×××
با حرص کتاب روبه روم و بستم
کلافه از جام بلند شدم و نگاهم و به فرزان دادم که رو کاناپه نشسته بود و با اون عینک مطالعه ای که از نظر من خیلی بهش میومد در حال کتاب خوندن بود!
منم مثل خودش کرده بود هر روز خدا از عید به این ور که خونه بود کارمون شده بود یادگیری هزار تا چیز و کتاب خوندنو در آخرم یه مهمونی شب مسخره که با فرزان واقعا خوابم میگرفت و میدونستم هدفش ازین مهمونیا چیه میخواست منو تقریبا به همه نشون بده
به قول خودش اسمم بره روش ولی هنوز دلیل این کارش و متوجه نشده بودم و طولانی ترین مکالمه ای هم که داشتیم همون شبی بود که کنارش بی هوا از فَرط خستگی خوابم برده بود و از صبح اون روز به بعد تا الان که هشت روز میگذشت هیچی به هیچی!
یعنی من تلاش میکردم حرف بزنم و به حرف بیارمش ولی جواباش همه یه کلمه ای بود و در آخرم میگفت آوا چقدر حرف میزنیو این وسط من واقعا خسته شده بودم ازین شب و روز تکراری و یاد و خاطرم همش برمیگشت به گذشته و این که جاوید الان داره چیکار میکنه چیزی که ازش فراری بودم
سمت فرزان قدم برداشتم و ناخواسته ازین همه کلافگی و تکراری بودن شب و روزام زدم زیر گریه که سرش و با تعجب آورد بالا نگاهش و بهم داد!
همین طور که مثل ابر بهار گریه میکردم انگار که چه چیزی شده کنارش رو کاناپه نشستم… عینک رو صورتش و برداشت و یه نگاه به سرتاپام کرد و منتظر بود دلیلی برای گریه کردنم بیارم ولی حتی به خودش زحمت نمیداد ازم بپرسه خب چی شده که یهو گریت گرفت
از این همه ساکت بودنش و ریلکس بودنش بیشتر کفری شدم و شدت اشکام بیشتر شد، واقعا کاری جز گریه از دستم برنمیومد و باید یه جوری خودم و خالی میکردم از این همه حرص چون نه زورم بهش میرسید نه کارام روش تاثیر داشت اگرم تاثیر داشت برای پنج دقیقه کمتر بود و بعدش میشد همون فرزان خونسرد ساکت… بالاخره وقتی دید اشکای من بند نمیاد دهن باز کرد
_چی شده؟
اشکای رو صورتم و با دست پاک کردم
_حوصلم سر رفته
چند با پلک زد و انگار داشت تجزیه تحلیل میکرد من واقعا آدم سالمیم یا نه ولی من واقعا دیگه به درجه ای از کلافگی رسیده بودم که گریه کردن تنها راه خالی شدنم بود… با مکث کتابش و بست و رو میز گذاشت و ندیده میتونستم حدس بزنم مضوع و ژانرش چیه!
چون تمام کتاباش کتابای روانشناسی بود، برای همین اشاره ای به کتاب کردم و ادامه دادم
_این همه کتاب روانشناسی میخونی ولی انداره مورچه نمیدونی یه آدم احتیاج داره به هم صحبت هم کلام… خسته شدم دیگه خودت که کلا زبونت و خوردی تو خونم هیچ آدمی نیست باهاش همکلام شم یه دو سه تا مرد تو حیاطن که قربونش برم آدم میترسه نزدیکشون بره چه برسه باهاشون همکلام شه… کل زندگیم تو این مدت شده کار کتاب خواب کار کتاب خواب
نگاهم بهش بود احساس میکردم نگاهش داره میخنده برای همین عصبی توپیدم
_نخند!
_من کی خندیدم؟!
اشکام و با پشت دستم پس زدم و حرصی جوابشو دادم
_نگاهت داره میخنده
نگاهش و ازم گرفت و دستی رو لبش کشید و با مکث دوباره نگاهش و بهم داد
_خیله خب چیکار کنم؟!
شونه ای انداختم بالا که نگاه کلافه ای بهم کرد و خواست چیزی بگه که سریع دستش و خونوم اجازه ندادم حرفی بزنه و جلوتر گفتم:
_نه نمیخوام… تمرین رقص نمیخوام زبان آموزی نمیخوام کتاب نمیخوام مهمونیا شب که از همه جیز بدتره هم نمیخوام… فقط یه چیز جدید ازین یکنواختی بیام بیرون
_مثلا؟!
نگاهم و بهش دادم و با فکری که تو سرم اومد لبخندی کوچیکی زدم که انگار اونم دستم و خوند و اخماش رفت توهم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
روابط اوا و فرزان بیشتر بشه وبه هم نزدیکتر شن رمان اینجوری قشنگتر میشه ب نظرم
خیلی یکنواخت شده، نویسنده جان کاری بکن!
ببخشید رمانتون قشنگه فقط انگار الان چندتا پارت تکراری دارم میخوونم
هیچ اتفاق جدیدی نمیفته، لاقل ی گذری هم به زندگی جاوید باشه بد نیس