موافقتم رو اعلام کردم.
با اینکه کار و پرونده عقب افتاده خیلی داشتم، اما ترجیح میدادم فردا پیششون باشم!
– به شرط اینکه فردا برام از اون غذا های خوشمزت بپزی!
خنده تو گلویی کرده و با گفتن ” باشه دردونه ” موافقتش رو اعلام کرد.
حامد دستپخت خوبی داشت و هنوز روزایی که اینجا زندگی میکردم و بعضی از جمعه ها آشپزی رو گردن میگرفت، تو خاطرم بود!
با اینکه چند سال بیشتر نگذشته، اما اونقدری زندگیم با اون زمان ها عوض شده که انگار یه نسل زمان برده!
تو این عمر کوتاهم چه چیز هایی رو که تجربه نکرده و چه چیز های دیگه ای قرار بود تجربه کنم؛ خدا میدونست!
صدای باز شدن در خونه اومد و پشت سرش صدای سیمین خانوم، بلند شد:
– آقا حامد زیر غذا رو خاموش کردم.
منم میرم اتاقم تا کمی استراحت کنم، اگه چیزی لازم داشتین صدام کنین.
حامد با نهایت محبت ازش تشکر کرده و شب بخیری گفت.
وقتی به شب بخیر من هم جواب داد، دوباره به خونه برگشت.
حامد که برای حرف زدن با سیمین جون از جاش بلند شده بود، به سمت من چرخید و گفت:
– پاشو بریم تو شام بخوریم.
هوا هم داره سرد تر میشه!
قبول کرده و از جا بلند شدم.
پشت سر حامد وارد خونه شده و تو همون حین پرسیدم:
– مامان گرسنه خوابید؟!
نیاز نیست بیدارش کنیم شام بخوره؟؟
وارد آشپزخونه شد و جوابم رو داد:
– قبل از اینکه بهش قرص بدم مجبورش کردم چند قاشق غذا بخوره.
با اون سردرد شدیدی که گرفته بود، بهتره بذاریم بخوابه!
ازش ممنون بودم که حواسش به کوچکترین چیز مربوط به مامان هم بود!
واقعا حضور حامد تو زندگیمون نعمتی بود که میتونست تو کفه مقابل همه سختی هایی که تجربه کردیم، قرار بگیره و برابری کنه!
با کمک هم فسنجونی که مامان درست کرده بود رو تو ظرف کشیدیم و با چیدن میز، پشتش جاگیر شده و مشغول خوردن شدیم.
وقتی تموم شد، نذاشتم حامد دیگه کمک کنه و به بیرون هدایتش کردم.
ظرف هارو تو ماشین ظرفشویی چیده و اطراف رو کمی مرتب کردم.
وقتی کارا تموم شد،برای خودم و حامد چایی ریخته و به پذیرایی بردم.
اما وقتی پیداش کردم، روی کاناپه دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی صورتش قرار داده بود.
آروم صداش کردم تا از خواب یا بیدار بودنش مطلع بشم.
وقتی جوابی نگرفتم، سینی چایی رو روی میز گذاشته همون پتویی که برام اورده بود رو، روش انداختم.
علاوه بر خستگیش، از لحاظ روحی هم روز سختی رو گذرونده بود و حق داشت به این سرعت خوابش ببره!
چایی هارو برگردونده و به سمت اتاق مامان رفتم تا بهش سری بزنم.
اتاق با اینکه تو تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود.
به آهستگی به تخت نزدیک شده و کنارش نشستم.
رد خشک شده اشک رو صورتش نشون میداد که تو نبود حامد، باز هم کلی گریه کرده تا خوابش برده.
دستی به موهای خوش رنگش کشیده و به آهستگی پیشونیش رو بوسیدم که با صدایی گرفته اسمم رو زمزمه کرد.
امروز پارت نداریم?🙁😔