رمان دهار پارت ۶

5
(1)

 

شهرام صبا را از نظر گذراند و آرام در گوشش گفت:

– صبا جان، من میرم ماشینِ آقا جمشید رو ازش قرض می‌گیرم و میام، می‌دونی که، راهمون دوره نمی‌شه پیاده رفت!

صبا بی‌تفاوت سری تکان داد، شهرام از منزل جمیله خانم خارج شد، ابتدا به باجه‌ی تلفنی که ابتدای کوچه بود رفت و به بهادر زنگ زد و مکانِ ملاقات را جا‌به‌جا کرد، باید همه‌ چیز طبیعی به‌نظر می‌رسید تا دل صبا نیز اندکی آرام می‌گرفت، تلفن را قطع کرد و به سمت مغازه‌ی جمشید قدم برداشت، ماشینش را برای چند ساعتی قرض گرفت و به دنبال صبا رفت، دقیقه‌ای بعد صبا از منزل مادرش خارج شد، صدف و جمیله خانم برای بدرقه تا دم در منزل آمدند و بعد از خداحافظی وارد منزل شدند، شهرام ماشین را روشن کرد و به سمت مقصد مشخص شده حرکت کرد، صبا در تمام طول راه با بغض به نوزادش زل زده بود و برای تنها گذاشتن نوزادش در دل از او طلب بخشش می‌کرد، تا به خودش آمد ماشین از حرکت ایستاده بود، جلوی در خانه‌ای کوچک و قدیمی و تقریباً متروک توقف کردند، شهرام نگاهی به آدرسی که در دستش بود انداخت، درست بود! از ماشین خارج شدند، صبا پتوی کوچک سهرابش را بیشتر دورش می‌پیچاند، به سمت در رفتند و جلوی در ایستادند، شهرام دستش را بالا برد تا در را به صدا درآورد که صدای بغض‌آلود همسرش در گوشش پیچید:

– شهرام، این کاری که می‌خوایم انجام بدیم درسته؟ من از انجام این کار پشیمون شدم!

شهرام با عصبانیت، از لای دندان‌های کلید‌ شده‌اش غرید:

– صبا، الان وقت پشیمونی نیست! مطمئن باش سهراب خوشبخت میشه، من بهت قول میدم.

صبا اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

– سر و وضع این خونه که چیز دیگه‌ای میگه!

شهرام پوف کلافه‌ای کرد و گفت:

– اینجا فقط محل قراره، این‌ها می‌خوان برن خارج، اونجا سرمایه دارن!

صبا محکم‌تر طفلش را در آغوش گرفت، راه دیگری در این جاده‌ی یک طرفه‌ی زندگی‌اش نبود، باید تا آخرش را می‌رفت، آهی کشید و گفت:

– باشه.

شهرام دستش را به در کوبید، دقیقه‌ای بعد بهادر که با نقشه‌ای حساب شده دوتن از زیردستانش را جلو فرستاده بود، از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا صحنه‌ی روبرو را نظاره می‌کرد، زیر دستانش زن و مرد جوانی بودند که طبق نقشه لباس‌های گران قیمتی پوشیده بودند، جلو آمدند و سلام کردند، زن نگاهی به سهراب انداخت و لبخند زوری‌ای زد، شهرام و صبا را به داخل دعوت کرد، روی مبل‌های قدیمیِ هال نشستند، صبا منتظر به زن و مرد زل زد و منتظر دلیلی برای خرید بچه‌اش بود، مَرد طبق نقشه‌ی بهادر لب به سخن گشود و گفت:

– راستش من و خانمم شش سال هست که ازدواج کردیم اما بچه‌دار نشدیم، زیاد دکتر رفتیم اما نتیجه‌ای ندیدیم، وضع مالی‌مون خوبه و ساکن خارج هستیم، آمدیم ایران که دارایی‌هامون رو بفروشیم و دوباره بریم خارج، همسرم پیشنهاد کرد که یک بچه هم با خودمون ببریم، یعنی از یک نفر که احتیاج به پول داره بخریم تا هم ما بچه داشته باشیم و هم نیاز مالی اون فرد تامین بشه که انگار قرعه به نام شما افتاد.

