منتظر بودم تا خاله شروع کنه و من پشت بندش، جوابش رو بدم.

 

انگار اون هم از قیافم، متوجه گاردم شده بود که اول سکوت کرد و دوباره حرفش رو تو دهنش مزه مزه کرد.

 

اما باز هم نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت:

– خوبی خاله جون؟

کم پیدایی ها!

 

– از احوال پرسی های شما خاله جون.

هستیم زیر سایتون!

 

نگاهی به مامان انداخت و دوباره نگاهش رو به چشمام برگردوند.

 

– والا خاله جون همین چند دقیقه پیش داشتم با مامانت صحبت می‌کردم.

توهم مثل نفس و ندای خودم؛ چه فرقی داری؟

به مامانت می‌گفتم تابش هم دیگه داره سی سالش میشه چرا به فکر بچت نیستی؟؟

 

از اینکه فهمیدم جهت پیکانش به سمت منه بجای مامان، کمی از تنش بدنم کم شد.

 

اما دقیق متوجه منظورش نشدم که خودش زودتر پیش قدم شد و توضیح داد:

 

– به هر حال خاله جون خوبیت نداره دختر تا این سن مجرد بمونه!

مردم چی میگن؟!

نمی‌گن حتما دختره یه عیب و ایرادی داشت که تا این سن مونده رو دست خونوادش؟؟؟

بهرحال در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو که نمیشه بست خاله جون!

 

وقتی فهمیدم منظورش از این همه صغری کبری چیدن چیه، چشمام رو تو کاسه چرخوندم و نگاه کجی به مامان انداختم.

 

مامان که هنوز دستم رو توی دستاش جوری نگه داشته بود که انگار هر لحظه احتمال میداد که رو خاله بپرم و خرخرش رو بجویم؛ فشاری به دستم وارد کرد و با فشرد چشماش به هم، به آرامش دعوتم کرد.

 

چشمام رو دوباره به خاله برگردوندم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.

 

بازم نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:

 

– هرچند که سلیقه‌تون رو تو انتخاب پسر و داماد قبول ندارم خاله جون، آخه ماشاالله چشم بازار رو کور کردین با این تحفه تون!

 

تو همون حین هم با دست راستم، وحید رو که گوشه شرقی سالن مشغول خوردن تعداد زیادی نون خامه ای بود و از همه دنیا غافل بود؛ اشاره کرده و ادامه دادم:

 

– حالا شما بفرمایید ببینیم کسی رو داری برای دختر خواهر سی سالت معرفی کنی خاله جووون؟؟

 

 

 

 

” خاله جون ” آخر جملم رو با تمسخر تمام و با لحن خودش گفتم

خاله بالاخره نگاه حرصیش رو از وحید گرفت و با خنده مصنوعی سعی کرد خودش رو کمی آروم کنه.

 

اما منی که از بچگی میشناختمش، از حالت صورتش میدونستم که الان انقدر حرصی شده که اگه وحید نزدیکش بود، با همین ناخونای کاشت صورتی رنگ و درازش، می‌تو‌نست چشماش رو از کاسه در بیاره!

 

حین خنده مصنوعیش، ضربه آرومی به بازوم زد و گفت:

– وای دختر تو چقدر شوخی!

وحید ما که یکدونست، حسودی نکن خوشگلم!

اما من یه مورد عالی میشناسم که راست کار خودته خاله.

 

با صورت چین خورده دوباره به وحید نگاه کردم که این بار مچ نگاهش رو حین زل زدن به باسن دوتا دختری که کمی با فاصله ازش ایستاده بودن؛ گرفتم.

 

مردک دستای خامه ایش رو با میک زدن داشت تمیز می‌کرد و جوری با نیشخند به اندام اون دخترا نگاه می‌کرد که انگار دارن براش استریپ دنس میرن و رو میله شیک میزنن!

 

 

این چلغوز حسادت داشت؟!

با صدای خاله دوباره به سمتش برگشتم.

