رمان دهار پارت ۵

5
(1)

شهرام نگاهی گذرا به نوزاد خندانی که درآغوش صبا بود انداخت، گویی هیچ محبت پدرانه‌ای در وجودش ریشه نزده بود زیرا اصلا دلش به حال کودکی که چند صباحی بعد آواره می‌شود نسوخت، با کنجکاوی رو به صبا کرد و گفت:

– خب تصمیمت رو گرفتی صبا؟

صبا اشکی که قصد داشت از چشمانش پایین بیاید را پس زد و گفت:

– بله، قبوله ولی به دو شرط.

شهرام پس از موافقت صبا دیگر چیزی نشنید، در آسمان‌ها سِیر می‌کرد، درست است پولی که می‌خواست بگیرد بسیار کمتر از چیزی بود که انتظار داشت اما همین هم غنیمتی بود برای او که در جیبش حتی یک ریال هم نبود، شهرام دستش را جلو برد و با ذوق گفت:

– پس بده ببرمش! ساعت هفت قرار داریم.

صبا با صدایی که اکنون تحلیل رفته بود تا مادرش از ماجرا بویی نبرد گفت:

– چی داری میگی شهرام!؟ پس به مامانم چی بگیم؟ بگه بچه چیشد من چی جوابش رو بدم؟ درضمن من گفتم شرط دارم، نشنیدی؟

قبل از اینکه شهرام جوابی دهد، جمیله خانم سلانه- سلانه با سینیِ چای وارد اتاق شد.

– سلام مادر، دخترم بیا سینی رو بگیر من پام درد داره.

صبا از جا بلند شد، سینی را برداشت و روی زمین گذاشت.

– صباجان دخترم، نمی‌خوای بری سر خونه زندگیت مادر؟ نمی‌خوام بیرونت کنم ها فکر بد نکن دخترم، اینجا خونه‌ی خودته تا هروقت هم که بمونی قدمت روی چشمم، ولی خوب نیست زن و شوهر از هم دور بمونن، من هرچی میگم به صلاح خودتونه مادرجان.

صبا سرش را پایین انداخت و گفت:

– چشم مامان جان، ما اگر اجازه بدی همین الان بریم خونه، بعدش اگر تونستم بهتون سر میزنم.

شهرام زودتر از بقیه از جا برخواست، جمیله خانم گفت:

– کجا مادر؟ من نگفتم که همین الان برید، یک‌خورده صبر کن صدف تو راهه، داره از شهرستان میاد، بزار خواهرت هم این کوچولو رو ببینه، خیلی ذوق داشت که ببینتش می‌خواست زودتر بیاد ولی فصل امتحانات دانشگاهش بود، ساعت شش احتمالا میرسه.

صبا به شهرام نگاهی انداخت، شهرام بسیار نگران بود که دیر شود و تمام قول و قرارهایی که با بهادر گذاشته بود بهم بریزد و بهادر او را به پلیس تحویل دهد، اما صبا با خود می‌اندیشید که صبر کند تا خواهرش صدف برای اولین بار و آخرین بار سهراب را ببیند و آرزو به دل نماند، به همین دلیل گفت:

– باشه مامان جان، صدف که سهراب رو دید بعد ما میریم.

جمیله خانم سری تکان داد و از هال خارج شد، به حیاط رفت و مشغول آب دادن به گل‌های زیبای شمعدانی شد، شهرام به صبا نزدیک شد و گفت:

– چرا موافقت کردی با حرف مامانت؟ می‌دونی اگر دیر بشه تمام قول و قرارهامون بهم میریزه؟ حتی ممکنه من رو به پلیس تحویل بده!

صبا بیخیال چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:

– اولاً می‌خوام خواهرم بچه‌ام رو حداقل یک بار ببینه و آرزو به دل نمونه، ثانیاً واسم مهم نیست بندازدت زندان یا کاریت نداشته باشه، بود و نبودت تو زندگیِ من فرقی نداره، تو که دائم با این دوستای‌ بدتر و معتا‌د‌تر از خودت میری علافی می‌گردی هیچ‌وقت هم اینجا نیستی که حال و روز منِ بیچاره رو ببینی، خرجم رو هم که خودم در میارم، اصلا نقش تو در زندگیم چیه؟ صرفاً فقط یه اسم تو شناسنامه‌ام!

شهرام که دیگر از نیش و کنایه‌های همسرش کلافه شده بود خواست بحث را عوض کند، آهی کشید و گفت:

– صبا جان الان این حرف‌ها رو ول کن بعداً راجع بهشون حرف می‌زنیم، گفتی شرط داری آره؟ شرط هات رو بگو تا من ببینم از پسش برمیام یا نه؟

صبا نگاهی به شهرام انداخت و گفت:

– شرط اولم اینه که باید تو اعتیادت رو ترک کنی!

شهرام نگاه کلافه‌ای به همسرش انداخت و به این خاطر که حساس نشود، به دروغ موافقت کرد که اعتیادش را ترک کند اما خودش می‌دانست کاملاً دروغ می‌گفت، او این پول را هم برای خرید مواد می‌خواست اما به همسرش به دروغ گفت:

– باشه، قبوله. شرط دومت چیه؟

صبا ذوق زده از حرف همسرش شرط دوم را گفت.

