رمان دهار پارت ۱۱

0
(0)

صبح پس از کشمکش‌های طولانی فرا رسید، مادر صبا بی‌قرار بود و صبا همچنان در حالت خواب و بیدار، صدف هم از زمانی که آفتاب از حایلش درآمده بود در این کلانتری و آن کلانتری در پی شهرام می‌گشت تا شاید بتواند اثری از او پیدا کند اما گویی شهرام به قطره آبی تبدیل شده بود و به زمین رفته بود، هرچه بیشتر میگشت بدتر به هیچ نتیجه ای نمیرسید، در آخر ناامید به بیمارستان بازگشت، صبا به هوش آمده بود و مادرش کنارش نشسته بود، گویی هنوز هم گیج و منگ بود که نبودن فرزندش را متوجه نمیشد. صدف به مادرش اشاره ای کرد و از اتاق خارج شد، مادرش نیز پشت سر از اتاق خارج شد.
-صدف مادر، چیشد؟ خبری از اون مردک در به در نشد؟ بچم سهراب کو پس؟
صدف سری تکان داد و نالید:
-مامان خیلی گشتم نه خبری از شهرام هست نه سهراب.
جمیله خانم دست بر سر نهاد.
-آخه یعنی چی؟ دخترم با سر شکسته افتاده گوشه بیمارستان شوهرش و بچه ش غیب شدن مگه میشه؟ کاش بیشتر میگشتی ببینی خبری میشه یا نه
صدف کیفش را روی صندلی رها کرد و با خستگی گفت:
-مادر جان اینقدر گشتم همه جا رو، رفتم کلانتری، بیمارستان های دیگه، حتی رفتم….
حرفش را خورد و ادامه نداد. جمیله نگاه پرسشگرانه ای به دخترش انداخت و گفت:
– کجا رفتی صدف؟ چرا حرفتو خوردی بگو ببینم.
صدف این دست و آن دست کرد.
-خب مامان، یه سر زدم شیرخوارگاه ولی سهراب نبود، گفتم شاید..
جمیله خانم با عصبانیت تشری به صدف زد و گفت:
-صبای من بچشو ول نمیکنه که ببرنش یتیم خونه، من دخترمو درست تربیت کردم این حرف چیه که میزنی؟
صدف خواست حرفش را اصلاح کند.
-نه نه مامان، به جون خودم منظورم این نبود، تو به دخترت مطمئنی به شوهرش که مطمئن نیستی.
جمیله در فکر فرو رفت و هیچ نگفت، شانه هایش در این چند روز بدجور خمیده شده بود از غم فراغ نوزادش و حال بد دخترش، روزی هزار بار بر سر خود کوبیده بود که دختر دسته گلش را به آن شهرام بی غیرت سپرده بود. در اتاق باز شد و پزشک وارد اتاق شد. صبا را از نظر گذراند، سعی کرد لبخندش را پنهان کند، دخترک بدجور در آن لباس بیمارستان و با سر باندپیچی شده بانمک به نظر میرسید، نگاه پرسشگرانه اش را سر تا سر اتاق میچرخاند اما هیچ نمیگفت، پزشک دست لرزانش را در جیب لباسش فرو کرد و به سمت صبا رفت، هر قدم که نزدیک میشد قلبش با شدت بیشتری به سینه کوبانده میشد، گوش هایش حسابی داغ شده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خود مسلط شود، شروع به معاینه کردن صبا کرد اما مسلط بودن بر خود برایش خیلی سخت شده بود، هرطور بود کارش را به اتمام رسانید و پرستاری که کنار دکتر ایستاده بود هرچه دکتر میگفت را یادداشت میکرد، پس از اتمامِ کار پرستار را برای کاری خارج از اتاق فرستاد، چشمان صبا کشیده و قهوه ای بودند، دل پزشک با هر بار نگاه کردن با چشمانِ صبا میلرزید، دستمالی از جیبش خارج کرد و عرق روی پیشانی اش را با آن خشک کرد، مادر و خواهرِ صبا در اتاق نبودند و همین باعث شده بود پزشک بتواند راحت با صبا صحبت کند. با صدای لرزان گفت:
– خانم هدایتی مشکلی ندارید؟ سرتون درد داره؟
صبا دست بر سر گرفت و آخی زیر لب گفت:
-آ…آره درد، درد میکنه. تیر می…کشه.
پزشک برای اولین بار صدای صبا را میشنید، گویی صدایش آبی بر آتش بود. پزشک گویی غرق در لذت شده بود و حاضر بود تا فردا سوال بپرسد و صبا پاسخ بگوید.
– میگم براتون مسکن بزنن تا دردتون بهتر بشه.
صبا نگاهی به پزشک انداخت اما هیچ نگفت. گویی دیگر جانی به تن نداشت.حس میکرد چیزی را فراموش کرده اما هرچه فکر میکرد چیزی را به یاد نمی آورد که پزشک با تمام کنجکاوی‌اش شروع به صحبت کرد.
