×××
در ماشین باز شد و بوی عطر اوِنتوسش پیچید تو ماشین… نگاهم و بهش دادم که لبخندی زد و گفت:
_فکر نمیکردم بیای!
سری تکون دادم
_به عنوان یه دوست یا یه همکار یا یه پسرعمو یا هر چی خودت فکرش و بکنی اومدم جز شوهرت ژیلا…
این و گفتم سوتفاهم پیش نیاد
اونم چون میدونم پدر مادرت و بعد مدت ها میخوای ببینی و تقریبا حست و درک میکنم همین
چهرش یکم توهم رفت
سکوت کرد که ماشین و روشن کردم و راه افتادم و نیم نگاهی بهش انداختم و اولین چیزی که تو چهرش دیدم و از نظرم خیلیم تو ذوق میزد موهای به شدت بلونده عروسکیش بود
نگاهم و ازش گرفتم و سری به چپ و راست تکون دادم که صداش اومد
_جاوید
نیم نگاهی بهش کردم که ادامه داد
_هنوز به آوا فکر میکنی؟
نیشخندی زدم
_هنوز به فرزان فکر میکنی؟
در عرض صدم ثانیه اخماش توهم کشیده شد
_نه چون اون یه اشتباه بچه گانه بود یه حماقت بود چند بار باید این و بگم؟… اصلا دلیلی نداره من به اون فکر کنم الان
سری تکون دادم و بدون این که نگاهش کنم جوابشو دادم
_پس منم باید بگم آره چون آوا یه اشتباه نبود و انتخابم بود!
_جالبه اونی که ادعا داشت خیانت خط قرمز داره خودش خیانت میکنه؟
با خنده تمسخر آمیز نگاهی بهش انداختم
_من؟!
_آره تو چون…چون الان اسمت تو شناسنامه منه دلیل از این واضح تر که نباید فکرت ذهنت جای دیگه باشه؟ من شاید خیانت کردم ولی همون اندازه هم مجازات شدم هم پشیمون ولی تو که میگی خیانت خط قرمزته چی؟!
نفس عمیقیکشیدم و کلافه ازین موقعیت لب زدم
_ببین بزار روشنت کنم
تعهد با دوتا تیکه و دوتا اسم شکل نمیگیره اونم وقتی من بهت گفتم به هیچ وجه برات شوهر نمیشم و توهم قبول کردی گفتی من فلان میکنم عاشق میکنم و از این حرفا… پس من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم و عذاب وجدانیم نمی.گیرم سر این موضوع که فکرم یه جا دیگست!
وَ هنوز احساس تعهد دارم نسبت به آوا پس سعی نکن مثل دیشبــــ…
دیگه ادامه حرفم و ندادم نیشخند با صدایی زدم و خودش میگرفت مضوعو دیگه؟
صداش با بغض اومد
_پس چطور وقتی من وقتی تو حالت عادی نبودم با فرزان برای یک لحظه رفتم اون جوری باهام برخورد کردی و انداختیم کنار؟ هنوز که هنوز میزنیش تو سرم ولی الان آوا رفته با فرزان هیچی نیست؟ خودم دیدمشون تو مراسم عروسیمون باهم بودن حتما باید تو تخت بِ…
نگاه تندی بهش انداختم که ساکت شد و فرمون و تو دستم فشردم و لب زدم
_کاری نکن پشیمون شم از بیرون بردنت و اومدن فردام
وَ خیانت تو هم فقط تو اون صحنه ای که دیدم تعریف نمیشه! به این که قبلش همراه من بودی ولی فکرت با اون بود، با من بودی ولی یه گوشه ذهنت به این فکر میکردی فرزان بیاد سمتم قِید جاوید و میزنم
فرزان نشد عیب نداره جاوید تو آب نمک هست!
چشمام و محکم رو هم گذاشتم و ادامه دادم:
_اون موضوعم به طور کل برای من که دیگه تموم شدست و اهمیتم نداره دیگه… درضمن خودم میدونم دارم چیکار میکنم تو نیازی نیست دخالت کنی دختر عمو!
سکوت شد که صدای نشونت میدم زیر لبیش اومد اما چیزی نگفتم و به رانندگیم ادامه دادم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا چرا پس جمع بندی نمیکنی تمومش کن دیگه داستان خیلی داره چرت میشه احساس میکنم نمی تونی ادامه رمانتو بنویسی نمی تونی به آخرش برسی