سپس نگاهی به سهراب انداخت و لبخندی زد، گفت:

– پسرم چقدر هم شیرین و بانمکه.

شنیدن کلمه‌ی پسرم از زبانِ این مردِ غریبه برای صبا زجرآور بود، بغضش را قورت داد و آهی کشید، زن گفت:

– خانوم، میشه بچه رو بغل کنم؟

صبا با دیدن چهره‌‌ی خندان نوزادش لبخند تلخی زد، الان زمان پشیمانی نبود! جدا شدن از نوزادش برایش سخت بود اما برای خوشبختی پسرش بر احساس مادرانه‌اش غلبه کرد و طفلش را به آغوشِ زن سپرد.صبا اشک‌هایش را پس زد و برای آخرین بار به سهراب نگاهی انداخت، فرزندش در بغل زن به صبا نگاه می‌کرد، قلبش با تندی به سینه‌اش می‌کوفت، در دل از کودکش خداحافظی کرد و به سرعت از منزل خارج شد و وارد ماشین شد، بغضی که گلویش را احاطه کرده بود شکست، اشک هایش روی گونه‌اش روان شدند، صدای هق- هقش بلند شد، تمام وجودش می‌لرزید، شهرام پس از رفتن صبا به سرعت به طبقه‌ی بالا رفت، می‌دانست بهادر آنجاست، او را از پشت پنجره دیده بود، رو‌به‌رویش ایستاد، با لحنی سرد گفت:

– بچه رو دادم به زیردستِت، پول رو بده!

بهادر ته سیگارش را در جاسیگاری فشار داد و دستش را در جیبش فرو کرد، اندکی پول در دست شهرام گذاشت، از آنچه قرار گذاشته بودند هم کمتر بود، شهرام کلافه پوفی کرد و گفت:

– این که کمتر از…

قبل از اینکه سخن به اتمام برسد، صدای بهادر در گوشش پیچید:

– همین هم از سَرِت زیاده، همین رو بگیر و گورِت رو گم کن وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم.

گره‌ای بین ابروهای شهرام افتاد، با عصبانیت گفت:

– بهادر، من رو با پلیس تهدید نکن! من اگر لاپورت تو رو بدم که معلوم نیست چه بلایی سرت میاد.

بهادر پوزخندی زد و گفت:

– هه، جرئت نداری پات رو خطا بزاری شهرام.

– فکر کردی من هالوئم که سرم رو شیره بمالی؟ فکر کردی نمی‌دونم ارزش بچه‌ام بیشتر از اینهاست؟

بهادر سیگار دیگری آتش زد، با همان پوزخندِ کنجِ لبش گفت:

– آخه مرتیکه، اگر تو ارزش بچه‌ات رو می‌فهمیدی که نمی‌فروختیش.

شهرام سرش را پایین انداخت، کارش به جایی رسیده بود که یک خلافکار هم به او طعنه میزد و نصیحتش می‌کرد، دیگر طاقت ماندن نداشت، به سمت در حرکت کرد، صدای بهادر در گوشش پیچید:

– یادت باشه شهرام، از این به بعد نه من تو رو می‌شناسم نه تو من رو می‌شناسی!

شهرام چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و به طبقه‌ی پایین رفت، فرزندش در آغوش مرد بود، به سمتش رفت، سهراب با چشم‌های گرد به پدرش نگاه می‌کرد، شهرام لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:

– پسرم، من رو ببخش که پدر خوبی برات نبودم، ببخش که به‌خاطر نیازِ خودم تو رو فدا کردم

سهراب به گریه افتاد، شهرام بی‌توجه به گریه‌های سهراب راهِ خروج را در پیش گرفت و وارد ماشین شد، اول پول هایش را زیر صندلی ماشین جمشید مخفی کرد و سپس به صبا نگاهی انداخت، انتظار گریه و زاری داشت اما صبا گویی به خلسه ی عمیقی فرو رفته بود، گمان کرد روی صندلی به خواب رفته است اما حالتش کمی مشکوک به نظر می‌رسید، سرش به مخالف خم شده بود، شهرام صبا را صدا زد اما جوابی نشنید،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۸ ۱۱۳۰۳۲۵۲۱

دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
3

رمان جاوید در من 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود.
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
IMG 20240522 075749 599

دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی 4 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x