-میگم خانم هدایتی، مادرتون گفتن نوزاد دارید اما شما رو هنگامی که آوردن به بیمارستان هیچ نوزادی رو ندیدیم. همسرتون هم چند وقتی هست که غیب شده. باتوجه به چیزی که تا الان میدونیم احتمالا مامور ها ریختن توی پارک و همه معتاد ها رو جمع کردن بردن و گویا همسرتون هم شامل همون معتاد ها بوده. اما خبری از بچه تون نیست.
صحبت های پزشک گویی جرقه ای در انبار باروت بود، تمام آن لحظات شوم از جلوی چشمان صبا عبور کرد و آتشی سهمگین بر قلبش آویخت، قطره های اشکش یکی پس از دیگری از دیدگانش فرود آمدند.ابتدا با صدای بلندی شروع به شیون کرد و سپس لحظه ای با چشمان درشتش به پزشک زل زد، گویی شوک بزرگی به او وارد شده بود و همه چیز را به یادش آورده با لکنت نالید:
-آ…آقای دک..تر، او…اون بی‌شَ…شرف ب..بچمو…آی…سَ…سَرم
ناگاه صبا بیهوش شد، پزشک با حالتی که از صبا دیده بود احتمال سکته‌ی قلبی میداد، با معاینه کردن شکش به یقین رسیده بود، فریاد کشید، پرستاران سراسیمه وارد اتاق شدند، مادر و خواهر صبا که کناری ایستاده بودند و با نگرانی به صبایی که رنگی به رخ نداشت و پزشکان و پرستارانی که دور تا دورش را گرفته بودند نگاه میکردند، پزشک در دل بر کنجکاوی اش لعنت میفرستاد و خود را باعث و بانی بدتر شدن حال صبا میدانست، اما او که چنین قصدی نداشت او فقط میخواست حقیقت را بداند، صبا برایش عزیزترین شده بود، لعنتی بر خود و بختش فرستاد، خدا را شکر میکرد که زود به داد رسیده بود و صبایش را از مرگ نجات داده بود. گویی وضعیت صبا کمی بهتر شده بود. پزشک به سمت مادر صبا رفت.
-خانم هدایتی، به دخترتون شوک وارد شده لطفا در رابطه با این قضایا باهاش صحبتی نکنید تا حالش بهتر بشه.
جمیله و صدف هر دو سری تکان دادند غافل از اینکه دلیل شوک اصلی صبا همین پزشک دلباخته بود. دلش میخواست سر به تن آن مردک معتاد نباشد. هنگامی که از وضعیت صبا مطمئن شده بود به اتاق مخصوص پزشکان رفت، همه در جنب و جوش بیمارستان بودند و هیچکس در اتاق نبود، عذاب وجدان گلویش را میفشرد. او باعث شده بود آن زن بی‌نوا سکته کند، همانجا بود که با خود عهد کرد دخترک را جوری خوشبخت کند که هیچ از آن مردک معتاد و کودک گمشده اش به یاد نیاورد. از سوی دیگر صدف که تعطیلات پس از امتحانش تمام شده بود و قرار بود به شهرستان برود، چاره ای نداشت جز اینکه مادر و خواهرش را تنها بگذارد و برود سراغ درس هایش، دانشگاه و اساتید که شرایط سخت و بدبختی های صدف برایشان مهم نبود مهم درس و حضور در جلسه بود، صدف با نگرانی و آشوب راهی شهرستان شد. جمیله تنها ماند و صبایی که بر تخت بیمارستان بود. پزشک بیش از اینکه از کسی عصبانی باشد از رفتار بچگانه خودش عصبانی بود، سر بر بالش گذاشت اما نفهمید که چگونه در خواب عمیقی فرو رفته بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
IMG 20231031 193649 282

دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو 1 (1)

9 دیدگاه
    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۴ ۱۳۲۸۴۴۱۱۹

دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا😑😐
رویا😑😐
11 ماه قبل

رمانت خیلی خوبه عزیزم
ولی دیگه اینقد آدمو منتظر نزار.

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

عالیه رمانت عزيزم
زود زود پارت بده

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

پارت جدید حورا نمیاد امشب؟؟کی میاد

بانو
بانو
پاسخ به  ف.....ه
1 سال قبل

پارت جدید بیاد فرقی نداره که 😒وقتی نویسنده قطره چکانی پارت میده اونم که همش شده کیمیا😏

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x