– شرط دوم اینه که خودم باهات بیام و بچه رو تحویل بدم، تا ببینم اون‌ها واقعاً اون چیزهایی که گفتی درسته یا نه؟!

شهرام با دستپاچگی رو به صبا کرد.

– آخه نمیشه که، اونجایی که من می‌خوام برم مناسب تو نیست، پر از خل..

ادامه‌ی حرفش را خورد، داشت همه چیز را برملا می‌کرد اما به موقع اوضاع را سر و سامان داد، صبا مشکوک نگاهش کرد و گفت:

– پر از چی؟ راستش رو بگو شهرام! چی رو داری از من مخفی می‌کنی؟

شهرام سری تکان داد و دستانش را در هم قفل کرد.

– هیچی، فقط میگم اون مکان مناسب تو نیست، اونجایی که من می‌خوام بچه رو تحویل بدم همه‌شون مَرد هستن، خوب نیست تو اونجا باشی!

صبا از جا بلند شد و با لجبازی گفت:

– خوب و بد بودنش رو تو تشخیص نمیدی، همینی که گفتم! وگرنه نمی‌زارم بچه‌رو ببری.

شهرام فکری کرد و گفت:

– باشه قبوله، فقط ببین، الان ساعت چهار و نیمه، ما باید بچه رو تا ساعت ۷ تحویل بدیم، اگر منتظر بمونیم خواهرت بیاد که دیر میشه!

صبا اندکی سکوت کرد، اشک در چشمانش حلقه زده بودنگاهی به شهرام انداخت و لب به سخن گشود:

– پس تا ساعت پنج صبر می‌کنیم، اگر زودتر اومد که هیچی اگر هم تا ساعت پنج نیومد میریم.

– آره، اینجوری خوبه! فقط بعدا به جمیله خانم و خواهرت چی بگیم؟ بگیم بچه چی شد؟

صبا، سهراب را در آغوش کشید و نگاهی به چهره‌ی معصومش انداخت، بغضی بر گلویش چنگ زد، با اینکه خوشبختی فرزندش را می‌خواست اما باز هم دلش به دوری و جدایی از فرزندش راضی نبود، بغضش را فروفرستاد و گفت:

– حالا بعدا یک فکری می‌کنیم.

دقایقی صبر کردند، شهرام مضطرب به ساعت نگاه می‌کرد، ساعت پنج شده بود و صدف هنوز نیامده بود، شهرام از جا بلند شد و به صبا اشاره کرد، صبا نا‌امید از آمدن خواهرش، سهراب را به آغوش کشید و از جا بلند شد، هنوز از هال خارج نشده بودند که صدای در و سپس صدای پر‌انرژی صدف در گوششان پیچید، جمیله خانم که در آشپزخانه بود، صدای صحبت‌های صبا و شهرام را نشنیده بود، چون گوشش اندکی سنگین بود، اما صدای داد مانند صدف را شنید و از آشپزخانه خارج شد، صدف با لحنی شوخ گفت:

– سلام بر اهالی منزل، من افتخار دادم بهتون که چند روزی در جوار شما و نی‌نی تون باشم عزیزان.

جمیله خانم همان‌طور که به چرندیات دخترِ ته‌تغاری‌اش می‌خندید، رو به صبا و شهرام گفت:

– واسه شام بمونید، می‌خوام آش بپزم.

شهرام لبخندی زوری زد.

– نه دیگه، ما باید بریم سهراب رو ببریم دکتر، بعدش هم میریم خونه.

جمیله خانم سیلیِ آرامی به گونه‌اش زد.

– ای وای، بچه‌م چشه؟ مگه مریضه؟

– یک‌خورده تب کرده، می‌خوایم ببریمش دکتر.

صدف اندکی نزدیک‌تر شد و سهراب را از صبا گرفت و در آغوشش فشرد، اندکی قربان صدقه‌ی خواهرزاده‌اش رفت و رو به صبا کرد.

– باورم نمیشه خاله شدم، وای چقدر هم خوشگله، به خالَش رفته دیگه.

همه تک‌خنده‌ای کردند، خودش هم به حرفی که زده بود خندید، مکثی کرد و گفت:

– مبارکت باشه آبجی، به خوشی بزرگش کنی، صبا این بچه که تب نداره! چرا می‌خوای ببریش دکتر؟

بغض به گلوی صبا چمبره زد، او خوشبختی فرزندش را می‌خواست ولی آن‌طور که می‌اندیشید، خوشبختی کودکش در دوری از او مقدر شده بود، تشکر کرد و گفت:

– چرا تب داره، ببین بدنش گرمه از صبح داره گریه می‌کنه می‌خوام ببرمش دکتر ببینم مشکلش چیه.

صدف سری تکان داد، گونه‌ی سهراب را بوسید و او را به آغوش مادرش سپرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
IMG 20230127 015547 6582 scaled

دانلود رمان آدمکش 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۸ ۱۷۴۷۲۵۸۴۲

دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر…
IMG 20240522 075749 599

دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی 4 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۳۵۰۰۹۵

دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x