 

– شنیدی صدامو تابش جون؟

 

– اره خاله، داشتین از مورد آکازیونتون می‌گفتین!

کجا هست حالا این شوالیه سوار بر اسب سفید؟!

 

سپس آروم تر و جوری که خاله نشنوه ادامه دادم:

– که بیاد منو از دست این هیولای سه سر نجات بده!

 

مامان که صدام رو شنیده بود، با سرفه ای مصلحتی، جلوی خندش رو گرفت.

 

خاله دست دیگم رو گرفت و حینی که من و مامان رو با خودش به جلو می‌کشید، جواب داد:

 

– به مامانت نشونش دادم تابش!

پسره تازه مدرکشو گرفته و از کانادا برگشته.

یکی از دوستای وحید و نداست.

اتفاقا وحید پیشنهادش رو داد برات خاله جون، ببین چقدر پسرم به فکرته، اونوقت تو همش عین مار کبری بهش نیش میزنی!

 

این بار دیگه مامان ساکت نموند و حینی که ایستاد و من رو هم متوقف کرد، جواب خاله رو داد:

 

– خواهر من هرچی احترامت رو نگه میدارم تو بیشتر بی حرمتی میکنی به منو بچم؟

یعنی چی مار کبری؟؟

والا هرچی گفته بچم حق بوده!

تو به این بچه گیر نده تا اونم جواب دندون شکن بهت نده!

 

خاله که مثل من از حمله همه جانبه مامان ماتش برده بود، چشمای گردش رو از صورت مامان جدا نمی‌کرد.

 

ضربه ی آرومی به بازو مامان زده و با شیطنت گفتم:

– توهم بلد بودی و رو نمی‌کردیا شیطون!

 

– واااا…

خوب مادر و دختر منو مظلوم گیر اوردینا!

خواهر تو میگی اینم تشویقت میکنه؟!

بده خوبیه بچتو میخوام و به فکرشم؟!

 

– من میگم چرا به بچم بی احترامی می‌کنی!

 

– یه اصطلاح بود، بی احترامی چیه؟!

بعد هم تو اصل ماجرا رو ول کردی به فرع چسبیدی؟!

میگم برای دخترت شوهر پیدا کردم تو اینطوری مزدمو میدی!

 

|آتش شیطان|🔥

 

 

 

 

با دستش به سمت جایی اشاره کرد و ادامه داد:

– ببین این پسرو میگم.

پسر چیه، یه پارچه آقاست!

اونور درس خونده برگشته همینجا کار کنه.

خانوادش هم محترم و خوبن، دستشون هم حسابی به دهنشون می‌رسه.

خلاصه که خواهر مورد خوبیه برای دخترت، به نظرم تا رو هوا نزدنش، بذار تابش باهاش آشنا شه.

شاید مهرشون به دل هم افتاد و ماهم این وسط یه صوابی کردیم!

 

 

خاله مثل به رادیو فول شارژ حرف می‌زد و اینقدر از خوبی های داشته و نداشته پسره گفت که کف کرد.

 

یجوری داشت تلاش می‌کرد که انگار من پس از مرارت های بسیار و تلاش های فراوان، رو دستش مونده بودم و برای رد کردنم، دیگه نمی‌دونست چیکار کنه!

 

فقط مشکل اینجا بود که من دقیقا نفهمیدم این مورد فول اپشن خاله کدومه دقیقا!

 

جایی که اشاره کرده بود دوتا مرد بودن.

یکیشون مشخص بود که کم کم چهل سال رو داره موهای کم پشتش، جوگندمی بود.

 

اون یکی هم به شدت جوون بود، جوری که فکر نکنم بیشتر از بیست سال داشته باشه!

صورت شیو شده و موهای فر فریش هم، جوون تر نشونش میداد.

 

قطعا منظور خاله به اون مرد کم مو و شکم گنده بود!

برای دختر خودش همچین لقمه ای گرفته بود و حالا می‌خواست من رو هم به همون بلا گرفتار کنه!

 

– دستت درد نکنه خاله دیگه!

