🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
#پارت_80💥❤️🔥
غذا رو کنار هم خوردیم.
وقتی تموم شد داوطلبانه از جا بلند شده و مشغول جمع کردن میز و گذاشتن ظرفای کثیف تو ماشین ظرفشویی شدم.
از مامان و سیمین خانوم خواستم هیچ کدوم از جا بلند نشن و کمی استراحت کنند.
بعد از گذشت یک ربع، بالاخره کارها تموم شد.
برای همه چایی ریخته و به سمت پذیرایی رفتم.
به همه چای تعارف کردم که سیمین خانوم با تشکری، دستم رو رد کرد.
بعد از اون هم از جا بلند شد و رو به حامدی که کمی دور تر نشسته بود، گفت:
– آقا حامد اگه با من دیگه کاری ندارید از حضورتون مرخص بشم آقا.
با تایید حامد، شب بخیری رو به جمع گفت و به سمت اتاقش که تو راهرو کنار آشپزخونه بود، رفت.
کنار مامان جاگیر شده و مشغول خوردن چای شدم.
تو همون حین هم آروم گفتم:
– سیمین خانوم اینقدر مبادی ادابه که گاهی جلوش معذب میشم!
مامان هم مثل خودم با صدای آهسته ای جواب داد:
– منم همینطور!
اون اوایلی که با حامد ازدواج کرده بودم و تازه اومده بودیم اینجا، اینقدر به حامد، آقا میگفت که منم به مدتی آقا حامد صداش میزدم!
هردو ریز ریز خندیدیم.
گاهی پیش مامان حس میکردم دارم با خواهر بزرگترم صحبت میکنم تا مامانم!
شاید یکی از دلایلش اختلاف سنی کممون بود!
داشتم بقیه چاییم رو میخوردم که دوباره گفت:
– از اون پسره چه خبر؟
به خوبی میدونستم منظورش به دایانه، اما باز هم خودم رو به اون راه زده و پرسیدم:
– کدوم پسره؟؟
– خودتو نزن به اون راه بچه، خیلی هم خوب میدونی که کی رو میگم!
همون پسره که داشتی به آب و آتیش میزدی خودتو براش!
– من که همه چیزو بهت گفتن مامان!
– ریز به ریز تعریف کن ببینم چیشد دختر.
داشتم با جزئیات تمام با سانسور مسائل جنسیش برای مامان تعریف میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد.
نگاهی به ساعتی که عقربه هاش ساعت ۱۱شب رو نشون میداد، انداختم.
یعنی کی میتونست باشه این موقع شب؟!
وقتی حامد به سمت آیفون حرکت کرد، از مامان پرسیدم:
– منتظر کسی بودین؟؟
مامان هم مثل من با کنجکاوی به حامد خیره بود.
تو همون حین جواب داد:
– نه قرار نبود کسی بیاد، اونم این موقع شب!
وقتی حامد آیفون رو گذاشت با عصبانیت و خشمی که به ندرت ازش میدیدم، بدون اینکه حرفی به ما بزنه به سمت باغ رفت.
با نگرانی با مامان از جامون بلند شده و به سمت در رفتیم.
خواستم در ورودی رو باز کنم و بیرون برم که مامان مانعم شد و گفت:
– بهتره نریم بیرون، شاید فقط یکی از کارمنداش باشه.
باهم به سمت پنجره های مشرف به باغ حرکت کردیم.
از اینجا به خاطر تاریکی هوا و فاصله دور، دید مناسبی به بیرون نداشتیم، اما میتونستم بفهمم که شخصی که حامد باهاش صحبت میکنه، یه زنه!
– اون یه زنه تابش، نه؟؟
انگار مامان هم متوجهش شده بود.
سری به تایید تکون داده گفتم:
– اگه این خانوم از کارمندای شرکتش باشه، چرا باید این وقت شب بیاد خونه رئیسش؟؟
میخوای بریم بیرون؟
– نه عزیزم خود حامد میاد توضیح میده.
بیا ما بریم چایی هامونو بخوریم تا سرد نشده.
به حرفش گوش کرده و دوباره به جای قبلیم برگشتم.
داشتم ادامه چاییم رو میخوردم، اما نمیتونستم از فکر اون زن و عکس العمل حامد بیرون بیام.
مامان هم به آشپزخونه رفت و خودش رو مشغول نشون میداد، اما میتونستم حس کنم که فکر اون هم مشغول شده.
با زنگ خوردن گوشیم، ناگهان تو جام پریدم.
به سمتش رفته و جواب تماس نفس رو دادم.
قبل از اینکه حرفی بزنم، اون با نفس نفس گفت:
– تابش کجایی تو؟؟
– خونه مامان اینا.
تو کجایی؟؟
چیشده؟
– منم دارم میام اونجا.
تابش حامد بهتون نگفته چیشده؟؟
– میای اینجا؟؟
چیو باید میگفته؟!
قبل از اینکه نفس بتونه جواب منو بده، صدای جیغ زنونه ای از باغ بلند شد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جونی چرا گذاشتی تو خماری یه پارت دیگه میذاری لطفا ببینم چی میشه تازه مهیج شده بود مرسی واقعا عالی بود عزیزم
خوااااااااااااااااااهش میکنم ندیی
لطفااااا یه پارت دیگ جون هرکی دوسش داری🙏🙏😁😁
ننههههههههههه
ندااااااااااا
ندیییی
مامانیییییی
لطفنییییی خواهشیییی یه پارت دیگ وگرنه تا فردا سکته میکنیم لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا
وای چرا اینقدر کم بود چرا جای حساس تموم شد چرا آخه ی پارت دیگه نمیدی عزیزم
نفس دختر خاله بود؟؟
وای ننه جون یه پارت دیگه لطفا جای حساسش بودا🙏🙏🙏
ندا اینقد بهمون شوک نده دختر خوب دو خط بیشتر مینوشتی عزیزم چی میشد