اینه دلسوزی و به سر و سینه زدنت؟

هرچقدرم سنم بالا باشه، حاضر نیستم زن همچین مرد شکم گنده و کچلی بشم که کم کم ده پونزده سال ازم بزرگتره!

شما اصلا میدونی من چه خاستگارایی رو رد کردم، که حالا بیام زن این بشم؟!

 

– وا خاله جون چی میگی برای خودت؟

من اونو نگفتم که!

بغل دستیش رو گفتم، برادر کوچک تره همون مردست.

اون که خودش زن و بچه داره بنده خدا.

اون یکی مجرده و تازه از اونور آب برگشته.

وحید می‌گفت همین هفته پیش جشن برگشتنش رو گرفته بود.

می‌گفت الان هم دنبال کار و یه رابطه سالمه!

کی از تابش ما سالم تر و بهتر؟!

 

 

مبهوت دوباره به اون سمت و پسر مد نظر خاله نگاه کردم.

خاله این بچه رو برام لقمه گرفته بود و اینطوری با آب و تاب ازش تعریف می‌کرد؟!؟

 

 

 

 

 

خاله این بچه رو برام لقمه گرفته بود و اینطوری با آب و تاب ازش تعریف می‌کرد؟!؟!

نکنه عقلش رو از دست داده بود؟

 

با همون نگاه مبهوت برگشتم سمت خاله به چشمایی که توش برق خباثت و بدجنسی موج میزد نگاه کردم.

 

قطعا منظور خاله هم واقعا آشنا کردن من با پسری که این همه ازم کوچک تره نبود، اما چه هدفی داشت؟

نکنه…

 

 

نذاشت فکر شومی که تو سرم داشت شکل می‌گرفت کامل بشه، که خودش پیش دستی کرد و مهر تاییدی به افکار توی ذهنم زد:

 

– چرا ماتت برده عزیز خاله؟

چون سنش کمه تعجب کردی؟!

اینکه فکر نکنم مسئله ای باشه از نظر مامانت و حامد، حتی خودت!

اتفاقا اول وحید گفت واسه نفس؛ من گفتم هم بچه من کم سن و ساله هم این پسر!

اما تو خودت خانومی شدی ماشالا

میتونی گلیم این پسره رو هم از آب بکشی بالا، سروری کنی با پولاش!

مامانت قطعا توصیه های خوبی تو این زمینه برات داره خاله جون.

بهرحال اون تجربش رو داره و بهتر میتونه راهنماییت کنه!

 

 

با بهت تمام به ضربه هایی که تند تند و پشت سر هم به پیکرم وارد می‌کرد، نگاه کردم.

 

این خاله من بود؟!

خواهر خونی مامان من بود!؟

این توهین به من نه؛ توهین مستقیم به مامانم بود!

 

حس کردم خونم به جوش اومده و زیر پوستم قل قل میکنه.

 

دائما صداش رو که راجع به مامان مظلومم حرف مفت میزد رو تو گوشم می‌شنیدم و بیشتر داغ می‌کردم.

 

دست خشک شده مامان رو با خشم از دستم جدا کرده و قدمی پر خشم به سمت خاله برداشتم.

 

انگشت اشارم رو به سمتش گرفته و خواستم هرچی که لایق خودش بود، بارش کنم؛ که با حلقه شدن دست قوی ای به دور شونه هام، سکوت کردم.

 

به سمت صاحب دست برگشتم که با حامد و اخم های گره خورده و غلیظش مواجه شدم.

 

خشم و غضبی که تو چشمای قرمزش جولان میداد، آب سردی به روی جیگر سوختم بود.

 

رگ گردن برجسته و گوش های سرخ شدش، خبر از خشم مفردش داشت.

 

حقیقتا حامد هیچ وقت این بی احترامی ها و طعنه های خاله رو نشنیده بود و خاله هم همیشه جلو حامد، محترم و دست به عصا برخورد می‌کرد.

 

حتما الان از اینکه این حرفا رو از زبون خاله ای که همیشه جلوش دولا راست میشد، می‌شنید؛ کلی متعجب بود!

 

منتظر به صورت و خشم مردونش نگاه می‌کردم که نگاه طوفانیش رو، لحظه ای از خاله ای که حالا رنگش حسابی پریده بود، برنداشته بود.

 

با صدایی که از مواقع عادی کلفت تر شده بود گفت.

 

#«درسته که شماها باید کادو بدین

ولی چه کنم دلم نمیاد روزای خوش رو‌ با شما شریک‌نشم

امروز تولدمه😌😂

  1. اینم پارت هدیه برا شما عشقا🤗♥️»

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19

دانلود رمان بوسه با طعم خون 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه…
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
IMG 20240716 005659 078

دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار 5 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۷ ۱۰۲۷۲۵۰۲۱

دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۰۰۳۶۵۱۷۴۲

دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Varl -
Varl -
10 ماه قبل

دیر شد.
ولی خب، هپی برث دی ندا

P:z
P:z
10 ماه قبل

تولدت مبارککککک
ببخشید دیر شد ندیده بودم
ایشالا همیشه سلامت باشیییی❤

P:z
P:z
پاسخ به  neda
10 ماه قبل

قربونتون برم منن😍😘

رویا
رویا
10 ماه قبل

تولدت مبارک عزیزم اینشاالله ۱۲۰سال زنده باشی و به همه آرزو هات برسی🌹🌹🥳🥳💖💖

علوی
علوی
10 ماه قبل

این خاله‌خانم یه جوریی نیست به نظرتون دوستان؟؟
این از هر خواهر شوهری با خواهر خودش بدتره!!! آدم به دختر هوو یا جاریش هم از این تیکه‌های ناجور نمی‌ندازه!
کلاً این رمان پر از افراد اَبنرماله!! خدا به دور!!!
نویسنده همون به مبحث شیرین دایان زن‌کش بپردازه

بی اعصابمو سگ اخلاق ! در نیوفت بام
بی اعصابمو سگ اخلاق ! در نیوفت بام
10 ماه قبل

تولدت مبارک 😉
بیشترررررر پارت بزار دیونمون کردی

Shaghayegh
Shaghayegh
10 ماه قبل

انقد که عشقی عزیزم
تولدت مبارک مهربون💖

همتا
همتا
10 ماه قبل

عزیزم تولدت هزاران بار مبارک

رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

تولد ندا جونم مبارک
امیدوارم آرزوهات خاطره بشن

بانو
بانو
10 ماه قبل

تولدت مبارک عزیزم 🥳🥳🥳🥳💖💖

خواننده
خواننده
10 ماه قبل

تولدت مبارک ندای مهربون

علوی
علوی
10 ماه قبل

تولدت مبارک ادمین جان
هزارساله باشی و خوش و خرم و تندرست.

Tina& nika
Tina& nika
10 ماه قبل

تولدتون مبارک باشه عزیزم عالی بود 🥰🥰

Tina& nika
Tina& nika
پاسخ به  neda
10 ماه قبل

قربون شما میشه دوباره شب‌پارت بزارین 💜❤️❤️💚

رمان خوان اعظم
رمان خوان اعظم
10 ماه قبل

تولدت مبارک ندا جونم امیدوارم آرزو هات برات تیدیل به خاطره بشن دوست خوبم سلامتی صاب تول دست جیغ ماچ بغل

camellia
camellia
10 ماه قبل

تولدت مبارک خانووووم😍😘.همیشه بر قرار باشی.دستتت درد نکنه,ممنون به خاطر هم پارت امروزوهم پارت هدیه ات.❤

رضا میر
رضا میر
10 ماه قبل

عه وا هدیه چه صیغه ایه بچها شما میدونین یعنی چی؟😂
من که نمیدونم

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  neda
10 ماه قبل

چشم حتما 😂

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

ممنون گلم تولدت پر تکرار عزیزم 👏👏🌹💖💋

دسته‌ها

30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x